")
روحانیت اردبیل در دورۀ معاصر. 12
تاریخچه و مدارس حوزۀ علمیۀ اردبیل. 13
فصل اوّل: از تولّد تا اجتهاد 19
دوران کودکی و سالهای تنگدستی پدر. 27
پس از شهریور 1320 و تبعید رضاشاه 36
قم در سایهسار زعامت و مرجعیت عامه. 49
فصل دوم: در محضر آیات نجف.. 59
موقعیت علمی و امتیازهای حوزۀ علمیۀ نجف.. 65
1. آیة اﷲ سیّد ابوالقاسم خویی. 71
3. آیة اﷲ محمّدکاظم شیرازی.. 75
4. آیة اﷲ سیّد حسین بروجردی.. 77
5. آیة اﷲ سیّد محمّد حجّت کوهکمرهای.. 84
6. آیة اﷲ سیّد محمّد محقق داماد 86
7. آیة اﷲ سیّد احمد خوانساری.. 87
8. علامه سیّد محمّدحسین طباطبایی. 89
بیماری پدر و مراجعت دوباره به قم 97
مجلۀ درسهایی از مکتب اسلام 108
از حادثۀ فیضیه تا قیام 15 خرداد 127
موضعگیری علیه اسرائیل، همزمان با جنگ شش روزۀ اعراب و اسرائیل. 141
فصل پنجم: مهاجرت به تهران. 147
تهران، مسجد امیرالمؤمنین(ع) 151
کانون آگاهی و مبارزه در تهران. 174
فصل ششم: در آستانۀ پیروزی انقلاب اسلامی. 179
روزهای واپسینِ رژیم پهلوی.. 184
نخستوزیری مهندس مهدی بازرگان. 191
فصل هفتم: پس از پیروزی انقلاب اسلامی. 199
ماجرای آیة اﷲ شریعتمداری.. 217
تجدید بنای حرم حضرت رقیه (س) 225
خدمات و مناصب آیة اﷲ موسوی اردبیلی تا پیش از بازگشت به قم 230
فصل هشتم: بازگشت به قم و دوران مرجعیت.. 233
فصل دهم: در چشم و دل یاران. 267
آیة اﷲ سیّد رضی شیرازی.. 270
آیة اﷲ سیّد علیاکبر قریشی. 271
آیة اﷲ محمّد محمّدی ریشهری.. 272
آیة اﷲ دکتر سیّد مصطفی محقق داماد 273
آیة اﷲ اکبر هاشمی رفسنجانی. 275
حجة الاسلام و المسلیمن مهدی احمدی میانجی. 276
حجة الاسلام والمسلمین مرتضی اشراقی. 277
حجة الاسلام والمسلمین مجید انصاری.. 278
حجة الاسلام والمسلمین ابوذر بیدار. 279
حجة الاسلام والمسلمین غلامرضا حسنی. 280
حجة الاسلام والمسلمین سیّد محمود دعایی. 280
حجة الاسلام والمسلمین سیّد جواد شهرستانی. 281
حجة الاسلام والمسلمین سیّد علی موسوی اردبیلی. 282
حجة الاسلام والمسلمین مسیح مهاجری.. 283
فصل یازدهم: بیانات و بیانیهها 299
اشاره به ارتحال آیة اللّٰه العظمی گلپایگانی و شیوۀ انتخاب مرجعیت در تشیّع. 301
عذرخواهی از مردم برای قصورها و تقصیرهای احتمالی. 304
دربارۀ استقلال روحانیت، مساجد و مراکز دینی. 310
پیام به اجلاسیۀ بینالمللی «انتشار سند راهنمای حقوق اطفال در اسلام». 312
پیام به همایش علمی «امام موسی صدر، سرشار از مفاهیم راهگشا». 315
پیام به مناسبت سالروز ارتحال پیامبر اکرم(ص) 317
بیانیه دربارۀ اوضاع جاری کشور به دنبال وقایع انتخابات دهمین دورۀ ... 320
پیام به مناسبت حلول ماه مبارک رمضان. 322
بیانیه دربارۀ توهین به ساحت مقدّس پیامبر اکرم(ص) 326
بیانیه به مناسبت آغاز سال تحصیلی. 328
پیام به مناسبت حلول ماه مبارک رمضان. 331
بیانیه به مناسبت خجسته سالروز میلاد پیامبر اسلام(ص) 335
پیام به همایش ملی «صیانت از کرامت انسانی در اندیشۀ حقوقی اسلام». 337
فصل دوازدهم: پیوستها (پیامهای تسلیت و تصاویر) 343
آیة اللّٰه العظمی خامنهای، رهبر معظّم انقلاب اسلامی. 344
آیة اللّٰه العظمی صافی گلپایگانی. 345
آیة اللّٰه العظمی سیستانی. 345
آیة اللّٰه العظمی مكارم شیرازی.. 346
آیة اللّٰه العظمی نوری همدانی. 346
آیة اللّٰه العظمی جوادی آملی. 347
آیة اللّٰه العظمی مظاهری.. 348
آیة اللّٰه العظمی علوی گرگانی. 349
آیة اللّٰه احمد جنّتی، رئیس مجلس خبرگان رهبری.. 351
آیة اللّٰه هاشمی رفسنجانی، رئیس وقت مجمع تشخیص مصلحت نظام 351
حجة الاسلام والمسلمین دكتر حسن روحانی، رئیس محترم جمهور. 353
دكتر علی لاریجانی، رئیس محترم مجلس شورای اسلامی. 354
آیة اللّٰه صادق آملی لاریجانی، رئیس محترم قوه قضائیه. 355
آیة اللّٰه سیّد محمود هاشمی شاهرودی، نایب رئیس وقت مجلس خبرگان رهبری.. 356
حجة الاسلام والمسلمین سیّد ابراهیم رئیسی، تولیت آستان قدس رضوی.. 356
حجة الاسلام والمسلمین سیّد محمّد خاتمی. 357
آیة اللّٰه حاج سیّد محمّد حسینی زنجانی. 358
آیة اللّٰه دکتر سیّد مصطفی محقّق داماد 359
آیة اللّٰه سیّد حسن خمینی. 359
حجة الاسلام والمسلمین سیّد ساجد علی نقوی.. 360
دکتر اسحاق جهانگیری، معاون اوّل رییس جمهور. 361
دکتر محمّدجواد ظریف، وزیر امور خارجه. 361
دكتر فخرالدین دانش آشتیانی، وزیر وقت آموزش و پرورش.. 362
سیّد رضا صالحی امیری، وزیر وقت فرهنگ و ارشاد اسلامی. 363
دکتر سیّد حسن هاشمی، وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی. 364
دکتر محمّد فرهادی، وزیر وقت علوم، تحقیقات و فناوری.. 364
عبدالرضا رحمانی فضلی، وزیر كشور. 365
دکتر علی عسکری، رئیس سازمان صدا و سیما 365
جامعۀ مدرّسین حوزۀ علمیۀ قم 366
مجمع محقّقین و مدرّسین حوزۀ علمیۀ قم 366
شورای عالی حوزۀ علمیۀ خراسان. 367
استادان، اعضای هیئت علمی، کارمندان و کارکنان دانشگاه مفید 368
رئیس ادارۀ مسلمانان قفقاز، خطاب به مقام معظّم رهبری.. 369
اردبیل، خاستگاه بزرگترین حکومت شیعی، یعنی سلسلۀ صفوی است. پس از انقراض صفویه و ورود ایران به چندین دورۀ آشفته، اردبیل نیز در چرخهای از تحولات و آسیبهای اجتماعی افتاد؛ بهویژه در سالهای پس از جنگهای ایران و روس که به عهدنامههای ترکمنچای و گلستان انجامید. در این عهدنامهها بخشهایی از شمال غربی ایران به روسیه واگذار شد. از دست رفتن ولایات شمالی ایران (آران، جمهوری آذربایجان، ارمنستان، شیروان، داغستان و گرجستان)، برای مردم اردبیل، به دلیل همجواری با آن ولایات، سختتر و غمانگیزتر بود.
در سالهای پایانی سلسلۀ قاجار و در زمان جنگ جهانی اوّل، آذربایجان و اردبیل محل تاخت و تاز عثمانیها شد؛ به طوری که مردم از کمترین امنیت و رفاه نیز برخوردار نبودند. شهر، بارها به دست چپاولگران داخلی و متجاوزان خارجی غارت شد و غول قحطی و بیماری، چنان به جان مردم افتاد که هنوز در خاطرۀ جمعیِ مردم این سامان باقی مانده است.
مشروطه نیز نتوانست دردی را درمان کند و کشور را از بیپناهی نجات دهد؛ بلکه مشکلاتی جدید برای مردم پدید آورد. اختلافات داخلی و ضعف حکومت مرکزی، هر روز مصیبتی نو میآفرید. با آغاز دورۀ پهلوی،[1] اگرچه کشور و شهر اردبیل، اندکی روی آرامش دید، اما مشکلاتی دیگر برای مردم پدید آمد؛ از جمله گسترش دینستیزی و شیوع اندیشههای وارادتی و نیز آغاز دوران غربگرایی. با وجود این، روحانیت اردبیل از پای ننشست و آنچه در توان داشت به کار بست و از کمترین امکانات سود جست تا دین را به جایگاه پیشین خود برگرداند و پشتوپناه مردم در ناملایمات باشد.
اردبیل، تاریخی سرشار از ایمانهای نستوه و مجاهدتهای بشکوه دارد. به گواهی تاریخ، مردم اردبیل، همواره مدافع اسلام و مکتب اهل بیت(ع) بودهاند و همچنان در صف نخست دفاع از ارزشهای دینی ایستادهاند. برای مردم ایران و بلکه برای همۀ مسلمانان و شیعیان جهان، نام اردبیل، یادآور عزاداریهای شکوهمند و جانسوز برای حضرت سیدالشهداء(ع) و خاندان رسالت، و نیز مجاهدتهای کممانند در راه اسلام و تشیّع است. از همین رو است که این شهر تاریخی و پرآوازه، خاستگاه عالمانی بزرگ و پارسا و نیز مهد فقه و عرفان و فلسفه بوده است. در این سرزمین، چندان عارف دلسوخته، پا در طریقت نهادهاند که اردبیل را برازندۀ لقب «دارالارشاد» کردهاند؛ بزرگانی همچون شیخ ابوسعید اردبیلی (عارف قرن چهارم و از شاگردان نامدار جنید بغدادی)، پیر عبدالملک، پیر شمسالدین و پیر زرگر.
در میان فقهای بزرگ و نامدار شیعه نیز سهم اردبیل اندک نیست. ملّا احمد محقق اردبیلی، مشهور به مقدّس اردبیلی[2] یکی از آنان است. افزون بر ایشان، نامهای دیگری نیز در میان فقهای بزرگ شیعه دیده میشود که زادگاه آنان شهر اردبیل یا یکی از محلات نزدیک به آن است؛ کسانی همچون: ابراهیم اردبیلی (وفات ١٣۰٧ق)؛ سیّد مرتضی خلخالی (وفات ١٣١٧ق)؛ میرصالح مجتهد انوری (وفات ١٣١٩ق)؛ میرزا محمّد اردبیلی (وفات 1328ق)؛ میرزا عبداﷲ مجتهد اردبیلی (وفات 1334ق)؛ شیخ ستّار اردبیلی (وفات 1336ق)؛ میرزا یوسف مجتهد اردبیلی (وفات 1339ق)؛ شیخ ابوالفضل فضلی اردبیلی (وفات 1341ق)؛ میرزا علیاکبر مجتهد اردبیلی (وفات 1346ق)؛ میر حبیباﷲ موسوی کلخورانی (وفات 1352ق)؛ سیّد احمد مرتضوی (وفات 1353ق)؛ آقا میرمحییالدین موسوی یوسفی (وفات 1355ق)؛ شیخ عبداﷲ ثمرینی (وفات 1360ق)؛ سیّد محمّدتقی مفتی الشیعه (وفات 1361ق)؛ سیّد موسی خلخالی اردبیلی (وفات 1368ق)؛ شیخ غلامحسین غروی عرفانی (وفات 1368ق)؛ میرزا مهدی عالم (وفات 1371ق)؛ شیخ محسن نجفی (وفات 1375ق)؛ سیّد یونس اردبیلی (وفات 1377ق)؛ شیخ عبدالعظیم صدوقی اردبیلی، معروف به شیخ العلماء (وفات 1381ق)؛ سیّد یونس یونسی اردبیلی (وفات 1394ق)؛ سیّد عبدالغنی نجفی اردبیلی (وفات 1398ق)؛ سیّد احمد نجفی اردبیلی (وفات 1407ق)؛ سیّد عبدالغنی اردبیلی (وفات 1411ق)؛ میرزا محمّد مسائلی اردبیلی (وفات 1414ق)؛ آقای مروّج اردبیلی (وفات 1421ق).
تعلیم و تعلّم علوم دینی در اردبیل، پیش از عهد صفویه آغاز شد؛ اما نخستین مدرسههای علمیه در قرن سیزدهم آغاز به کار کردند. پیش از آن، دروس دینی در خانهها و مسجد برگزار میشد و از همین حلقههای پراکنده، عالمانی برجسته برخاستند.
مدرسۀ علمیۀ ملّا ابراهیم، اوّلین مدرسۀ دینی اردبیل است. بانی مدرسه، آیة اﷲ ملا ابراهیم اردبیلی، فرزند ملا مهرعلی است که در سال ١٢۰٧ هجری قمری در اردبیل به دنیا آمد. وی در نوجوانی عازم اصفهان شد و بیست و پنج سال در حوزۀ علمیۀ آن شهرِ تاریخی، به تحصیل علم و فضیلت اهتمام ورزید تا به درجۀ اجتهاد رسید. سالیانی نیز در نجف اشرف درس خواند و سپس به اردبیل بازگشت و رحل اقامت افکند. در سالهای حضور این عالم بزرگ در اردبیل، تدریس علوم دینی رونقی بسزا یافت. وی که صاحب رساله و فتوا بود، بر منبر وعظ و تبلیغ نیز مینشست و همّتی شگفت در حل و فصل مسائل دینی و دنیای مردم داشت.
ملا ابراهیم، نخست در خانه از شاگردانش پذیرایی میکرد؛ اما اندکاندک شمار شاگردان او به حدی رسید که خانه، گنجایش آنان را نداشت. بدین رو اندیشۀ تأسیس مدرسۀ علوم دینی در ذهن و ضمیر او شکل گرفت و در سال ١٢٦٧ قمری، مدرسهای در مرکز شهر احداث کرد که به مدرسۀ «ملا ابراهیم» شهرت یافت. پس از ارتحال ملا ابراهیم،[3] مدیریت مدرسه به فرزندان دانشمند وی، میرزا حاجیآقا و آقا شیخ محمّدصادق واگذار شد که هر دو از علمای بزرگ شهر بودند و امامت جمعۀ اردبیل را نیز برعهده داشتند. مدرسۀ ملّا ابراهیم، هنوز پابرجا و در شمار مدارس فعّال اردبیل است. آیة اﷲ موسوی اردبیلی در دهه سی، نقش مهمی در رونق دوباره و نیز نوسازی این مدرسه داشت.
از دیگر مدارس مشهور و کهنسال اردبیل، مدرسۀ علمیۀ صالحیه است که تاریخ بنای آن نیز به قرن سیزدهم و سالهای نخست قرن چهاردهم بازمیگردد. مؤسّس و بانی مدرسۀ صالحیه، عالم بزرگ و متقی، آیة اﷲ حاج سیّد صالح مجتهد اردبیلی (متوفای 1319 قمری) است. این مدرسه که در کنار مسجد جامع شهر ساخته شد، محلی برای تدریس مجتهد اردبیلی بود و او توفیق یافت که در همین مدرسه عالمان بزرگی بپرورد و به جامعۀ علمی کشور تقدیم کند. مدرسۀ صالحیه، همچنان محلی برای تعلیم و تعلّم علوم دینی است و نامی درخشان در حوزههای علمیۀ استان اردبیل دارد.
مدرسۀ علمیۀ میرزا علیاکبر، سومین مدرسۀ علوم دینی اردبیل است که به همت والای فقیه مجاهد آیة اﷲ آقا میرزا علیاکبر مجتهد اردبیلی تأسیس گردید. با توجه به زندگینامۀ آقا میرزا علیاکبر و بازگشت ایشان در سال 1311 قمری از نجف اشرف به اردبیل، تاریخ ساخت مدرسه میرزا علیاکبر باید پس از تاریخ مذکور باشد. مدرسۀ علمیۀ میرزا علیاکبر، توانست طلاب بسیاری از اردبیل، باکو، گنجه، دربند، لنکران، نخجوان و گرجستان را جذب و تربیت کند؛ تا اینکه انقلاب اکتبر 1917 در روسیه رخ داد و پس از آن، حکومت کمونیستی شوروی مانع ورود طلاب منطقۀ قفقاز به اردبیل شد. مدرسۀ میرزا علیاکبر هنوز و همچنان پابرجا و منشأ خدمات علمی بسیار است.
از مهمترین ویژگیهای مدارس علمیۀ ایران و نیز اردبیل، استقلال مالی و فرهنگی آنها از حکومتهای وقت است. این ویژگی، در توفیقات این مدارس در تربیت طلاب متقی و مفید، بسیار مؤثّر بوده است؛ اگرچه استقلال از دولتها این گونه مدارس را همواره با مشکلات مالی جانفرسا روبهرو میکرده است.
آیة اﷲ موسوی اردبیلی دربارۀ مدارس اردبیل میگوید:
به خاطر دارم که اواخر دوران سلطنت رضا پهلوی بود و در اردبیل، روحانیت در نهایتِ ضعف به سر میبرد؛ به طوری که حتی لباس و درس روحانیت، قاچاق بود و هیچ امتیازی هم نداشت. دستگاه، افزون بر انواع فشارهای سیاسی، امنیتی و اقتصادی علیه روحانیت، با تمام توان علیه آنها تبلیغ میکرد که اینها انگل جامعه و بیسواد و کلّاشاند و هر لفظ بدی را که میتوانستند به روحانیت میگفتند. از این رو کسی رغبت نمیکرد طلبه بشود. من در آن دوره در سال 1318 شمسی وارد حوزه شدم؛ در حالی که هنوز به سن بلوغ نرسیده و نوجوانی چهارده ساله بودم. در آن زمان در اردبیل سه مدرسۀ علوم دینی وجود داشت که هر سه مخروبه و خالی از طلبه بودند: مدرسه میرزا علیاکبر که تبدیل به دبستان شده بود؛ مدرسۀ صالحیه که محل استقرار مهاجرین ایرانیِ قفقاز شده بود، و مدرسۀ ملّا ابراهیم که جهت تحصیل طلبهها باقی مانده بود. مدرسه را طلبهای غیر معمّم اداره میکرد و آن را از دستبرد اوقاف آن روز حفظ میکرد. البته اکنون تجدید بنا شده و مدرسۀ بسیار خوبی است. مدرسۀ ملّا ابراهیم قریب به 24 حجره داشت و به خوبی میتوانست 50 تا 60 طلبه را در خود جای دهد، ولی چون در آن ایام رغبتی برای خواندن دروس حوزوی وجود نداشت، تنها چهار طلبه در آن ساکن بودند. در آنجا جامع المقدمات، سیوطی، مغنی، جامی، کبری در منطق، حاشیۀ ملّا عبداﷲ، شمسیه و مقداری از معانی و بیان بدیع را از مطوّل و مقداری از شرایع را در فقه و مقداری از معالم را در اصول فقه، پیش علمای اردبیل قبل از 16 ـ 17 سالگی خواندم.
مرحوم حجة الاسلام ابوذر بیدار دربارۀ مدارس و حوزۀ علمیۀ اردبیل در دوران قاجار و پهلوی میگوید:
«درست است که اردبیل، علمای بزرگ و مراجع گرانقدری داشته است، اما حوزۀ علمیۀ آن همواره در حاشیه بوده است. مهمترین مدرسۀ علمی اردبیل را به نام ملّا ابراهیم، مرحوم آقا میرزا ابراهیم بنیان نهاد که در دورۀ رضاشاه زندگی میکرد. ایشان امام جمعه و بنیانگذار مسجد اشتقان و پل ابراهیمآباد و مسجد ابراهیمآباد هم بودند. در اردبیل علمای بزرگی داشتیم، ولی آنها بر خلافِ همتایانِ خود در تبریز، زنجان، اصفهان و مشهد، به فکر تأسیسِ حوزه نیفتاده بودند. اما بعد از رضاخان، علمایی مثل آقا سیّد یونس یونسی، آقا میرزا ابوالفضل حلالزاده، آقا سیّد علی آقا اردبیلی و آقا میرزا محمّد به فکر تأسیس حوزه علمیه در اردبیل افتادند. اینها در حقیقت حوزه را تأسیس نمودند و این اواخر شخصی که یک حوزۀ پابرجا و اسمورسمدار را بنا نهاد، آقا سیّد عبدالکریم موسوی بود که اصلش خلخالی است، ولی به اردبیلی معروف است... یکی از دلایل پا نگرفتنِ حوزه علمیۀ قوی، مانندِ آنچه اکنون در قم و تبریز و اصفهان میبینید، رواج صوفیگری و عرفانبازی در اردبیل است. وجود بقعۀ شیخ صفیالدین اردبیلی (جدّ مؤسّس سلسلۀ صفویه)، شیخ کلخوران، شیخ جبرئیلی و امثالِ اینها باعث شده بود که اردبیل پایتخت خانقاهها و بساط صوفیگری بشود.»
بهحتم، معروفترین روحانی و مرجع این دیار در نیمقرن گذشته، آیة اﷲ العظمی موسوی اردبیلی است. ایشان افزون بر مقامات سیاسی و فعالیتهای اجتماعی که موجب اشتهارشان در کشور شد، از شهرت علمی بسزایی نیز برخوردار بودند.
کتابی که پیش روی خوانندۀ گرامی است، در چند فصل، شمّهای از زندگینامۀ آیة اﷲ موسوی اردبیلی را در ابعاد شخصی، سیاسی و علمی بازمیگوید. این کتاب، بر پایۀ مصاحبههایی است که با معظّمله شده و بهواقع نوعی زندگینامۀ خودنوشت است. بخشهایی از کتاب نیز خلاصهای از گفتوگوهایی مفصّل با دوستان، شاگردان، همراهان و فرزندان ایشان است. صوت همۀ این مصاحبهها در دفتر آیة اﷲ العظمی موسوی اردبیلی موجود است و بدین رو از ذکر منبع در پاورقی خودداری شده است؛ اما منابع آن بخش از مطالب کتاب که برگرفته از کتابها، مقالات و مصاحبههای پراکنده در مطبوعات است، در پاورقی ذکر شده است.
از خدای بزرگ مسئلت میکنیم که روح آن مرجع عالیقدر را با صالحان و شهیدان اسلام محشور فرماید و بر مقامات اخروی وی بیفزاید. والسلام علیه یوم ولدت و یوم یموت و یوم یبعث حیّاً.
سیزدهم رجب 1344 قمری، برابر با هشتم بهمن 1305 شمسی، روزی شاد و مبارک برای آقا سیّد عبدالرحیم و سیّدهخانم خدیجه بوده است؛ هم به دلیل میلاد امام اوّل(ع) و هم از آن رو که در چنین روز خجسته و مبارکی، صاحب فرزندی نیکومنظر شدند.[4] آیة اﷲ موسوی اردبیلی میگوید: «پدرم در پشت کتاب اکمال الدین و اتمام النعمه نوشتهاند: در سال 1344 روز 13 رجب وقت نماز صبح، خداوند پسری به من عطا کرد که در نظر دارم نام آن را سیّد کریم که اسم پدرم است، بگذارم... این کتاب از جدم که مشخصات عمو و عمههایم در آن نوشته شده است، به پدرم رسیده بود و تاریخ تولّد خانوادۀ ما هم در پشت آن کتاب ثبت شده است.»[5]
پدر و مادر سیّد عبدالکریم قبل از او صاحب هفت دختر نیز شده بودند[6] و به این ترتیب، به همراه او، خانواده پرجمعیتی را تشکیل میدادند. این خانوادۀ روحانی در زمان تولّد سیّد عبدالکریم در خانهای اجارهای، در یکی از محلاتِ حاشیهای شهر اردبیل به نام سیدآباد سکونت داشت و از نظر مالی نیز روزگاری سخت را میگذارند.
پدر ایشان، سیّد عبدالرحیم کریمی موسوی، مشهور به میرعبدالرحیم، متولّد خلخال است و از روحانیون تأثیرگذار، آزاده و وارستۀ اردبیل به شمار میآمد.
«پدر من میرعبدالرحیم، پنج برادر داشت که همۀ آنها اهل علم بودند. پدر او حاج میرعبدالکریم سلطان، پدر او میرکاظم، و پدر او میرزینالعابدین، همه اهل علم و روحانی بودهاند. تولّد من در اردبیل، و تولّد پدر و عموهایم در خلخال بوده و تولّد جدّم و جدِّ جدّم در اردوباد بوده است و به خاطر همین هم مشهور به اردوبادی بودهاند... نقل میکنند که وقتی خداوند به پدرم دختری عطا مینمود، به شخصی که خبر تولّد بچه را میآورد، مژدگانی میداد. اما زمانی که خداوند در پیری به او فرزند پسر داد، به آورندۀ خبر مژدگانی نداد. چون نمیخواست که آن فرد گمان کند که او از تولّد پسر خوشحال است. خلاصه، برای آنکه ناشکری نکرده باشد، خیلی اظهار شادمانی نکرد. شنیدهام هنگام تولّد من، پدرم از خدا میخواهد که اگر این پسر در راه تو قدم برنمیدارد، او را از من بگیر. من یک وقتی این مطلب را به یکی از دوستان طلبه گفتم، از من پرسید: پدرت مستجاب الدعوه بود؟ گفتم: آن وقتها از هر شبههای اجتناب میکرد و غذای مشتبه نمیخورد و معمولاً دعاهایش مستجاب میشد. به شوخی گفت: پس چرا این دعایش مستجاب نشده؟!»
«پدرم، با اینکه روحانی بود تا میتوانست از وجوهات مصرف نمیکرد. حتی خطبۀ عقد نمیخواند. اگر هم کسی میآمد پیش او که عقد بخواند، یک دعایی میخواند و بعد میگفت: من عقد نمیخوانم. مریدباز هم نبود که عوامزده بشود. به معنی واقعی کلمه متشرّع بود. وسایل جدید را معمولاً نمیپسندید. مثلاً در مورد رختآویز میگفت: این را پهلوی آورده است. چه اشکالی دارد که مانند سابق، لباس را تا کنیم و بگذاریم کنار. به ما میگفت: دستهایتان را بشویید و ناخنهایتان را بگیربد که بتوانید با دست غذا بخورید. البته در آخر عمر، گرفتار بیماری پوستی شد و خودش ناچار شد که با قاشق غذا بخورد. آدم متفاوت و بهشدّت سختگیری بود. میخواست افراد خانواده را عامل و عارف و معتقد به مذهب تربیت کند. اهمیت فراوانی برای تربیت فرزند قائل بود. از اوان کودکی به فرزندان خود اصول دین، برخی از سورههای کوچک قرآن شریف و نامهای مقدّس ائمه(ع) را همراه تاریخ ولادت، طول دوران امامت، تاریخ شهادت، چگونگی شهادت، شرح حال مختصر آنها و نیز برخی از مسائل فقهی مورد نیاز کودکان را میآموخت. نه سال در مشهد درس خوانده بود. دو یا سه سال هم در زنجان و مقدار کمی هم در نجف. اهل بحث بود؛ زیاد بحث میکرد و خیلی هم اهل مراعات نبود که بگوید این آقا، شخص محترمی است و باید در بحث، شأن او را مراعات کرد. هر چه به او میگفتند که دفتر عقد و ازدواج راه بینداز، میگفت: دفتری که اجازهاش در دست دولت باشد، نمیخواهم. امام جماعت هم بود ولی بعد از اینکه از طرف دولت دستور دادند که باید پروانه بگیرید و ما اجازه بدهیم تا شما نماز بخوانید، مسجد را ترک کرد و خانهنشین شد.»
میرعبدالرحیم در اردبیل به عالِمی آزاده، مبارز، قانع، سادهزیست و زاهد مشهور بود و هیچ بدعت و اقدامی را علیه دین و احکام مبین اسلام برنمیتافت و در آنچه به امور دین خدا مربوط میشد، به هیچ روی اهل تساهل و تجاهل نبود. صراحت و شجاعت او چندان بود که حکومت و سلطنت پهلوی را در روزگاری که رضاشاه بر مسند قدرت نشسته بود و شدیدترین دشمنی را با دین و روحانیت اعمال میکرد، آشکارا نامشروع میخواند و در اظهار ضمیر خود کوتاهی و تقیه نمیکرد. وی افزون بر مهارت در علوم معمول حوزه، دستی توانا در علم رجال داشت. اما آنچه نام او را در اردبیل بر سر زبانها انداخت، ایستادگیاش در برابر بخشنامهها و برنامههای حکومت بود. میر عبدالرحیم به استعمارگران و مزدورِ آنان در ایران، به دیدۀ غضب و تنفّر مینگریست؛ رضاخان را کافر میخواند و با مظاهر و ارمغانهای غربیِ حکومت پهلوی مبارزه میکرد. او با تمام توان، در دفاع از آرمانهای مذهبی کوشید. همین مبارزات بیامان موجب شده بود که عوامل حکومت، وی را فردی خطرناک قلمداد کنند و تحت فشارهای مختلف قرار دهند. از این رو مجبور شد که در سالهای آخر حکومت پهلویِ اوّل به صورت مخفی زندگی کند. از طرف دیگر، دوستان و آشنایان ایشان از رفتوآمد و یا کمک به او خودداری مینمودند؛ زیرا بیم آن میرفت که به جرم همدستی با او علیه شاه از سوی عوامل رژیم در اردبیل مورد تعقیب و آزار قرار گیرند. در آن سالها، تنها کسانی به رفتوآمد مخفیانۀ خود با خاندان موسوی ادامه دادند که خود نیز ضد حکومت رضاخان بودند.
محدودیتهای سیاسی و مواضع انقلابی میر عبدالرحیم، بر تنگدستی او افزود و زندگی را دو چندان برای او و خانوادهاش سخت کرد.
«در اواخر سلطنت رضا پهلوی، چون پدرم فکر ضد دستگاه و دولت در سر داشت و به اصطلاح امروزی به طور زیرزمینی فعالیت میکرد و ما ایشان را خیلی کم میدیدیم؛ به طوری که گاهی اوقات، نیمههای شب به طور پنهانی وارد منزل میشد. این ضد دستگاه بودن پدرم در تمام مسائل زندگی ما اثر گذاشته بود و طبعاً خانۀ ما خانۀ آنهایی بود که با دستگاه نمیساختند و به طور مخفیانه با ما ارتباط داشتند و هر کسی که با دستگاه بود، نمیتوانست ارتباطی با ما داشته باشد؛ هر چند نزدیکترین شخص به خانواده ما میبود... پدرم چون فکر ضد دستگاه و دولت داشت، حتی لباسی را که برای من تهیه میکرد با لباس بچههای دیگر فرق داشت؛ چراکه پدرم پوشیدن این لباسهای جدید را حرام میدانست. لباسهای من از همان لباسهای تقریباً آخوندی بود که یقۀ سادهای داشت و شبکلاه هم سرم میگذاشتم. لذا وقتی بیرون میآمدم، خیلی خجالت میکشیدم. اما پدرم اجازه نمیداد که از لباسهای رایج استفاده کنم؛ چراکه آنها را ارمغان پهلوی میدانست. به خاطر دارم که در دوران کودکی بنا به دلایلی که برشمردم، همیشه مورد آزار و اذیت پلیس قرار میگرفتم و هر کجا که مرا میدیدند، تعقیب میکردند. گاهی مرا میزدند و گاهی هم شبکلاهی را که به نشانه مخالفت با کلاه پهلوی و حکومت رضاخان بر سر میگذاشتم پاره میکردند. چون پدرم در دسترس پلیس نبود، از من که تنها پسر او بودم، انتقام میگرفتند. پدرم به دلیل همان روحیۀ ضد دستگاه و دولت، از هر ارتباطی با ایادی حکومت بهشدت احتراز میکرد؛ حتی برای هیچ یک از فرزندانش شناسنامه نگرفت و آن را هم ارمغان رضاشاه میدانست. لذا من تا هفتسالگی شناسنامه نداشتم، تا اینکه یکی از آشنایان، مأمورین ادارۀ ثبت را به منزل ما آورد و تاریخ تولّدهای ما را که پدرم پشت کتاب اکمال الدین و اتمام النعمه نوشته بود، با سال شمسی تطبیق دادند و برای ما شناسنامه صادر کردند.»
میرکریمسلطان، پدربزرگ آیة اﷲ موسوی اردبیلی، از علمای بزرگ منطقۀ خلخال بود که افزون بر تأثیرات عمیق معنوی بر مردم خلخال، در بادکوبه (باکو) نیز فعالیتهای مذهبی گسترده و تأثیرگذاری داشت. تأسیس حوزۀ علمیه در بادکوبه یکی از یادگارهای او در این شهر است. میرکریمسلطان، نیمی از سال را در بادکوبه و نیمی را در خلخال میگذراند تا بتواند به همۀ مسئولیتهای تبلیغی خویش در هر دو منطقه عمل کند.
شهر بادکوبه در این دوران که مصادف بود با سالهای پایانی حکومت تزارها در روسیه، به دلیل وجود نفت و صنایع اشتغالزا، از ثروت و اقتصاد پیشرفته برخوردار شده بود؛ به طوری که کارگران از شهرهای ایران برای کار و زندگی به آنجا میرفتند. از همین رو امور مذهبی شهر نیز بهسامان بود و وجوه شرعی فراوانی در اختیار میرکریمسلطان قرار میگرفت. او نیز با وجوهات شرعی توانست هزینۀ زندگی سادات خلخال را بیشوکم تأمین کند و در چند قحطی بزرگ به مردم منطقۀ خلخال مدد برساند. کمکهای میرکریم، زندگی بخشی از مردم را روبهراه کرد و جانهای بسیاری را از مرگ و نیستی نجات داد. حرمت و اعتبار این مرد فداکار و دانا در نزد مردم قفقاز و بادکوبه، آنچنان بود که وقتی وجوهات سالانۀ مردم جمع میشد، با چندین شتر به سوی طرف خلخال راه میافتاد.
میرعبدالرحیم، پدر آیة اﷲ موسوی اردبیلی، برادری ناتنی به نام میرابوطالب داشت که اهل دل و معنا بود. میرابوطالب، در سیسالگی قصد کربلا میکند. در آن زمان، سفر کربلا بسیار سخت و پر از مخاطرات جانی و مالی بود. با وجود این، عبدالرحیم که در این زمان هجدهساله بود از برادر خود بهاصرار میخواهد که او را در این سفر همراهی کند. نخست برادر و پدر نمیپذیرند اما آنگاه که التماس و خواهشهای میرعبدالرحیم را میبینند، موافقت میکنند. آیة اﷲ موسوی اردبیلی دربارۀ این سفر معنوی میگوید: «آنها با آداب و رسوم خاصی که در آن روزگار برای زوّار کربلا مرسوم بود، راهی کربلا میشوند و بعد از روزها طی مسیر سخت و پرزحمت به سلامت به کربلا میرسند، اما یکی دو روز بعد از رسیدن، پدرم (عبدالرحیم) دچار بیماری سختی میگردد؛ به طوری که اطبای شهر از معالجه و درمان او قطع امید میکنند. آقا میرابوطالب وقتی برادرش را در چنین وضعی میبیند، با دلی شکسته و محزون راهی حرم امام حسین(ع) میشود و از خداوند میخواهد با توجه به اینکه عبدالرحیم نزد او امانت است، مرگ و حیات آن دو را عوض کند تا او شرمندۀ پدرش و مادر عبدالرحیم نشود و از قضا چنین نیز میشود و آقا میرابوطالب بعد از چند روز جان به جانآفرین تسلیم میکند. قبل از اینکه عبدالرحیم به خلخال برگردد، خبر فوت یکی از پسرها به پدربزرگم میرکریمسلطان واعظ میرسد، ولی با توجه به اینکه حامل خبر، خود نیز از منبع دیگری خبر را شنیده بود، اسم فوت شده را نمیدانسته است. برای همین فقط به میرکریمسلطان خبر میدهد که یکی از پسرانت در کربلا درگذشته است. بعد از چند روز وقتی عبدالرحیم به خلخال میرسد، مردم بهخصوص پدرش، مادرش، پدربزرگ و مادران آقا عبدالرحیم و آقا میرابوطالب (آقا میرکریم سلطان صاحب دو زن بوده است) با لباس سیاه به پیشواز او میآیند. در همین حال مادر میرابوطالب، وقتی عبدالرحیم را زنده و سالم میبیند، با تبسمی شروع به شکرگزاری میکند و لباس سیاه را از تن بیرون میآورد. وقتی اطرافیان علت خوشحالی او را جویا میشوند، میگوید: من میترسیدم عبدالرحیم فوت کرده باشد و پسرم میرابوطالب از این بابت از پدرش و مادر عبدالرحیم شرمنده شود، ولی حال که خداوند پسرم را شرمنده نکرد من نیز راضیام به رضای او. این در حالی بود که این مادر تنها یک فرزند پسر داشت که آن هم آقا میرابوطالب بود.»
مادر آیة اﷲ سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی، خانم سیّده خدیجه، دختر یکی از علمای خلخال، به نام حاج میرجمالالدین امینالعلماء بود. خاندان امینالعلماء نسلدرنسل در سلک روحانیت بودند و دو تن از برادران سیّده خدیجه نیز کسوت و پیشۀ روحانی داشتند. سیّده خدیجه، نخست همسر برادر عبدالرحیم (میرابوطالب) بوده است؛ اما پس از فوت همسر، به عقد عبدالرحیم درمیآید. وی زنی پارسا و اهل عبادت بود و بهرغم همۀ مشکلات زندگی با میرعبدالرحیم، در کنار همسر ماند و فرزندانی صالح و عالم تربیت کرد. اما بهرۀ سیّد عبدالکریم از سایۀ مادر، اندک بود و در حالی که بیش از دو بهار از زندگی او سپری نشده بود، مادر بر اثر بیماری حصبه میمیرد. میرعبدالرحیم، پس از فوت سیّده خدیجه هرگز ازدواج نکرد؛ هم به دلیل تنگدستی و هم به دلیل تلاطمهایی که زندگیِ توأم با مبارزۀ او داشت.
پس از درگذشت مادر، پدر و خواهران سیّد عبدالکریم کوشیدند که جای خالی مادر را برای او پر کنند. به همین دلیل، او هر گاه دلتنگ مادر میشد، به دامان خواهرانش پناه میبرد و تا آنگاه که آنان سر بر بالین خاک نگذاشته بودند، سیّد عبدالکریم، بوی مادر را از آنان استشمام میکرد.
چون که گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را از که جوییم؟ از گلاب
«در اردبیل مردی بود به نام تیمورزاده که همسر مؤمنهای داشت. آن خانم وقتی دید که من از نعمت مادر محرومم، به دلیل اعتقادی که به سادات داشت، به من شیر داد. او مادر رضاعی من بود و پسر و دخترانش هم برادر و خواهران رضاعی من شدند. (پدر آن زن، مردی بود به نام حاج بشارت که گویا در آن زمان رئیس ادارۀ پست و تلگراف میانه بود. وقتی به قم آمدم، با آقایی به نام مشیری آشنا شدم که در ادارۀ پست و تلگراف قم کار میکرد و پنجشنبهها در خانهاش برنامۀ روضه داشت. این آقا با یکی از دختران حاجی بشارت ازدواج کرده بود). یکی از خواهران من، هنگام تولّد فرزند دومش، با شوهر خود قهر کرده و به منزل ما آمده بود. دوری از فرزندانش باعث شده بود که به من علاقۀ شدید پیدا کند و تا زنده بود برای من حکم مادر را داشت. یادم است وقتی که او به خانه شوهرش برگشت، من دیگر بزرگ شده بودم؛ حدود شش سال سن داشتم.»
سیّد عبدالکریم، در مورد وضعیت اقتصادی خانوادۀ خود میگوید:
«خانوادۀ من جزو خانوادههای پرجمعیت محسوب میشد و در مجموع یازده نفر بودیم. پدرم گرچه در خانهای نسبتاً مرفّه به دنیا آمده و زندگی کرده بود، ولی به دلیل همان خصوصیات اخلاقی و گرایشهای سیاسی که گفتم، اوّلاً از وجوهات - مگر در حد اضطرار - استفاده نمیکرد و ثانیاً همیشه تحت نظر بود و نمیتوانست برای خود کاری مناسب فراهم کند. نتیجۀ قهری مبارزات سیاسی و تحت تعقیب بودن وی و اوضاع آن ایام که جز معدودی از آشنایان و دوستان، کسی جرئت نمیکرد به خانه ما رفت و آمد کند، فقر و تهیدستی روزافزونِ خانواده بود؛ به طوری که بسیاری از روزها و شبها را همۀ افراد خانواده گرسنه و بیغذا میگذراندیم. در آن زمان ما وضع بسیار بدی داشتیم. پدرم نمیتوانست خودش را نشان بدهد و حتی دوستان پدرم هم نمیتوانستند به ما کمکی بکنند؛ چون پدرم را آدمی خطرناک قلمداد کرده بودند و مردم برای اینکه از طرف دستگاه مشکلی پیدا نکنند و برایشان گرفتاری درست نشود، حتی خوف داشتند که با ما سلاموعلیک بکنند! طرز فکر پدر و وضعیت سیاسی - اجتماعی آن روزِ ایران باعث میشد که پدر گاهی چند ماه در خانه بماند و فقط شبها، با دلهره و اضطراب از خانه بیرون برود و به سرعت برگردد. حتی حمّام عمومی نمیرفت؛ در خانه آب را گرم میکرد و با آن بدن خود را میشست. از این گذشته، تنها نانآور خانوادۀ ما پدرم بود و مادرم هم که به رحمت خدا رفته بود. لذا گاهی پدرم کتابهایش را میفروخت و با پول آن زندگی میکردیم و یا در مواقع شدّت، بعضی از لوازم خانگی را که از جدّمان بهارث مانده بود، میبرد بازار و به فروش میرساند و با آن مبلغ اندک، روزگار خویش را میگذراندیم. در مورد مسکن هم برای اینکه از آزار و اذیت دشمنان تا حدی در امان باشیم، همیشه در خانۀ استیجاری زندگی میکردیم و بالاجبار خانه را زود به زود عوض میکردیم و غالباً هم در خانههای ارزانقیمتِ آن دوره زندگی میکردیم که معمولاً در حومۀ شهر بودند. در اردبیل محلهای بود به نام ابراهیمآباد که از مناطق دورافتاده و محروم شهر محسوب میشد. ما خانهای را در این محله اجاره کرده بودیم و هر ماه 5 ریال میدادیم. وقتی اجارهها گران شد، اجارۀ منزل ما به 10 ریال افزایش یافت. این وضع برای ما حدود 4 - 5 سال طول کشید تا اینکه جنگ بینالملل دوم شروع شد. در شهریور 1320، با هجوم متفقین به ایران و ورود روسها به آذربایجان و فرار رضاشاه پهلوی از ایران، هر چند که اوضاع اجتماعی کشور آشفته شد، اما به علت کاهش قدرت مرکزی، مردم آزادی نسبی پیدا کردند و از فشار حکومت رها شدند. محدودیتهایی هم که بر روحانیون اعمال میشد، کاهش یافت و در نتیجه، تسهیلاتی برای رفتوآمد آزادانۀ خانواده ما فراهم شد و در آن زمان توانستیم پدرمان را بیشتر ببینیم.»
گفتنی است که در فضای آن دورۀ اردبیل و آذربایجان، علمای بسیاری زندگی میکردند که به مبارزه و ایستادگی در برابر دولتهای داخلی و خارجی شهرت داشتند. یکی از نامدارترین آنها آیة اﷲ میرزا علیاکبر مجتهد اردبیلی بود که در دومین سال زندگی سیّد عبدالکریم در اردبیل درگذشت. آیة اﷲ میرزا علیاکبر مجتهد اردبیلی از فقهای عالیمقام و مجاهد اردبیل بود که در سال 1269 هجری قمری، برابر با 1231 شمسی در اردبیل به دنیا آمد و مقدمات و سطوح عالیۀ علوم حوزوی را نزد پدر و آقا میرصالح مجتهد[7] و دیگر استادان وقتِ حوزۀ علمیۀ اردبیل آموخت. در سال 1299 قمری، عازم حوزۀ علمیۀ نجف اشرف شد و در حلقۀ درس آیات عظام میرزا حبیب اﷲ رشتی، مولی محمّد فاضل ایروانی، آخوند ملاعلی نهاوندی و آقا میرزا ابراهیم لنکرانی درآمد و به مقام رفیع اجتهاد نایل گشت. در سال 1311 قمری به اردبیل بازگشت و به ترویج و تبلیغ دین مبین اسلام و خدمات اجتماعی همت گماشت. ایشان علاوه بر مقام علمی، از مقامات معنوی نیز برخوردار بود و به صدق و صفا و محبت اهل بیت - علیهم السلام - و شجاعت و صراحت لهجه و جهاد اجتماعی و دفاع از دین و کوشش برای استقلال کشور اسلامی شهرت داشت. موضعگیریهای دلیرانه، به ویژه فتوای جهاد علیه دولت بالشویک روسها، دفع شر اشرار از منطقه و مقابله با دینستیزیها و انحرافات و نفوذ بیگانگان و عزت نفس مثالزدنی در مقابل مستکبران و مزدوران آنها، او را سرآمد مجتهدان مجاهد اردبیل و آذربایجان کرده بود.[8] وجود چنین عالمانی و خاطراتی که از آنان در میان مردم اردبیل زبانزد بود، بر روحیه و منش انقلابی پدر آیة اﷲ موسوی اردبیلی و خود ایشان اثری شگرف گذاشت.
با فقدان ناگوار مادر در دومین سال حیات سیّد عبدالکریم، وظیفۀ تربیت او بر عهدۀ پدر قرار گرفت و او نیز به این کار کمر همت بست و هیچ کوتاهی نکرد. سیّد کریم، در کودکی نزد پدر آموزش دید و با اصول دین و قرآن و معارف ائمۀ اطهار - علیهم السلام - آشنا شد؛ به طوری که در پنج سالگی، اصول و فروع دین و نیز تاریخ اسلام و سرگذشت امامان معصوم(ع) را به اجمال میدانست و آمادۀ ورود به تحصیلات رسمی شد.
در آن روزگار، در اردبیل همچون دیگر شهرهای ایران، دو راه برای تحصیل و سوادآموزی کودکان وجود داشت: مکتبخانه و دبستان. «در آن سالها معمولاً کارمندان دولت، بچههایشان را در مدارس جدید ثبت نام میکردند، اما روحانیون و بازاریها بچههایشان را به مکتبخانه میفرستادند. کتابهایی که در مکتبخانه میخواندند، عبارت بود از: تاریخ معجم،[9] وصّاف،[10] درّۀ نادری،[11] ابواب الجنان،[12] گلزار بهار[13]و امثال اینها.» میرعبدالرحیم در کنار آموزشهای رایج در مکتبخانه، بر اهمیت و اولویت وظایف شرعی و مسایل دوران بلوغ فرزندش نیز تأکید و اهتمام داشت: «پدرم رسالۀ آخوند ملّا محمّد کاظم خراسانی را به من داد و گفت: با این کار، هم مسائل شرعیات را یاد میگیری و هم کتاب خواندن را، و این اوّلین کتابی بود که من خواندم. بعد از اتمام رساله برای رفتن به مدرسه از پدرم اجازه خواستم، ولی ایشان به دلیل روحیۀ ضد دستگاهیشان اجازه ندادند که به مدارس دولتی بروم. در آن زمان با اینکه مدارس دولتی در اردبیلِ ما راه افتاده بود، چندان با استقبال مردم روبهرو نشد. مکتبخانههای قدیمی هنوز فعّال بودند و مدارس ملی و مردمی محسوب میشدند. آدمهای مقدّس، بچههایشان را به مکتب میفرستادند. بنابراین، من نیز وارد مکتبخانه شدم و ابتدا پیش ملّا اسماعیل، تاریخ عجم، ابواب الجنان، تاریخ وصّاف، گلزار بهار، گلستان سعدی، مُنشآت امیر نظّام گروسی و این قبیل کتابها را خواندم. من در آن دوران، سه مکتب گذراندم و ادبیات فارسی، تاریخ، حساب و ریاضیات را آموختم و علاوه بر آنها، کتابهای بوستان سعدی، درّه نادری، تنبیه الغافلین، نصاب الصبیان،[14] مجالس المتقین[15] و حساب و ریاضیات را نیز فراگرفتم. در همان حال، مرحوم پدرم مرا برای یادگیری خط نسخ و نستعلیق نزد شیخ ابوالقاسم برد که در بازار مغازه داشت و نامهنگار و ملای مکتب بود. بعدازظهرها به آنجا میرفتم و روزی دو ساعت آموزش خط میدیدم؛ ولی تا آخرش هم خوشخط نشدم! این دوران حدود 6 سال طول کشید. آن وقتها مرسوم بود که اوّل این کتابها را میخواندند و بعد وارد مدرسه علوم دینی میشدند. ما هم همین راه را رفتیم.»
شروع طلبگی و ورود سیّد عبدالکریم به حوزۀ علمیه، در دوازده سالگیِ او و همزمان با اوج سختگیریهای رضاشاه بر مدارس علوم دینی بود؛ یعنی در سال 1316 شمسی. رضاشاه پس از تصاحب همۀ ارکان قدرت و تسخیر دولت و مجلس و نیروهای نظامی، عزم خود را جزم کرده بود که نهادهای فرهنگی کشور، مانند حوزههای علمیه را نیز تسخیر کند؛ زیرا حوزههای علمیه را قدرتی در برابر قدرت استبدادی خود میدید. بدین رو دست به کار شد و با وضع قانون «لباس متحد الشکل»، همۀ طلاب علوم دینی را مجبور کرد که در آزمون دولتی شرکت کنند تا از این طریق گزیش شوند. او در این اندیشه بود که اوّلاً از این رهگذر همۀ طلاب پایتخت و شهرستانها را شناسایی کند، و ثانیاً برخی از آنان را به بهانۀ عدم موفقیت در آزمون از طلبگی بازدارد، و ثالثاً نهاد روحانیت را در دست بگیرد و از رشد جریانهای مخالف دولت در حوزه جلوگیری کند. سیاست آزمونگیری از طلاب علوم دینی، حوزه را از نظر کمّی محدود میکرد و زمینه را برای خلع لباس برخی روحانیان و وعّاظ هموار میساخت.
در آن زمان در اردبیل سه مدرسۀ علوم دینی وجود داشت که هر سه مخروبه و خالی از طلبه بودند:
1. مدرسۀ میرزا علیاکبر که به دبستانی موسم به انوری تبدیل شده بود؛
2. مدرسۀ صالحیه که مهاجران ایرانیتبار قفقازی در آن سکونت داشتند؛
3. مدرسۀ ملّا ابراهیم که بهنسبت دایر و فعّال بود و طلبهای غیر معمّم آن را اداره میکرد. این مدرسه، اکنون تجدید بنا شده و 24 حجره دارد و در آن زمان میتوانست بیش از 50 طلبه را در خود جای دهد؛ اما بیش از چهار طلبه در آن مدرسه درس نمیخواندند.
بدین ترتیب، میتوان گفت که مدارس علمیۀ اردبیل در آن زمان، یا مخروبه بودند یا متروکه.
«در دورۀ پهلویِ اوّل که روضهخوانی و عزاداری و حجاب زنان و لباسهای محلی ممنوع شده بود، اختناق به حدی رسید که حتی مردان حق انتخاب لباس نداشتند و باید لباس رسمی میپوشیدند و کلاهی لبهدار (کلاه پهلوی) بر سر میگذاشتند. اگر کسی، از این قوانین تخطّی میکرد و مثلاً کلاه سنّتی میپوشید، مأموران حکومتی کلاه او را برمیداشتند و پاره میکردند. قانون امتحانگیری از طلاب، فشار را بر روحانیون مضاعت کرده بود. طبق قانون، تنها کسانی میتوانستند عمامه بر سر بگذارند که در آزمون دولتی شرکت کرده و نمرۀ قبولی گرفتهاند. اما پدرم به این اجبارها توجهی نداشت و من حتی در دوران کودکی هم کلاه لبهدار نپوشیدم. از همان کودکی که خود را شناختم، لباس روحانیت بر تن داشتم. طلبگی در چنین فضا و شرایطی بسیار سخت بود.»
«در آن سالها، تنها مدرسۀ دایر برای طلاب اردبیل، مدرسۀ ملّا ابراهیم بود که روحانی فداکاری به نام شیخ محمّد، مشهور به رئیس آقا آن را اداره میکرد. وی برای حراست از مدرسه و برای اینکه عوامل حکومتی بهانهای برای تصرف آن نداشته باشند، شبها در حجرههای خالیِ مدرسه شمعی را روشن میکرد تا مأموران حکومتی گمان کنند که در هر حجره طلبهای درس میخواند؛ در حالی بیش از چهار طلبه در مدرسه سکونت نداشت و یکی از آنها من بودم. از این چهار طلبه یکی فوت کرده است،[16] یکی هم در همان دوران برای سربازی به روسیه رفت و در حین خدمت درگذشت. نفر سوم هم در تهران سردفتر اسناد رسمی شده است و الان در قید حیات است. بله؛ شهری مانند اردبیل چهار طلبه داشت! در این روزگار سخت، وقتی ما چهار طلبه از مدرسه بیرون میآمدیم، مردم ما را مسخره میکردند و ماشینها ما را سوار نمیکردند و میگفتند آخوند بدیُمن است. میگفتند به ما گفتهاند که آخوند و میّت سوار نکنید. در آن روزها، طلبهها معمولاً کلاه مخصوصی به سرشان میگذاشتند.[17] چند بار، کلاه من را از سرم برداشتند و پاره کردند. یادم است که روزی چند نفر کلاه را از سرم برداشتند و بر بام بازار انداختند. آن روز وقتیکه برای برداشتن کلاهم به بام بازار رفتم، ناگهان چند سگ ولگرد که در آنجا پرسه میزدند به طرف من حملهور شدند که پا به فرار گذاشتم. آن روزها ذهنیت مردم دربارۀ طلبگی آنچنان بد شده بود که حتی پدرم برای دور نگه داشتن من از ملامت اقوام، تا مدتی مجبور شد طلبگی مرا از آنها پنهان کند. شوهرعمهای داشتم که مخالف طلبگی بود. یادم است که یک بار به پدرم گفت: چرا گذاشتهای که پسرت طلبه بشود؟ روزگارِ اهل علم دیگر گذشت. دیگر بعید است که بگذارند کسی بالای منبر برود یا امام جماعت شود. پدرم به او که اسمش بیوک آقا بود گفت: بیوک آقا، شما نمیخواهید بعد از مردن کسی بر جنازۀ شما نماز بخواند؟ نمیخواهید به آداب مسلمانانی کفن و دفن بشوید؟ من سیّد کریم را فرستادم طلبه شود که شما دستکم مسلمان بمیرید. بیوک آقا گفت: این پسر تو باید نان و آبی داشته باشد که زنده بماند تا بر جنازۀ من نماز بخواند. طلبگی که شغل نیست. از چه راهی میخواهد زندگی کند. پدرم گفت: گدایی کند! گفت: گدایی هم نمیتواند! چون کار به جایی میرسد که به گدا هم پول نمیدهند. به هر حال پدرم به این نیت مرا طلبه کرده بود. شاید من هم خیلی مایل نبودم، ولی به خواست پدرم طلبه شدم. از ملاهای اردبیل، یکی دو نفر بیشتر نبودند که بچههایشان در این مسیر باشد.»
«دروس علوم حوزوی را با صرف، نحو، منطق، معانی، بیان و بعد کتاب شرایع[18] و معالم[19] آغاز کردم. در این سالها مشکلِ پیدا کردن استاد هم داشتیم؛ چون روحانیون زیادی به خاطر قانون لباس متحد، به کارهای اداری و دولتی مشغول شده بودند. شرایط طوری بود که حتی کسانی که اجازه پوشیدن لباس و تدریس دروس حوزوی را گرفته بودند، روحیه و انگیزهای برای این کارها نداشتند. روزی برای یادگیری کتاب سیوطی[20] و جامی پیش یکی از همین آقایان رفتم و از او خواهش کردم تا به من درس بدهد. گفت من دیگر حوصلۀ این کارها را ندارم؛ ولی اگر برای جامی و سیوطی استادی پیدا کردی و این کتابها را خواندی، حاضرم کتاب قوانین را به تو درس بدهم، که من هم قبول کردم.»
چنانکه از زبان آیة اﷲ موسوی اردبیلی نقل کردیم، علوم دینی در وضعیتی قرار گرفته بود که هیچ افق روشنی برای آن قابل تصور نبود؛ بهویژه در شهرهایی مانند اردبیل که از حوزههای علمیۀ قم و مشهد دور بودند. بسیاری از عالمان دینی نیز جلای وطن کرده بودند. افتخارالعلماء ملّا قطب و شیخ حسن مجدالواعظین از وعّاظ معروف اردبیل، به عتبات مهاجرت کردند و آیة اﷲ شیخ محسن نجفی مجبور شد که لباس خود را درآورد و در حالی که محاسنی بلند داشت، به جای عمامه، کلاه لبهدار و پالتو پوشید و به جای وعظ و سخنرانی، دفترخانه اسناد اداره کرد. وی در محضر مراجع بزرگ آن زمان آیات عظام سیّد ابوالحسن اصفهانی و میرزا محمّدحسین نائینی درس خوانده بود و از ستونهای حوزۀ علمیۀ اردبیل به شمار میرفت. وی پس از تبعید رضا شاه، به مشهد مهاجرت کرد و در حرم امام رضا(ع) دوباره لباس روحانی پوشید و تا پایان عمر، در همان شهر زندگی کرد. از دیگر علمای اردبیل که خلع لباس شدند، ملّا یعقوب و میرزا ابراهیم کلانتر بودند.[21] اما در همان اوضاع و احوال نیز بزرگانی همچون آیة اﷲ سیّد محمّدتقی مفتی الشیعه، آیة اﷲ شیخ عبداﷲ اجارودی، آیة اﷲ شیخ عبداﷲ کورائیمی، آیة اﷲ شیخ عبداﷲ ثمرینی و آیة اﷲ سیّد یونس اردبیلی سنگر حوزه را رها نکردند و بیشوکم به کارهای حوزوی اشتغال داشتند.
شرایط سخت طلبگی در این دوران، بهشدت سیّد عبدالکریمِ نوجوان را میآزرد. مشکلات و مشقّات زندگیِ طلبگی و نگاههای سنگین مردم بر روی حوزه علمیه و روحانیت، مرارتهایی نبود که طلبهای جوان از عهدۀ تحمّل آن برآید. سیّد عبدالکریم به چشم خود میدید که چگونه علمای بزرگ شهر خانهنشین شدهاند یا یکیک به سوی شهرهای دیگر و حتی کشورهای همسایه میروند تا زیر فشار قانونهای رضاخانی خرد نشوند؛ عالمانی که حضورشان زینت شهر و دیار بود و میبایست بیشترین امکانات فرهنگی و تبلیغی در اختیارشان قرار میگرفت تا دین خدا را در دلها بنشانند. اما قانون خلع لباس رضا شاه، آنان را از گردونۀ اجتماع بیرون کرد و به کنج خانهها فرستاد. از طرفی مشکلات معیشتی و کمبود استاد نیز بهشدت بر سختیهای تحصیل علوم دینی میافزود.
«در این دوران سخت، عشق ما فقط دیدن امام زمان (عج) در خواب یا بیداری بود. برای همین هم، خیلی دعا میکردیم؛ تا اینکه شبی در خواب، کسی را دیدم و یقین کردم که امام زمان (عج) است. رفتم به نزدیکش تا چهرهاش را ببینم اما از سینه به بالا، چهرهاش نمایان نبود، نور یا چیزی شبیه نور بود که نمیگذاشت چهرهاش عیان شود. وقتی جلویش ایستادم، آنچنان که فرزندی خودش را برای پدرش لوس کند من هم همین کار را کردم و از ایشان چیزی خواستم. فرمودند چه میخواهی؟ نمیدانستم چه بگویم و چه بخواهم. گفتم هر چه خودتان بدهید. یک انگشتری با نگین فیروزهای به من داد و من نیز آن را در خواب به انگشتم کردم. بعد از بیداری، وقتیکه این خواب را برای پدرم تعریف کردم، خیلی خوشحال شد و گفت حضرت با این هدیه شما را بیمه کرده است. این خواب همیشه در خاطر و ذهن پدرم بود؛ حتی در زمانی که در حال مرگ بود به من گفت من از بابت شما نگران نیستم، چون میدانم که حضرت حجّت به شما توجه دارند.»
در سپیدهدم روز دوشنبه سوم شهریور 1320 که سیّد عبدالکریم پانزدهمین سال زندگی خود را میگذارند، ناگهان غرش هواپیماهای روسی در آسمان اردبیل، مردم شهر را که تا آن زمان چنین صدایی را نشنیده بودند، سراسیمه از خواب بیدار کرد. حدود ده فروند هواپیمای روسی، پادگانی را در اردبیل به رگبار بست و سربازان جوان را به خاک و خون کشید؛ جوانانی که در حیاط پادگان مشغول ورزش یا پیادهروی بودند. هنوز ظهر نشده بود که تانکهای روسی نیز به شهر هجوم آوردند و از نقاط مختلف، به طرف سربازخانه و عمارت سالاریه (محل استقرار ستاد لشکر) حملهور شدند. این حمله و ده حملۀ مشابه روس و انگلیس به شهرهای ایران، رضا شاه را وادار کرد که روز 25 شهریور (یک روز قبل از ورود متفقین به تهران)، به استعفا تن دهد و از سلطنت کناره گیرد. او پس از واگذاری تاج و تخت شاهانهاش به ولیعهد، محمّدرضا پهلوی، به شکلی تحقیرآمیز ایران را ترک کرد و به سوی سرنوشتی نامعلوم رهسپار شد. «پس از رفتن پهلوی اوّل، مساجد باز شد. روحانیت جان گرفت. زنها توانستند دوباره چادر بر سر کشند. ما هم توانستیم آزادانه به مدرسه رفتوآمد کنیم. کمکم تعداد طلبهها رو به فزونی گذاشت و چهار طلبۀ مدرسه ملّا ابراهیم به حدود چهل نفر رسید. برخی از طلبههایی که در دورۀ رضاشاه از حوزه رفته و در مدارس دولتی مشغول تحصیل شده بودند، یکیک به حوزه بازگشتند و دوباره به کسوت طلبگی درآمدند. بیشترِ این طلاب، مقدماتخوان بودند، و چون در مدرسه مدرّس نبود و من نسبت به آنها پیشکسوت محسوب میشدم، همزمان که درسهای خودم را میخواندم، کتاب پایینتر را برای آنان درس میگفتم. لذا مقدمات را در آنجا تدریس میکردم و به حدّی درس داده بودم که متن حاشیۀ ملّا عبداﷲ را حفظ شدم.»
سیّد عبدالکریم در آستانۀ ورود به هجدهمین بهار زندگیاش، پس از اتمام دروس جامع المقدمات،[22] سیوطی، جامی، مطوّل،[23] حاشیۀ ملّا عبداﷲ، شمسیه، معالم و شرایع، و تدریس برخی از این کتابها، استعدادهای دیگری را نیز در خود کشف کرد؛ از جمله مهارت در امر خطابه و منبر. پس در همان اوان جوانی بر منبر وعظ و خطابه نیز نشست. جذابیتهای بسیار و نیز دانش حوزوی او سبب شد که منبرهای او شهرتی فراگیر در اردبیل بیابد و پس از بیست سال خفقان رضاشاهی، صدای دین و دینداری را به گوش همشهریانش برساند. اما عشق سیّد کریم به علمآموزی، او را به هجرت به سوی مهد علوم حوزوی فرامیخواند. حوزۀ علمیۀ اردبیل نیز دیگر برای او بسندگی نمیکرد. بدین رو در رمضان سال 1322 شمسی تصمیم گرفت که راهیِ قم شود.
«وقتی این تصمیم را به پدرم گفتم، او مخالفت کرد. وقتی علت را پرسیدم گفت شما باید کتابها را تا جایی بخوانی که به حد بلوغ برسی تا اینکه لیاقت رفتن به قم را پیدا کنی.»
شأن و منزلت حوزۀ علمیۀ قم در نزد شیخ عبدالرحیم، آنچنان بود که وی راضی نمیشد که فرزندش با این مقدار از تحصیلات حوزوی به قم هجرت کند. میرعبدالرحیم برای فرزند برومندش، هم پدری مهربان بود و هم استادی ذوفنون و هم راهنمایی دلسوز. در همۀ سالهایی که فرزندش در مدرسۀ ملّا ابراهیم درس میخواند، قدم به قدم همراه او بود و تا زمانیکه فرزند در اردبیل حضور داشت، همۀ داشتهها و یافتههای علمی و معنوی خود را نثار او میکرد.
باری؛ پدر با هجرت پسر به قم موافقت نکرد؛ اما عشق به ادامۀ تحصیل در حوزۀ علمیۀ قم سرانجام باعث شد که او تصمیم خود را بگیرد. اما برای غلبه بر تردیدهای خود، از خواجۀ شیراز کمک گرفت و تفألی به دیوان لسان الغیب زد، که این ابیات آمد:
مژده ای دل که مسیحانفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
سرانجام سیّد عبدالکریم هیجدهساله، پس از پایان رمضان 1363 قمری/ 1322 شمسی، با لباس روحانی راهی شهر قم شد.
«تصمیم گرفتم به قم بیایم. ماه رمضان بود و من به روستایی به نام خلیلآباد برای سخنرانی رفته بودم. منبرم، نسبت به سنّم و آنجایی که منبر میرفتم، مطلوب بود. مقداری گندم (شاید یک خروار با سنگ اردبیل) و 105 تومان هم پول به من دادند. این مبلغ برای عزیمت به قم کافی بود. من قبل از آمدن به اردبیل، با اهل روستا صحبت کرده بودم که آنهایی که میخواهند بروند تهران، من هم با آنها همراه خواهم بود. نمیدانستم چه روزی میآیند. اواخر ماه رمضان بود، رضا شاه رفته بود و طلبهها زیاد شده بودند و من هم پیشکسوت آنها بودم. در مدرسه ملّا ابراهیم نشسته بودیم که یکی دو نفر از اهالی خلیلآباد آمدند و گفتند: فلانی کجاست؟ ما میخواهیم به تهران برویم و قرار است با ایشان برویم. من هم زود با آنها همراه شدم و به گاراژ رفتیم. برای حرکت اتوبوس نبود، اهالی روستا یک ماشین باری گرفته بودند که مقداری بار در آن بود و تعدادی مسافر هم سوار کرده بود. ما را هم سوار کرد و مقداری هم پول گرفت. من از آن پولی که همراه داشتم، مقداری را به دوستم میرزا ابوالفضل حلالزاده دادم و گفتم: بعد از دو سه روز ببر به منزل ما و بگو: فلانی رفت به قم. ما سوار ماشین شدیم و آمدیم تا سراب. در سراب پیاده شدیم تا ناهار بخوریم. کنار شوفر ] (راننده)[ فردی نشسته بود به نام آقای علوی که ملّا و اهل اردبیل بود. وی از تبریز یک زن گرفته بود و پسری داشت به نام احمدآقا. بعد آمده بود تهران و سردفتر شده بود. او با پسرش احمدآقا کنار شوفر بودند. من در گاراژی که قرار بود ناهار بخوریم با مقداری فاصله از آنها نشسته بودم. او از من پرسید: تو کی هستی؟ من خودم را معرفی کردم. آدم با سوادی بود، ولی از آخوندی خوشش نمیآمد و به همین دلیل سردفتر شده بود. گفت: کجا میروی؟ گفتم: میروم تهران و از آنجا به قم میروم تا درس آخوندی بخوانم. گفت: درس آخوندی بخوانی!؟ گفتم: بله. گفت: دورهاش گذشته! من الآن پسرهایم به دبیرستان میروند؛ تو هم برو دبیرستان، مدرکت را بگیر و برای خودت کار پیدا کن! آخوندی از اوّلش چیزی نبود! اگر هم بود، دیگر دورهاش گذشته! خیلی مرا موعظه کرد که برگرد و فکر آخوندی را از سرت بیرون کن و درس بخوان! من به او گفتم: آقا، ما دیگر تصمیممان را گرفتهایم و میرویم. اگر سرمان به سنگ خورد، برمیگردیم. در سراب هم تلاش کرد که من را برگرداند. من گفتم: فعلاً تصمیمم این است. از سراب رفتیم به بستانآباد و آنجا پیاده شدیم؛ چون کامیون به تبریز میرفت و ما میخواستیم به زنجان برویم. روسها هم در بستانآباد زیاد بودند. یک ماشین روس آمد و رفقای همراهِ مرا سوار کرد، اما وقتی من خواستم سوار شوم، به من گفت: ملّا نه! ملّا نه! تو را سوار نمیکنیم! مرا سوار نکردند و رفقای ما رفتند و رفیق نیمهراه شدند. آنها رفتند و من ماندم. در بستانآباد هم از روسها یک مقدار وحشت داشتم، نمیتوانستم بمانم. به همان رانندۀ کامیون گفتم: مرا هم ببر تبریز! یک مقدار پول گرفت و باز سوار ماشین او شدیم و به تبریز رفتیم. در تبریز یک جوانی بود به نام محمّد عربی. او هم در ماشین بود و میرفت که درس حقوق بخواند و قاضی شود. اردبیلی بود و مرا هم میشناخت. شبانه به تبریز رسیدیم. من تا آن زمان آسفالت ندیده بودم! دیدم که اینجا خیابانها سیاه و صاف است. مقداری در خیابان آسفالت قدم زدیم و یک هندوانه گرفتیم. نزدیک خیابان ساعت، یک ساختمان چهار طبقه بود؛ من و محمّد عربی در طبقه چهارم آن یک اتاق گرفتیم. شام او مرغی بود که از خانه آورده بود، ولی من هندوانه خوردم. آن شب را خوابیدیم، و من سرما خوردم. این دومین حادثهای بود که در راه پیش آمد و خاطرهاش در ذهنم مانده است. دیدم مریض شدم و تب کردم. بالأخره شب را به صبح رساندم. صبح، محمّد عربی وجدانش اجازه نداد که مرا همانجا بگذارد و برود دنبال کار خودش. با هم از طبقه چهارم آمدیم پایین. گفت: من شما را به یک جایی میرسانم و بعد میروم. از دو سه نفر پرسیدیم: مدرسۀ آخوندی کجاست. بالأخره به ما نشان دادند که مدرسه در بازار، فلانجا است. مرا آورد و به آن مدرسه رساند و خداحافظی کرد. من درِ مدرسه را باز کردم. به نظرم مدرسهای بزرگ آمد، ولی مخروبه بود و هیچ کس در آن نبود. اسمش مدرسۀ صادقیه بود و در دورۀ پهلوی اوّل خراب شده بود و مؤمنین درصدد تعمیر آن بر آمده بودند و تحت تعمیر بود. دیدم آخرِ مدرسه، یک طلبه دهاتی دارد در قوطی حلبی، چای درست میکند. من به سختی خودم را کشاندم و رفتم جلو حجرۀ آن طلبه نشستم. وی زیر حلبی آتش روشن کرده بود و منتظر بود چایی درست شود و آن را بخورد. گفتم: اسمت چیست؟ چه میخوانی؟ گفت: عوامل میخوانم. گفتم: عوامل جرجانی یا عوامل ملامحسن؟ گفت: جرجانی. گفتم: عوامل چه صیغهای است؟ گفت: عوامل جمع عاملةٌ است؛ عامل، عاملان، عاملون، عاملة، عاملتان، عاملات و عوامل. گفتم: نه! جمع عاملٌ است. قبول نکرد. گفتم: کتابت را بیار! کتابش را آورد. حاشیهای را به او نشان دادم که نوشته بود: عوامل جمع عامل است. درست است که از لحاظ قاعده باید جمع عاملة باشد، اما چون عامل از وصف بیرون آمده است و اسم کتاب شده است، جمعش عوامل میشود. "فإن قیل: إنّ فاعل إذا کانت صفة لایجمع علی فواعل، فکیف جمع عامل علی عوامل؟ قلت: لأنّه صار اسماً." وقتی من این جملات را برای او خواندم و او یاد گرفت، به من چای داد و گفت: کجایی هستی؟ گفتم: اردبیلی. گفت: کجا میروی؟ گفتم: مدرسۀ طالبیه. گفت: اینجا طالبیه نیست، اینجا صادقیه است. بعد مرا به مدرسۀ طالبیه برد و رفت. طالبیه، مدرسهای بود آباد و پرجمعیت و یک طرف آن مسجد شیخیها قرار داشت. در آنجا کسی را نمیشناختم. جلو مسجد شیخیها نشستم. در این هنگام شیخی که از دهات اردبیل بود، آمد و مرا دید. گفت: اینجا چه میکنید؟ داستانم را به او گفتم. گفت: بیا برویم منزل سیّد محمّد.[24] ایشان قبلاً در بادکوبه مدرسهای داشت و به طلبهها ناهار و شام و شهریه میداد. مدتی در اردبیل امام جماعت شده بود. در نجف درس خوانده بود و بسیار متدین و اهل تهجّد بود. گفتم: نه! من مزاحم ایشان نمیشوم. خودش رفت و قضیه را برای سیّد محمّد گفت و ایشان هم واسطهای فرستاد که به من بگوید: آدم مریض در مدرسه نمیماند. بیا خانۀ ما. ما هم رفتیم. وقتی رسیدم، دیدم برای من رختخواب انداختهاند که استراحت کنم. در آنجا یک هفته از من پرستاری کردند تا خوب شدم. روز پنج شنبه بود و من رختخواب را جمع کرده بودم. ایشان هم در منزل جلسه داشت. از تجّار تبریز جمع میشدند و او برای آنها صحبت میکرد. بعد از تمام شدن صحبتش به من گفت: شما میتوانید روضه بخوانید؟ من هم مختصر صدایی داشتم و قبلاً هم که منبر رفته بودم. یک روضۀ علیاصغر در آنجا خواندم. روضه را با این شعر شروع کردم: بچۀ ناقۀ صالح در بر داورِ من/ نیست در فضل، فزونتر ز علیاصغرِ من. مجلس که تمام شد، ایشان به من گفت: "شما چرا میخواهید به قم بروید؟ در تبریز بمانید! روضه که بلدی بخوانی، من هم خودم به تو درس میدهم، و شما هم به طلبهها درس میدهی." من چون بدون اجازۀ پدرم آمده بودم و میدانستم اگر او بداند من در تبریزم، میآید و مرا برمیگرداند و یا اینکه به آقا سیّد محمّد مینویسد که مرا برگرداند، گفتم: "نه! باید بروم قم." هر چه گفت، گفتم: باید به قم بروم. وقتی اصرار مرا دید، برایم دعا کرد و من پس از یک هفته اقامت در تبریز، راهی تهران شدم تا از آنجا به قم بروم. در روزهایی که در تبریز بودم، با افرادی مانند آقا میرزا ولی سرابی، آقا میرزا علی احمدی میانجی و آقا میرزا محمود انصاری تبریزی که در آنجا کتاب مطوّل را درس میگفت مأنوس شدم. بالأخره من از آقا سیّد محمّد خداحافظی کردم که به گاراژ بروم. در گاراژ آقایی را به نام سیّد نصراﷲ دیدم. او هم جزو ملّاهایی بود که از بادکوبه به اردبیل تبعید شده بودند. مرا میشناخت. وقتی مرا دید، خیلی اصرار کرد که به منزلشان بروم. گفتم: من منزل آقا سیّد محمّد بودم و الآن هم دارم به تهران میروم. ایشان 25 تومان به من پول داد و گفت: "حالا که به منزل ما نمیآیی، پس به حساب ما یک ناهار یا شام بخورید." آمدم گاراژ و پرسیدم: چقدر باید کرایه بدهم؟ گاراژدار گفت: 45 تومان؛ اما من باید به شما 5 تومان هم بدهم. چون آقا سیّد محمّد 50 تومان بابت کرایه شما برای من فرستاده است. وقتی نشستم روی صندلی، دیدم آقای محترمی همراه دو طلبه وارد گاراژ شد. آمده بود که طلبهها را راه بیندازد. بعد فهمیدم که او آقا سیّد علی مولانا، از علمای تبریز است. طلبهها را سوار کرد و خودش رفت. وقتی سوار ماشین شدم، اتفاق جالبی افتاد. عدهای تا مرا دیدند، صلوات فرستادند و دستم را بوسیدند و گفتند: خدا رحمت کند پدرتان را. مرد خوبی بود! با خودم فکر کردم که پدر من که نمرده است. فهمیدم مرا با کس دیگری اشتباه گرفتهاند، اما من چیزی نگفتم. اکثر مسافران، در گروههای چند نفری به تهران میرفتند، جز من که تنها بودم. بعد از اینکه ماشین پر شد، راننده برگشت و به تکتک مسافران نگاه کرد. بعد به من اشاره کرد و از من خواست که از ماشین پیاده شوم. گفتم چرا؟ گفت: صاحب این ماشین، قصد مسافرت به تهران دارد و چون در ماشین جا نیست، هر کس تنها است، باید پایین شود که صاحب ماشین جای او را بگیرد. در همین لحظه حدود دوازده نفر از مسافران که یک گروه بودند، بلند شدند و گفتند: این طلبه که تنها نیست. با ماست. اگر او را پیاده کنید، ما هم پیاده میشویم. راننده کوتاه آمد و من هم روی صندلیام نشستم. آن گروه تا قم هوای ما را داشتند و مرتّب هم میگفتند: خدا رحمت کند آقا را. ما مرید ایشان بودیم! من هم چیزی نمیگفتم. در تهران با یک شیخی برخورد کردیم. دیگران از او پرسیدند: اسمت چیست؟ گفت: فاضل. بعد خودش گفت: این فاضل، از فضل مشتق نیست، بلکه از فُضلة مشتق است. من به او گفتم: کجایی هستی؟ گفت: کاشانی. گفتم: کجا میروی؟ گفت: قم. گفتم: من هم میخواهم به قم بروم، ولی نمیدانم چه کار باید بکنم. گفت: بیا با هم برویم. از مدرسۀ مروی به گاراژ قم رفتیم و سوار ماشین شدیم. آن وقت مسافر کم بود و راننده در خیابانها صدا میزد: قم فوری! قم فوری! یک مقداری ما را گرداند تا دو سه نفر سوار شدند. بعد ماشین دیگری آمد که او هم به قم میرفت. راننده، ما را به او فروخت و ما سوار ماشین دوم شدیم. حرکت کردیم تا رسیدیم به علیآباد. در آنجا خوابیدیم و نزدیک صبح به سمت قم حرکت کردیم.»
سیّد عبدالکریم در نهم شوال 1322 شمسی وارد شهر قم شد و بعد از غسل و زیارت حرم حضرت معصومه (س)، به مدرسۀ فیضیه رفت. در فیضیه، در حجرۀ دوست و همحجرهای سابقش در اردبیل ساکن شد و دو سال با او در فیضیه همحجره بود.
«بالأخره نزدیکیهای صبح روز نهم شوال سال 1322ش وارد قم شدیم. من رفتم حمّام حضرتی تا برای زیارت حرم حضرت معصومه غسل کنم. وقتی از آنجا بیرون آمدم، دیدم چیزی در گردنم تکان میخورد؛ دقّت کردم، دیدم شپش است؛ یعنی آن زمان حمامها این قدر آلوده بودند. بعد من به حرم رفتم و نماز خواندم. زمان، زمانی بود که هنوز ماشینهای آمریکایی و انگلیسی و آلمانی در خیابانهای قم به چشم میخورد. ساختمان دارالتبلیغ هم در دست آلمانیها بود. آمدم فیضیه. آن وقتها درب فاصل بین صحن کوچک و مدرسۀ فیضیه باز بود. مدرسۀ فیضیه به نظرم خیلی بزرگ آمد. آنجا سیدی را دیدم که جلو مدرّس نمازش را خوانده بود و مشغول تعقیبات بود. با خود گفتم: از او بپرسم چه کار کنم و کجا بروم. نزدیک آمدم، دیدم او همشهری ما سیّد محمود سیدابراهیمی است که قبلاً با هم رفیق و همدرس بودیم. سیّد محمود دو سه سال قبل از من به قم آمده بود. پس از سلام و احوالپرسی از همانجا رفتیم به مدرسۀ فیضیه و همحجره شدیم. ایشان همحجرهای خوبی بود؛ اما دو سال بعد که پدرش از دنیا رفت، درس را رها کرد و به تهران رفت و الآن در آنجا دفتر ثبت اسناد دارد... با اشتیاق خاصی شروع به درس خواندن کردم، به طوری که گاهی روزانه 4 الی 5 درس میگرفتم و شاید کمتر از دو سال بقیۀ سطح را به پایان رساندم.»
او که میدانست پدرش چندان موافق دوری فرزند از اردبیل نیست، در روزهای نخست حضور در قم در نامهای برای پدرش نوشت: «پدر جان، علت اینکه از شما اجازه نگرفتم این بود که ترسیدم شما مرا از این سفر نهی کنید و شرعاً مسافرتم حرام شود و به جهنم بروم، اما حالا که آمدهام به قم تا درس بخوانم، امیدوارم شما هم رضایت دهید. من بدون اجازه آمدم ولی نمیخواهم بدون اجازه در قم بمانم.» پدر نیز در جواب نامۀ فرزند نوشت: «حالا که رفتهای، بمان و درس بخوان. خدا از ما راضی باشد.»
زعامت حوزۀ علمیه در این سالها در دست سه تن از مراجع بزرگوار آن روزِ حوزۀ علمیۀ قم بود که به آنان «آیات ثلاث» میگفتند؛ یعنی آیات عظام حجّت کوهکمرهای،[25] سیّد محمّدتقی خوانساری[26] و سیّد صدرالدین صدر.[27] امور مربوط به روحانیت قم نیز برعهدۀ آیة اﷲ فیض، آیة اﷲ کبیر و آیة اﷲ روحانی بود. در همین سالها، آیة اﷲ سیّد محمّدرضا گلپایگانی،[28] آیة اﷲ محمّدعلی عراقی (اراکی)،[29] آیة اﷲ سیّد محمّد محقق داماد،[30] آیة اﷲ سیّد احمد خوانساری[31] و آیة اﷲ روحاﷲ خمینی، در شمار شخصیتهای روحانی، در طبقۀ دوم حوزه محسوب میشدند و سطوح عالی حوزوی را تدریس میکردند.
سیّد عبدالکریم که به شوق تحصیل به قم آمده بود، از اوّلین روزهای ورود به قم، درسهای لمعتین، رسائل، مکاسب، کفایتین و تفسیر قرآن و فلسفه را آغاز کرد. بخشی از مکاسب و جلد اوّل کفایه را نزد آیة اﷲ سیّد محمّدرضا گلپایگانی، بیع مکاسب و جلد دوم کفایه و شرح هدایة الحکمه[32] را نزد آیة اﷲ حاج سیّد احمد خوانساری، رسائل را نزد آیة اﷲ حاج شیخ مرتضی حائری[33] و آیة اﷲ سلطانی، منظومه حاج ملاهادی سبزواری را نزد آیة اﷲ حاج میرزا مهدی مازندرانی و اسفار[34] را نزد علامه سیّد محمّد حسین طباطبایی[35] آموخت.
«حوزه در آن سالها، هرچند از نظر کمّی مثل امروز نبود، ولی از لحاظ کیفیت، استادانی همچون آقایان: گلپایگانی، سیّد محمّد داماد، امام خمینی و شبیری زنجانی داشت که از دوران آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی در حوزه باقی بودند و تدریس میکردند.»
در ماههای نخست و بلکه در هفتههای اوّل حضور سیّد عبدالکریم جوان در قم، درس اخلاق حاج آقا روحاﷲ خمینی، در عصر روزهای جمعه در مدرّس کتابخانۀ فیضیه برگزار میشد. او با علاقۀ بسیار در این درسها شرکت میکرد و از گلستان آموزههای اخلاقی و تربیتهای معنوی استاد بهره میگرفت. درس اخلاق امام خمینی، تأثیر فراوانی بر سیر معنوی و اخلاقی سیّدِ جوان گذاشت. یکی دیگر از اتفاقات بسیار تأثیرگذار در روحیۀ معنوی ایشان در آن روزها، مشاهدۀ نماز باران آقا سیّد محمّدتقی خوانساری است. شاهدان آن نماز تاریخی میگویند: چند سال در قم هیچ بارانی نیامده و خشکسالی بهشدت مردم را در تنگنا و فقر فرو برده بود. مردم دست به دامان بزرگان دین و علمای زاهد شدند تا نماز باران بخوانند و از خداوند بخواهند که درهای آسمان را به روی زمین باز کند. اما کسی حاضر نمیشد که امامت نماز باران را برعهده بگیرد؛ زیرا اگر نماز را میخواندند و باران نمیآمد، آن امام جماعت از چشمها میافتاد و مردم در ایمان و تقوای او تردید میکردند؛ تا اینکه آیة اﷲ سیّد محمّدتقی خوانساری، که عالمی زاهد و مجتهدی وارسته و از آیات ثلاث قم بود، قدم پیش نهاد و برای خواندن نماز باران، همراه مردم به خارج از شهر رفت.
«آقای خوانساری خیلی خوشاخلاق و پارسا بود و معمولاً این جور مواقع پیشقدم میشد و به این فکر نمیکرد که اگر باران نیاید چه میشود. من در هر دو نماز باران حضور داشتم. روز اوّل که برای نماز از شهر بیرون رفتیم، سربازان متفقین که در آن سالها در محل ساختمان فعلی دفتر تبلیغات اسلامی حوزۀ علمیۀ قم حضور داشتند، با دیدن جماعتی که پشت سر آقا سیّد محمّدتقی خوانساری روان بود، ترسیدند. فکر کردند که علما حکم جهاد دادهاند و این مردم برای کشتن آنها بیرون آمدهاند. برای همین سریع مسلسلهایشان را بر بام قرار داده و موضع گرفتند؛ اماسرانجام خبردار شدند که مردم قم با آنها کاری ندارند. آن روز ما از شهر خارج شدیم و بعد از گزاردن نماز در بیابان، لحظاتی هم پای منبر آقای اشراقی نشستیم؛ ولی خبری از باران نشد. وقتی جماعت نمازگزار به داخل شهر برگشتند، عدهای در شهر ما را مسخره کردند و متلک گفتند که چرا پس با خودتان چتر نبردید! فردای آن روز، همان جماعت دوباره پشت سر آقای خوانساری به طرف بیرون شهر به راه افتاد و نماز برگزار شد. روز دوم آقای انصاری به منبر رفت. هنوز مدت زیادی از نماز نگذشته بود که آسمان شروع به باریدن کرد. آقای خوانساری میگفت از آن روز به بعد آمریکاییها جلو مرا میگرفتند و پول تعارف میکردند و از من میخواستند که برای خاتمۀ جنگ (جنگ جهانی دوم) دعا کنم. میگفتند خداوند حرف شما را قبول دارد و ما به چشم خودمان دیدهایم که چطور آسمانی که ذرهای رطوبت نداشت با دعای شما باریدن گرفت.»
چون طلبهها در تابستان در قم نمیماندند، سیّد عبدالکریم نیز میخواست که در اوّلین تابستان به اردبیل بازگردد؛ اما پدر در نامهای به او گفته بود که اکنون که به قم رفتهای، در همانجا بمان و به اردبیل نیا. سیّد تصمیم میگیرد که تابستان اوّل را به مشهد برود. برخی از خواهران او نیز در مشهد زندگی میکردند و میتوانستند به او کمک کنند. همچنین در مشهد میتوانست از محضر بزرگانی همچون میرزا مهدی اصفهانی، شیخ مرتضی آشتیانی، سیّد یونس اردبیلی، شیخ احمد آقازاده، ادیب نیشابوری، آیة اﷲ سبزواری، آیة اﷲ کاظم دامغانی و آیة اﷲ نهاوندی استفاده کند. سیّد عبدالکریم در مشهد، صبحها مطالعه میکرد و عصرها به مسجد گوهرشاد میرفت که در درس آیة اﷲ کاظم دامغانی حضور یابد. همچنین توفیق یافت که در جلسات درسی ادیب نیشابوری و میرزا مهدی اصفهانی حاضر شود و بهرۀ فراوان ببرد.
«در مشهد، شخصی بود به نام آقای ایسی که ترکزبان و سردفتر بود و درس منظومه هم میگفت. من پیش ایشان منظومه میخواندم. آقا میرزا مهدی اصفهانی از اینکه من پیش آقای ایسی میرفتم و درس فلسفه میگرفتم، ناخرسند بود؛ چون ایشان ضدّ فلسفه بود و فلسفه را برای دین مضر میدانست. اما من سعی کردم از محضر همۀ بزرگان استفاده کنم. آن تابستان در مشهد به من خیلی خوش گذشت.»
آن سال ماه رمضان در تابستان افتاده بود و سیّد عبدالکریم برای تبلیغ به درگز رفت. ایام تبلیغ که تمام شد، پس از مدتیاندک تابستان به روزهای آخر رسید و سیّد عبدالکریم به قم بازگشت.
«تابستانِ سال بعد میخواستم بروم اردبیل، ولی دوباره پدرم در نامهای برای من نوشت: "همانجا بمان و درس بخوان! حالا که رفتی، تا جوانی و میتوانی درس بخوان. در اردبیل از درس و بحث عقب میمانی." من باز هم رفتم مشهد و همان برنامههای سال قبل را تکرار کردم؛ با کمی تفاوت. این بار با دراویش خراسان هم مأنوس شدم؛ با خاکساریها، فضّالیهایها و... گاهی میرفتم و با آنها بحث میکردم؛ بحث آخوندی و بحث درویشی و صوفیگری. بحثهایمان گاهی شیرین بود و به تبعِ آن جلسه شیرین میشد، ولی گاهی بحثها به اوقاتتلخی میکشید و با ناراحتی از هم جدا میشدیم. این دو سال تابستان مشهد برای من و برای رشد فکریام خوب بود؛ چون محیط تازهای بود و با مردمان تازهای آشنا شدم و اوضاع متفاوتی را تجربه کردم. در ماه رمضان آن سال هم در منطقۀ درگز منبر رفتم. دیگر حسابی منبری شده بودم و چون تهصدایی هم داشتم، گاهی شعر میخواندم یا روضه را با آهنگ میخواندم و مردم نیز استقبال میکردند.»
بهیقین حوزۀ علیمۀ قم در طول تاریخ، حیات خود وامدار دو شخصیت بزرگ بوده است: آیة اﷲ حاج شیخ عبدالکریم حائری[36] که مؤسّس حوزۀ علمیۀ قم بود و آیة اﷲ سیّد حسین طباطبایی بروجردی[37] که گسترش و توسعه کمّی و کیفی و دوام و قوام حوزۀ علمیۀ قم، وامدار درایت و تلاشهای بیدریغ او است.
در دومین سال حضور سیّد عبدالکریم در قم، خبری در قم پیچید که همۀ طلاب و علما را خشنود ساخت. خبر این بود که آیة اﷲ العظمی بروجردی تصمیم گرفتهاند که به قم بیایند و در این شهر اقامت کنند. آیة اﷲ بروجردی در حیات پربرکت خویش، به ویژه در پانزده سالی که زعیم حوزۀ علمیۀ قم بود، با سیاستهای مدبّرانه و هوشمندانهاش، جایگاه علمی حوزۀ علمیۀ قم را چنان ارتقا بخشید که با مراکزی همچون «الأزهر» مصر برابری میکرد. او مردی وارسته و عالمی دقیق النظر و فقیهی جامع بود. حضور ایشان در قم، مبارکترین حادثۀ علمی و معنوی در تاریخ حوزههای علمیۀ ایران است.
«آمدن آقای بروجردی به قم، واقعاً قم را وزین و محکم کرد. همۀ آقایان و علمای تراز اوّل قم، مثل آقای حجت، خوانساری، صدر و اراکی به استقبال ایشان رفتند. آقایان: گلپایگانی، محقق داماد و امام خمینی در ماشینی که پر از طلبه بود، در پیشاپیش استقبالکنندگان بودند. آقای بروجردی با احترام ویژهای وارد شهر قم شد. بعد از آمدن ایشان به قم حتی کسانی که تا آن زمان اهل درس و بحث نبودند، تصمیم گرفتند که در جلسات ایشان شرکت کنند و آنهایی هم که کنارنشین بودند به وسط میدان آمدند. حتی برخی از علما مثل آقای میرزا عزیز تبریزی که خود در آن زمان در تبریز ساکن و از مراجع بود، زادگاه خود را ترک کردند و به قم آمدند. از دیگر شهرستانها هم، علمای بزرگی چنین مهاجرتهایی کردند و قم به مرکز علمی بزرگی تبدیل شد. به این ترتیب با حضور آقای بروجردی و علمای دیگر، شرایطِ بسیار مساعدی برای درس خواندن در قم به وجود آمد. مباحثه و درس به تنها کار طلبهها تبدیل شد. بیش از هر چیزی، طلبه به این فکر بود که به کدام کلاس برود، با چه کسی مباحثه کند و... واقعاً بهترین شرایط برای درس خواندن به وجود آمده بود. هم استاد زیاد شده بود و هم طلبهها مشتاق درس خواندن شده بودند؛ طلبههایی که در فقر شدید به سر میبردند. جایگاه و احترام آقای بروجردی واقعاً بسیار بالا بود و حتی در بیرون از حوزه، زمانیکه ایشان به خاطر کسالت در بیمارستانی در تهران بستری شده بود، شاه هم که در آن زمان احترامی داشت، به ملاقات ایشان آمد و حتی به هنگام پایین آمدن آقای بروجردی از تخت بیمارستان زیر بغل ایشان را گرفت. از این صحنه عکس هم گرفتهاند. البته قبل از این تاریخ هم، آقای بروجردی به قصد اقامت به قم آمده بودند، اما یکی از شخصیتهای حوزه باعث شده بود که اقامت ایشان در قم کوتاهمدت باشد.»
«حضور آیة اﷲ بروجردی شور و شوق تحصیل را در حوزه چنان بالا برد که با وجود امتیازهای فراوانی که در این سالها برای استخدام روحانیون در ادارات دولتی و آموزشی به وجود آمده بود، کمتر طلبهای حاضر میشد جذب ادارات دولتی و مدارس شود. طلبهای که محتاج نان شبش بود و شهریهای که میگرفت، حتی کفاف نان شبش را نمیداد، راضی نمیشد از فضای حوزه بیرون رفته، زندگی راحتی برای خود بسازد. اگر بگوییم که آمدن آیة اﷲ بروجردی به قم، مانند آمدن روح به کالبد بود، گزاف نگفتهایم.»
سیّد عبدالکریم در زمان تحصیل، گرم درس و بحث طلبگی بود و در ایام تبلیغ، گاهی به همدان و گاهی نیز به گیلان میرفت. ماههای رمضان را هم در منطقۀ درگز خراسان، به تبلیغ و اجرای برنامههای دینی میگذراند. وی در این دوران طلبهای بود که سطح حوزه را تمام کرده و به تبلیغ و منبر روی آورده است. در سومین تابستان قم، باز برای پدرش نامهای نوشت و اجازه خواست که به اردبیل بیاید. پدر این بار با آمدن فرزند به اردبیل موافقت کرد و سیّد عبدالکریم بعد از سه سال و پس از اتمام سطح به اردبیل رفت.
«در این سه سال دلم هوای اردبیل را میکرد؛ اما هر بار پدرم نمیگذاشت و اجازه نمیداد. وقتی بعد از سه سال به اردبیل برگشتم، در آنجا منبر من خیلی جلوه کرد؛ چون در این سه سال در جاهای مختلف منبر رفته و با زبانها و فرهنگهای مختلف آشنا شده بودم. مرحوم اشراقی را دیده بودم، پای منبر مرحوم فلسفی نشسته بودم و از منبر راشد خیلی استفاده کرده بودم و اینها استاد منبر بودند. آقایان تربتی، انصاری و برقعی هم بودند که منبرشان خوب بود. اما منبری مهم قم، همان میرزا محمّدتقی اشراقی بود که هم درسها و هم منبرهایشان خیلی پرمحتوا بود. طلبهها به منبرهای ایشان به چشم درس نگاه میکردند. تفسیر سورۀ یوسف ایشان چاپ شده است. من سعی میکردم همۀ جلسات آقای اشراقی را شرکت کنم. به همین دلیل، در منبر هم پیشرفت کردم و وقتی به اردبیل رفتم، آنچه نخست جلوه کرد، منبرم بود. برای منابر مهم اردبیل از من دعوت میشد و مردم هم پای منبر من ازدحام میکردند. به طلبهها هم درس میدادم؛ از شرح لمعه تا قوانین. این اوضاع و احوال، باعث شد که دغدغۀ معاش در من فروکش کند؛ چون درآمدم از راه منبر، خوب بود؛ به طوری که گاهی میخواستم به خانواده هم کمک کنم؛ ولی پدرم خوشش نمیآمد. میگفت: به فکر خودت باش، ما این دنیا را میگذرانیم، شما به آیندهات فکر کن.»
مهارت او در خطابه، چند دلیل داشت؛ از جمله مطالعات متنوع و ذوق ادبی.
«من اکثر اشعار متون را حفظ بودم. در حوزۀ علمیۀ اردبیل، استاد پیری داشتم که امام جماعت مسجد بود. او شعرها را میخواند و ما مینوشتیم. همین امر باعث تشویق من در حفظ اشعار شد.»
باری؛ ویژگیهای منبر سیّدِ جوان اردبیلی باعث شده بود که او برای ایام تبلیغ (محرم و رمضان) خواهان بسیاری داشته باشد. خود میگوید: «ایام تبلیغ سعی میکردم به شهر خودمان (اردبیل) بروم؛ چون خانۀ پدری آنجا بود و مردم شهر هم من را میشناختند. لذا دعوت آنها را مقدم میدانستم. اگر محرم و رمضان در تابستان بود، بعد از ایام تبلیغ، مدتی هم میماندم.»
سیّد عبدالکریم پس از اتمام دروس سطح در کمتر از دو سال، درس خارج فقه و اصول را آغاز کرد. در آن سالها، در حوزۀ علمیۀ قم چندین حلقۀ درس خارج فقه و اصول وجود داشت؛ مانند درس خارج آیات عظام: بروجردی، حجّت کوهکمرهای، سیّد محمّد محقق داماد، سیّد محمّدرضا گلپایگانی، محمّدعلی اراکی، سیّد محمّدتقی خوانساری و سیّد صدرالدین صدر. این تنوّع و گستردگی، باعث شده بود که طلاب در سطوح عالی حوزه، امکان بیشتری برای انتخاب استاد داشته باشند و در یکی از این حلقهها جای گیرند. سیّد عبدالکریم در درس خارج فقه آیات عظام بروجردی، حجّت کوهکمرهای، محقق داماد و امام خمینی حضور به هم رساند و حدود سه سال (تا پیش از هجرت به نجف) از محضر این بزرگان بهرههای علمی ببرد. مدتی هم در درس خارج اصول آیة اﷲ بروجردی شرکت کرد.
«در قم از محضر آقامیرزا محمّدتقی اشراقی نیز استفاده کردم. در فقه پیرو ایشان بودم، و گاهی هم به پیشنهاد برخی استادان در درسهای آنان شرکت میکردم. مثلاً آقای سیّد محمّد محقق داماد (ره) خودشان به من پیشنهاد دادند که در درسشان حضور یابم. از محضر امام خمینی هم خارج مکاسب محرمه را مدت کوتاهی استفاده کردم. در فلسفه هم ابتدا نزد سیّد احمد خوانساری شرح هدایۀ میبدی را خواندم و در نجف نزد آقای صدرا منظومه را از امور عامه تا اخلاقیات شاگردی کردم. مدتی هم توفیق داشتم که در درس اسفار علامه طباطبایی حاضر شوم. من آن موقع، کتاب اسفار را نداشتم، جز یک نسخۀ خطی که هنوز نزد من هست. در فلسفه همینها را خواندم. معمولاً طلّاب هم فقط منظومه و اسفار را میخواندند؛ برخی علاوه بر آنها، اشارات و چند کتاب دیگر را هم میخواندند؛ اما آن سالها چندان مرسوم نبود. برخی، این قبیل دروس را شبها میخواندند که در وقت هم صرفهجویی کنند و در ضمن به فلسفهخوانی شهرت نیابند؛ چون جوّ غالب حوزه، مخالف این درسها بود... مطوّل را هم مجدداً در قم نزد سیّد حسین اصفهانی، داماد بزرگ آقای گلپایگانی خواندم. بسیار خوب مباحث مطوّل را مطرح میکرد. من ]بخش[ بیانِ مطوّل را در اردبیل پیش شیخ ابراهیم کلانتر خوانده بودم، وقتی به قم آمدم، روزی در صحن حضرت معصومه نشسته بودم که دیدم آقایی مطوّل درس میدهد. مقداری که گوش دادم، دیدم خیلی قشنگ درس میدهد. لذا از فردا پای درس ایشان آمدم و بیانِ مطوّل را مجدداً خواندم. یادم میآید آقایی به نام شیخ علیاصغر که الآن خیلی پیر شده است، از استاد پرسید: در این شعر: " ألا فاسقنی خمراً و قل لی أنّه خمراً "، جمله دوم چه فایدهای دارد که شاعر آورده است؟ در آن جلسه آقای آل طه که یکی از منبریهای قم بود و الآن پیر شده و دیگر نمیتواند منبر برود گفت: در جملۀ اوّل که میگوید به من خمر بده، منظور این است که بتوانم از وجود خارجی خمر استفاده کنم، ولی در جمله دوم که میگوید "و به من بگو که این خمر است"، منظورش این است که میخواهم از وجود لفظی خمر هم استفاده کنم. این جواب آقای آل طه به دل من نشست. چند سال پیش در مسجد امام حسن(ع) مجلس ختمی بود که من هم شرکت کرده بودم و آقا موسی شبیری زنجانی هم حضور داشتند، که آقای سیّد حسین اصفهانی وارد شد. من به احترام ایشان از جا بلند شدم و دیدم که آقا موسی هم خیلی احترام کرد. آقا موسی از من پرسید: مگر شما هم این شخص را میشناسید؟ گفتم: بله، ایشان داماد آقای گلپایگانی است و بخش بیانِ مطوّل را من مجدداً پیش ایشان خواندم. آقاموسی گفت: عجب! من هم همین کار را کردم و بیانِ مطوّل را دوباره پیش ایشان خواندم.... علاوه بر این دروس، در درس اخلاق امام هم که عصر روزهای پنج شنبه در مدرسۀ فیضیه برگزار میشد، شرکت میکردم. در این درس، حدود 200 تا 300 نفر از فضلا شرکت میکردند و بنده هم به آن مقید بودم. این درس، ما را یک هفته شارژ میکرد.»
«در سال سوم، شروع به خواندن درس خارج کردم. در خارج اصول از درس مرحوم آقای حجّت بهره بردم. آقای حجّت آن وقت "مفهوم و منطوق"، "عام و خاص"، "مجمل و مبیّن" و مانند اینها را میگفت. من درسهای ایشان را نوشتم و هنوز دارم. تمام دورۀ اصول را دیدهام، هم سطح و هم خارج آن را. غیر از آن، مباحثهای در زمینه مباحث اصول داشتیم که سه نفر بودیم: آقاموسی صدر، آقا موسی زنجانی و من. یادم نیست از کجا شروع کردیم و تا کجا آمدیم، اما فکر میکنم اکثر اصول را بحث کردیم. این مباحثه وقتی بود که ما فکر کردیم دیگر نیازی نیست در درسها شرکت کنیم؛ اگر هم میرفتیم، برای پر کردن وقتمان بود. مدتی هم در درس اصول آقای بروجردی شرکت کردم. در نجف هم یکسوم یا یکچهارم اصول را نزد مرحوم آقای خویی خواندم و آن را نوشتم. ولی الآن نوشتههایم موجود نیست. مقداری از تقریرهای درس سیّد محمّد محقق داماد موجود است.»
«آن زمان مطالعات متفرقه هم داشتم. از جمله چیزهایی که در آن دوران دنبالش بودم، مطالعۀ آثار اهل قلم بود. کتابهایی نظیر ایام محبس علی دشتی که در زندان نوشته است یا اندیشه و آیینه، از محمّدباقر حجازی یا کتابهای جواد فاضل. سبک بیان و قلم، استخدام الفاظ و جملهبندی آنها برای من خیلی جالب بود. نه تنها در فارسی، بلکه در عربی هم همین طور بود؛ مثلاً حل الطلاسم را چند بار خواندم. شعر هم زیاد میخواندم.»
سیّد عبدالکریم در کنار دروس رسمی حوزه، جلسات تفسیری را هم شروع کرد. این جلسات بیش از نیم قرن ادامه یافت. «در آن جلسه ما هفتهای دو یا سه آیه را از قرآن میخواندیم. نخستین افراد جلسۀ تفسیر عبارت بودند از میرزا علی احمدی میانجی، سیّد اسماعیل زنجانی، میرمحمّدی و بنده. کمکم افراد بیشتری به جلسه اضافه شدند، مثل آقای آذری قمی، سیّد مهدی روحانی، میرزا علی مشکینی، میرزا محمّد پایانی، سیّد یعقوب زنجانی و دانش زنجانی. برخی از این افراد بودند و برخی گهگاه میآمدند.»
اهتمام سیّد عبدالکریم به تفسیر قرآن، تا پایان عمر ایشان ادامه داشت و از این رهگذر، صاحب چندین کتاب و مقاله به زبان فارسی در حوزۀ تفسیر و فهم قرآن شدند.
«من از اوّل طلبگی با قرآن اُنس داشتم. الان به این نتیجه رسیدم که فهم قرآن ذوق خاصی میخواهد؛ همان گونه که فهم شعر سعدی و حافظ ذوق میخواهد. گاهی بر اثر اُنس با قرآن، انسان به نکات و تنبّهات جالبی دست مییابد؛ گرچه آن مطالب شاید به طور مستقیم از قرآن برداشت نشود. البته این تنبّه ممکن است مورد پسند برخی واقع شود، و در مقابل برخی آن را نپسندند، اما به هر حال کسی که خودش متنبّه شده، میپسندد. من این اُنس با قرآن را در وجودم حس کردم و لذا وقتی از حوزۀ قم بیرون رفتم، اُنس با قرآن را کنار نگذاشتم. اگر در مسجد یا مدرسهای بودم و صحبتی میکردم، معمولاً علاقهمند بودم که به دو سه آیهای از قرآن مراجعه کنم و اگر آیهای به ذهنم مشکل میآمد، با مطالعه و فکر سعی میکردم آن را حل کنم. الآن هم من از قرآن خیلی حظّ میبرم. در این سن بالا و بیماری و خستگی پس از قرآن و فقه به چیزهای دیگر نشاطی ندارم؛ مثلاً کتب فلسفه و نوشتههای میرداماد، صدرا، حاجی سبزواری و... یا کتب عرفان، دیگر به من نشاطی نمیدهند. حتی نوشتههای آقای مطهری که روان مینویسد، برای من خستهکننده شده است. مطالب اصول هم برای من خیلی جالب نیست. درست است که زحمت کشیدم و نمیخواهم از این علوم کنار باشم و دلم میخواهد حداقلّ نوشتهای در علم اصول داشته باشم، اما اینکه دلم برای آن غش کند، این طور نیست. اما راجع به فقه و تفسیر اگر نشاطم بیشتر نشده باشد، کمتر هم نشده است.»
میتوان گفت یکی از مهمترین فعالیتهای علمی آیة اﷲ سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی در همۀ عمر، در حوزۀ قرآن و تفسیر بوده است. مطالعات دامنهدار و ممارستهای وی در زمینۀ قرآن، باعث شد که در علوم قرآنی، صاحبنظر شود. از همین رو در مجلۀ مکتب اسلام، بخش قرآنی مجله را به ایشان واگذار کردند.
«وقتی میخواستم راهیِ حوزۀ علمیۀ نجف اشرف بشوم، برای خداحافظی به اردبیل رفتم. در آنجا متوجه شدم که وضعیت ساختمان مدرسه ملّا ابراهیم که در آن تحصیل کرده بودم، اصلاً خوب نیست و نیاز به تعمیر دارد. برای همین به فکر تعمیر آن افتادم، اما در این زمان ادارات دولتی در اردبیل وضعیت سابق را پیدا کرده بودند؛ یعنی مسئولان میخواستند در همه امور شهر دخالت کنند؛ حتی در کار روحانیت. اگر میتوانستند، محتوای سخنرانیها را هم دیکته میکردند. یکی از این ادارات، ادارۀ فرهنگ اردبیل بود که شخصی به نام والیزاده ریاست آن را بر عهده داشت. او ضمن دخالت در کار حوزه، قصد داشت در مدرسۀ ملّا ابراهیم نیز مثل مدارس دولتی میز و صندلی بگذارد و طلبهها را دستهبندی کند. همچنین در نظر داشت که معلمها و دبیران مدارس را برای تدریس به حوزه بفرستد. در واقع میخواست از حوزۀ علمیۀ اردبیل سلب استقلال کند و آن را زیر نظر دولت ببرد. من بعد از اینکه پی به اهداف او بردم، به او توصیه کردم که با توجه به پیچیدگیها و حساسیتهای امور روحانیت، خود را درگیر آن نکند و اجازه دهد که خود روحانیون برای حوزه تصمیم بگیرند. همچنین به او توصیه کردم که روحانیون شهر را نرنجاند؛ چون نمیتواند در برابر اقدام آنان ایستادگی کند. توصیههای من باعث رنجش او شد و جواب من را با لحنی تند داد. از این رو اختلافات شدیدی بین من و او به وجود آمد. کمکم این موضوع به بالای منبر و محافل عمومی کشید. والیزاده از تهران کمک گرفت و من هم نامهای برای آقای بروجردی و آیة اﷲ حجّت نوشتم، اگرچه نتیجهای از آن نگرفتم. بالأخره من دیدم یا باید تابع نظر او باشم و یا اینکه از این به بعد علاقهای را که به شهرم دارم کنار گذاشته و دیگر به جای اردبیل به شهرهای دیگری بروم. مردم حمایت میکردند ولی در مجموع اوضاع طوری نبود که امکان حضور و فعالیت وجود داشته باشد. تا اینکه به دیدار آقای حجّت که آن زمان در شاه عبدالعظیم حسنی اقامت داشتند، رفتم و موضوع را برای ایشان تعریف کردم. آقای حجّت بعد از اینکه به حرفهای من گوش داد گفت: صدای شما ظاهراً کمی بلندتر از حد متعارف است! بعد از اینکه از ایشان عذرخواهی کردم، گفتم: چون دیگر خودمان توان مقابله با این مسئله را نداریم. من به خاطر حفظ استقلال روحانیت با یک مسئول دولتی درگیر شدهام، وگرنه اگر بدانیم بزرگان ما را تأیید نمیکنند، من نه تنها در محضر شما بلکه در بیابان هم سکوت میکنم. این حرف من ایشان را خیلی متأثّر کرد. برای همین از طریق آقای بهادری (نمایندۀ تبریز در مجلس شورای ملی) که با آقای حجّت رابطه داشت به مسئولان دولتی در این خصوص توصیهای فرستاد که همین امر باعث تغییر والیزاده از ریاست ادارۀ فرهنگ اردبیل شد.»
در سال 1326 شمسی، سیّد عبدالکریم آمادۀ رفتن به نجف اشرف میشد که برای خداحافظی با پدر به اردبیل رفت. در این زمان که حدود یک سال از پایان غائلۀ «فرقۀ دموکرات آذربایجان» میگذشت، اوضاع سیاسی، اقتصادی و اجتماعی مردم منطقه به هم ریخته بود؛ زیرا هرچند دولت مرکزی توانسته بود که حکومت خودمختار دموکراتها را شکست بدهد و ایران را از خطر تجزیه برهاند، اما آشفتگی اوضاع پایان نیافته بود و مردم در اضطراب و هراس به سر میبردند. قتل و غارتِ دموکراتها و نیز ارتش، خانوادههای بسیاری را داغدار کرده بود و بسیاری از جوانان به شهرهای اطراف و خارج از ایران گریختند. وضعیت کار و اشتغال به نقطهای رسیده بود که کمتر کسی به زندگی و آینده امید داشت. در چنین اوضاع و احوالی، مدارس علوم دینی در شهرهای آذربایجان، بیشترین خسارت را دیدند و رو به ویرانی و فراموشی گذاشتند. اما سیّد عبدالکریم که در این ایام در قم میزیست، انگیزههای دیگری برای هجرت به نجف داشت.
پس از ورود آیة اﷲ بروجردی به قم، حوزۀ علمیه رونقی بسزا یافت. از این رو طلبههایی که علاقهمند به علمآموزی بودند، میتوانستند شبانهروزی به تحصیل پرداخته، از شرایط مساعد نهایت استفاده را بکنند. اما به دلیل حضور آیة اﷲ بروجردی در قم و رفتوآمدهای بسیار به این شهر، اوضاع قم و حوزه قدری پیچیده شد. از سوی دیگر، هجوم نیروهای بیگانه به ایران در آن سالها، وضعیت سیاسی کشور و به تبع آن قم را آشفته کرد. حضور نیروهای روسی نیز در آذربایجان، باعث شد که کمکهای ارسالی خانوادهها به فرزندانشان در قم قطع شود.
به رغم سعی فراوان سیّد عبدالکریم، ادامۀ تحصیل در قم برای او دشوار شده بود؛ به ویژه از آن رو که قم دیگر آرامش پیشین را نداشت. از سوی دیگر تحصیل در نجف، همیشه برای هر طلبهای در اولویت بود. از این رو سیّد عبدالکریم تصمیم گرفت که راهی حوزۀ علمیۀ نجف شود تا از امکانات این شهر مذهبی برای ادامۀ تحصیل و رشد معنوی بهرهبرداری کند.
«در سال 1326 شمسی (1366قمری)، برای اینکه بهتر بتوانم درس بخوانم، به فکر افتادم که به نجف مهاجرت کنم؛ چون اوّلاً حوزۀ نجف، گرچه از رونق سابق را نداشت، ولی آرامش خود را حفظ کرده بود، و بنده چون آن روزها تشنۀ تحصیل بودم، به دنبال محیطی آرام و مناسب برای تحصیل و تدریس میگشتم، ثانیاً گرچه مرحوم آقای اصفهانی از دنیا رفته بود، ولی بزرگانی چون مرحوم آقا شیخ محمّدکاظم شیرازی، مرحوم آل یاسین، مرحوم اصطهباناتی، مرحوم آیة اﷲ حکیم، مرحوم آقا سیّد محمود شاهرودی، مرحوم آقا میرزا عبدالهادی شیرازی، مرحوم آیة اﷲ خویی، مرحوم آیة اﷲ میلانی و مرحوم شیخ محمّدحسین کاشف الغطاء در نجف حضور داشتند و نجف در آن سالها حالت روحانی خاصی داشت. خلاصه اینکه، نجف را برای تحصیل مناسبتر تشخیص داده و با کسب اجازه از استادانم در قم، قصد آن دیار را کردم.»
سیّد عبدالکریم در خاطرات خود دربارۀ دوران تحصیلش در نجف میگوید:
«بهترین ایام تحصیل ما، دوران اقامتم در نجف بود که محیطی امن و آرام برای طلاب داشت و محصلین غیر از تحصیل و تدریس و تحقیق، فعالیت دیگری نداشتند. حوزۀ نجف یکپارچه بود؛ دچار اختلاف و تشتّت نبود؛ گرچه از جهت اقتصادی و امرار معاش طلاب، وضع بسیار نابسامانی داشت و طلبهها نوعاً با فلاکت زندگی میکردند. غربت و نرسیدن پول و نامه و... هم مزید بر علت بود. من در نجف به قدری فقیر بودم که هیچ وقت درِ حجرهام را قفل نمیکردم؛ چون چیزی نداشتم که کسی ببرد، جز چند کتاب وقفی و مقداری رخت و لباس مندرس.»
باری؛ سیّد عبدالکریم تصمیم گرفت که تحصیلات حوزویاش را در نجف ادامه بدهد. نخست قرار بود که همراه دو طلبۀ دیگر راهی نجف شود؛ اما به دلیل سختی راه و خطرات عبور غیر قانونی از مرز، آن دو منصرف شدند و سیّد عبدالکریم همراه یکی دیگر از دوستانش به نام شیخ ابوالفضل حلالزاده اردبیلی، در آبان سال 1326 از قم به سمت اهواز حرکت کرد. اما مشکلات راه از اهواز به بعد بود؛ زیرا هیچ یک از آن دو گذرنامه نداشت و باید به طور غیر قانونی وارد عراق میشدند.
«من بعد از اینکه موضوع مهاجرتم را به نجف با آقای گلپایگانی مطرح کردم، ضمن درخواست اجازه از ایشان تقاضا کردم تا در اینباره نامهای به آقای مُهری که در خرمشهر سکونت داشت، بنویسد تا ضمن معرفی من و دوستم، از او بخواهند که امکان این سفر را برای ما فراهم کنند. آقای گلپایگانی که مخالف این سفر بود، از ما پرسید: چرا میخواهید بروید؟ قم که الان از نظر شهریه و رفتوآمد بهتر شده است. گفتم: آقا، قم خیلی شلوغ شده است. آرامش سابق را ندارد. ایشان دلیل مرا پذیرفتند. سفر ما در سال 1366 قمری، یک سال پس از وفات آیة اﷲ سیّد ابوالحسن اصفهانی[38] صورت گرفت. ما اوّل راهی اهواز شدیم. آنجا نزد آقای انصاری رفتیم. وقتی از او درباره این سفر کمک خواستیم، به ما گفت: "عبور غیر قانونی از مرز، خیلی سخت شده است. شنیدهام که بعضی از مسافرانِ غیر قانونی را از دور با گلوله زدهاند. من رفتن شما را صلاح نمیدانم." وقتی تردید و نگرانی آقای انصاری را دیدیم، راهی خرمشهر شدیم. آنجا نزد آقای مهری رفتیم. آقای مهری واقعاً خودش را وقف این کار کرده بود و با افرادی که در اختیار داشت، میدانست که چطور طلبهها را به عراق برساند.»
به این ترتیب سیّد عبدالکریم و دوست همراهش، سوار بلم شده و از سمت ایرانی اروندرود به سمت عراقی آن حرکت میکنند و به خاک عراق میرسند. سپس با بیم و هراس بسیار، شهرهای بصره، عباسیه و دیوانیه را پشت سر میگذارند و عصر روز هفتم ذیحجّه 1366 قمری، برابر با نهم آبان 1326 شمسی، وارد مدرسۀ سیّد در نجف اشرف میشوند. پس از غسل زیارت، طبق سنّت دیرین در حوزۀ علمیۀ نجف اشرف، همان شب عازم کربلا شده، پس از دو روز به نجف بازمیگردند.
سیّد عبدالکریم هنگام ورود به نجف، بیست و دو ساله بود. در آن ایام، وی افزون بر اینکه در عالیترین دروس حوزه، اشتغال به تحصیل داشت، خود از مدرّسان رسمی حوزۀ علمیۀ قم به شمار میآمد و کتابهای کفایه،[39] رسائل و مکاسب[40]را برای طلاب تدریس میکرد. در وعظ و خطابه نیز نام سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی، بر سر زبانها افتاده و نامی آشنا در میان خطبا و وعّاظ جوان قم شده بود؛ هم به دلیل محتوایی که ارائه میداد و هم به دلیل سبک جدیدی که در منبر داشت و از شعر و ادبیات فاخر زبان فارسی بسیار استفاده میکرد.
مرجعیت عامه پس از آخوند خراسانی[41] به سیّد محمّدکاظم یزدی طباطبایی[42] و میرزا محمّدتقی شیرازی[43] رسید و میرزا محمّدتقی شیرازی نخستین مرجعی بود که احتیاطات خود را به آیة اﷲ اصفهانی ارجاع داد. پس از وفات آیات عظام محمّدحسین نائینی[44] و حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی در سال 1355 قمری و آقا ضیاء عراقی[45] در 1361 قمری، آیة اﷲ سیّد ابوالحسن اصفهانی مرجعیت شیعیان را در کل کشورهای اسلامی یافت. این مرجع عالیقدر توانست مجتهدانی بزرگ و برجسته در فقه و اصول و اخلاق تربیت کند که از جملۀ آنان میرزا حسین بجنوردی، سیّد محمود شاهرودی، سیّد محسن حکیم، سیّد هادی میلانی و سیّد محمّدحسین طباطبایی است. آیة اﷲ سیّد ابوالحسن اصفهانی در فعالیتهای سیاسی نیز حضوری پررنگ داشت و در این زمینه پیرو افکار و آرای استادش آخوند خراسانی بود. از همین رو به اصول حکومت مشروطه و محدود کردن سلطنت، اعتقادی راسخ داشت.[46] رحلت آیة اﷲ سیّد ابوالحسن اصفهانی سبب شد تا مرجعیت به حوزۀ علمیۀ قم و شخص آیة اﷲ بروجردی منتقل شود. در زمان ارتحال سیّد ابوالحسن اصفهانی، در حوزه نجف علمای بزرگی همچون آیات عظام سیّد محسن حکیم، سیّد محمود شاهرودی، میرزا عبدالهادی شیرازی، آل یاسین، سیدابوالقاسم خویی، شیخ کاظم شیرازی، سیّد هادی میلانی حضور داشتند؛ اما مقام علمی آیة اﷲ بروجردی موجب گشت که مرجعیت عامه نصیب ایشان گردد؛ اگرچه در مجموع، جایگاه حوزۀ نجف همچنان برتر و بالاتر بود.
پس از فوت آیة اﷲ اصفهانی، شهریۀ او نیز قطع شد و به جای آن، مبلغیاندک از طرف آیة اﷲ بروجردی و آیة اﷲ حکیم برای طلبهها مقرر گردید. اما کم شدن شهریۀ طلبهها، نشاط علمی حوزۀ قم و نجف را کم نکرد.
«شاگردهای مرحوم آقا ضیاء (آیة اﷲ ضیاءالدین عراقی) و سیّد ابوالحسن اصفهانی که شخصیتهای بزرگ علمی آن زمان بودند، حوزۀ نجف را همچنان در اوج نگه داشته بودند. در این ایام با وجود اینکه بزرگانی مثل شیخ محمّدکاظم کاظمینی و آقا شیخ موسی به رحمت خدا رفته بودند، فقهای بزرگواری همچون سیّد محسن حکیم، میرزا رضا شیرازی، سیّد محمود شاهرودی، حمامی، شیخ کاظم شیرازی، سیّد ابوالقاسم خویی، سیّد یحیی یزدی، شیخ حسین حلی و آل یاسین در نجف حضور داشتند و بر رونق حوزه میافزودند.
حوزۀ علمیۀ نجف در این سالها، پایگاه اصلی اجتهاد به شمار میرفت و امکانات علمی و معنوی بسیار مناسبی برای تحصیل طلبهها فراهم کرده بود.
«نجف پر از علمای تراز اوّل و مدرسۀ علمیه بود. برخی از مشهورترین مدارس نجف عبارت بودند از: مدرسۀ کبیر سید، کوچک سید، مدرسۀ بزرگ آخوند، مدرسۀ کوچک آخوند، مدرسۀ مرحوم رواقی و مدرسۀ مرحوم قزوینی. حجره هم زیاد بود. نه حجره گرفتن مشکلی داشت و نه درس خواندن و مباحثه کردن. کتابخانههای نجف هم بسیار غنی و پرشمار بود؛ به طوری که هر مدرسه، کتابخانهای مجزا داشت؛ از جمله کتابخانه شوشتری که پر از کتاب بود. طلبهها در صحن حرم و مدرسه مباحثه میکردند. حتی وقتی برای دیدن همدیگر میرفتیم، معمولاً پس از سلام و احوالپرسی کوتاه، بحث علمی آغاز میشد.»
در کنار این امتیازها، آنچه برای سیّد عبدالکریم مهمتر و ارزشمندتر بود و آن را بسیار میستود، فضای آرام و علمی و دور از سیاست نجف بود.
«در نجف، طلبهها و حوزه، ارتباطی با شهر نداشتند. اگر در شهر اتفاقی میافتاد، خبرش در حوزه نمیپیچید و معدودی با خبر میشدند. مثلاً وقتی ما وارد عراق شدیم، پادشاه این کشور ملک فیصل بود و پس از او شخصی به نام عبداﷲ آمد. عبداﷲ در زمانی که ولیهعد بود، به نجف آمد، اما طلبههای نجف حتی اسم پادشاه عراق را نشنیده بودند، چه رسد به اسم وصیّ او.»
روزی که آقا سیّد عبدالکریم همراه دوستش ابوالفضل حلالزاده به نجف میرسند، طلبهها برای روز عرفه (نهم ذیالحجه) به کربلا رفته بودند. آن دو نیز راهی کربلا میشوند. بعد از رسیدن به کربلا و زیارت، همراه طلبهها به مدرسه بادکوبه میروند تا شب را در آنجا بیتوته کنند. راه طولانی و پر از بیم و هراس خرمشهر تا نجف و از نجف تا کربلا، این دو جوان را سخت خسته و رنجور کرده بود. آن دو در کنار حوض مدرسۀ بادکوبه ایستاده بودند که استراحت کنند. در همین موقع، روحانی میانسالی که در حال وضو گرفتن از آب حوض بود، نگاهی به آن دو میاندازد.
«بعداً فهمیدیم که اسمش سیّد حسین است. در حالی که وضو میگرفت، از ما پرسید: طلبۀ نجف نیستید؟ گفتم: تازه از ایران آمدهایم. گفت: درس میخوانید؟ گفتم: بله. سطح را خواندهایم و قصد داریم درس خارج شروع کنیم. بدون اینکه از ما بپرسد اسمتان چیست و چرا به نجف آمدهاید و اهل کدام شهر و دیار هستید، مستقیم رفت به سراغ بحث علمی و از ما پرسید: شیخ انصاری در رسائل، مجاری اصول را دو گونه مطرح میکند. نظر شما درباره مجاری اصول چیست؟ کدامیک را میپسندید؟ واقعاً برای ما خیلی جالب بود که طلبههای نجف هیچ فرصتی را برای گفتوگوی علمی از دست نمیدهند.»
مکانهای متعدد و مقدّس، از دیگر امتیازهای نجف است که طلبهها به زیارت آنها میروند و در این مکانها برنامههای عبادی و ریاضت دارند.
«در نجف، طلبه برای گشتوگذار روزانه معمولاً به قبرستان وادیالسلام میرفت و فاتحهای میخواند و برمیگشت. اگر طلبه از مطالعه و کار علمی خسته میشد، برای رفع خستگی از شهر بیرون رفته، مثلاً در مسجد حنّانی یا مسجد کوفه بیتوته میکرد. زیارت کربلا و کاظمین هم که خیلی رایج بود. گاهی هم به سامرا میرفت. البته سفر به کوفه، رایجتر بود، چون فاصلهای با نجف نداشت. شط کوفه هم برای مردم و طلاب جاذبه داشت. خلاصه، هم فال بود و هم تماشا. تفریح و تفرّج طلاب در همین حد بود؛ ولی معمولاً در همین تفریحات هم بازار مباحثه گرم بود.»
فضای آرام علمی و معنوی نجف در آن زمان، چنان جاذبه و آثاری برای سیّد عبدالکریم داشت که در مصاحبهای میگوید: «این دوره از زندگانی من که کمتر از سه سال طول کشید، بهترین دوران حیات علمی من است.»
در آستانۀ مراجعت دوبارۀ آقا سیّد عبدالکریم (1328ش) به ایران، فضای سیاسی کشور عراق، به تدریج رو به ناآرامی و تشنّج گذاشت. مردم آگاهی یافته بودند که نخستوزیر و دستگاه حکومتی عراق، دستنشانده انگلیسیها است. از این رو علیه دولت «صالح جابر» دست به قیامی خونین زدند. شورش مردم در بغداد، نجف و برخی شهرهای دیگر به خاک و خون کشیده شد؛ اما سرانجام دولت صالح جابر سقوط کرد. انگلیسیها نخست میخواستند فردی به نام نوری سعید را جانشین صالح جابر کنند؛ اما در نهایت سیّد محمّد صدر را برگزیدند که شیعه بود و ریاست او تبعات کمتری داشت. پس از مدتی کوتاه، دوباره نوری سعید را بر سر کار آوردند. سیّد عبدالکریم همزمان با درس و بحث، اوضاع عراق را رصد میکرد و کمکم با انقلاب عراق آشنا شد.
«نمیتوانستم بیخیالِ اوضاع عراق باشم. در میان درگیریها دوبار نزدیک بود مورد اصابت گلوله قرار بگیرم.»
از امتیازهای حوزه بر دانشگاه، آزادی طلاب علوم دینی در انتخاب استاد است. هر طلبهای با بررسی نحوۀ تدریس استادان مختلف، استادی را که با روحیات و نیازهای خود مناسب تشخیص میدهد، برگزیده، در درس او حاضر میشود. سیّد عبدالکریم از اوّلین روزهای ورود به نجف و ثبت نام در مدرسه، کوشید در درس بهترین استادان حوزه نجف شرکت کند. بدین رو، در اصول، قطع و ظن، برائت و پارهای از مباحث الفاظ، و در فقه، اعداد صلاة و شروط تا آخرِ مکاسب را نزد آیة اﷲ سیّد ابوالقاسم خویی خواند، و بحث طهارت را تا آخرِ وضو در محضر آیة اﷲ سیّد محسن حکیم آموخت، و مبحث اجتهاد و تقلید را با آیة اﷲ سیّد عبدالهادی شیرازی گذارند، و کتاب بیع را در محضر آیة اﷲ شیخ محمّدکاظم آل یاسین شاگردی کرد. برای فلسفه نیز درس آیة اﷲ صدرای بادکوبهای را برگزید.
«اوّلین درس را در خدمت آقای حکیم خواندم. آن زمان ایشان مستمسک را نوشته بود ولی هنوز چاپ نشده بود. از روی همین کتاب که آن زمان خطی بود، تدریس میکرد. درس شروط را در فقه تا پایان صلاة و سپس اصول را با آقای خویی خواندم. در فقه علاوه بر آقای خویی، از آقای حکیم و آقای میرزا باقر زنجانی نیز بهرهمند شدم. با آقای سیّد عبدالهادی شیرازی درس بیع صبیّ، و عروه را با آیة اﷲ شیخ محمّدکاظم آل یاسین خواندم. آقای آل یاسین مرد فاضل و گوشهگیری بود. من وقتی درس را با ایشان شروع کردم، کلاس ایشان در یک اتاق برگزار میشد، اما پس از مدتی کوتاه، طلبهها از درس ایشان استقبال کردند و به پیشنهاد یکی از شاگردان، کلاس درس به مسجدی در کوچۀ محل زندگی استاد منتقل شد. اما ایشان بعد از اینکه دید تعداد شاگردان روز به روز بیشتر میشوند، درس را تعطیل کردند و به کاظمین رفتند. شهرت را دوست نداشت. روزی در مسجد مسئلهای را از ایشان پرسیدم و بعد از اینکه جواب مرا داد، خواستم تا دم در مسجد همراهیشان کنم، قبول نکردند و گفتند من پیرم و خیلی آهسته راه میروم. شما بروید، من هم آهسته میآیم. بسیار متواضع بود. به طرز عجیبی از شهرت و مرید، فرار میکرد. آن زمان شنیدم که یکی از ساکنان عراق، پول زیادی به ایشان میدهد که برای دین و حوزه هزینه کنند. اما آقای آل یاسین همۀ آن پول را در اختیار آقای خویی میگذارد و میگوید تحت اشراف شما خرج بشود، بهتر است. آن زمان، هر دو مرجع تقلید بودند. در مقابل این تواضع آقای آل یاسین، آقای خویی هم همۀ این پول را به هنگام تقسیم به نام آقای آل یاسین توزیع کرد و به هر کسی که پول میداد، میگفت این پول از طرف آقای آل یاسین است و من مقسّم ایشان هستم.»
استاد دیگر سیّد عبدالکریم در حوزۀ نجف، آقا سیّد جمال گلپایگانی است که در اخلاق و عرفان شهرتی بسزا داشت. همچنین مدتی کوتاه از محضر میرزا عبدالهادی شیرازی، تاریخ آموخت؛ اما چون «روش سامرایی» استاد را در تدریس نمیپسندید، آن را رها کرد.
«در روش سامرائی، استاد درس را مطرح میکرد و سپس کلاس را در اختیار طلبهها میگذاشت که بحث و جدل کنند. من بعد از حضور در درس آقا میرزا عبدالهادی که بیشتر طلبههای اصفهانی در آن حضور مییافتند، دیدم که این نوع درس خواندن (روش سامرایی) به درد من نمیخورد؛ چون من استادی را دوست داشتم که یک ساعت حرف بزند. بعد آقای سیّد محمّدهادی میلانی[47] به نجف آمد و درس خارج مکاسب را شروع کرد. هشت یا نه طلبه در درس ایشان حاضر میشدیم. تمام درس ایشان را در آن دوره نوشتم. بعد از مدتی آقای میلانی به کربلا برگشت و از آنجا هم به مشهد رفت و رحل اقامتِ دائمی افکند. در این زمان از علمای مطرح فلسفه، دو تن در نجف حضور داشتند: آقای صدرا بادکوبهای و آقای فیض گنابادی. آقای صدرا که من فلسفه را با ایشان خواندم، خواهان زیادی داشت. مرد بسیار فاضلی بودند و در تربیت شاگرد هم توفیقاتشان زیاد بود.»
اشتیاق سیّد عبدالکریم به تحصیل و تدریس در حوزه نجف، آنچنان بود که برای دوستان و هممباحثههایش غیبت یا دیر آمدن او به کلاس درس، اتفاقی عجیب و نادر بود. در کلاس درس هر آنچه استاد میگفت، مینوشت و به خاطر میسپرد.[48] در مقام استادی نیز میکوشید که هیچ گاه غیبت یا تأخیر نکند.
مهمترین استادان آیة اﷲ موسوی اردبیلی در قم و نجف به این شرح است:
در میان محافل علمی حوزۀ علمیۀ نجف، از جمله کسانی که در شکلگیری شخصیت علمی آقا سیّد عبدالکریم تأثیر داشت، آیة اﷲ سیّد ابوالقاسم خویی بود. وی فقیه، اصولی، محدّث، رجالی، مفسّر، متکلم و یکی از مراجع بزرگ تقلید در تاریخ معاصر شیعه است. نزد بزرگانی همچون شیخ الشریعه اصفهانی، شیخ مهدی مازندرانی، آقا ضیاءالدین عراقی، شیخ محمّدحسین کمپانی و میرزا محمّدحسین نائینی شاگردی کرد و از آنان اجازۀ روایت و اجتهاد گرفت. آیة اﷲ خویی در سال 1350 قمری، درسهای خارج فقه و اصول خود را در نجف به طوری رسمی و عمومی آغاز کرد و در مدت شصت سال (1350- 1410ق) هزاران شاگرد و صدها مجتهد تربیت کرد که بسیاری از آنان اکنون منشأ خدمات علمی و فرهنگی در جهان اسلامند.[49]
«آقای خویی، مردی پر جوش و خروش، پرکار و خستگیناپذیر بود. وقتی ما آنجا بودیم، او زیاد مطالعه میکرد و روزی سه درس میگفت: یک درس اصول و دو درس فقه (معاملات و عبادات). ما گاهی هر سه درس و گاهی دو درس از سه درس ایشان را میرفتیم. در آن زمان ایشان یکی از استادان نجف بود و شهرت امروز را نداشت. اما در میان طبقۀ دوم از همه جلوتر بود. از درجهیکها در نظر مردم، آقای حکیم بود و سیّد جمال گلپایگانی و سیّد محمود شاهرودی و مرحوم اصطهباناتی. ایشان خیلی خوشبیان بود و مطالب را به قدری ورز میداد که مسایلِ سخت علمی مثل مسائل عادی میشد. من وقتی به درس ایشان رفتم و در درس دیگران هم شرکت کردم، متوجه شدم که دیگران مطالعه میکنند، ولی «رزقٌ جدیدٌ و یومٌ جدیدٌ» هستند و چیزهایی برای همان روز دارند. اما ایشان آماده بودند و جامعترین درس، درس ایشان بود. منتها ما معتقد بودیم که ایشان ادقّ نبود؛ اگرچه بسیار دقیق بود.»
«آن موقع که ما توفیق شاگردی ایشان را داشتیم، دورۀ دوم درس اصول ایشان بود. واقعاً شخصیت علمی بزرگی داشتند. از خود ایشان شنیدم که فرمود خداوند بعد از آخوند خراسانی به من توفیق داد که بتوانم دربارۀ تمام ابواب فقه، کتاب و رساله بنویسم یا نظر بدهم. تعریف میکرد: در دوران طلبگی، روزی خانمم از من چیزی خواست، اما هیچ پولی در بساط نداشتم. گفتم پول ندارم. در همان ایام بیپولی، روزی حوالۀ پولی از ایران به دستم رسید. با وجود اینکه خیلی بیپول بودم، اما آنقدر درگیر درس و بحث بودم که حواله را فراموش کردم و تا چند روز بعد از آن هم با قرض زندگی را گذراندم تا اینکه بعد از چند روز، هنگام شست و شوی لباسم، خانم گفت کاغذی در جیب شما هست. کاغذ را گرفتم و دیدم حوالۀ پول است!»
«من مدت زیادی در نجف نبودم، اما در همین مدت کم، خیلی به ایشان نزدیک شدم. بنده از وقتی ایشان را شناختم، دیدم استادی است که ذرهای غرور و کبر ندارد. با شاگردانش میجوشد و مباحثه میکند. یک ربع قبل از درس در مدرّس بود و طلبهها را جمع میکرد و به اشکالات آنها گوش میداد. ایشان خیلی خوشبیان بود و مطالب را به قدری دقیق و موشکافانه میگفت که کمهوشترین طلبهها هم میفهمیدند. عالم بسیار متین و دینداری بود و از درس و عبادت خسته نمیشد. اگر کسی به ایشان جسارتی میکرد، اصلاً به دل نمیگرفت.»
«به یاد دارم در آن ایام، طلبهها گاهی پیاده به کربلا میرفتند. من هم تصمیم گرفتم که بروم. تا آن روز نرفته بودم. در یکی از گروههای طبلگی اسم نوشتم و سهمم را برای هزینههای سفر پرداختم. آن زمان، آقای خویی "ظنون" را میگفتند. وقتی رسیدند به "انسداد" گفتند: انسداد را نمیگویم. بعد از تعطیلات، بحث "برائت" را شروع میکنیم. ما اصرار کردیم که انسداد را بگویید، چون در دورۀ سطح هم انسداد را نخواندیم. اصرار ما نتیجه نداد و من تصمیم گرفتم که مبحث انسداد را در کتاب رسائل که حدود 90 صفحه بود، خودم بخوانم. از سفر کربلا انصراف دادم. میرزا کاظم تبریزی (ره) گفت: من هم میمانم و انسداد را مطالعه میکنم و با هم مباحثه میکنیم. آقای خویی هم به کربلا نرفته بود. بحثی در انسداد بود که من و آقای تبریزی نمیفهمیدیم. پیش آقای خویی رفتیم و گفتیم: ما اینجا را مطالعه کردیم و نفهمیدیم. ایشان هم بحث را نگاه کرد و مقداری برای ما توضیح داد. مطلب درست شد. در همان جلسه، مقداری اشکال و جواب شد. روش ایشان، این طور بود که اگر طلبهای اشکال میکرد، خوب گوش میداد؛ اما اگر میدید که طلبه اشکال ندارد، بلکه فقط میخواهد حرف بزند، حرف او را قطع میکرد. من شنیدم که ایشان بعدها دیگر همین کار را هم نمیکردند و تا وقتی طلبهای حرف میزد، گوش میدادند.»
«من درس ایشان را مینوشتم. یک روز از من پرسید: درس را مینویسی؟ گفتم: بله. گفت: بده به من که نگاه کنم. گفتم: در دفتر است و من اگر آن را بدهم به شما، درسهای روزهای بعد را نمیتوانم در آن بنویسم. گفت: بقیهاش را در کاغذ دیگری بنویس. من بهانهای دیگر آوردم. ایشان رها نکرد و بالأخره ما دفتر را به ایشان دادیم. وقتی دفتر را برگرداند، به من گفت: ان شاءاﷲ شما به جایی برسید و مقرِّر درسهای من باشید. گفتم: چرا مقرِّر؟ شما که دعا میفرمایید، دعا کنید که من به جایی برسم که مقرِّر حرفهای خودم باشم، نه حرفهای شما. گفتند: انشاءاﷲ، انشاءاﷲ .»
«یک بار که به نجف رفتم، آقای سیّد محمّد روحانی به من گفت: شما به دیدن آقای خویی رفتید؟ گفتم: نه. گفت: شما که شاگرد او بودید. گفتم: ایشان همه را در بیرونی میپذیرد. اینکه بروم و خودم را نشان بدهم، فایدهای ندارد. آقای روحانی همانجا به آقای خویی تلفن کرد و گفت موسوی اردبیلی از ایران آمده و الان در نجف است. کی خدمت شما برسند؟ ایشان زمانی را تعیین کردند. همراه سیّد محمّدرضا نوۀ سیّد محمود شاهرودی، خدمت آقای خویی رفتم. به سیّد محمّدرضا گفتم: شما چای که خوردید، بروید و پیش ما نمانید. میخواهم در خلوت با آقای خویی گفت و گویی بکنم. وقتی خدمتشان رسیدیم، گفتم: ایشان آقازاده سیّد احمد لنکرانی است. آقای خویی اگر میدانست کسی ترک است، با او ترکی صحبت میکرد. شروع کرد با او ترکی صحبت کردن. سیّد محمّدرضا گفت: من نمیفهمم شما چه میگویید. اوقاتش تلخ شد. آقای خویی گفت: پدرت ترک بود. چطور ترکی نمیدانی؟ برو ترکی یاد بگیر! بعد او پا شد که برود، آقای خویی گفت: بنشین! چرا اینقدر زود میروی؟ گفت: موسوی اردبیلی با من شرط کرده است که چایام را که خوردم، بروم. آقای خویی از من پرسید: شما الآن کجایید؟ چه میکنید؟ عرض کردم: در تهرانم. یک مقدار از کارهایم را در تهران، نقل کردم. از جمله گفتم که چقدر وجوهات دستم میرسد و برای چه کسانی میفرستم. ایشان گفت: شما با اجازه چه کسی این کارها را میکنید؟ گفتم: به اجازه خودم. آن آقایی که اختیار تمام مسلمانها را به شما داده و گفته است شما نایب منی، این یک وجب زمین را هم به من داده است. فرمودند: شوخی کردم. گفتم: من هم شوخی کردم.»
«بعد از مدتی عقیدهام دربارۀ آقای خویی، خیلی بهتر شد؛ خصوصاً در این اواخر که با کتابهای فقهی ایشان بیشتر مأنوس شدم. انصافاً در فقه، کمنظیر بود. البته وقتی من درس اصول میگفتم و به اصول ایشان مراجعه میکردم، میدیدم که گاهی اشتباه کردهاند. خود آقای خویی -رحمة اﷲ علیه- هم گاهی میگفت: بعد از آخوند هیچ کس به اندازۀ من موفق نبوده است. آخوند در تدریس موفقتر از من بود؛ اما من از آقای نائینی و آقاضیاء و شیخ محمّدحسین اصفهانی موفقتر بودم. ما گاهی خوشمان میآمد که ایشان با آقای میلانی بحث کند. آقای میلانی در روضۀ ایشان شرکت میکرد. ما مسایلی را پیدا میکردیم و گاهی از این دو بزرگوار میپرسیدیم. آقای خویی جواب را تند میگفت. خودش میگفت: من ملّا نقضی هستم، نقض میکنم. آقای میلانی متین و مقداری با تأنّی سخن میگفت.»
«من شنیدم که آقای خویی گفتهاند: سه نفر به حوزۀ علمیۀ نجف آمدند ولی پس از مدتی اینجا را ترک کردند و من از رفتن آنها خیلی متأثّر شدم: سیّد موسی صدر، آقای شبیری زنجانی و موسوی اردبیلی. ای کاش یا نمیآمدند یا نمیرفتند.»
یکی دیگر از استادان برجستۀ آقا سیّد عبدالکریم در حوزۀ علمیۀ نجف، آیة اﷲ سیّد محسن حکیم است. ایشان از شاگردان آخوند خراسانی، آقا ضیاء عراقی، میرزا محمّدحسین نائینی و سیّد محمّد سعید حبوبی بود. در نهضت آزادیخواهانۀ علمای دین، از جمله سیّد محمّد سعید حبّوبی (1322ق) در کنار استاد خویش ماند و او را یاری داد. آیة اﷲ سیّد محسن حکیم پس از وفات آیة اﷲ سیّد ابوالحسن اصفهانی، مرجع تقلید بسیاری از شیعیان جهان شد. ایشان در تألیف نیز دستی توانا داشت. معروفترین اثر بازمانده از قلم آن فقیه بزرگوار، مستمسک العروة الوثقی است.[50]
«آقای حکیم، خیلی محترم و مورد قبول و متشخّص بودند. بزرگانی همچون میرزا رضا شیرازی، شاهرودی، حمامی، شیخ کاظم شیرازی، ایشان را قبول داشتند. اوّلین درس من در حوزۀ نجف، در محضر ایشان بود که از روی مستمسک میخواندند و توضیح میدادند. آن موقع مستمسک چاپ نشده بود.»
آیة اﷲ حکیم در زندگی خویش توجه فراوانی به بینوایان و یتیمان داشتند و از همراهی با سران حکومت عراق پرهیز میکردند. وفات ایشان در ربیع الاوّل 1390ق، برابر با 1348ش روی داد. عاشَ سعیداً و ماتَ سعیداً.
زمانی که سیّد عبدالکریم وارد نجف شد، یکی از بزرگان علمی و مراجع حوزۀ علمیۀ نجف، آیة اﷲ محمّدکاظم شیرازی بود. آیة اﷲ شیرازی در سامرا نزد آیة اﷲ میرزا محمّدتقی شیرازی و در نجف در محضر آیة اﷲ سیّد ابوالحسن اصفهانی شاگردی کرد و پس از فوت آیة اﷲ سیّد ابوالحسن اصفهانی، در شمار مراجع درآمد.
سیّد عبدالکریم در مدت حضور در حوزۀ علمیۀ نجف در برخی از دروس فقه و اصول آقا شیخ کاظم شیرازی، از جمله «بیع صبیّ» شرکت کرد و از خرمن دانش آن فقیه بزرگ، خوشههای فراوان برچید.
«با اینکه فقر و فلاکت بود، اوضاع درس و بحث خوب بود؛ خصوصاً در دورۀ مرحوم شیخ محمّدکاظم شیرازی - رحمة اﷲ علیه - که روش خاصی داشتند و بحثهای علمی را به مجالس عادی هم کشانده بودند. روزی همراه یکی از رفقا برای گردش به کوفه رفته بودیم که آنجا شنیدیم آقا شیخ محمّدکاظم شیرازی هم در کوفه تشریف دارند. ایشان مدتی بود که برای درمان، اتاقی را در کنار شط کوفه (به اصطلاح مردم کوفه: قصر) اجاره کرده بود. وقتی به دیدارشان رفتم، روی تخت دراز کشیده بود و بهسختی نفس میکشید. احوالشان را که پرسیدیم، گفتند: انشاءاﷲ خوب میشوم. در حالیکه بهسختی و شمردهشمرده حرف میزد، شروع کرد به طرح یک مسئلۀ علمی. گفتند: در اینجا از آب فرات ماهی میگیرند و فلس ماهیها معلوم نیست. در حالی که به سختی چشمانش باز و بسته میشد، حرفش را ادامه داد. ذبح آنها چه میشود؟ من خواستم نظرم را بگویم که رفیقم مانع شد و آهسته گفت: نمیبینی حال ندارند؟! بعد از لحظاتی، آقا وقتی جوابی از ما نشنید، گفت: "شما ظاهراً دلتان برای من سوخته است که بحث نمیکنید. اتفاقاً اگر آدم در حال صحبت علمی بمیرد، خیلی بهتر است." چند لحظه سکوت کردند و بعد ادامه دادند: شما را وصیت میکنم که نوشتههای شیخ مرتضی انصاری را دقیق بخوانید و فراموش نکنید. رسائل و مکاسب را خوب بخوانید. بعد از شیخ چیز تازهای نیاوردهاند. اگر هم کسی چیزی نوشته است، همان نوشتههای شیخ را پس و پیش کرده یا به آن نظر داشته است. اینها را گفت و بعد بیحال شد و ما اجازه خواستیم که مرخص شویم. آقا شیخ کاظم در فقه بسیار متبحّر بود.»
«من، یک سال قبل از آقای بروجردی، به قم آمدم. آمدن آقای بروجردی به قم، با سر و صدای زیادی همراه بود. ایشان وقتی از بروجرد به قم آمد، حنا میبست، ریش قرمزرنگی داشت و عمامۀ سبز میبست و نعلین زرد و لباس بروجردی میپوشید. اما آرامآرام ظاهرشان تغییر کرد و رنگ قم به خود گرفت. ایشان با احترام وارد قم شد. آقایان سیّد صدرالدین صدر و سیّد محمّدتقی خوانساری در جاده تهران - قم به استقبال ایشان رفتند. در کنار جاده، جایی را برای ملاقات و استقبال از ایشان آماده کرده بودند. آقای حجّت، برای استقبال دو کیلومتر هم جلوتر رفته بود و طبعاً آقای بروجردی اوّل با ایشان ملاقات کرد. آنگاه با همدیگر به جایگاه استقبال عمومی آمدند و از آنجا هم به قم. جمع کثیری از طلاب در کنار این دو جایگاه جمع شده بودند. آن زمان، دارالتبلیغ در خارج از شهر بود و نزدیک خانه آقای سیّد محمّد آقازاده (مصطفوی). او شخصیت دوم قم پس از آقای بروجردی بود. خانۀ او را که تقریباً خارج از شهر بود، برای اقامت آقای بروجردی معین کرده بودند. بعد از آنجا ایشان به خانه آقای سلامت که یکی از تجّار قم و از محترمین و مورد قبول مردم بود، منتقل شد. خانۀ آقای سلامت در کوچه باریکی بعد از گذرخان قرار داشت. هنوز آقای بروجردی برای عموم طلبهها معرفی نشده بود؛ ولی بزرگان حوزه، ایشان را میشناختند. در مراسم استقبال و ملاقات، مرحوم آقای صدر دم در ایستاده بود و از کسانی که میآمدند پذیرایی میکرد. در موقع نماز، همۀ نمازها به احترام آقای بروجردی تعطیل شد. آقای صدر جای نماز و درس خود را در حرم به آقای بروجردی داد و پذیرایی شایانی از ایشان کرد. وقتی ایشان نماز جماعت را شروع کردند، همۀ آقایان نماز را تعطیل کردند جز آقای نجفی مرعشی. آقای حجّت در صحن کوچک نماز میخواند و ایشان هم به احترام آقای بروجردی، نماز را تعطیل کرد.»
«وقتی آقای سیّد ابوالحسن اصفهانی از دنیا رفت، همراه طلبهها از فیضیه به دارالشفاء رفتیم و از خیابان دارالشفاء وارد مسجد امام شدیم و از آنجا آمدیم گذرخان. طلبهها هم رفتهرفته زیاد شدند. از گذرخان که رد شدیم، به خانه آقای سلامت رسیدیم. چون کوچه باریک بود، گفتند: سر کوچه بنشینید. روی زمین نشستیم. عدهای نوحه میخواندند و به آقای بروجردی تسلیت میگفتند. برخی طلبههای ترکزبان تازه متوجه شده بودند که قضیه از چه قرار است. یک سیّدی بود به نام قوام زنجانی. او هم "وا آیة اﷲ " میگفت و سینه میزد و با دست به دیگران اشاره میکرد که برویم خانه آقای حجّت. ولی کسی نرفت.»
«اوّلین مجلس برای مرحوم آیة اﷲ سیّد ابوالحسن اصفهانی از طرف آقای بروجردی برگزار شد. شاه هم تلگراف تسلیت را برای آقای بروجردی فرستاد. چون میخواست مرجعیت را به قم منتقل کند و قم یک حوزۀ مستقل بشود. شاه از کمونیسم و حزب توده واهمه داشت و میخواست از طریق حوزه با عوامل شوروی مقابله کند. مرحوم آقای مطهری، تلگراف شاه را روی منبر قرائت کرد. شاه آقای بروجردی را با لقب حجة الاسلام والمسلمین خطاب کرده بود. من هنوز در گوشم است که مرحوم مطهری میخواند: حجة الاسلام والمسلمین الحاج آقا حسین بروجردی. بعد از ایشان، آقای حجّت و بعد آقایان دیگر مجالس ترحیم گرفتند.»
«مرحوم آقای بروجردی درس را گویا از کتاب اجاره شروع کرد. افراد درجه اوّل، مثل آقای صدر، آقای خوانساری، آقای حجّت، آقای فیض و شیخ عباسعلی شاهرودی به درس ایشان نرفتند؛ ولی آقای گلپایگانی، آقای داماد، آقای خمینی در درس ایشان حاضر شدند. بعد از کتاب اجاره، کتاب صلاة را گفت. این درس را من و آقای بهشتی نوشتیم. قرار شد نوشتههای خود را به همدیگر بدهیم که هم اصلاح بشود و هم اگر یکی از ما چیزی را جا انداخته است، دیگری یادآوری کند. آقای بهشتی در کاغذهای بزرگ مینوشت و من در برگهای کوچک. مرحوم آقای بهشتی در حین نوشتن درس، اگر مطلبی به ذهنش میآمد، در حاشیه مینوشت و با "منه" امضا میکرد. ضمیر "منه" به خودش برمیگشت. من به شوخی بعد از "منه" کلمۀ "رحمه اﷲ " میگذاشتم.»
«درس مرحوم آقای بروجردی، واقعاً قابل استفاده بود. ایشان نگاهها را به فقه تغییر داد. تا آن روز در مسائل فقهی، اوّل اصول را میدیدند، بعد قواعد مسئله را، بعد نوبت به نصّ میرسید و گاهی هم نمیرسید. معمولاً میگفتند: لولا النصّ و الإجماع علی القاعده، حکم مسئله چنین است. آقای بروجردی آمد و این فرمول را به هم زد. معلوم شد اوّل باید اقوال خاصه و عامه را دید و بعد هم آیات و روایات و سپس قواعد و اصول را. بدین ترتیب، سبک قم با سبک نجف فرق کرد. نجف همان سبک "لولا النصّ و الإجماع" را داشت. آقای بروجردی اصول هم میگفت. کتاب مناهج الوصول[51] آقای خمینی، در واقع تقریر درس اصول ایشان است.»
«آقای بروجردی، مطلب را خوب بیان میکرد. همۀ جهات مسئله را میدید و حتی مثلاً میگفت: این مسئله از فقه عامه وارد فقه خاصه شده است. به عقیدۀ ایشان، طلبهها نباید به کتابهای جدید مثل کتاب مرحوم نایینی اکتفا کنند، بلکه باید ببینند قدما چه گفتهاند و چگونه مباحث را مطرح کردهاند. ایشان اصرار داشتند که در مسائل باید فقه عامه هم مورد توجه قرار گیرد و در صورت امکان، روایات آنها هم دیده شود. میگفت: در دورۀ ائمه(ع) علمایی که مردم به آنها دسترسی داشتند، از عامه بودند و از طرف آنها مسایل به مردم گفته میشد. در واقع ائمه(ع) نگاه میکردند و هر کجا که لازم بود، بر فقه عامه حاشیه میزدند. لذا ایشان میگفتند: فقه شیعه حاشیهای بر فقه عامه است. بنابراین اگر کسی متن را درست نفهمد، حواشی را هم درست نمیفهمد. بعضیها فکر میکردند که این حرف، تکریم فقه عامه است؛ اما این افراد، در حقیقت معنای کلام آقای بروجردی را متوجه نشده بودند.»
«آقای بروجردی، بسیار عمیق بود. گاهی نکاتی را از استادشان در اصفهان، مرحوم سیّد محمّدباقر درچهای، میگفتند. از استاد دیگرشان، آخوند خراسانی هم مطالبی را نقل میکردند. یک بار فرمود: در خواب دیدم که آخوند لب بام نشسته و نزدیک است که بیفتد. من آمدم و نشستم پشت سر ایشان و بغلشان کردم که نیفتد. مرحوم آقای بروجردی درس را در حرم حضرت معصومه (س) شروع کرد و در آن سرسرایی که به طرف مقبرۀ حاج شیخ میرود، درس میگفت. جمعیت زیادی میآمدند و سرسرا پر میشد و حتی برخی در اطراف مقبرۀ حاج شیخ مینشستند. تقریباً همۀ طلبههای خارجخوان در درس آقای بروجردی شرکت میکردند. بنده چند اتفاق خندهدار از دوران درس ایشان به یاد دارم: روزی آقا مصطفی خمینی قبل از درس، یک گربه آورده بود و در رَف (طاقچه) گذاشته بود. درس که شروع شد، گربه میخواست پایین بیاید؛ اما چون همهجا آدم نشسته بود، شروع کرد به میومیو کردن! همه میخندیدند. آقای بروجردی گوشش سنگین بود و نمیدانست چرا طلبهها میخندند. با ناراحتی گفت: آقایان، من با زحمت به اینجا میآیم. مطالعه میکنم و با سختی سوار درشکه میشوم و خودم را به درس میرسانم. در عوض شما میخندید؟ کسی هم جرئت نمیکرد که ماجرا را به ایشان بگوید. بالأخره گربه پرید روی طلبهها و از روی دوش طلبهها تا روی منبر آقا رفت. آقای بروجردی، تازه فهمید که علت خنده چیست.»
«وقتی آقای بروجردی میخواست مسجد اعظم را بسازد، خانههایی را که برای زمین مسجد اعظم در نظر گرفته بودند، خراب کردند و خاکها را به خرکدارها داده بودند که از آنجا بیرون ببرند. همه نشسته بودند. یکی از این الاغها موقع بیرون رفتن، شروع کرد به سر و صدا. باز هم طلبهها خندیدند و باز آقای بروجردی متوجه نشد و گفت: چرا میخندید؟ چه شده است؟»
«طلبهای به نام وحید گیلانی که از نجف آمده بود، بعد از چندی لباس را کنار گذاشته و رئیس دادگستری شده بود. بعد از بازنشستگی، دوباره عمامه گذاشت و به قم آمد و جزو افراد بیرونی آقای بروجردی شده بود. زیاد آنجا میرفت. پیرمرد بود. عمامه سفت و سختی هم بر سرش میگذاشت. یک روز موقع درس جلو ما نشسته بود. ما هم جلو در ورودی نشسته بودیم. بعد از چند دقیقه سیّد مصطفی خوانساری وارد شد. سیّد مصطفی معمولاً در زمستان، روی عبا یک پوستین هم میپوشید و سرش را با دستمال میبست و عمامهای هم میگذاشت. آستینهای تیز پوستین او به عمامۀ وحید گیلانی خورد و آن را انداخت. وحید نگاهی کرد و جملۀ تندی به سیّد مصطفی گفت؛ اما او نشنید. آقایان اخوان مرعشی (کاظم و مهدی) هم آنجا بودند. گفتند: آقا سیّد مصطفی، آقا وحید با شما بودند. سیّد برگشت، دید آقای وحید میگوید: صبّحکم اﷲ بالخیر. او هم گفت: صبّحکم اﷲ بألف خیر. اخوان مرعشی به آقای وحید میگفتند نه آقا! آن حرف اوّلتان را بفرمایید که استفاده کنند.»
«روزی بحث ایشان دربارۀ جهت قبله بود و میگفت: منظور از مواجهه به طرف قبله، این است که اگر خطی را از پیشانی امتداد دهیم، به سمت کعبه خواهد بود. ما از این حرف ایشان استبعاد کردیم. یکی از طلبهها به شوخی گفت: پس ما الآن مقابل ستون حضرت معصومه ایستادهایم، چون این خط از پیشانی ما مستقیم به آنجا میخورد. چند نفری که دور و بر او بودند خندیدند. آقای بروجردی وقتی خندۀ آنها را دید عصبانی شد و در حالی که با دستش به طرف ما اشاره میکرد گفت: اینها، از اوّلِ درس میخندند و در فکر فهمیدن نیستند.» با اینکه من نخندیده بودم، اما به گونهای ایشان گفت که من شده بودم قدر متیقّنِ این خطاب و عتاب. همه میگفتند: مخاطب آقا، موسوی اردبیلی، رضوی و میانجی بود. فردی به نام سیّد فخرالدین شیرازی، پیش آقای بروجردی رفت و گفت: شما که آبروی اینها را بردید، اینها طلبههای خوبی هستند و در حوزه درس میدهند. آقای بروجردی متأثّر شده بود. لذا فردا که برای درس آمد، از ما معذرتخواهی کرد و گفت: شنیدهام که طلبههای خوبی هستند و درس میدهند.»
«مرحوم آقای بروجردی، خوشفکر و خیلی باهوش بود. در دورۀ او بین شیخ عبدالمجید سلیم، رئیس جامع الأزهر مصر و حوزۀ قم به وسیله شیخ محمّدتقی قمی رابطه خوبی برقرار شده بود. حتی کتاب المختصر النافع مرحوم محقق را چاپ کردند. دارالتقریب هم که تأسیس شد، شیخ محمّدتقی قمی مدیر یا دبیر آن به حساب میآمد. مرحوم آقای بروجردی خدمات زیادی به مردم و به ویژه به طلبهها کرد. گاهی به شاه هم نهیب میزد. ایشان نوکری داشت به نام حاج احمد خادم که طلبهها اخلاق او را نمیپسندیدند. مغرور بود و با بی اعتنایی برخورد میکرد. آقای گلپایگانی نقل میکند: ما اصرار داشتیم که آقای بروجردی این فرد را از خود دور کند؛ چون او با طلبهها نمیساخت. آقای بروجردی گفته بود: اگر توانستید فردی مثل او پیدا کنید، من او را کنار میگذارم. گفتند: چطور؟ گفت: این آدم، از بچگی در خانۀ من بوده است. هم برای من آفتابه پر میکند و هم پیام من را به شاه میرساند. آقای فلسفی هم میگفت: من به حاج احمد خادم گفتم بیا با هم برویم پیش شاه که فلان مطلب آقای بروجردی را من به شاه بگویم؛ ولی ابلاغ پیام به عهدۀ تو؛ چون من نمیتوانم بگویم آقا فرمودند. پیش شاه که نمیشود گفت آفا فرمودند! باید بگویم: آقا عرض کردند، که این هم درست نیست. رفتیم و او به شاه گفت: آقا به من فرمودند که من خدمت شما عرض کنم که...»
«ابهت آقای بروجردی باعث شده بود که هم در نظر شاه و دولتیها محترم باشد و هم نزد علما. در ایران عالمی نبود که در مقابل آقای بروجردی خضوع نکند؛ چون هم سنّش بالا بود، هم سوادش و هم موقعیتش. من نظیر آقای بروجردی را ندیدم؛ نه در نجف و نه در قم. آقای بروجردی نماد تقوا و عظمت و بزرگواری بود. درسشان مثل دریا فایده میرساند. منتها تکرار زیاد داشتند و سریع جلو نمیرفتند. شنیدم به آقای بروجردی گفته بودند که آقا بیان شما قدری تکرار و اطناب دارد. گفته بود: من تکرار میکنم که خودم بفهمم، نه شما.»
«من برای شهریه اقدام نمیکردم و امتحان هم نمیدادم. روش حوزه را در دادن شهریه، خلاف عزت نفس میدانستم؛ اما چون استاد سطح بودم، طلبهها برای گرفتن نماز و روزۀ استیجاری یا شهریه یا برای امتحان دادن از من تأیید و امضا میخواستند و من هم زیر برگههای درخواست تأییدیه، اسمم را مینوشتم و امضا میکردم. شنیدم که روزی آقای بروجردی فرموده بودند: این سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی کیست که این همه امضا میکند؟ چرا خودش شهریه نمیگیرد؟ آقای بروجردی خودشان بر دفتر شهریه نظارت میکردند و میدانستند که چه کسانی شهریه میگیرند و چه کسانی نمیگیرند. ایشان آن سال، صلاة مسافر گفت. من درس صلاة مسافر را نوشتم. امتحان گرفتن در آن زمان دو گونه بود: یا باید پیش استادان معیّن (روح اﷲ خرمآبادی، روح اﷲ خمینی، سیّد محمّد محقق داماد) امتحان میدادیم و یا باید درس را مینوشتیم و به آقای بروجردی میدادیم تا خود ایشان ببیند. من صلاة مسافر را نوشتم و تقدیمشان کردم؛ ولی نرفتم دفترم را بگیرم. در نوشتهام مطالب خودم را با مطالب ایشان مخلوط نکرده بودم. یک روز ایشان سر درس گفتند: "یک نوشتهای پیش من هست راجع به صلاة مسافر. نویسندهاش آن را خوب نوشته است؛ یعنی حرفهای خود را قاطی حرفهای من نکرده است. این نوشته مال هر که هست، بیاید بگیرد." من حدس زدم نوشته من باشد. به حاج محمّدحسین گفتم: این نوشته مال من است. او سبب شد که من خدمت آقا رسیدم. ایشان مرا به قیافه میشناخت؛ چون در درس شرکت میکردم؛ منتها ندیده بودند که برای امور مالی خدمتشان برسم. نوشتۀ من را همراه جایزهای مرحمت فرمودند. آن موقع رسم بود که اگر کسی جایی برای تبلیغ میرفت، از محل تبلیغ تلگراف میزدند به آقای بروجردی یا آقای شریعتمداری که طلبهای به این نام برای تبلیغ به شهر یا روستای ما آمده است. از ارومیه تلگراف زدند که فلانی برای تبلیغ اینجا بوده است. حاج محمّدحسین پیام داد که به فلانی بگویید بیاید پیش آقا. من گفتم: نمیخواهم مزاحم ایشان شوم. میدانم که تلگراف راجع به ارومیه است. این تلگرافها در واقع گزارش کار بودند و بابت آنها به طلبهها چیزی میدادند.»
«آقای بروجردی، از کسانی که در حوزه فعالیت سیاسی میکردند و حرفهای تند میزدند، خوشش نمیآمد. میگفت: اینها مانع درس طلبهها میشوند. گاهی هم عصبانی میشد و در درس میگفت: قم، شهر بیدروازه شده است! هر که میخواهد میآید و هر کاری دوست دارد، میکند و هر چه میخواهد میگوید. یک بار برای حل مسئلهای سیاسی میان طلبهها، حاج میرزا عبداﷲ آل آقا را فرستاد و یک بار هم شاه محمود را. طلبهها شاه محمود را کتک زدند. آقا مصطفی محقق داماد از قول آقای آشتیانی نقل میکرد: برخی طلبهها از من خواستند که پیش آقای بروجردی بروم و شفاعتشان بکنم. من رفتم خدمتشان. آن روز، آقای فاضل لنکرانی، شیخ محمّدعلی کرمانی، سیّد مصطفی خوانساری و چند نفر دیگر هم بودند. ولی آقایان نزدیک ایوان، منتظر ایشان بودند و من در اتاق متصل به اندرونی نشسته بودم. آقای بروجردی، وقتی مرا دید که در اتاق منتظر آمدن ایشان هستم، نشست. من فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: این بچهها، فرزندان شما هستند. مقلّد شما هستند. شما گاهی دربارۀ اینها کملطفی میفرمایید. آقای بروجردی گفت: اینها چه میگویند؟ حرفشان چیست؟ گفتم: چیز خاصی نمیگویند. حکومت اسلامی میخواهند. گفت: حکومت اسلامی یعنی چی؟ گفتم: یعنی شریف امامی نباشد، دکتر اقبال نباشد، چون اینها شراب میخورند و نماز و روزه ندارند. در یک کشور اسلامی باید افرادی حکومت کنند که نماز میخوانند، روزه میگیرند، به شریعت پایبندند. من میگفتم و ایشان هم گوش میداد. بعد ایشان، اشارهای کرد به آقایانی که در آنجا حاضر بودند، و گفت: حکومت اسلامی، یعنی این آقایان بروند وزیر و وکیل بشوند؟ گفتم: بله؛ اینها یا کسانی مانند اینها. فرمود: اگر اینها بروند و وزیر و وکیل بشوند، هر کدام از اینها خودش یک دکتر اقبال و یک شریف امامی است.»
«ایشان اهل کوهکمره بود که دهی در اطراف تبریز است. اکثر ساکنان آن روستا از سادات هستند. وقتی که ما آمدیم قم، ایشان در میان طلبهها، نسبت به امثال و اقرانش همچون آقای صدرالدین صدر و آقای سیّد محمّدتقی خوانساری، اسم و رسم بیشتری داشت. افراد دیگری هم بودند که البته در طبقۀ اینها نبودند؛ مثل شیخ عباسعلی شاهرودی، سیّد احمد زنجانی، محمّدرضا گلپایگانی، سیّد اکبر قزوینی، سیّد محمود روحانی، آقای فیض قمی و آقای کبیر قمی. مرحوم آقای حجّت، ظاهراً یکی از سه نفری است که وصیّ آقای حائری بودند. پسر آقای حائری هم دامادشان بود. آقای شیخ عبدالکریم حائری به آقای حجّت عنایتی ویژه داشت. من در جایی خواندم که آقای صدر گفتهاند: آقای حائری به من فرمودند شما جای من نماز جماعت را اقامه کن. اما در خواب به ایشان گفتم: اگر اجازه بفرمایید آقای حجت، جای نماز شما نماز بخواند. آقای حائری هم قبول کرد. به هر حال آقای حائری به آقای حجت، نظر خاص داشت. عموی آقای حجّت، سیّد حسین کوهکمرهای، معاصر شیخ مرتضی انصاری - رحمة اﷲ علیه - فقیه و مرجع بزرگی بود. آقای حجّت از آن جهت هم فضیلت داشت. میگویند در طی دوران طلبگیاش در نجف، بسیار طلبۀ درسخوان و مهذّبی بود. استادشان آیة اﷲ محمّدحسین اصفهانی گفته است که این سیّد، شخص فاضلی است. از شخص دیگری شنیدم که ایشان درس آقاضیاء را هم تقریر کردهاند. آقا ضیاء آن را دیده و تصحیح کرده است. ولی مشهور است که آقای حجّت، شاگرد شریعت اصفهانی - رحمة اﷲ علیه - بوده است. سبکش هم سبک ایشان بود. بیشتر ترکهای قم، آقای حجّت را اعلم میدانستند. آقای حجت، غیر از درس و بحث، کارهای دیگری هم میکرد که برای حوزه خیلی مفید بود؛ مثل ساختن همین مدرسۀ حجتیه که در آن زمان، واقعاً گرهگشا بود. بیان خوبی هم داشتند. آقایان سیّد محمّد داماد، آقای خمینی، آقا مرتضی حائری، آقای مطهری و آقای منتظری هم مدتی در درس ایشان شرکت میکردند.»
«آقای حجّت در نظر ما خیلی جلوه داشت. وقتی آقای بروجردی به قم آمدند، خیلی از ترکها تلاش میکردند که آقای حجّت، همردیف آقای بروجردی باشد، ولی اطرافیان مرحوم آقای بروجردی قویتر بودند. امّا به هر حال آقای حجّت هم جای خودش را داشت. آقای بروجردی به ایشان خیلی احترام میکرد. حتی شنیدم، پس از فوت آقای حجت، آقای بروجردی تابوت آقای حجّت را بوسید.»
«من درس خارج که رفتم، از اصول شروع کردم و در آن زمان بحث ایشان دربارۀ مفاهیم بود که آن را تا آخر و نیز مقداری از مباحث عام و خاص، مجمل و مبیّن و... را ادامه دادم.. بعد از اینکه از قم رفتم، دیگر هیچ وقت ایشان را ندیدم. در میان شاگردانش، شخصی بود به نام آقا شهاب ملایری. یک بار به دیدن ایشان رفتم. مشهور بود که او شاگرد خاص آقای حجّت است. مرحوم فاضل همدانی هم از شاگردان خاص ایشان بودند. اما به هر حال آقای حجت، نتوانستند شاگردان زیادی تربیت کنند. من در درس فقه ایشان نرفتم، ولی از آقای منتظری شنیدم: وقتی حاج میرزا علی آقا شیرازی به قم آمدند، من و آقای مطهری، همراه ایشان به درس فقه آقای حجّت رفتیم. به قدری اقوال و روایات در خاطر داشت که حاج میرزا علی آقا پا شد و گفت: عجب حافظهای!»
«با همه تبحّری که در فقه داشتند، اما من در حاشیۀ ایشان بر عروه، نکته مهمّی ندیدم. حاشیههای ایشان در عروه، خیلی مختصر است؛ گاهی در حد یک کلمه یا دو کلمه. قابل مقایسه با حواشی آقای بروجردی یا آقای خویی نیست. آقای حجت، قدری هم تندمزاج بودند. یک روز به منزل ایشان رفتم. جمعی دور هم نشسته بودند. من گفتم: روایت "هو الطهور ماءه...[52] را باید چگونه معنا کنیم؟ ایشان گفتند: الان که مهمان دارم. بگذارید یک وقت دیگر. گفتم: روایت را معنا کنید، من زود میروم. طوری جواب من را دادند که پشیمان شدم.»
«وقتی آقای سیّد احمد خوانساری، از کربلا به قم آمدند، به دیدنشان رفتیم. آقای سیّد محمّدتقی خوانساری، آقای اراکی و سیّد مصطفی خوانساری هم آنجا بودند. مدتی نشستند و صحبت کردند تا آقای حجّت آمد. با آمدن ایشان، همه احترام کردند و از جا برخاستند. آقای سیّد محمّدتقی خوانساری مرد بی آلایشی بود، به آقای حجّت گفت: ما خیلی وقت است که نشستهایم، اگر اجازه بفرمایید ما مرخص میشویم. آنها که رفتند، آقای حجّت گفت: اگر ما این کار را میکردیم، میگفتند: چرا ترکها آداب را مراعات نمیکنند!»
«ایشان و آقای صدر و خوانساری را آیات ثلاث میخواندند. آن زمان تصمیم میگیرند که وجوهات را در یکجا جمع کنند و به نام حوزه شهریه بدهند، نه به نام فرد خاص. برای این کار هم مرحوم سیّد احمد زنجانی را معیّن کردند که او تقسیم کند و به نام حوزه شهریه بدهد. همچنین قرار شد در ایام عید هر کدام از آقایان برای خودشان جلوس جداگانهای نداشته باشند، بلکه همه به خانه حاج شیخ عبدالکریم بروند و در آنجا مردم به دیدن آنها بیایند. آقای حجّت میگوید: سیّد محمّدتقی خوانساری در این برنامهها با ما همراهی نمیکند. او را پشیمان میکنند. از قضا همین طور هم میشود.»
«با آنکه آقای حجت، اخلاق ملایمی نداشت، وقتی از دنیا رفت، حتی کسانی که روابط خوبی با ایشان نداشتند، اشک ریختند. یک منبری به نام مشایخی که مرید آقای حجّت بود، بالای منبر گفت: از زمان رحلت آقای حجت تا امروز، گریه مرا رها نکرده است. با خودم گفتم بروم پیش کسانی که رابطه خوبی با آقای حجّت نداشتند؛ شاید حرفهایی بزنند که مهر من به ایشان کمتر بشود؛ ولی نزد این آقایان هم که رفتم، دیدم از من متأثّرترند و گریه میکنند.»
«سیّد محمّد داماد، مجتهدی بود کوشا و بسیار جدی در درس و بحث. زحمت میکشید و درس میداد و البته دقت زیادی هم داشت. مدتی در خدمت ایشان بودم؛ هم در اصول و هم در فقه. و درسهای ایشان را تا آنجا که میتوانستم نوشتم. با اینکه روان درس میداد، ولی گاهی از الفاظی استفاده میکرد که معمول نبود؛ مثلاً میگفت: ببین پِرت حرف کجا رفت؟ عبارت عربی را هم درست نمیخواند، و لذا طلبهها به شوخی میگفتند اگر کلمهای را دو یا سه جور بخواند، صحیحش وجه چهارم است که نخوانده است!»
«شاگردان سیّد محمّد افرادی بودند مثل آقا موسی شبیری، میرزا علی مشکینی، آقا موسی صدر، سیّد محمّد بهشتی، آذری قمی، میرمحمّدی، سیّد اسماعیل زنجانی، میرزا علی احمدی میانجی و ابطحی کاشانی. میرزا جواد تبریزی هم مدتی درس او میآمد، اما در حاشیه مینشست و ادامه هم نداد. آن زمان که آقای خمینی شاگرد کم داشت، درس آقای محقق، شلوغ بود. امتیاز آقای داماد، دقتشان بود. من چند سال در درس ایشان شرکت کردم. صلاة را پیش ایشان خواندم و درس اصولشان را از اوّل تا آخر بودم. اهل اُنس و گعدههای طلبگی نبود؛ در بازار نماز میخواند و گاهی هم اطراف قم یا غیر قم منبر میرفت. گاهی هم در مسجد خودش منبر میرفت. طلبهها میگفتند: سیّد محمّد، همان دقّتی که در درس دارد، در منبر هم دارد و لذا هر دو وجه قوی و ضعیف مطلب را در روضهاش میخواند! دنبال شهرت و مرجعیت نبود و همۀ عمرش را صرف درس و بحث کرد.»
«سیّد احمد خوانساری در میان مردم و طلاب، شخصیتی محترم بود. در کلام و رفتار و زندگیاش بسیار اهل مراعات بود. اگر چیزی میخرید و پول آن مثلاً چهار تومان میشد، وقتی اسکناس ده تومانی میداد، منتظر نمیماند که بقیۀ پول را بگیرد. گویا در گرفتن باقیماندۀ پول شبهۀ ربا داشت و لذا راه میافتاد و میرفت. وقتی فروشنده به ایشان میگفت: آقا! بقیه پولتان ماند. میگفت: پس شما این مقدار از پول را به من ببخشید! همچنین در خیابان ارم که راه میرفت، مراقب بود که از آن قسمتهایی نرود که قبلاً خانه بوده و دولت بهزور از صاحبانش گرفت است. جور خاصی راه میرفت. در ذهنش بود که قبلاً کجاها کوچه بوده و از همانجاها میرفت؛ لذا گاهی ناگهان راهش را کج میکرد. من از خودشان شنیدم که میگفت: به حاج شیخ عبدالکریم حائری گفتم: من میخواهم پشت سر شما نماز بخوانم اما شما ساعت به دست میاندازید. آقای حائری گفت: چه مشکلی دارد؟ گفتم: من نمیگویم که مشکل دارد، ولی من نمیتوانم پشت سرتان نماز بخوانم. آقای حائری گفت: من در وقت نماز، ساعتم را درمیآورم که شما نماز بخوانید. آقای حائری، در وقت نماز، ساعتش را کنار میگذاشت. چند شب همینطور نماز خواند تا اینکه یک شب ساعتش را دزدیدند! حاج شیخ گفت: ساعتم را بردند. خیر نماز خواندن شما برای با ما همین بود؟»
«ما از سیّد احمد خواستیم که درس اخلاق بگوید. گفت: از حفظ که نمیشود درس اخلاق گفت. باید کتاب باشد. گفتیم: چه کتابی؟ گفت: جامع السعادات. کتاب را پیدا نکردیم. ولی کتاب اخلاق ناصری موجود بود. پس آن کتاب را خدمت ایشان آوردیم. مرحوم خواجه در مقدمۀ اخلاق ناصری، اصطلاحات فلسفی دارد. ایشان شروع کرد به توضیح آن اصطلاحات. ما پیش خود گفتیم اگر بنا باشد فلسفه بخوانیم، چرا اخلاق ناصری بخوانیم؟ لذا به ایشان گفتیم: اگر اجازه بفرمایید ما کتاب فلسفه بیاوریم. گفت: پس شرح هدایه میبدی را بیاورید. بالأخره از جامع السعادات رسیدیم به هدایه میبدی. این کتاب را تا آخر نزد ایشان خواندیم. من جلد دوم کفایه را هم پیش ایشان خواندم. ایشان در بیان قوی نبود. گاهی الفاظ را پیدا نمیکرد. امّا درک و فهم خوبی داشت. همدرس من در شرح هدایه، آقای حلالزاده بود؛ همین دو نفر بودیم. مکاسب را هم دو نفری خدمت ایشان خواندیم. ما میرزا حمید شربیانی تبریزی را هم به درس دعوت کردیم. مدتی در درس شرکت کرد، ولی ادامه نداد. بعد از او آقای میرزا احمد صابری همدانی مدتی آمد. من به ایشان گفتم: اگر ممکن است، شما دیگر تشریف نیاورید. چون ما با سیّد احمد شرط کرده بودیم فقه کفایه را نگوید و حرفهای خودش را بیان کند. همین که آقای خوانساری مطلبی میگفت، میرزا احمد میگفت: آقا! این حرف در حاشیۀ مشکینی هست. سیّد احمد میگفت: من حاشیۀ مشکینی را ندارم. دوباره فردا سیّد احمد یک حرفی میزد و ایشان میگفت: آقا! حاشیۀ مشکینی هم این را گفته است. سیّد میگفت: من حاشیه مشکینی ندارم... من به او گفتم: این سیّد دروغ که نمیگوید. ایشان در آن زمان، جامع المدارک را مینوشت. درس عمومی هم نداشت. ما تنها شاگردانشان بودیم. آن موقع، فقط آقای حجت، درس عمومی داشت که حتی آقای صدر هم در آن شرکت میکردند.»
«آقای طباطبایی، فضیلتهای فراوانی داشت. من جزو اشخاص نزدیک به ایشان نبودم. ایشان فردی گشادهرو بود و هر کسی میآمد او را میپذیرفت و خیلی هم با محبت و خودمانی با او صحبت میکرد. افرادی همچون آقای مطهری و میرزا علی احمدی میانجی با ایشان خیلی مأنوس بودند. من هم در درس ایشان شرکت میکردم و هم گاهی به منزلش میرفتم و برخی صحبتهای خصوصی را با ایشان مطرح میکردم. از نظر من ایشان مردی متدیّن، فاضل، اهل فکر، اهل تحقیق و بزرگوار بود؛ به طوری که من ندیدم در افعال و اقوالش هیچ مشکلی داشته باشد یا مثلاً مطلبی بگوید که از آن فضیلتی راجع به خودش استفاده شود؛ ولو فضیلتی کوچک. به عنوان نمونه ایشان شاعر بود و شعر میگفت، امّا تظاهر نمیکرد؛ ادیب بود، خیلی قشنگ عبارت میگفت، امّا تظاهر نمیکرد که ادبیات میداند. اصلاً اهل تظاهر نبود. راجع به سیّد علی ]قاضی[ طباطبایی که عموی ایشان بود و در حق ایشان پدری کرده بود، زیاد اظهار تواضع میکرد. به آقای میلانی هم ارادت خاصی داشت. هر وقت که به مشهد میرفت، به منزل ایشان وارد میشد؛ گاهی اسم ایشان را هم بر زبان میآورد. از مرحوم آقای خویی نقل میکنند که به ایشان گفتند شما که استعداد خوبی در تفسیر دارید، چرا آن را دنبال نکردید؟ ظاهراً گفته بود: تفسیر با فقه نمیسازد. گفتند: پس چطور آقای طباطبایی المیزان را نوشته است؟ گفت: او خود را تضحیه[53] کرد.»
«یکی از ویژگیهای ایشان، شوق بیاندازه به دانستن بود. ایشان گاهی تابستانها به تهران میرفتند. شخصی به خانۀ ایشان در تهران رفته بود. میگفت: در زدم. وقتی آقای طباطبایی آمد دم در، دیدم از بس مطالعه کرده، چشمهایش مثل پیالۀ خون شده است و مرا نمیشناسد. ایشان تفسیر المیزان را بر پایۀ این اصل نوشت که "القرآن یفسّر بعضُه بعضاً". این برداشت ایشان بود و خیلی هم به آن تمسّک میکرد و لذا تفسیرش تفسیر قرآن به قرآن بود. اسم کتاب هم این گونه است: المیزان فی تفسیر القرآن بالقرآن. من هر چه گشتم برای جملۀ "القرآن یفسّر بعضه بعضاً سندی پیدا نکردم. نه در متون روایی است و نه در مقدمات تفاسیر. آنچه یافتیم این بود: "القرآن یصدّق بعضه بعضا" که در احتجاج طبرسی آمده است. از مرحوم علامه پرسیدم: شما این جمله را کجا دیدید؟ گفتند در مقدمۀ تفسیر صافی، صفحۀ فلان. من تفسیر صافی را گشتم، ولی پیدا نکردم. هنوز هم من سند این جمله را پیدا نکردم، مگر در کتاب کامل بهائی که آن موقع تازه چاپ شده بود. خدمت آقای طباطبایی عرض کردم این جمله در تفسیر صافی نیست. ایشان هم پذیرفتند و در جلدهای دیگر المیزان کلمۀ "یفسّر" را نیاوردند.»
«ایشان میگفت: من یک روز به این خیال که امروز عید است، رفتم از قنادی شیرینی خریدم. وقتی آمدم خانه، از من پرسیدند که مناسبت این شیرینی چیست؟ متوجه شدم اشتباه کردهام. با خودم گفتم: شاید سایر یقینهای ما در علوم هم همینطور باشد. من خیلی از آقای طباطبایی استفادۀ اخلاقی کردم و چون به ایشان علاقهمند بودم، بارها عرض میکردم: از حالاتتان برای ما صحبت کنید. گویا یک جهشی در زندگی ایشان پیدا شده بود. میگفت: مسیر زندگی من و اخوی، تغییر ناگهانی داشت. یادم میآید روزی سیّد ناصر آرام، شعری گفته بود که بد هم نبود. مرحوم علامه جوابی به او داده بود که بیت اوّلش این بود: ناصر آرام، دلآرام باش/ همدم ساقی و می و جام باش.»
«ایشان آدم با حیا و محجوبی بود. سعۀ صدر ایشان وصفناشدنی است. برادری داشتند به نام سیّد حسن که برخی میگفتند فضلش از آقای طباطبایی هم بیشتر است؛ ولی علوم غریبه میدانست. آقای طباطبایی هم از این علوم بیبهره نبود، اما هیچ وقت به هیچ علمی تظاهر نمیکرد. من در عمرم آدم کامل کم دیدم. یکی از آنها ایشان بود. همیشه از برخورد، اخلاقیات، روحیات و صحبتهای ایشان استفاده میکردم. به کسی تعرّض نمیکرد که چرا این کار را کردی؟ چرا این حرف را گفتی؟ فقط میخندید، و البته با خندهاش تفهیم میکرد که مثلاً این کار درست نبود. ظهرها مثل سایر طلبهها نماز جماعت را پشت سر سیّد احمد زنجانی میخواند و شبها پشت سر آقای اراکی. البته آن وقتها نسبتهایی هم به او میدادند؛ مثل اینکه او علم غیب میداند و امام زمان (عج) را میبیند و...؛ ولی نه او خودش مدّعی چنین چیزهایی بود و نه ما چنین چیزهایی از او دیدیم.»
«علامه، هم در بُعد اخلاقی انسان کمنظیری بود و هم در بُعد علمی فردی مستعد و نابغه به حساب میآمد. من درس اسفار ایشان را میرفتم. مقداری از منظومه را هم پیش ایشان خواندم. درس تفسیرشان را کم رفتم. در درس منطق ایشان هم که اصلاً شرکت نکردم. ایشان صبح زود در مسجد سلماسی درس میگفت و درسش شلوغ بود. بزرگان هم وقتی اسمش را میآوردند، از او به بزرگی یاد میکردند. برخی میگویند ایشان در مسائل فقهی از آقای میلانی تقلید میکرد، اما من بعید میدانم. آقای طباطبایی یک کتاب در علم اصول دارد که مختصر است. ظاهراً خیلی به اصول علاقه نداشتند.»
«از دوستان آن دوره، آقای بهشتی، آقای جزایری، میرزا علی احمدی میانجی و سیّد اسماعیل زنجانی در درس ایشان شرکت میکردند. آقا موسی زنجانی نیز میآمد، اما به من میگفت: من با فلسفه مأنوس نمیشوم. تو چطور؟ مأنوس شدی؟ یکی دیگر از کسانی که در درس ایشان شرکت میکرد، آقای حلالزاده، همشهری و هممباحثۀ من بود. ما وقتی با آقای حلالزاده به نجف میرفتیم، میگفت: آقای طباطبایی مرا دید. گفت: انشاءاﷲ وقتی رفتید آنجا، با شیخ عباس قوچانی خیلی مأنوس باشید. آقای قوچانی، وصیّ و جانشین آقای سیّد علی قاضی بود. آقای حلالزاده میگفت: آقای طباطبایی به من گفت: آن دست، خیلی بوسیدن دارد. در نجف، آقای قوچانی را دیدیم. در درس آقای خویی شرکت میکرد. ولی برای ما مثل آقای طباطبایی نبود. جای ایشان را نمیگرفت.»
«مرحوم علامه، انسان کامل و عالمی بود. اهل خوشگذرانی و تفریح و اتلاف وقت نبود. گاهی چنان دچار فقر میشد که مجبور بود از دیگران، پول قرض کند. مرحوم آقا سیّد مرتضی جزایری، با ایشان خیلی مأنوس بود. یک روز به من گفت: آقای طباطبایی تفسیری نوشته است و میخواهد اسم آن را المیزان بگذارد. به نظر شما این اسم خوب است؟ گفتم: بله. اسم خوبی است.»
«من مقداری از مکاسب محرّمه را پیش امام خواندم. درس ایشان عمومی بود و ما هم شرکت میکردیم. درس اخلاقشان را هم که شرکت میکردم. درس اخلاق ایشان در عصرهای پنجشنبه در مَدرس زیر کتابخانۀ مدرسۀ فیضیه برگزار میشد. من قبل از اینکه به قم بیایم، نام "حاج آقا روحاﷲ " را شنیده بودم و تصویری از ایشان در ذهن خودم ساخته بودم. در قم، اوّلین بار که ایشان را در کوچهای دیدم، متوجه شدم که آقای خمینی است.... در تهران، ارتباط ما با آقای خمینی، از طریق آقای لواسانی بود. آقای لواسانی در جریان کار من بود. او نمایندۀ امام بود و این را دستگاه هم میدانست. من مطالبم را مینوشتم و میدادم خدمت ایشان و او نمیدانم با چه وسیلهای خدمت آقای خمینی میرساند. جواب هم از طریق آقای لواسانی برای من میآمد.»
حجة الاسلام مرتضی اشراقی، از شاگردان آیة اﷲ موسوی اردبیلی، دربارۀ رابطۀ ایشان و امام خمینی میگوید:
«مثل دیگر مریدهای امام به ایشان خیلی علاقهمند بودند. خودشان ادعا میکردند که در مواردی که شورای انقلاب میخواست با امام چانه بزنند، من را میفرستادند؛ چون از رابطۀ عاطفی من با امام خبر داشتند. یک مورد هم خیلی جالب بود. میگفتند در شورای انقلاب دربارۀ موضوعی با امام اختلافنظر پیدا کردیم. من را فرستادند با ایشان صحبت کنم. به امام گفتم آقا تا به حال در همۀ مواردی که با شما اختلاف نظر پیدا کردیم، بعد معلوم شد که شما ذیحق هستید؛ ولی این موضوع از آنها نیست. اینجا ما ذیحق هستیم. میگفت امام فرمود: اتفاقاً این هم از همان موارد است؛ بعد از مدتی خواهی دانست که حق با من است. به امام بسیار علاقهمند بودند. در عین حال که اصلاً دلش نمیخواست در تشکیلات قضائی بماند، طبق دستور امام ماند؛ بهخصوص اوایل که من آمده بودم، خسته شده بود، هرکس از هر کجا علیه قوۀ قضائیه حرف میزد؛ اوضاع بدی بود. ایشان روح لطیفی داشت، تحمّل نمیکرد. وکلا یکطور، دیگران یکطور، هر کسی یکطور؛ ولی چون امام خواسته بود، ماند و تا امام زنده بود، خدمت ایشان بود. سال 64 گفتم حاجآقا میخواهم از تشکیلات قضائی بروم. گفت چرا؟ گفتم خسته شدم، کار اجرایی است و خیلی از اینکار خوشم نمیآید. گفت چند ماه صبر کن، وقت من هم تمام میشود، با هم میرویم. من هم نمیخواهم بمانم. ماندم. روزی از دفترشان به من زنگ زدند که حاجآقا با شما کار دارد. خانهام به دفترشان نزدیک بود. رفتم خدمتشان، فرمود، حاج احمد آقا الان زنگ زد گفت امام فرمودند حکم آقای موسوی اردبیلی را تمدید کنید. حاج احمد به امام گفتهاند که ایشان راضی نیست. امام فرمودهاند چرا راضی نیست؟ اگر بنا باشد کسی خسته شود و کنار برود، من از او پیرترم، باید من کنار بروم. نه؛ ایشان حتماً باید بماند. آن زمان برنامه این بود که از قضات دیوان عالی کشور استمزاج و سؤال میشد. نامه مینوشتند به امام، ایشان امضا میکردند که مثلاً این آقا بماند یا نماند. امام در مجموع به این نتیجه رسیده بودند که ایشان بمانند و ادامه بدهند. به من هم مأموریت داد که کارم را ادامه بدهم. خلاصه تسلیم امام بود. من هرگز جایی نشنیدم که با امام مخالفت کرده باشد و نوعاً امام را مقتدای خودشان میدانستند و عمل میکردند.»
«مدت اقامت من در نجف خیلی کم بود؛ حدود دو سال و چند ماه؛ اما از لحاظ کیفیت بسیار مؤثّر و مفید واقع شد؛ چون استادان حوزه نجفِ آن روز، همه از اعاظم فقه و اصول قرون اخیر شیعه بودند و دقتها و موشکافیهای آن بزرگان در حوزههای فقه، اصول و فلسفه تأثیرات شگرفی در شخصیت علمی و فرهنگی بنده گذاشت. آن زمان، شهید سیّد محمّدباقر صدر طلبهای کمسنّ وسال بود و شرح لمعه میخواند. در نجف من علاقه مفرطی به کارهای علمی داشتم و فقط متمحّض در درس خواندن بودم و در جلسات بحث حاضر میشدم و طلبه خارجخوان جوانی در سنّ من نبود، و چون هم جوان و هم اهل صحبت بودم و زیاد اشکال میکردم، خیلی زود در نجف شناخته شدم و خیلیها که من آنان را نمیشناختم، مرا میشناختند. در آن زمان کتابهای رسایل و مکاسب و... را هم تدریس میکردم. بعد که به ایران برگشتم رفقا میگفتند: در نجف یک جهشی برای شما حاصل شده است؛ شما وقتی که در قم بودید ما فکر میکردیم شما کمی بهتر از ما هستید، امّا از نجف که برگشتید، دیدیم که با ما خیلی فاصله گرفتید و چیزهایی میگویید که اینها اصلاً به ذهن ما و به گوش ما نخورده است. در نجف خیلی از چیزها که در نظر دیگران عادی بود، برای من جالب به نظر میرسید. به خاطر دارم که یک روز به کتابخانه مرحوم کاشف الغطاء رفته بودم و در آنجا کتابی به نام "الکوخ الهندی" نظرم را جلب کرد و بهشدت غرق خواندن این کتاب بودم که صدای متصدی کتابخانه مرا به خود آورد. گفت: کتابخانه تعطیل شده است و تو هنوز اینجا هستی؟! چند صفحهای بیشتر از کتاب نمانده بود. هرچه از او خواستم اجازه بدهد که بمانم قبول نکرد و کتاب را از دستم گرفت. خیلی ناراحت شدم، به طوری که تا رسیدن به حجرهام در مدرسه سید، غمگین بودم. گویا چیزی را از دست داده بودم که قابل جبران نیست.»
حوزۀ علمیۀ نجف، در سالهای پس از 1325 شمسی و ارتحال آیة اﷲ سیّد ابوالحسن اصفهانی، رهبری بزرگ را از دست داده بود، اما هنوز شخصیتها و فقیهانی برجسته و با گرایشهای مختلف در آن حضور داشتند. در دو سال و اندی که آقا سیّد عبدالکریم در نجف میزیست، محضر بسیاری از اعاظم شیعه را درک کرد. همجواری حوزۀ نجف با حرم حضرت علی(ع) آنچنان آرامشی به دل و جان او میداد که با وجود فرسنگها دوری از خانواده و نزدیکان، دلتنگی در این شهر معنایی نداشت. اما ناگهان نامهای از اردبیل میرسد که او را نگران میکند. در نامه از او خواسته بودند که به اردبیل بیاید؛ زیرا پدرش در بستری بیماری افتاده است؛ پدری که برای او، هم پدر بود و هم استاد و هم حامی.
خبر بیماری پدر، سیّد عبدالکریم را آشفته کرد. دوری مسافت نیز بر نگرانی او میافزود. «یکی از رفقا به من دلداری داد و گفت: مرگ و زندگی دست خداست؛ هرچه خدا صلاح بداند همان میشود. در نجف بمان و درست را بخوان. گفتم: میدانم همه چیز دست خداست، ولی پدرم پسری جز من ندارد. در این وضعیت، باید کنارش باشم. خیلی ناراحت بودم. راهیِ حرم شدم. اما حواسم آنقدر پرت بود که سر از حمام درآوردم!»
راهی جز بازگشت به ایران نبود. تصمیم گرفت که به ایران برود ولی زود برگردد. بنابراین، وسایل و کتابهایش را در نجف باقی گذاشت. قبل از حرکت به طرف ایران، به زیارت امامان معصوم(ع) در نجف و کربلا و سامرا رفت. در پاییز 1328 وارد ایران شد؛ اما کولاک و بدی آب و هوا راه اردبیل را بسته بود. به قم رفت و حدود یک ماه ماند تا راهها باز شد.
«هنگام مراجعت از عراق، مصمم بودم در اسرع وقت به نجف بازگردم. بنابراین از به همراه آوردن وسایل و اثاثیۀ مختصری که در نجف داشتم، خودداری کردم، ولی تقدیر برخلاف این بود و دیگر امکان مسافرت مجدد جهت تحصیل در عراق برای من میسّر نشد. من به ایران بازگشتم اما دوست و همراهم آقای حلالزاده در نجف ماند. وقتی به اردبیل رسیدم، پدر در حالت بیهوشی بود، اما وقتی بالای سرش رسیدم، چشمانش را باز کرد و به من گفت: آمدی؟ گفتم: بله. گفت: الان که ماه رجب است. کلاسها تعطیل نشده! چرا آمدی؟ گفتم: نوشته بودند که شما مریض هستید. برای همین آمدم. در حالی که بهسختی حرف میزد، گفت: تو که دکتر نیستی، خدا هم نیستی که معجزه کنی. چون من مریض هستم تو نباید درس بخوانی؟ گفتم من وظیفه داشتم که بیایم و آمدهام.»
بعد از مدتی، حال سیّد عبدالرحیم رو به بهبودی گذاشت. او مایل بود که بقیۀ عمرش را در نجف یا قم اقامت کند. چون رفتن به نجف با خانواده امکان نداشت، همگی به قم آمدند و در خانۀ محقّری ساکن شدند. سیّد عبدالکریم در قم مشغول تدریس و تحصیل شد، ولی پدر نتوانست در قم بماند و به اردبیل بازگشت و در سال 1330ش درگذشت. زندگی او در سادگی، قناعت و زیطلبگی سپری شد. از مال دنیا جز باغی در روستای پدری نداشت؛ اما روح بزرگ و آزادهاش سرمایهای گرانقدر بود که برای فرزندانش به ارث گذاشت.
سیّد عبدالکریم، دیگر نتوانست به نجف بازگردد. برای همین تصمیم به ادامۀ تحصیل در قم گرفت. وضعیت حوزۀ قم از بار اوّل که او به قم آمده بود (سال 1322ش) تا سفر دوم (سال 1328ش) فرق کرده بود. بار اوّل در دومین سال حضور او در قم، آمدن آیة اﷲ بروجردی به قم و برخی حوادث سیاسی کشور، باعث شده بود که فضای حوزه آرامش خود را از دست بدهد. اما در سفر دوم فضا بهتر شده بود. در این زمان، حدود پنج سال از حضور آیة اﷲ بروجردی در قم میگذشت. جایگاه مرجعیت عام او نه تنها در حوزۀ قم، بلکه در بسیاری از کشورهای اسلامی قوّت یافته بود. درسها هر سال بیشتر از گذشته رونق مییافت؛ بهویژه درس آیة اﷲ بروجردی. «در این سالها، درس آقای بروجردی به مهمترین درس حوزه تبدیل شده و حتی بزرگانی چون محقق داماد، امام خمینی و آیة اﷲ گلپایگانی به درس ایشان میآمدند. برای همین، فضای درس حوزۀ قم نسبت به بار اوّلی که من در آن بودم بهتر شده بود. من نیز نسبت به بار اوّل فرق کرده بودم. هم سنّم بالاتر رفته بود و 24 ساله بودم و هم حضور در درس بزرگان حوزه نجف و مطالعاتی که در این مدت کرده بودم، معلوماتم را بالا برده بود. برای همین در کنار تحصیل، در مسجدِ امام شروع به تدریس کردم. اما فضای قم هنوز آرامش نجف را نداشت. یک روز فدائیان اسلام با طرفداران جبهه ملی درگیر میشدند و یک روز تودهایها یا طرفداران مصدق و کاشانی. تظاهرات و تجمعات، طلبهها را هم درگیر خود کرده بود. گاهی این تظاهرات و تحصّنها را به داخل حوزه و حرم و حتی جلو خانۀ آقای بروجردی هم میکشاندند.»
اوضاع سیاسی قم در آن سالها پریشان بود. سالهای 1323-1328 به دلیل اشغال کشور به دست متفقین، سالهای آشفتگی و بحران بود. جریان فداییان اسلام بیش از همه فضای قم را متلاطم میکرد.
«وقتی احتمال انتقال جنازۀ رضا شاه پهلوی به قم مطرح شد، طلاب و روحانیون حوزۀ علمیۀ قم علناً با این کار مخالفت ورزیدند و با تجمعات و راهپیمایی سعی کردند مانع این کار شوند. از کسانیکه در رأس این مخالفتها حضور داشت، میتوان به مرحوم واحدی[54] اشاره کرد. فداییان اسلام، بعد از کشتن کسروی، در پی یافتن پایگاهی در حوزۀ علمیۀ قم بودند. برای همین مدرسۀ فیضیه هر روز شاهد برگزاری تجمعات و سخنرانی گردانندگان این گروه شده بود. همین مسئله آرامش حوزه را به هم زده و بهشدت باعث آزرده خاطر شدن آقای بروجردی گردیده بود. ایشان با این عدم آرامش اصلاً رابطه خوبی نداشت. میگفت قم شهر بیدرودروازه شده و هر کسی دربارۀ هر چیزی که میخواهد سخنرانی میکند. همین امر باعث شد تا آقای بروجردی موضع تندی علیه فداییان اسلام بگیرد و علیه این گروه سخن تندی را گفت. با این سخن آیة اﷲ بروجردی علیه فداییان، فضای بدی علیه آنها در حوزه به وجود آمد و در این میان طلبههای لرستانی بیشتر و جلوتر از بقیه به طرفداری از آقای بروجردی در حوزه تجمّع کرده و با زد و خورد و کتککاری، فداییان را از حوزه قم بیرون انداختند. در اینباره شعری هم ساخته بودند. سایر طلبهها هم طرفدار آیة اﷲ بروجردی بودند، اما مثل آنها دست به چوب و سنگ نشدند.»
با وقوع چنین حوادثی، رفتهرفته فضای حوزۀ قم دستخوش ناآرامی شد و طلبهها ناخواسته از درس و بحث علمی جدا شدند. افکار، بیشتر درگیر مسائل سیاسی بود. در این میان طلبههایی هم بودند که درس را در اولویت قرار داده بودند و نمیگذاشتند اتفاقاتِ حاشیهای حوزه بر درس و بحث علمی آنها تأثیر بگذارد.
«درس در اولویت اوّل زندگی من قرار داشت. در این روزهای پرحاشیۀ حوزه، به جای حضور در این تجمعات، در درس اخلاق آقایان سیّد احمد خوانساری، حاج حسین فاطمی و امام خمینی شرکت میکردم. در آن سالها قم چهار منبری قهّار داشت: اشراقی، انصاری، برقعی و تربتی. واقعاً مجالس خوبی داشتند. در این میان، جلسه درس اخلاق امام خمینی نیز شبهای جمعه در مدرسه فیضیه برگزار میشد که من همراه آقایان مطهری و منتظری معمولاً در آن شرکت میکردیم.»
ورود دوبارۀ سیّد عبدالکریم به قم، همزمان بود با شکلگیری مشی سیاسی آیة اﷲ بروجردی در مقابل حکومت شاه. آقای بروجردی با بیش از نیم قرن حضور در تاریخ معاصر ایران، آگاهیها و تجربههایی به دست آورده بود که به مشی سیاسی ایشان شکلی خاص میداد. همین آگاهیها و تجربهها، ایشان را واداشت که در مقابل جریانهای سیاسی نافرجام بایستد و کیان حوزه را از آشوبهای سیاسی دور نگه دارد. این تجربۀ سیاسی در نهضت ملی شدن صنعت نفت و داستان فلسطین نیز قابل مشاهده است. در جهتگیریهای ایشان، مصالحی همچون حفظ یکپارچگی کشور در برابر اجانب و تقویت مرجعیت، همواره مد نظر بوده است.
«آقای بروجردی هیچگاه با شاه رابطۀ مستقیم نداشت. وقتی جنازۀ پهلوی اوّل را به ایران آوردند، ایشان یکی از علمای تهران را فرستاد تا بر جنازۀ او نماز بگزارد. ایشان در جواب کسانی که میگفتند چرا خودتان این نماز را نمیخوانید، میگفت: وقتی نماز خواندن من مؤثّر است که من باشم؛ ولی اگر من بر جنازۀ پهلوی نماز بخوانم، دیگر من نیستم. آیة اﷲ بروجردی در جایی که لازم بود، ایستادگی میکرد. سیرۀ ایشان، مانند سیرۀ استادشان آخوند خراسانی بود. ایشان بیشتر به فکر وحدت اسلامی و متحد کردن کشورهای اسلامی بودند. دعوت از شیخ عبدالمجید سلیم از علمای دانشگاه الأزهر مصر نیز برای همین بود که اختلافات بین کشورهای اسلامی از بین برود یا کمتر شود. این یک واقعیت انکارناپذیر است که روحانیت شیعه در طول تاریخ، هیچ وقت به حکومتها روی خوش نشان نداده است؛ از دوران معاویه تا امروز. اما علما در برابر حکومتها، سیاستهای متفاوت داشتند. بعضی از علما با حکومتها جنگیدند و برخی سکوت را صلاح دانستند. شاه واقعاً از حوزه و از آقای بروجردی میترسید و آقای بروجردی هم از این ترس شاه نهایت استفاده را کرد؛ ولی با جنگ و جدال موافق نبود.»
سیّد عبدالکریم در سال 1331 ازدواج کرد و پس از یک سال و اندی، اوّلین فرزندشان که پسر بود، به دنیا آمد. در این زمان، همۀ خواهرانش ازدواج کرده بودند. «پس از ازدواج، همان طریق سادهزیستیِ طلبگی را ادامه دادم. به خاطر دارم که از طرف حوزه به طلبهها حدود 40 تومان شهریه میدادند. منتها آن چیزی که از نظر مادی در زندگی من دخالت داشت، منبر بود و چون متأهل بودم و درس خارج هم میخواندم، بالاترین شهریه را از حوزه میگرفتم و زندگانی را میگذراندم. اصولاً طلبهها در مضیقه به سر میبردند و گاهی چند روز گرسنگی میکشیدند تا ایام شهریه برسد. گاهی کتابهایشان را میفروختند. در سالهایی که برای تبلیغ به ارومیه میرفتم، عمّال رژیم مانع سخنرانی من میشدند. اما دوستانی که منبر میرفتند، به من کمک مالی میکردند و من نیز در اوقاتی که موفق میشدم منبر بروم، کمک آنها را جبران میکردم. گاهی هم که حاتم طایی میشدم و به طلبههای دیگر هم کمک میکردم... اکنون ثمرۀ بیش از 50 سال زندگی مشترک ما، 10 فرزند است: 6 پسر و 4 دختر.»
زمانیکه سیّد عبدالکریم در 22 سالگی راهی حوزۀ نجف شد، یکی از منبریهای جوان و توانا در حوزۀ قم به شمار میآمد. او به این توانایی و استعداد خود از دوران نوجوانی پی برده بود و از همین رو با مطالعات متنوّع و آشنایی بیشتر با فلسفه و ادبیات فارسی و ترکی و عربی بر تواناییهای خود میافزود؛ اما نجف و عراق، زمینۀ تبلیغ نداشت. «طلاب نجف منبر نمیرفتند و به کسی که منبر میرفت روضهخوان میگفتند که به معنای پایین بودن سطح علمی او بود. اما در حوزۀ قم، تبلیغ و منبر رفتن طلاب، معنای دیگری داشت.»
او در دو سال و اندی که در حوزۀ نجف مشغول تحصیل و تدریس بود، از تبلیغ کناره گرفت؛ تا اینکه در سال 1328 به قم بازگشت و تبلیغ و منبر را در برنامههای خود قرار داد. با اوّلین منبرهایی که ارائه داد، همگان دریافتند که وی با دستی پر از نجف بازگشته است. از همین رو از شهرهای مختلف ایران در ایام تبلیغ دعوت میشد. اما در همین دوران نگاه حوزه به تبلیغ تغییراتی کرده بود.
«آقای بروجردی تقبّل کرده بود که مبلغی به مبلّغان بدهد که آنان در سفرهای تبلیغی از مردم پول نگیرند. اما این راهکار آقای بروجردی مخالفانی داشت که آقای گلپایگانی از جملۀ آنها بود. ایشان میگفت: اینکه طلبه بدون دریافت پول از مردم به تبلیغ برود کار خوبی نیست؛ چون مردم بالأخره پولی میدهند و این مبلغ زحمت زیادی هم برای مردم ندارد. امروز آقای بروجردی تشریف دارند و میتوانند مبلغی به طلاب بدهند، ولی فردا که ایشان نباشند، تکلیف چیست؟ من هم خدمت ایشان عرض کردم که بهاییها هم پول میدهند و مردم را جذب میکنند. باید کاری کنیم که انگیزۀ تبلیغ در طلاب بیشتر بشود. بعد از اینکه من این حرفها را به آقای بروجردی گفتم، آقای آذری به من گفت: جانا سخن از زبان ما میگویی!»
توانایی سیّد عبدالکریم در تبلیغ و ارائه منبرهای پرمحتوا، رفتهرفته سبب شد تا او یکی از رسالتهای اصلی طلبگی خود را امر تبلیغ قرار دهد. او از حدود هفده سالگی که بر منبرِ تبلیغ نشست، با درک استعداد و نفوذ کلامی که در مستمعین خود داشت، همۀ سعی خود را به کار گرفت تا هر روز بیشتر بر توان خود بیفزاید. سفرهای تبلیغی سیّد عبدالکریم نیز تجربههای گرانقدری را برای او به ارمغان آورد؛ تجربههایی که در حوزه و حجره به دست نمیآمد.
«وقتی طلبه در مناطق مختلف به منبر میرفت، باعث میشد با افراد و عقاید و اتفاقات زیادی برخورد کند؛ آگاهتر و پختهتر میشد و هر سال نسبت به سال قبل در این امر مهارت بیشتری مییافت. منبر، نحوۀ برخورد و صحبت کردن علما را بهتر میکرد و باعث میشد که در محافل علمی بتوانی بهتر صحبت کنی. با پولی هم که مردم میدادند، میتوانستیم زندگیمان را اداره کنیم و اگر کتابی نیاز داشتیم بخریم. حتی گاهی امکان کمک به دیگران را هم پیدا میکردیم.»
از آثار مهم سفرهای تبلیغی، رسیدگی به امور عقیدتی و مذهبی مردم است. طلبهها با بررسی مشکلات و مسائل مختلف جامعه آشنا میشوند و موضعگیریهای آنان، مردم را با دین خدا آشناتر میکند.
«در یکی از این سفرهای تبلیغی که به اردبیل رفته بودم، متوجه شدم که دفاتر اسناد رسمی ازدواج و طلاق، همۀ شروط شرعی را رعایت نمیکنند. من چند بار به سردفترها گوشزد کردم، اما به حرف من وقعی نگذاشتند؛ حتی ناراحت شدند. مجبور شدم مسئله را روی منبر بگویم تا دفترخانهها موضوع شهود را در طلاق جدی بگیرند. چون رعایت نکردن این مسئله، مانع انعقاد طلاق میشد و زن شرعاً نمیتواسنت دوباره ازدواج کند. این تذکر من، غوغایی در شهر برانگیخت. سردفترها خواستند علیه من اقدامی کنند، ولی حمایت مردم باعث عقبنشینی آنها شد.»
در میان شهرهای بسیاری که سیّد عبدالکریم در ایام تبلیغ در آنها به منبر رفته است، ارومیه جایگاهی ویژه دارد؛ زیرا حدود ده سال میزبان او بوده است. محتوای غنی و جدید، باعث شده بود که منبرهای او در این شهر، با استقبال فراوان مردم روبهرو شود. او برخلاف سنّت و عادت اهل منبر، به مسائل شرعی و فرعی بسنده نمیکرد؛ بلکه دربارۀ مسائل روز و رویدادهای سیاسی - اجتماعی کشور نیز سخن میگفت.
«در ایام تعطیلی حوزه، من با توجه به اینکه توانایی خوبی در تبلیغ پیدا کرده بودم به شهرهای مختلفی در استانهایی چون تهران، همدان، گیلان، مازندران، آذربایجان شرقی و غربی میرفتم و معمولاً نیز مقامات دولتی شهر سعی میکردند مانع سفرهای بعدی من شوند. اما در ارومیه، به دلیل محبتی که مردم این شهر به من داشتند، حدود نه سال توانستم در ایام تبلیغ در این شهر به منبر بروم. ارومیه وطن دوم من شده بود. روزی استاندار آذربایجان غربی که از سفرهای من به ارومیه خشنود نبود، به من گفت: تو چرا به ارومیه میآیی؟ گفتم: چه اشکالی دارد؟ گفت: تو مگر اهل این منطقه هستی؟ ما خودمان در این شهر، هم مجتهد داریم و هم روضهخوان و هم آخوند؛ به تو نیازی نیست. اصلاً چرا به تبریز یا اردبیل نمیروی؟! گفتم: اینجا هم وطن من است و من خلاف قانون رفتار نکردم که شما بتوانید مانع من بشوید.»
سیّد عبدالکریم از هر فرصتی برای افشای جنایات و کارهای خلاف رژیم بهره میجست. «یک بار هاشمینژاد که از ردههای بالای ارتش بود، هفتتیرش را درآورد و گفت: همینجا میکشمت! گفتم کسی که میخواهد بکشد، نمیگوید میخواهم بکشمت. معلوم است که جرئتش را نداری!»
زمانی که آمریکاییها شروع به ساختن مدرسه در ارومیه کردند، ایشان بهشدت اعتراض کرد و بالای منبر گفت: «ای مردم! حتی بهشت آمریکاییها به درد نمیخورد و جهنم خدا بهتر از بهشت آنهاست. نگذارید اینجا دبستان بسازند. بروید و آنجا را خراب کنید. این یک دام است برای بچههای ما. آمریکا بیطمع برای ایران مدرسه نمیسازد. به قول پروین اعتصامی:
ای دوست! دزدْ حاجب و دربان نمیشود
گرگ سیهدرون، سگ چوپان نمیشود
آن مکتبی که اهرمن بدمنش گشود
از بهر طفل روح دبستان نمیشود
افسانهای که دست هوا مینویسدش
دیباجۀ رسالۀ ایمان نمی شود.
فردای آن شب، قبل از اینکه به منبر بروم، استاندار ارومیه (نصرت الملک ملکی)، تلفنی به من گفت: تو دیشب در مسجد میرزا حسین آقا چنین و چنان گفتهای! گفتم: شعرهایی که خواندم از پروین اعتصامی است که خودتان چاپ کردهاید. استاندار گفت: چاپ هم که شده باشد، تو نباید بگویی. گفتم: حال که میگویی غلط است، امشب در بالای منبر به مردم میگویم: شعری را که دیشب خواندم، استاندار گفت غلط است و صحیحش این طور است: ای دوست! دزد، حاجب و دربان میشود/ گرگ سیهدرون، سگ چوپان میشود... گفت: من را مسخره میکنی؟ گفتم: به خدا این حرف را خواهم گفت و شما هم هر کاری میخواهید بکنید. بعد از دعوای مفصّلی، بالأخره مرا گرفتند و اذیت هم کردند.»
سیّد عبدالکریم در مسجد بازار ارومیه هم سخنرانی میکرد. مسجد پر از جمعیت میشد؛ خصوصاً در شبهای قدر که مردم در بیرون از صحن و حیاط مسجد هم مینشستند. در چنین ایامی، مقامات دولتی و حکومتی هم برای استفاده از این فضا به نفع حکومت، به میان جمعیت میآمدند و پای سخنرانیها مینشستند.
در سالهایی که حزب توده، در فریب افکار جوانان و مردم ایران میکوشید، سیّد عبدالکریم برای مقابله با افکار مارکسیستی، بخشی از سخنرانیهایش را در ارومیه به روشنگری دربارۀ حزب توده و مرام کمونیستی اختصاص داد. در یکی از شبهای قدر، وقتی مشغول سخنرانی بود، تیمسار ورهرام فرمانده لشکر ارتش مستقر در ارومیه نیز در مجلس حضور داشت. سخنان سیّد علیه حزب توده، تیمسار ورهرام را خوشحال کرد و برای قدردانی، سرهنگ بزرگمهر را به منزل او فرستاد. بزرگمهر بعد از رساندن سلام تیمسار ورهرام، گفت تیمسار از سخنرانی دیشب شما خوشش آمده است و برای همین حتی گزارش آن را امروز به تهران فرستادند و در آن اشاره کردند که ما هر قدر هم پول خرج میکردیم، نمیتوانستیم علیه حزب توده، مثل این طلبۀ قم تبلیغ کنیم. اما دیشب یک غفلت هم کردید: کاش اعلیحضرت را هم دعا میکردید! سیّد عبدالکریم میگوید: غفلت نبود؛ عمداً دعا نکردم. سرهنگ با تعجب میپرسد: چرا؟!
«گفتم: چون دعا کردن من، برای شما هزینه دارد. اگر بخواهم دعا کنم، برای هر کلمه ده هزار تومان میگیرم. کمتر از دویست کلمه هم دعا نمیکنم و چک هم نمیپذیرم. سرهنگ گفت: مگر شما برای هر منبر چقدر پول میگیرید که از ما این همه پول میخواهید؟ گفتم: از هر منبر، صد یا دویست تومان؛ اما من آخوند هستم و سی چهل سال است که از این راه نان میخورم و پس از این هم از همین راه زندگی میکنم. اما اگر برای شاه دعا کنم، کلّاً از زندگی ساقط میشوم. مردم دیگر مرا دعوت نمیکنند. پس شما باید هزینۀ همۀ عمر من را بدهید تا من این کار را بکنم! گفت: شما شوخی میکنید! گفتم: شوخی یا جدی، حرف من همین است. گفت: پس لازم شد این را رسماً بنویسم. گفتم: بنویس. اگر در این مملکت کسی مجانی نوکری میکند، ما هم میکنیم. چرا درجه و حقوق و مزایای حکومت را شما بگیرید، دعا را ما مجانی بکنیم؟ سرهنگ بزرگمهر ناراحت شد و با قهر از منزل ما خارج شد. قبل از خروج گفتم: به جناب تیمسار بگویید نامه فراموش نشود. وقتی این داستان را برای آقای میلانی تعریف کردم، به من گفتند قبلاً فکر کرده بودی یا این جواب همان لحظه به ذهنت آمد؟ گفتم: به جدم قسم، در همان جلسه به ذهنم آمد.»
بعید نیست که این جواب سیّد عبدالکریم، برگرفته از جواب استاد او، آیة اﷲ بروجردی به کسانی بود که میخواستند ایشان بر جنازۀ رضا شاه نماز بخواند. آیة اﷲ بروجردی به آنان فرموده بود: «اگر من این نماز را بخوانم، دیگر نمیتوانم تأثیری در کشور و حوزه داشته باشم.»
در دوران دولت دکتر مصدق، دبیرخانۀ کنگرۀ پیمان صلح وین، برای بسیاری از شخصیتهای دینی و سیاسی ایران دعوتنامه فرستاد. اما وقتی معلوم شد که کمونیستها گردانندۀ کنگرهاند، کسی حاضر به شرکت در این کنگره نشد؛ حتی دکتر مصدق و آیة اﷲ کاشانی که ابتدا قصد شرکت داشتند. برخی نیز دعوت کنگره را اجابت کردند و به وین رفتند؛ مانند سیّد علیاکبر برقعی[55] و شیخ باقر کمرهای.
«هنگام بازگشت برقعی به قم، گروههای متمایل به مارکسیسم و طرفداران کنگرۀ صلح، مراسم استقبال برگزار کردند. از این زمان به بعد ما شاهد حضور بیشتر تودهایها در قم بودیم. آقای تربتی که از منبریهای مشهور قم بود، علیه حزب توده وارد میدان شد. رفتهرفته طلبهها هم فعالیت کردند و با طرفداران کنگره درگیر شدند. کار به منازعات خیابانی و تیراندازی هم کشید. من در این تظاهرات شرکت داشتم و از قضا کسی که پهلوی من ایستاده بود، تیر خورد و کشته شد. در آن ماجرا فردی بنام سیّدعبدالکریم یزدی نیز با سرنیزه زخمی شده بود که خیلیها مرا با این شخص اشتباه گرفته و برای مدتی در سطح شهر این خبر پیچیده بود که سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی شهید شده است. بعد از این حادثه، آرامش قم به هم ریخت و هر روز گروهگروه از طرف آقایان مصدق و کاشانی برای ملاقات زخمیها به قم میآمدند و از آنها دلجویی میکردند. تودهایها، آقای برقعی را فریب داده بودند. یادم هست یک بار طلبهها درس ایشان را به هم زدند. آقای برقعی از کلمات فارسی، بیشتر از کلمات عربی استفاده میکرد. طلبهها همین را بهانه کردند و درس ایشان را تعطیل کردند. آقای برقعی هم نامهای خطاب به آقای بروجردی و در اعتراض به طلبهها نوشت. در آن نامه این شعر را هم آورد: با من مستیز که من توانا هستم/ سوگند به عدل که صلح پیروز است.»
اعتراضات و درگیریهای دو طرف در جریان کنگرۀ پیمان صلح، به مدت دو روز در شهر قم ادامه یافت. در پی این ناآرامیها، دربار شاه و برخی گروههای سیاسی، با اهداف و انگیزههای مختلف، قضیه را پیگیری میکردند. سرانجام دکتر مصدق برای بررسی و آرام کردن اوضاع، آقای مَلِک اسماعیلی را به عنوان نمایندۀ خود به محضر آیة اﷲ بروجردی فرستاد. سیّد عبدالکریم نیز که از دستاندرکاران و گردانندگان مبارزه با کنگره بود، به توصیۀ آیة اﷲ بروجردی با مَلِک اسماعیلی ملاقات کرد. سپس در صحن حرم حضرت معصومه -علیها السلام - برای مردم سخنرانی و پیام آیة اﷲ بروجردی را ابلاغ کرد.[56]
«بنده در آن جریان، سخنرانیها را اداره میکردم و هر کجا منبر میرفتم، منبرِ من به آخر نمیرسید، چون در اواسط سخنرانی، مرا میگرفتند و جلسه را به هم میزدند.»
از نیمۀ دهۀ 1330 گروهی از طلاب جوان حوزۀ علمیه قم، از جمله سیّد عبدالکریم، برای مقابله با جریانات و افکار مسموم سیاسی و عقیدتی، مجلۀ مکتب اسلام را بنیان گذاشتند.[57] اعضای اصلی و نخستینِ مجله، عبارت بودند از: سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی، ناصر مکارم شیرازی، مجدالدین محلاتی،[58] محمّد واعظزاده خراسانی، حسین نوری همدانی، امام موسی صدر، سیّد مرتضی جزایری[59] و برخی دیگر از فضلای حوزه.
«ما معتقد بودیم اگر در قم مجلهای فارسی داشته باشیم بهتر میتوانیم افکار حوزه را در جامعه نشر دهیم. اما از آقای بروجردی واهمه داشتیم؛ چون میترسیدیم با این ایده موافق نباشد. عادت آقای بروجردی این بود که اگر از چیزی خوشش نمیآمد و موافق نبود، سکوت میکرد. نفوذ کلام ایشان خیلی زیاد بود و همه به ایشان اعتقاد داشتند. اوّلین شمارۀ مجله را قبل از اینکه نظر موافق یا مخالف ایشان را دریافت کنیم، آماده کردیم و در تیراژ هزار عدد به چاپ رساندیم. بعد یک شماره از آن را به آقای علی دوانی دادیم تا نزد آقای بروجردی ببرد. آقای دوانی آن را زیر عبا زد و رفت. از حسن تصادف آقای بروجردی بعد از دیدن اوّلین شمارۀ این مجله، خیلی از آن خوشش آمده بود و به آقای دوانی گفته بودند که خودم چند مدتی بود در این فکر بودم. ایشان برای تشویق، مبلغی هم به آقای دوانی داده بودند.[60] آقای دوانی خواست این مبلغ را بین همۀ رفقا تقسیم کند، اما هیچکس قبول نکرد. همه گفتند این پول را به شما داده است. بنابراین، حق شماست. وقتی فهمیدیم آقای بروجردی نه تنها مخالف نیست، بلکه مشوّق هم هست، با جرئت بیشتری به کارمان ادامه دادیم. برای همین یکی از اتاقهای آستان حضرت معصومه (س) را برای این منظور اجاره کردیم و بعد شروع به تقسیم کار کردیم. نوشتن مقالههای قرآنی را به من سپردند؛ اما من چون تا آن زمان کار قلمی نکرده بودم و تفسیر هم مسئلۀ مهمی بود، از رفقا خواستم که موضوع تاریخ را به من بدهند. اما گفتند تاریخ را قرار شده است که فلان آقا بنویسد. مقاله اجتماعی خواستم، گفتند آن را هم فلان آقا خواهد نوشت. توافق شد که دربارۀ تاریخ قرآن بنویسم. در اوایل کار، من اصرار داشتم که مقالههایی را که مینویسم، بدون نام من باشد، اما مقبول نیفتاد. بعد خواستم بخش مربوط به مقالۀ من در آخر مجله بیاید، اما رفقا گفتند چون بحث قرآنی است، باید در ابتدای مقالات باشد. به این ترتیب ما کارمان را در این مجله، با نوشتن مقالههای قرآنی شروع کردیم. آقای بروجردی خودشان نیز به مجله نظارت داشتند و حتی نویسندگان مقالهها نیز با نظر ایشان تعیین شده بود. برای همین نیز تعداد نویسندگان محدود بود. گاهی هم یک نفر دو مقاله مینوشت تا خلاء پر شود. من علاوه بر بحث قرآنی، در شماره 9 مقالهای نیز دربارۀ سقراط و ارسطو نوشتم. حضور من در مجلۀ مکتب اسلام زیاد طول نکشید، چون همان سالی که مجله به راه افتاد، من دچار بیماری تروئید شدم و به ناچار رفتم اردبیل.»[61]
هرچند گرانندگان مجلۀ مکتب اسلام با حمایتی که از سوی آیة اﷲ بروجردی به دست آورده بودند، توانستند آن را در زمانی اندک به تیراژ ده هزار برسانند و در سراسر کشور توزیع کنند، اما تکروی برخی اعضا، باعث رنجش و جدایی اعضای دیگر شد. «طلبهها هنوز به کار جمعی عادت نکرده بودند. کار گروهی با کار فردی فرق دارد. آدم وقتی وارد جمع میشود، باید از برخی خواستههای خود بگذرد و در تشکیلات محو شود؛ اما در مجلۀ مکتب اسلام بعضیها فکر میکردند که باید حرف آنها به کرسی بنشیند. به همین خاطر انشعابی در آن به وجود آمد.»[62]
عنوان برخی از مقالات آیة اﷲ سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی در مجلۀ درسهایی از مکتب اسلام به این شرح است: «دین از نظر قرآن»، «قرآن یا آفتابی که غروب ندارد»، «پیدایش دین»، «دین و فطرت»، «هدف دین»، «دین در تارخ بشر» و «طوفان نوح».
در سال 1338ش، سیّد عبدالکریم در سیو چهارمین سال حیات خود، یکی از استادان سرشناس حوزۀ علمیۀ قم و مورد تأیید بزرگان حوزه از جمله آیة اﷲ بروجردی و محقق داماد، گلپایگانی، خوانساری و امام خمینی بود. دکتر سیّد مصطفی محقق داماد، فرزند آیة اﷲ سیّد محمّد محقق داماد میگوید: «پدر در انتخاب استاد، خیلی صریح به ما گفتند که در درس ایشان شرکت کنیم. میگفتند: آقا سیّد عبدالکریم مکاسب را میفهمد. فقه را خوب درک میکند و آدم باهوش و با استعدادی است.»
او در این زمان به تدریس کتاب مکاسب در علم فقه، کفایه در علم اصول، اسفار و منظومه در فلسفه و منطق اشتغال داشت و اغلب درسهای او به صورت عمومی برگزار میشد. علاوه بر آن، درس خصوصیِ خارج فقه و اصول نیز میداد. همچنین در جلسات علمی علامه طباطبایی شرکت میکرد. در مجموع روزانه هجده ساعت به کار و فعالیت علمیِ اشتغال داشت. در کنار این فعالیتهای علمی، از سفرهای تبلیغی نیز غفلت نمیکرد و علیرغم فشارها و تضییقاتی که از طرف مقامات دولتی اعمال میشد، امور تبلیغی را وظیفه اصلی خود میدانست. از این رو در ایام تعطیلی حوزه، برای تبلیغ به نقاط مختلف کشور سفر میکرد؛ به شهرهایی مانند ارومیه، مشهد، بندر انزلی، بندر گز، همدان، اردبیل، بابل و بهشهر.
در آن زمان، سازمان ساواک هنوز در برخی شهرستانهای کوچک تشکیل نشده بود. از این رو گزارش وعّاظ و روحانیونی که علیه دولت سخنرانیهای میکردند، بر عهدۀ بخش اطلاعات فرمانداری و شهربانی شهرها بود. در یکی از این گزارشها آمده است: «شهربانی اردبیل. برابر گزارش فرمانداری اردبیل به استانداری، سیّد کریم نامی چند روز پیش در بالای منبر حرفهای تحریکآمیزی زده است. لازم است از ادامۀ این قبیل رویۀ وعّاظ، شدیداً جلوگیری و در صورت لزوم با تشکیل کمیسیون امنیت اجتماعی تصمیم مقتضی اتخاذ نمایند.»[63]
تلاشهای شبانهروزی سیّد عبدالکریم، سرانجام در سلامت او اثر گذاشت و در سال 1338ش، روزبهروز ضعیفتر شد.
«عوارض ناشی از فعالیتهای علمی، تبلیغی، فرهنگی و سیاسی، در جسم و روح من اثر گذاشت و بالأخره در رمضان سال 1338ش ضعف و بیماری بر من غلبه کرد. حدود 20 کیلو وزن کم کردم. با اصرار مرحوم شهید بهشتی دنبال معالجه رفتم. بعد از چند ماه، اطبای قم نتوانستند عامل بیماری را تشخیص دهند. راهی تهران شدم. در تهران نیز به چندین پزشک و متخصّص مراجعه کردم اما آنها هم نتوانستند منشأ بیماری را تشخیص دهند. رفتم مشهد تا چند روزی در جوار امام رضا(ع) آرامشی پیدا کنم. بعد از چند روز زیارت، از مشهد راهی مازندران شدم، به این امید که شاید آب و هوای خوب آنجا تأثیری بگذارد، اما تأثیری نداشت. دوباره به تهران برگشتم. در تهران وقتی با راهنمایی یکی از دوستانم (شیخ حائری) نزد پزشکی به نام دکتر فرزاد رفتم. حدود نیم ساعت ضربان قلب مرا مورد بررسی قرار داد و بعد گفت به احتمال زیاد بیماری شما از تیروئید است؛ اما برای تشخیص دقیقتر، شما را به دکتر دیگری معرفی میکنم. اگر او این بیماری را تأیید کرد، خودش هم میتواند آن را معالجه کند. خلاصه معلوم شد که مشکل از همان تیروئید است و یکی از عوامل این مشکل، تکلم زیاد است. دکتر از من خواست که مدتی نه سخنرانی بکنم و نه درس بدهم. گفت: در طول شبانهروز بیشتر از دویست کلمه حرف نزن. گفتم آقای دکتر، پس حتی نمیتوانم دیگر ذکر بگویم. گفت: حتی اگر میتوانی شغلت را عوض کن. گفتم: من غیر از طلبگی کاری بلد نیستم. گفت: پس لااقل در قم زندگی نکن. به این ترتیب با کسب اجازه و موافقت آیة اﷲ بروجردی، در سال 1339 شمسی از قم به اردبیل مهاجرت کردم.»[64]
«در اردبیل، زمینه برای فعالیت من مهیا بود. منبرهای روحانیون آذربایجان، مردم را راضی نمیکرد. هیچ مطلب جدیدی به مردم ارائه نمیدادند. در منبرها همان روال سنّتی جریان داشت. برای همین، مدتها بود که دغدغۀ ایجاد فکر و روح جدید در آذربایجان را داشتم. اما باید مراعات میکردم که بیماریام وخیمتر نشود.»
اردبیل در سال 1339 شمسی، هنگام ورود سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی به این شهر، از جهات مختلف، یکی از محرومترین مناطق کشور محسوب میشد. طبق آماری که در هفتم تیرماه 1338 انتشار یافته است، حدود 40 درصد مردان و حدود 8 درصد زنان در این شهر، سواد خواندن و نوشتن داشتند. هیچ کارخانهای در شهر وجود نداشت و مردم به شکل سنّتی در بازار و تجارت و کشاورزی فعالیت میکردند. اردبیل، پس از فروپاشی حکومت فرقه دموکرات آذربایجان، حوادث و اتفاقات دهشتناکی را شاهد بود و با قلع و قمع آزادیخواهان در دورۀ نهضت ملی شدن نفت، خفقان کامل در آن مستولی شد. روحانیان و روشنفکران مخالف رژیم شاه، در فضای رعب و وحشت زندگی میکردند و جرئت ابراز عقیده نداشتند. در چنین فضایی تنها جریان روحانیت میتوانست مردم را علیه رژیم بسیج کند؛ زیرا قدرت معنوی و نفوذ آنان در میان مردم، همچنان قویترین قدرت و مرجعیت اجتماعی بود. علما و روحانیون اردبیل بعد از غائلۀ دموکرات آذربایجان، به گروههای سیاسی مخالف رژیم شاه، مانند حزب توده نیز بیاعتماد شده بودند. در ترکیب گروههای سیاسی مخالف رژیم، غلبه با گروههای ضد دین مانند مثل حزب توده بود. در نهضت ملی شدن نفت و کودتای 28 مرداد 1332 نیز روحانیت اردبیل (به غیر از چند نفر) سکوت کردند؛ زیرا نمیخواستند در جنگ میان ملیون و طرفداران رژیم شاه، طرف هیچیک را بگیرند.
سیّد عبدالکریم در چنین فضایی وارد اردبیل شد. آیة اﷲ سیّد یونس یونسی، برای اینکه امکان مناسبتری را برای اقامت و تبلیغ ایشان فراهم آورد، مسجد میرزا علیاکبر را که خود در آن اقامۀ نماز و سخنرانی میکرد، در اختیار ایشان قرار داد. به این ترتیب مسجدی در مرکز شهر و با موقعیتی عالی، پایگاه تبلیغی آیة اﷲ موسوی اردبیلی شد.
اوّلین منبرهای ایشان در مسجد میرزا علیاکبر، مردم شهر را با روحانی نواندیش و آگاهی آشنا کرد که بیانی زیبا و دلنشین و نیز شیوهای دیگر در منبر داشت. هر روز که میگذشت، در میان مردم شهر محبوبتر میشد و سخنانش دهان به دهان میگشت. همه از حرفهای تازهای که تا آن روز از منبر نشنیده بودند سخن میگفتند. این مسئله باعث شد که از مراکز عمومی شهر، از جمله در ادارات، مدارس، قهوهخانهها، زورخانهها و سایر مراکز کسانی به مجلس او بیایند. همه از سبک جدید و تحلیلهای نو و بیان زیبای سیّد عبدالکریم میگفتند. واقعۀ مهم دیگر در مجالس ایشان، جضور جوانان، دانشجویان، کارمندان، پزشکان و روشنفکران در مسجد بود که تا آن زمان چندان سابقه نداشت.
«در اردبیل، منبر را با موضوعات تازه شروع کردم؛ موضوعاتی که تا آن زمان مرسوم نبود. مثلاً یک سال در کل ماه مبارک رمضان دربارۀ نقش استعمار در خاورمیانه صحبت کردم. یکی دو بار هم شرکت نفت ایران و انگلیس، موضوع صحبتهای منبرم شد. میگفتم اگر نفت مال ایران است، پس انگلیس اینجا چه کار میکند؟ دربارۀ استخراج و تقسیم نفت و پولهای درآمد نفت بحث کردم. گفتم: چرا با وجود درآمدهای سرشار نفت، ما همچنان گرسنه و تشنهایم؟ چرا درماندهایم؟ این حرفها آن روزها مرسوم نبود که بر روی منبر گفته شود. منبرها بیشتر روضهخوانی بود.»
سیّد عبدالکریم موسوی در منبر، از ابزارهای مختلف بهره میبرد. مثلاً گاهی با زبان شعر از حکومت انتقاد میکرد؛ شعرهایی از پروین اعتصامی، ملک الشعرای بهار، ایرج میرزا، میرزاده عشقی و مانند آنها که در دوران حیات خود سیاسی بودهاند. در مدیریت منبر به اصول و نظم خاصی معتقد بود و مثل یک کلاس درس به همۀ حاضرین در مسجد توجه و نظر داشت. برای همین، قبل از شروع سخنرانی، از حاضران و مستمعان مسجد میخواست که تسبیحها را کنار بگذارند و کسی سیگار نکشد. در آن زمان، کشیدن سیگار و قلیان در مسجد و در وقت سخنرانی مرسوم و معمول بود. موضوعی را که انتخاب میکرد، معمولاً دو ویژگی داشت: اوّلاً تازه و ابتکاری بود، و ثانیاً ارتباطی با مسائل روز داشت. این ویژگیها باعث شد که در اندکزمانی، بسیاری از دانشجویان، تحصیلکردگان و روشنفکران اردبیل با مسجد آشتی کنند و برنامههای مسجد میرزا علیاکبر را غنیمت شمارند. بسیاری از مستمعان با خود قلم و کاغذ میآوردند که تا آن روز سابقه نداشت. برخی از پامنبریهای ایشان نقل میکنند: منبرهای ایشان، برای جوانان آنچنان جذاب بود که گاهی از مدرسه غیبت میکردند تا بتوانند در مجالس ایشان شرکت کنند. از همین رو مدیران مدارس از آقای موسوی اردبیلی خواستند که در ساعتهایی سخنرانی کنند که دانشآموزان، برنامۀ درسی ندارند.
شیوۀ ایشان، شنونده را خسته نمیکرد؛ آیات و روایات و حکمتها و حکایات در سخنانشان بسیار بود. شعر و خنده را نیز چاشنی میکرد. اگرچه منبرهای ایشان سیاسی نیز محسوب میشد، اما چنان هوشمندانه و زیرکانه انتقاد میکرد که بهانه به دست بدخواهان نمیداد. از همین رو، بهرغم تندترین انتقادات از رژیم و عوامل آن در استان، هیچگاه نتوانستند ایشان را به قانونشکنی متهم کنند. خوشخلقی و مهربانی و بزرگواریهای ایشان باعث شده بود که حتی بسیاری از وابستگان رژیم، با ایشان احساس همدلی و مودّت کنند و تا آنجا که میتوانند، پشتیبان برنامههای مذهبی اردبیل باشند.
«مطالب را طوری مطرح میکردم که حرفهایم تا نزدیکیهای حکومت را شامل میشد و عموماً راجع به استعمار و دول خارجی بود. گذشته از این، صحبتهای علمی را نیز با روش جدیدی بیان میکردم؛ مثلاً به جای اینکه بگویم در کتاب کافی یا کتب مذهبی دیگر اینگونه آمده است، میگفتم در اصول اساسی این گونه نوشته شده است. اوایل، دولتیها زیاد مرا نمیشناختند، برای همین کاری به کارم نداشتند؛ تا اینکه بعد از مدتی سر و صدای حرفهای ما در شهر پیچید. یادم هست در همان سالهای اوّل حضورم در اردبیل، روزی سرهنگ وزیری، همراه رئیس ساواک تبریز به منزل ما آمدند. آن موقع شهرستان اردبیل هنوز ادارۀ ساواک نداشت. آنها بدون اینکه قصدشان را از این دیدار بگویند، محترمانه شروع به بازجویی کردند. سرهنگ وزیری بعد از پرسیدن اسم و مشخصات فردی من، گفت: شما اینجا چه کار میکنید؟ گفتم: فکر نمیکنید این سؤال شما اشتباه باشد؟ گفت: چطور؟ گفتم: من اردبیلی هستم. از اردبیلی که نمیپرسند شما در اردبیل چه کار میکنید. اگر بنا شد که از همه اردبیلیها بپرسید که در اردبیل چه کار میکنید، من هم جواب میدهم. گفت: از وقتی شما به این شهر آمدهاید، آرامش شهر به هم خورده است. گفتم: اگر کاه را به دریا بیندازید هیچ موجی ایجاد نمیکند، ولی اگر سنگ را بیندازید و موجی ایجاد نکند، جای تعجب دارد. پس معلوم است من کاه نیستم. از این حرف من ناراحت شدند و با دلخوری خانه را ترک کردند.»
با سیاستهای ضد دینی رضا شاه و حوادث تلخی که در دوران اشغال آذربایجان بر حوزۀ علمیۀ اردبیل رفته بود، این حوزه موقعیت علمی خود را در آذربایجان و قفقاز از دست داده بود. در این دوران، ساختمان هر سه مدرسۀ علمیۀ شهر، سخت آسیب دیده و حتی بخشهایی از آن غیر قابل استفاده شده بود. آقای موسوی اردبیلی بعد از اقامت در اردبیل، در اوّلین قدم جهت رونق بخشیدن دوباره به آن، اقدام به تعمیر ساختمانهای مدارس کرد.
«احیای حوزۀ علمیۀ اردبیل را با تعمیر مدارس شروع کردم. جهت این کار، امکان مالی آنچنانی در اختیار نداشتم، ولی با همان مختصر امکان مالی، تعمیرات شروع شد و به این ترتیب توانستم دو مدرسه را بازسازی اساسی کنیم.»
با بازسازی مدارس، اکثر طلبههای منطقۀ اردبیل که به قم رفته بودند، به حوزۀ اردبیل بازگشتند؛ به طوری که در کوتاه زمان، شمار طلاب اردبیل به 150 نفر رسید و محافل درس و بحث علمی جان گرفت. خود نیز تماموقت تدریس میکرد که مشکل کمبود استاد حل شود. برخی از دوستانش را هم از شهرهای مختلف به کمک طلبید و اکثر آنان نیز راهی اردبیل شدند. اما هنوز مدیریت اقتصادی حوزه، مشکلی بزرگ بر سر راه توسعۀ آن بود.
«سنّ من برای جمعآوری هزینههای حوزه از مردم، کم بود (آن زمان 35 سال داشتم). بیم داشتم که اگر از مردم پول بگیرم، متهم به کلاهبرداری بشوم. دشمن هم کم نداشتم که به شایعات دامن بزنند. به این نتیجه رسیدم که امور مالی مدرسه در دست خود مردم باشد. صندوقدار، حسابدار و قبضنویسِ وجوهات از میان خود بازاریان انتخاب شد. خودشان وجوهات را جمعآوری و حسابداری میکردند و در مدرسه به مصرف میرساندند. برخی از مردم، بعد از دادن وجوهات، از خود مرجع تقلید قبض میخواستند. گرفتن قبض از قم هم زمان میبرد. تصمیم گرفتم موضوع را طی نامهای با آیة اﷲ بروجردی در میان بگذارم. ایشان در حاشیه نامۀ من نوشتند: شما بگیرید و هر جا صلاح میدانید خرج کنید. اگر قبض هم بخواهید، میفرستیم. مدتی کوتاه بعد از وصول این نامه، آیة اﷲ بروجردی به رحمت خدا رفتند. شبیه همین نامه را از طریق آقای مدنی، برای آقایان حکیم و خویی هم فرستادم و بعد از چند مدت خود آقای مدنی اجازهنامۀ آقایان حکیم، خویی و شاهرودی را برای من آورد.»
از سویی حضور سیّد عبدالکریم در اردبیل، فرصتی ارزشمند برای طلاب علاقهمند به تحصیل در سطوح عالی بود. آنان میتوانستند در درس رسائل، مکاسب و کفایه استادی بنشینند که در قم نیز به استادی مشهور بود. پس از مدتی با توجه به درخواستهای زیادی که از سوی روحانیون سطوح عالی وجود داشت، او تدریس خارج اصول و خارج فقه مکاسب و عروه را نیز در اردبیل آغاز کرد و بدین ترتیب با حضور ایشان، حوزۀ علمیۀ اردبیل جانی تازه گرفت. جلسات و محافل علمی در مدارس علمیه و مساجد شهر رونق یافت و تعداد طلاب و روحانیون شهر و حتی در روستاهای اطراف اردبیل رو به فزونی گذاشت.
«در روستاها بعد از جمعآوری زکات، تمام محصول را در انباریِ خود همان روستا نگه میداشتیم تا خرج سالیانۀ مجالس دینی روستا گردد. برای روستاها طلبه هم میفرستادم تا به امور شرعی روستاییان رسیدگی کند و نماز جماعت هم اقامه کند.»
مدارس علمیۀ اردبیل نیز مورد اهتمام ایشان بود. میگویند: «آن ایام، رغبتی برای خواندن دروس حوزوی وجود نداشت. تنها مدرسۀ باقیمانده مخروبه شده بود و تعدادی انگشتشمار درس طلبگی میخواندند. پس از سه سال اقامت و تحصیل در قم، وقتی به اردبیل برگشتم، وضع مدرسه ملّا ابراهیم را اسفناکتر از قبل یافتم؛ به طوری که رئیس ادارۀ فرهنگ اردبیل گفته بود: این مدرسه مخروبه است و برای نگهداری سگها مناسب است! وقتی این را شنیدم، با خودم فکر کردم: پس تکلیف طلبهها چه میشود؟ این بیچارهها چه کار کنند؟ تصمیم گرفتم مدرسه ملّا ابراهیم را تعمیر و راهاندازی کنم. برای امتحانات طلبهها برنامهریزی هم کردم.»
«من گرچه طلبهای روشنفکر محسوب میشدم ولی فردی متشرّع و بسیار مقیّد بودم و به این جهت از متجدّدین و مانند آنها خوشم نمیآمد. بنابراین وقتی دیدم با وجود علمای بزرگی در اردبیل همچون مرحوم سیّد یونس، مرحوم سیّد تقی و مرحوم سیّد موسی که درسخواندۀ نجف و صاحب رساله بودند، رئیس فرهنگ (والی زاده) قصد دارد، مدرسۀ علمیه را تعطیل کند، برای او پیغام فرستادم که این مدرسه به شما مربوط نیست. اگر خرابه است، باید خرابهنشین هم داشته باشد و ما خرابهنشین این مدرسهایم. او هم جواب داده بود که بزرگتر از تو هم در این شهر هست، تو ساکت باش! فاصلهها زیاد بود؛ نه روحانیون آنها را به حساب میآوردند و نه آنها به علما اهمیت میدادند. من با والیزاده درافتادم. به او گفتم: به حوزه نباید کار داشته باشی. تو حمد و سورۀ نمازت را بلد نیستی، چگونه میخواهی در امور طلاب دخالت کنی؟! او نیز جواب داد که در امور شهر دخالت نکن. روشنفکران اردبیل، از بازاری و دانشگاهی، مثل دکتر شمس و دکتر سیّد الحکماء، با او مربوط بودند و او هم اینها را دور خودش جمع میکرد. چون اینها با من هم صمیمی بودند، از سر خیرخواهی مرا از مخالفت با او برحذر داشتند؛ ولی من نپذیرفتم. بالای منبر که میرفتم علیه او آتش به پا میکردم. یادم هست یکی از چیزهایی که علیه والیزاده در منبر گفتم این بود که یک بندۀ خدایی گربه ندیده بود. وقتی اوّلین بار گربهای به دستش رسید، آن را برد بازار که بفروشد. گربه در زبان عربی اسمهای متعدد دارد. در بازار، یک نفر آمد و گفت: قیمت این سنّور چند است؟ فهمید که اسم آن سنّور است. گفت: مثلاً 100 تومان. نخرید و رفت. دیگری آمد و پرسید: این هِرّه چند است؟ فهمید این حیوان دو اسم دارد. گفت: 200 تومان. نفر سوم گفت: این ابومیمون را چند میفروشی؟ فهمید پس سه اسم دارد. گفت: 300 تومان! همین طور میآمدند و او هم قیمت را بالا میبرد. در نهایت یکی آمد و عیبهای گربه را شمرد. صاحب گربه، حیوان را انداخت و گفت: لعن اﷲ أباک ما أکثر اسمک و أقلّ نفعک! خدا پدرت را لعنت کند که چقدر اسم داری، اما منفعتت کم است! این والیزاده هم مثل این گربه است. چند سمت و منصب دارد؛ اما جز زیان، سودی ندارد. والیزاده، شکایت کرد. من مجبور شدم به تهران بروم. آن موقع مرحوم آقای حجّت زنده بود و در مدرسهای در جوار حضرت عبدالعظیم اقامت داشت. پیش ایشان رفتم و ماجرا را گفتم. مرحوم آقای حجّت -رحمه اﷲ - گفت: تو چرا بلوا به پا میکنی؟ برو درست را بخوان، منبرت را برو! با والیزاده چه کار داری؟ با رئیس فرهنگ چه کار داری؟ گفتم: من با او کار ندارم، او با ما کار دارد. وقتی دیدم آقای حجّت قصد ندارد کمک کند، کمی بلند صحبت کردم. گفتند: از ییلاق آمدی که بلند صبحت کنی؟ گفتم: از ییلاق آمدم و در آنجا هم بلند صحبت میکردم؛ به خیال اینکه پشتوانه دارم و پشتوانهام آقای حجّت است. اگر میدانستم پشتوانه ندارم، سکوت میکردم که هر بلایی میخواهند بر سر دین بیاورند. آقای حجّت، متأثّر شد. با دخالت ایشان، والیزاده از اردبیل رفت.»
«من اوّلین کاری که کردم، جمعآوری کمکهای مردمی و سپس تعمیر مدرسه ملاابراهیم بود. به قدری دنبال این کار بودم که روزها برای ناهار هم به منزل نمیرفتم و در یکی از حجرههای مدرسه غذا میخوردم. میخواستم بالای سر عمله و بنّا باشم. یک نفر به والیزاده گفته بود: من رفتم و دیدم فلانی در مدرسه نان و ماست میخورد. با کسی که ناهارش نان و ماست است و روی حصیر حجره میخوابد، درنیفت؛ چون او چیزی ندارد که از دست بدهد. والیزاده هم بالأخره دست از سر ما برداشت.»
«من اگر مسجد یا مدرسهای را میدیدم که خراب است، باید تعمیر میکردم. برای من مهم نبود که آن مسجد یا مدرسه مال کیست و چه کسی در آن نماز میخواند یا درس میدهد. نمیگفتم به من ارتباطی ندارد.»
آیة اﷲ موسوی اردبیلی، همواره درد دین و درد مردم داشت. از فقر و محرومیتی که در مردمِ پیرامون خود میدید، به فغان میآمد؛ به خصوص در آن زمان که فقر، شدت یافته بود. این دغذغه، ایشان را واداشت که مؤسّسهای برای مبارزه با فقر تأسیس کند.
«این ایده را از آقا موسی صدر[66] گرفته بودم. ایشان در لبنان کارهایی در زمینه فقرزدایی شروع کرده بود و از قضا خیلی هم موفق بود. من هم وقتی وضع فقر را در اردبیل دیدم، نتوانستم بیخیال شوم. برای همین مؤسّسۀ مبارزه با فقر را بنیان گذاشتم. در قدم اوّل، در روز عید قربان از مردم خواستم که پوست قربانیهای خود را به ما تحویل بدهند. برای این منظور چند نقطه را در سطح شهر تعیین کردیم که دسترسی مردم به مراکز تحویل پوستها آسان باشد. این پیشنهاد با استقبال بسیار خوب مردم مواجه شد. پوستها را به کارگاههای چرمسازی فروختیم و پول آن را میان فقرای شهر توزیع کردیم. به این ترتیب، هزینۀ یک سال سی خانوادۀ تهیدست تأمین شد. سپس کارهای مربوط به مؤسّسه را پی گرفتیم. در ابتدا کار مؤسّسه این بود که صدقات مردم را جمع میکرد و به مستمندان میداد. در اردبیل، مردم فطریۀ خود را به امام جماعت میدادند و او میان نیازمندان پخش میکرد. من رؤسای محلّات اردبیل را خواستم و آمار فقیرترین افراد هر محله را از آنان گرفتم. بعد چهار تاجر مورد اطمینان از چهار گوشۀ اردبیل را دعوت کردم و گفتم اجازه بدهید شما را در منبر معرفی کنم و هر که میخواهد پولی بدهد، به شما بدهد. مردم گاهی پول را دیر یا زود میدهند و گاهی فقیر در دسترس من هست، گاهی نیست. مردم پول را به شما بدهند و من هم لیست را به شما میدهم و شما در محلههای خودتان در میان فقرا تقسیم کنید. آنها قبول کردند و من در اواخر ماه رمضان اعلام کردم هر که میخواهد فطریه خود را به من بدهد، به این چهار نفر بدهد و ما فقرای شهر را شناسایی کردهایم. میخواهیم برای آنها وسایل کار بخریم. پولی که آن سال جمع شد، یک برابر و نیم سال گذشته بود و پنجاه درصد افزایش داشت. آن سال توانستیم برای 38 خانواده سرمایۀ اشتغال فراهم کنیم. کار دیگری که کردیم تأسیس یک کارگاه جوراببافی بود. محل کارگاه را اجاره کردیم. چند دستگاه جوراببافی هم خریدیم. یک نفر را هم از تهران آوریدم که کار با دستگاه را آموزش بدهد. کار داشت پیش میرفت که سنگاندازیها شروع شد. شب افتتاح کارگاه که قرار بود من سخنرانی بکنم، رئیس ساواک به خانۀ ما آمد و گفت: حکومت سالهاست که تلاش میکند آخوندها را از متن جامعه دور کند؛ ولی شما با این کاری که کردهاید، اگر کسی به شما دست بزند، مردم به خیابانها میریزند و فریاد یاحسین سر میدهند. به ما دستور رسیده است که شما باید کارگاه را تعطیل کنید.»
بدین ترتیب مأموران ساواک در روز افتتاحیه، ایشان را در خانهاش حصر کردند. نه کسی میتوانست از خانۀ خارج شود و نه کسی وارد آن شود حتی تلفن خانهاش نیز قطع گردید. آیة اﷲ سیّد یونس یونسی اجازه گرفت که برای حل مسالمتآمیز مسئله، به دیدار آقای اردبیلی برود.
«سیّد یونس به خانه ما آمد و گفت حالا چه باید کار کرد؟ گفتم فعلاً شما از طرف من بروید و مراسم افتتاح را برگزار کنید. ایشان رفت و مراسم را برگزار کرد؛ ولی همان غروب روز افتتاحیه، ساواک درهای کارگاه را پلمپ کرد. من شبانه رفتم و قفلها را شکستم تا دفترهای مؤسّسه به دست ساواک نیفتد. چون در این دفترها اسم حامیان مالی مؤسّسه ثبت شده بود و اگر آنها به دست ساواک میافتاد، احتمال داشت که مورد آزار و اذیت قرار بگیرند. با تعطیلی کارگاه، من ماندم و چند صد هزار تومان بدهی کارگاه. خواستم خانهام را بفروشم که مردم مانع شدند و تعدادی از بازاریان خیّر شهر، تسویۀ بدهیهای کارگاه را بر عهده گرفتند.»
«با اقامت بنده در اردبیل، جمعی از فضلا و طلاب اردبیل که در قم مشغول تحصیل بودند به اردبیل بازگشتند. اینها علاوه بر افرادی بودند که توانایی مسافرت به قم را نداشتند و در اردبیل نزد من درس میخواندند. ابتدا سطح (مثل رسائل و مکاسب و کفایه) را درس میدادم و در ادامه خارج اصول و فقه مکاسب و عروه گفتم. علاوه بر تدریس، اعزام برخی طلاب برای تبلیغ به روستاها و شهرهای مجاور و رسیدگی به گرفتاریهای آنان نیز بر عهدۀ بنده بود. در سال 1340، اواخر حیات آقای بروجردی، در اثنای تدریس، متوجه شدم که برخی طلاب با مشقّت بسیار درس میخوانند و به همین دلیل، حوزه را رها میکنند. حدود 40 نفر از مردم اردبیل را دعوت کردم و گفتم: من در اردبیل ماندهام و در مسجد نماز میخوانم و درس هم میگویم. اُنس من با طلبههاست. طلبهها وضعشان بد است. ما در برابر آنها مسئولیت داریم. اگر طلبهای نتواند برای زنش چادر بخرد، مهم نیست؛ چون ممکن است غیر طلبه هم نتواند. اما طلبهای که نتواند حمام برود، فاجعه است. خلاصه، آنها را متقاعد کردم که وجوهاتشان را در این راه خرج کنند. از علمای اردبیل هم میرزا ابوالفضل حلالزاده و آقای علم الهدی با من هماهنگ بودند. آنها هم کمک کردند که بازاریها را به این سمت تشویق کنیم. صندوقدار و تحویلدار تعیین کردیم و من فقط امضا میکردم. به این ترتیب شهریه طلاب تأمین شد. اما عدهای اعتراض کردند که شما با اجازه کدام مرجع، این کار را میکنید؟ لذا من نامهای خدمت آقای بروجردی -رحمة اﷲ علیه- نوشتم و از ایشان اجازه گرفتم. مسئلۀ دیگری که پیش آمد، این بود که افرادی که قبلاً این وجوهات را میگرفتند، معترض شدند. به آنها گفتم من این کار را تا اینجا انجام دادم. اگر میپسندید که هیچ، وگرنه یا بیایید شرکت کنید و یا خودتان انجام دهید. آنها به شرکت رضایت دادند، اما در نحوۀ مشارکت و پرداخت شهریه با هم اختلاف داشتیم. این را هم بگویم که مؤسّسۀ مبارزه با فقر، تعمیر مساجد و مدارس و شهریۀ طلاب، تا روزی که من در اردبیل بودم و حتی پس از آن، ادامه داشت.»
سال 1322 شمسی آغاز آشنایی او با «حاج آقا روح اﷲ خمینی» بود. او در این سالها علاوه بر حضور در دروس حوزه، همراه آیة اﷲ منتظری و شهید مطهری، پای ثابت و همیشگی درس اخلاق امام خمینی بودند. با وفات آیة اﷲ بروجردی (در سال 1340ش)، مرجعیت عام شیعه به آیة اﷲ سیّد محسن حکیم در نجف منتقل شد.[67] از سوی دیگر فوت آقای بروجردی، پایان سیاست تعامل و مدارا با حکومت و نیز مدیریت سنّتی حوزه بود.
«ما با حاج مرتضی حائری به دیدار آقای بروجردی رفتیم و پیشنهاداتی را به ایشان عرض کردیم (درباره اصلاح حوزه) اما ایشان نپذیرفتند. امام میگفت: من هم خدمتشان رفتم ولی چون نتیجه نگرفتم، اوقاتم تلخ شد. استکان را محکم بر زمین زدم و گفتم ما مرخص شویم.»
پس از فوت مرجع بزرگ شیعه، آیة اﷲ بروجردی و تقسیم قدرت مرجعیت میان چند نفر، شاه موقعیت مساعدی را پیش روی خود دید تا لایحۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی را تصویب و اجرا کند. او میخواست با این لایحه جایگاه خود را در کشور و جهان ارتقا ببخشد؛ اما انتشار خبر تصویب این لایحه، سرآغاز حرکت اسلامی به رهبری مراجع و علمای بزرگ شد و در زمانی اندک دامنۀ آن به سراسر کشور کشید.
عوامل حکومت شاه در اردبیل، به دلیل موقعیت جغرافیایی و دوری این شهر از مرکز، سعی داشتند که نگذارند اخبار اعتراضات قم و تهران به اردبیل برسد؛ اما حضور آیة اﷲ آقای موسوی اردبیلی در اردبیل، مانع بیخبری حوزۀ آذربایجان و مردم منظقه شد. او و شماری از علمای اردبیل گرد هم آمدند و پس از توافقات اوّلیه، طی تلگرافی برای آیة اﷲ گلپایگانی، حمایت روحانیت اردبیل را از خواستههای مراجع اعلام کردند. متن تلگراف به این شرح است.
اردبیل - قم. حضرت آیة اﷲ العظمی آقای گلپایگانی - دامت برکاته - از مضامین تلگراف آیات عظام در خصوص تصویب الغای قید ذکوریت و اسلام در منتخبین انجمن، مستحضر، بدین وسیله از منویّات مقدّسه مراجع اظهار امتنان و تأییدات معظّم له را از درگاه خداوند متعال خواستاریم.[68]
امضا: سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی، محمّد مسائلی، سیّد مسلم خلخالی، بیوکآقا مروج، بهاءالدین اوستا، شیخزاده، سیّد ابراهیم سیّد حاتمی، ابوذر بیدار کورائیمی و ...
همچنین تلگراف اعتراضآمیزی خطاب به شاه ارسال کرده، از او خواستند که لایحۀ مذکور را لغو کند.[69]
یکی از نخستین گزارشهایی که شهربانی اردبیل از سخنرانیهای آقای موسوی اردبیلی در اینباره تهیه کرد، در تاریخ 25/8/1341 است. در این سخنرانی او ضمن انتقاد از بندهای مختلف لایحه، در پایان متذکر شده است: «آقایان حضّار، مثل اینکه هیئت محترم دولت به درخواست روحانیون اهمیتی نخواهد داد. روحانیون تهران، قم، آبادان، تبریز، زنجان، خوی، رضائیه[70]، خرمشهر، اردبیل و اکثر شهرستانهای ایران در اینباره از حق خود دفاع جدی خواهند کرد.»[71]
سه روز بعد (28 آبان)، همزمان با زادروز حضرت فاطمه زهرا - علیها السلام - آیة اﷲ موسوی اردبیلی در مسجد میرزاعلیاکبر سخنرانی کرد و گفت: «هیئت محترم دولت به عرایض ما روحانیون ترتیب اثر نخواهد داد. آقایان، ما از شما انتظار داریم که در دو ماه محرم با روحانیون دوشبهدوش در عزاداری شرکت کنید. در محرم با ما روحانیونِ تهران، قم، تبریز و نجف اشرف همکاری کنید. نگذاریم دین مقدّس اسلام شکست بخورد.»[72] گزارشهای شهربانی از سخنرانیهای آقای اردبیلی تا تاریخ دهم آذرماه ادامه دارد.[73]
روز دوم فروردین 1342، مجلس سوگواری شهادت امام صادق (ع)، از طرف آیة اﷲ گلپایگانی در مدرسۀ فیضیه برگزار شد. در آن روز نیروهای نظامی رژیم، با لباسهای نظامی و سلاحهای گرم در اطراف فیضیه مستقر شده بودند و برخی از آنان با لباس شخصی و چماقهای مخفی به مجلس آمدند. هنگام سخنرانیِ خطیب مجلس (آقای انصاری)، یکی از لباسشخصیها برخاست و جلسه را به هم ریخت. سپس با طلاب درگیر شدند. در این حادثه، دهها نفر زخمی و یک نفر، به نام سیّد یونس رودباری شهید شد. در پی انتشار خبر این حادثه، آقای موسوی اردبیلی همراه روحانیون اردبیل، برای ابراز تسلیت، تلگرافی به حضور مراجع تقلید ارسال کردند.
اردبیل - قم. فاجعه و حادثۀ ناگوار در حرم ائمۀ اطهار، قم که به دست اراذل نسبت به روحانیون انجام و موجب هتک احترام حوزۀ علمیه گردید، تأثّرات عمیق عموم مسلمین، خاصه روحانیون این سامان را فراهم، بدین وسیله ضمن ابراز همدردی، مراتب تأثّرات و انزجار خود را از این گونه اعمال وحشیانه اظهار داشته، امید است خداوند متعال با عنایت حضرت ولی عصر - ارواحنا له الفدا - جبران فرمایند.
آیة اﷲ خمینی بعد از دریافت این تلگراف، پاسخی را برای آیة اﷲ سیّد یونس یونسی (پیشکسوت روحانیت اردبیل) تلگراف کردند.
قم - اردبیل. به وسیله حجة الاسلام آقا سیّد یونس - دامت برکاته - خدمت حجج الاسلام - دامت برکاتهم - از تلگراف محترم در فاجعۀ عظیمه متشکر. خمینی.[74]
پس از انتشار خبر دستگیری امام خمینی (ره) در 15 خرداد 1342، سیل مردم در شهرهای قم، تهران و ورامین به خیابانها ریخته و دست به اعتراض زدند. در برخی شهرها مانند ورامین، سربازان ژاندارمری، مردم کفنپوش را به رگبار بستند که «تعداد زیادی از آنها به قتل رسیدند.»[75]
اوّلین بازتاب این حادثه در اردبیل، تعطیلی بازار بود؛ اما عوامل حکومت وارد عمل شدند و تعطیلی بازار را شکستند.[76] آقای موسوی اردبیلی و چند تن از علمای شهر در منزل آقای سیّد عبدالغنی اردبیلی جمع شدند و تصمیم گرفتند که در تلگرافخانۀ شهر تحصّن کنند. اسامی علمای حاضر در جلسه به این شرح است: سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی، شیخ محمّد صادق متشکری، سیّد یونس یونسی، ابوالقاسم توسّلی، بهاء الدین اوستا، بیوکآقا مروّج، ابوذر بیدار کورائیمی، شیخ غفور عاملی، محمّد مسائلی و.... دستهجمعی به سوی تلگرافخانه به حرکت درآمدند. رئیس تلگرافخانه، وقتی علت تحصّن را دانست، با روی باز از متحصّصان استقبال کرد. در تلگرافخانه متنی را تهیه و امضا و ارسال کردند. سپس تصمیم گرفتند که تا رسیدن جواب تلگراف، در همان جا بمانند و به تحصّن خود ادامه بدهند.
«علاوه بر دربار، به مقامات دیگر حکومتی نیز تلگرافهایی را فرستادیم. افرادی را هم برای رساندن خبر دستگیری امام و تحصّن علما، به دهات و اطراف اردبیل روانه کردیم؛ اما برخی از آنها دستگیر و برخی دیگر نیز به خاطر سختگیری عوامل حکومتی نتوانستند به مقصد برسند و از وسط راه برگشتند.»
علمای شهر، شب را در تلگرافخانه ماندند. آن شب، رئیس ساواک اردبیل (سرهنگ سلیمی) کوشید که تحصّن را بشکند؛ اما هوشیاری و همدلی روحانیون، تلاشهای او را ناکام کرد. حتی بیماری قلبی آیة اﷲ یونسی، ایشان را منصرف نکرد و در تلگرافخانه ماند. یکی از ترفندهای ساواک برای پراکنده کردن روحانیون شهر، جواب تقلّبی به تلگراف آنان بود. در این جوابیه آمده بود: «حضرات علمای اعلام و حجج الاسلام شهرستان اردبیل، تلگراف شما به ما رسید. انشاءاﷲ رفع بازداشت از حضرت آقای روح اﷲ خمینی خواهد شد. شاه.»[77] اما این حیله و ترفند نیز کارساز نشد؛ زیرا متحصّنان متوجه شدند که این جوابیه از سوی شاه و دربار نیست.
تحصّن در تلگرافخانه، اگرچه موجب آزادی آیة اﷲ خمینی نشد، اما همۀ مردم شهر را خبردار کرد که در کشور و قم چه میگذرد. وقتی مردم شهر دیدند که مساجد از ائمۀ جماعات خالی است، سراغ آنان را گرفتند و اندکاندک همه دانستند که در کشور چه میگذرد. به این ترتیب، نام و یاد خاطرۀ قیام 15 خرداد در اذهان مردم اردبیل حک شد. در اسناد ساواک آمده است.
عدهای از علمای شهرستان مزبور در تلگرافخانه متحصّن و ]با[ مخابرۀ تلگراف به خاک پاک اعلیحضرت همایونی، تقاضای آزادی آیة اﷲ خمینی را نمودهاند. بلافاصله در این مورد پیشبینیهای لازم معمول، به ساواک اردبیل دستور داده شد، کمیسیون امنیت را تشکیل و به آقایان متحصّنین ابلاغ شود که از تحصّن خارج شوند.
بر اثر همین گونه فعالیتهای آقای اردبیلی و سایر علما و روحانیون شهر بود که کمکم مردم اردبیل با نام آیة اﷲ خمینی آشنا شدند و اندکاندک به انقلاب پیوستند.
«من مرتّب از دست دستگاه رژیم فرار میکردم. من به همراه چند نفر دیگر، مبارزات آذربایجان را برنامهریزی میکردیم. رژیم فکر میکرد فقط بنده هستم که این برنامهها را انجام میدهم، ولی اطلاع نداشت که دیگران هم سهمشان کمتر از بنده نیست. در ذهنشان این طور رفته بود که در تبریز مرحوم آقای قاضی و در اردبیل، خلخال، مشکینشهر، دامغان، سراب و شهرهای دیگر، بنده مبارزات را رهبری میکنم؛ در حالی که من تنها نبودم و هر کس به سهم خود فعالیتی میکرد.»
بعد از قیام 15 خرداد 1342 و دستگیری آیة اﷲ خمینی، انتخابات دورۀ 21 مجلس، اوّلین صحنه رویارویی گستردۀ علما با حکومت پهلوی بود. آیة اﷲ خمینی پس از آزادی از زندان، به علمایی که به دیدارشان آمده بودند (از جمله آیة اﷲ بهبهانی) فرمود: «باید جلو انتخابات مفتضح را گرفت.»[78] آقای موسوی اردبیلی نیز از حدود یک ماه قبل از برگزاری انتخابات، سخنرانیهای خود را به این موضوع اختصاص داد. در گزارش فرمانداری اردبیل آمده است که نامبرده در مسجد میرزا علیاکبر گفته است: «حضّار محترم، انتخابات بهزودی شروع خواهد شد. هوشیار باشید با وجه ناچیز بیست ریال، به صندوقْ رأی نیندازید و با سرنوشتتان بازی نکنید و وجدان داشته باشید و بدانید شخصی که انتخاب میکنید، چطور آدمی است. آیا صلاحیت دارد وی به مجلس شورای ملی راه یابد یا خیر؟ و دیگر اینکه اگر صندوق آراء آزاد شد، رأی خودتان را بیندازید، والّا اگر با زور و تهدید صندوق آراء آزاد نشد، رأی دادن حرام است و هیچ گونه رأی ندهید.»[79] در سخنرانی روز 22 تیرماه در مسجد میرزا علیاکبر میگوید: «اهالی محترم اردبیل، شما در مورد کاندیداهای جدیدِ انتخاباتی چطور تصمیم گرفتهاید؟ مگر شما نمایندۀ فعلی مجلس شورای ملی (مهندس فیروز عدلی) را میشناسید؟ بنده هم او را نمیشناسم... واقعاً شرمآور است که به او رأی بدهید. بنده به شما حضّار محترم میگویم این روش انتخاباتی که در آیندۀ نزدیکی صورت میگیرد، به طور کلی غلط و رأی دادن حرام است.» [80]
همچنین در این گزارش آمده است که یکی از حضّار مجلس به نام «لطیف نباتی» که مرید واعظ است، مرتّب برای سلامتی و آزادی «آیة اﷲ خمینی» و «آیة اﷲ شریعتمداری» از مردم صلوات میگرفت.
یک هفته بعد در 29 تیر ماه، او سخنرانی دیگری ایراد میکند. هرچند در این سخنرانی دربارۀ انتخابات مجلس حرفی به میان نمیآورد، اما با انتقادهای تند، حکومت و عملکرد آن را زیر سؤال میبرد:
هزارانهزار افراد فقیر و گرسنه اجتماع ما را تشکیل میدهند. با وجود ذخایر زیرزمینی که ما داریم از قبیل نفت، جنگل، دریاها و جواهرات، چرا این طور است؟ اکثر افراد ملت ایران از گرسنگی میمیرند و اوضاع اجتماعِ فاسد ما عقب افتاده است. واقعاً حیرتانگیز است. زمینهای شور و لمیزرع که ما در ایران داریم، اگر آنها آباد شود، یعنی آب از آنها بیرون بکشند، بهرۀ چنین زمینهایی برای خود مردم کافی است، بلکه مقداری زیادی هم از آنها را به خارج میتوان صادر کرد؛ ولی برعکس، سال گذشته از دولت فرانسه برای ما ایرانیان گندم وارد کردند.[81]
با نزدیک شدن زمان انتخابات، تهدید و ارعاب عوامل حکومتی هم افزایش یافت و از سوی دیگر علما و روحانیون نیز با تمام توان به میدان رویارویی با حکومت آمده بودند. بازار اردبیل هم روز قبل از برگزاری انتخابات (25 شهریور) به پیشنهاد بزرگان و روحانیت شهر تعطیل شد و آنان از اهالی بازار و مردم شهر خواستند که برای مخالفت با انتخابات فرمایشی و حمایت از تحریم انتخابات، در مسجد جامع گرد هم آیند. در این اجتماع که جمعیت زیادی در آن حضور یافته بودند، آقای اردبیلی سخنرانی کردند.
«آقایان آنچه لازم و ضروری است، به شما میگویم و منظور من از آمدن به منبر برای یک نکته است؛ آن هم این است که شما مردم فردا را که روز أخذ رأی میباشد، از خانه خودتان بیرون نیایید و حتی به محل أخذ رأی نروید که باعث دیده شدن کثرت جمعیت در محل صندوق شود. بگذارید بگویند در تهران چهارده هزار نفر، در تبریز دویست هزار نفر یا در اردبیل پانزده هزار نفر رأی دادهاند. معلوم خواهد شد که این حرفها همهاش دروغ است. مراجع تقلید، از جمله آقایان آیة اﷲ خویی، شریعتمداری، میلانی، نجفی و سایر علمای عظام و روحانیون شهرستانها شرکت در این انتخابات را حرام کردهاند. در قانون اساسی، ماده 12 متمّم اصلی هم صریحاً قید شده است که کاندیدا باید از اهل محل و معتمد باشد؛ نه اینکه شخص ناشناس به مجلس برود. اگر نمایندهها به یک مادۀ خلاف شرع در مجلس بلی بگویند، مثل این است که عموم شما بلی گفتهاید. هر یک در نوبۀ خود در معصیت او سهم خواهید بود... در دورۀ مظفرالدین شاه، سرها بریده شد و خونها ریخته شد تا مشروطه تشکیل گردد. در قانون اساسی مزبور قید شده است که 4 نفر مجتهد جامع الشرایط بر مجلس نظارت کنند که چیزی بر خلاف شرع وضع نشود. بعداً 4 مجتهد در مجلس شورای ملی به دو نفر تقلیل یافت. اکنون دولت فعلی آن قانون را زیر پا گذاشته و از ورود علما به مجلس جلوگیری مینماید. با این حال باز میگوییم شرکت در این انتخابات حرام است. به طوری که آقای دکتر امینی، نخست وزیر سابق، و درخشش وزیر فرهنگ سابق، و دکتر الموتی وزیر دادگستری سابق صریحاً نوشتهاند شرکت در این انتخابات حرام است. ما هم میگوییم حرام است... در فرانسه رئیس جمهور وقت به مردم فشار آورد، آخرالامر ملت به تنگ آمدند و انقلاب کردند و به حقوقشان رسیدند.»[82]
در گزارشی که شهربانی اردبیل دربارۀ حوادث روز 25 شهریور (تعطیلی بازار و برگزاری اجتماع و سخنرانی در مسجد جامع) ارائه داده است، نام تحریککنندگان به این ترتیب آمده است:
1. سیّد عبدالکریم موسوی؛
2. حاج میرزا بهاء الدین اوستا؛
3. ابوالفضل حلالزاده؛
4. بیوک مروّجی؛
5. علیاصغر باقری کفّاش؛
6. ملکی تاجر بزّاز؛
7. نصرت خزدوز.[83]
در همین گزارش آمده است: «تذکراتی به چند تن از روحانیون مبنی بر خودداری از ایراد سخنان تحریکآمیز در مسجد و منبر داده شده بود؛ اما آنان بدون توجه و اعتنا به تذکرات مأمورین، رویه و مشی سابق را در ایراد سخنرانیهای تحریکآمیز تکرار نمودهاند. حق این بود که مورد تعقیب واقع شوند، ولی معذلک به احتیاط از آنکه مبادا ایجاد یک رویۀ حاد نسبت به آقایان روحانیون سبب بروز حوادثی شود که نتیجتاً نظم عمومی مختل و لطمه به جریان انتخابات وارد شود، مقرّر شد عجالتاً از تعقیب آنان خودداری گردد.»[84]
سخنان اعتراضی و مخالفتهای آیة الله اردبیلی در خصوص انتخابات مجلس، به زمان برگزاری انتخابات محصور نشد؛ بلکه از گزارشهای شهربانی چنین برمیآید که بعد از اتمام انتخابات نیز ادامه یافته است. در سخنرانی 29 شهریور (چهار روز بعد از رأیگیری) گفت: «آقایان شما که میدانید در شمارش آرای مأخوذه که به صندوق آراء ریخته شده بود در صندوقهای مزبور در هر یک حداقل سی رأی و حداکثر 150 رأی بوده است. شما حساب بکنید شش صندوق چقدر میشود؟ حالا من نمیدانم چطور شده است که آراء مأخوذه بیشتر از هشت هزار شده است! واقعاً تعجبآور است که آقای فرماندار آگهی نشر و اعلام داشته که هر کسی اعتراض داشته باشد، میتواند در مدت یک هفته اعتراض خود را به فرمانداری اعلام دارد. من از آقای فرماندار سؤال مینمایم که روزهای 25 و 26 شهریور کجا تشریف داشتید؟ مگر تعطیلی بازار و اجتماع جمعیت در مسجد جامع و اعتراض شدید مردم که با صدای بلند، قلّابی بودن انتخابات را بیان میکردند، ناشناس بودن مهندس فیروز عدلی را اعلام میکردند و میگفتند که ما به او رأی نخواهیم داد، مگر آنها را ندیدهاید یا نشنیدهاید که مبادرت به نشر چنین آگهی مینمایند؟ متأسّفانه ما وسایل تبلیغاتی نداریم که این اعتراضات را به گوش اولیای امور برسانند. نه روزنامۀ کیهان مینویسد و نه این روزنامه قبس که دم گوش ما واقع است (از بین جمعیت چند نفر گفتند: صاحب روزنامۀ قبس، متعلّق به رئیس انجمن نظارت است. بنابراین نمیتواند بنویسد). 26 نفر از نمایندگان اصناف که پشتیبانی خودشان را از مهندس فیروز عدلی به روزنامۀ کیهان نوشتهاند، آن را روزنامۀ مزبور فوراً چاپ کرده است، ولی این اعتراض مهم مردم را که بازار را تعطیل کرده بودند، نمینویسد. من از این 26 نفر نمایندگان اصناف جریان را پرسیدم. آنها نیز از پشتیبانی خودشان در روزنامۀ کیهان اظهار بیاطلاعی مینمایند. اکنون 4 نفر خانم شکمگرسنه از آزادزنان و 4 نفر شکمگرسنه آزادمردان را که کلاه پیدا نمینمایند که بر سر خودشان بگذارند، برای نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب نمودهاند که دولت نیز از هویت آنها بیاطلاع میباشد. کلیه هدف دولت از این اقدامات این است که هرچه بگویند، انتخابشوندگان بگویند بلی. البته در بین آنها مهندس هم وجود دارد و بعضیها نیز قبلاً چوپان یا گاریچی بودهاند. آیا نمایندهای که از این شهر انتخاب شده است، برای نواقص لولهکشی آب و برق یا خرابههای شهری فکری خواهد کرد؟ نخیر. عجب! با این وضع، ناموس ما در امان خواهد بود؟ دولت ما رشته کار را گم کرده است یا در پشت پرده سیاستی است که باید ملت از آن بیخبر باشد؟ ملتی که نسبت به زندگی خود فکر نکرد، در زیر زنجیر استعمارگران قرار گرفت، عقب افتاده و بدبخت است. خارجیها اینقدر در امور کشور ما دخالت دارند، حتی اختیار ذخایر زیرزمینی خودمان را به ما نمیدهند. در کشور دموکراسی که قانون اساسی دارد، نمیتوان به کارهای خلاف دولت اعتراض کرد! برای اینکه با سرنیزه ساکت مینمایند و مردم از ترس پنج روز زندانی در سازمان اطلاعات و امنیت جرئت حرف زدن را ندارند.»[85]
در سخنرانی روز سوم آبان نیز گفت: «واقعاً جای تعجب است! در کشورهای خارج اعتراض مردم در کارهای سیاست و غیره آزاد بوده و هر کسی میتواند روی صندلی رفته و حرف خود را به عامه بگوید و هیچیک از مأموران دولت حق ندارد او را تعقیب بکند. متأسّفانه در ایران اگر احیاناً در یکی از کارهای دولت از طرف ملت اعتراض و تنقید شود و برای دفاع از حق خودشان حرفی گفته باشند، بلافاصله از طرف مأمورین دولت او را دستگیر و زندانی و حتی با سرنیزه و گلولهای از بین میبرند.»[86]
سخنان او در دهم آبان، ادامۀ بحث دربارۀ موضوع آزادی زنان و سوء استفاده از زنان بود. همچنین از وضع شرایط سخت روحانیون سخن گفت و با انتقاد از حکومت، سخنرانیاش را به پایان برد. «اگر احیاناً روحانیون مطالبی به وسیله اعلامیه برای مصالح اجتماع کشور نوشته و در بین مردم توزیع میشود، از طرف مأمورین روحانیون را دستگیر و زندانی میکنند. واقعاً جای تعجب است که من از اوّل اجرای انتخابات ایالتی و ولایتی که چندین مرتبه چنین مجلسی داشته و حرفهای خود را دربارۀ مخالفت آزادی زنان گفتهام؛ اما شخص مؤثری از طرف مقامات نیامده است که به من ثابت کند این اظهارات غلط است تا من بالای منبر بروم و به حضّار بگویم که من غلط گفتهام، حق با دولت است. انتخاباتِ گذشته را که ملاحظه کردید؛ قلّابی بود. آیا مهندس فیروز عدلی را شماها میشناسید و یا وکیل گرمی را کدام اشخاص انتخاب کردند و به مجلس فرستادند؟ این کارها را آمریکاییها دستور میدهند و آمریکاییها کشورهای عقبافتاده را سوار شدهاند؛ مِن جمله ایران. دستبردار هم نیستند. منابع زیرزمینی کشور ما را میبرند. ما چشم پوشیدهایم و حرفی نگفتهایم تا اینکه کلاه به سر ما رفت. دیگر کار از کار گذشته. وقت را غنیمت شمارید و هر کس به نوبۀ خود در اجتماع برای هدف دین مقدّس اسلام، و از حق و حقیقت دین مبین اسلام که عنقریب است از بین برود، اقدام کند.»[87]
همین گزارشها از سخنرانیهای ایشان، موجب شد که بعد از تذکرات متعدد، شهربانی اردبیل در شانزدهم آبان برای تصمیمگیری دربارۀ نحوه برخورد با او، تقاضای تشکیل جلسه بدهد. در این جلسه مقرر شد: «به اطلاعات شهربانی در مورد سخنرانی مورخه 10/8/42 سیّد عبدالکریم موسوی واعظ که در مسجد میرزا علیاکبر ایراد نموده بود و همچنین سخنرانیهای مورخه 26/4/42 و مورخه 26/6/42 و مورخه 3/8/42 مزبور که رونوشت آنها پیوست است، بررسی لازم به عمل آمد. در نتیجه کمیسیون با اکثریت آراء برای حفظ امنیت شهرستان اردبیل چنین پیشنهاد مینماید که نامبرده به یکی از شهرستانهای دیگر، غیر از آذربایجان شرقی و غربی، تبعید گردد.»[88] البته این تصمیم، با مخالفت ساواک روبهرو شد؛ زیرا ساواک معتقد بود که «ممکن است تبعید وی، اثر نامعلومی در برداشته باشد و موجب تشنّجات جدیدی گردد. لذا با تبعید مشارالیه موافق نمیباشد.»[89]
بعد از حوادث سال 1342، یاران آیة اﷲ خمینی، در برابر قانونشکنی، تجاوز به حقوق اساسی مردم و حمایت از رهبرشان، لحظهای ساکت ننشستند. در مقابل، حکومت نیز هر روز بر شدت برخورد با مخالفان خود افزود و عرصه را بر آنان تنگتر کرد. از همین رو ساواک در آبان 1343 برای ممانعت از سخنرانی آیة اﷲ موسوی اردبیلی، او را ممنوع المنبر کرد و او نیز در دهۀ محرم آن سال مجبور به اقامت در مشهد شد. هرچند ساواک این ممنوعیت را فقط برای دهۀ اوّل ماه محرم اعلام کرده بود، اجبار ایشان به سکوت تا چند روز پس از آن ادامه داشت.
در هشتم فروردین سال 1344، ساواک در جواب استعلام شهربانی کل برای صدور گذرنامۀ آقای موسوی اردبیلی و چند نفر دیگر، «خواستار عدم صدور گذرنامه برای آنان گردید.»[90] بیستم آبان همان سال، ساواک آذربایجان شرقی در نامهای به ادارۀ کل سوم، از ارسال نامههایی از طرف آقای اردبیلی و چند تن از دوستانش به آیة اﷲ خمینی (ره) در نجف اطلاع میدهد.[91] بیستم دیماه رئیس ساواک (سپهبد نصیری) در نامهای به شهربانی کل، خواستار ممانعت از منبر رفتن او در تهران میشود. در این زمان آقای اردبیلی در مسجد اردبیلیها و صاحب الزمان تهران، سخنرانی میکرد. در این نامه درباره او این گونه اظهار نظر شده است: «نامبرده یکی از روحانیون تبریز (!) و مخالف دولت میباشد که نام وی جزء لیست افرادی که باید از منبر رفتن آنها جلوگیری شود ذکر گردیده. علیهذا خواهشمند است دستور فرمایید نسبت به جلوگیری از منبر رفتن شخص فوق که در مسجد اردبیلیها و صاحب الزمان تهران وعظ مینماید، اقدام و نتیجه را اعلام نمایند. رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور، سپهبد نصیری.»[92]
دوم بهمن، ساواک اردبیل در نامهای به ساواک آذربایجان شرقی درباره آقای موسوی اردبیلی مینویسد: «در یک سال اخیر یعنی از ماه رمضان سال گذشته تا این تاریخ با اتخاذ سیاست محکم نفوذ آخوندهای مخالف که همیشه موجبات ایجاد تشنّج را در این شهر و قُرای مرزی فراهم میکردند تا حدود قابل توجهی از بین رفته است. تشخیص داده شد که عوامل اصلی تحرک و ایجاد تشنّج و اظهار گفتههای خلاف مصالح، سیّد عبدالکریم موسوی بوده است. لذا در ماه محرم گذشته به وی اجازه منبر داده نشد و او ناچار به مشهد عزیمت و در یازدهم محرم به اردبیل مراجعت و در نظر داشت مجدداً به منبر برود، ولی به مسئولین مسجد مربوط اکیداً توصیه شد که از دعوت خودداری نمایند.»[93] دوم اسفند ماه، ساواک آذربایجان شرقی در نامهای به ادارۀ کل سوم، آقای اردبیلی را چنین معرفی کرده است: «از روحانیون افراطی شهرستان اردبیل و یکی از طرفداران آقای خمینی است و اغلب بالای منبر ضمن وعظ، سخنان تحریکآمیز و خلاف مصالح مملکت ایراد نموده است.»[94]
انکار وجود حضرت مهدی (عج) یا مسخ چهرۀ وی، دو شگرد مخالفان، برای مخدوش ساختن این باور حیاتی در ذهن مسلمانان و شیعیان است. در شگرد نخست، روایات مربوط به حضرت مهدی (عج) سست و مجعول قلمداد میشود و وجود ایشان امری موهوم تلقی میگردد. شگرد دوم، برای حقیقت موعود و نایبان ایشان، مصداقهای جعلی میتراشد. بابیت و بهاییت، به هر دو ترفند متوسل شدهاند. این دو فرقۀ ضاله در قرن 19 به وجود آمده و رهبرانشان، ادعای نیابت خاصه و بلکه بالاتر از آن را دارند!
انگلیس و روسیه در دورۀ قاجار تا جنگ جهانی دوم، و آمریکا پس از جنگ جهانی دوم، برای نفوذ بیشتر در ایران، تحرّکات فکری زیانباری را در ایران آغاز کردند. یکی از این تحرّکات، حمایت از فرقهسازی است که نمونۀ بارز آن در عصر قاجار، بابیه و بهاییه است. هدف از تأسیس این فرقهها تضعیف مبارزه با استعمار بوده است؛ زیرا آموزههای اسلام و تشیّع در سایۀ فرهنگ عاشورا، ضد بیگانگان و بیگانهپرستی است و بابیه و سپس بهاییه، هدفی جز انحراف در این مسیر ندارند.
اردبیل به دلایل ذیل، همواره هدف بهائیان بوده است:
1. یکی از حروف حی (نخستین پیروان محمّدعلی باب) مردی بود به نام ملایوسف اردبیلی که برای اهالی اردبیل، ناشناخته است. در حومۀ اردبیل روستایی به نام «ملایوسف» وجود دارد که به گمان بعضی از بهائیان، منسوب به ملایوسف مذکور در کتابهای بهائیت است.
2. مردی به نام «امین العلماء» در حدود سال 1338 قمری در اردبیل میزیست که در میان مردم، مشهور به بهائیگری بود. در ماه رمضان شخصی او را در حال روزهخواری دیده و از او پرسیده است که چرا حرمت ماه رمضان را نگه نمیدارد. او میگوید: امروز، 21 رمضان است. روزی که علی -علیه السلام- را کشتهاند و دستگاه خداوند به هم ریخته است. تو هم روزهات را بخور! آن مرد عصبانی شده، با چاقو او را میکشد. بهائیان او را یکی از شهدای بهائیت میدانند.
3. بهائیان در دهۀ چهل، دو یا سه خانۀ وقفی در اردبیل داشتند که یکی از آن خانهها را کتابخانه بهائیت کرده بودند.
4. چند تن از مأموران دولتی در اردبیل بهائی بودند. آنان مبلّغان بهائی را در تابستان و غیر آن، به اردبیل میآوردند.
گسترش، فعالیت مبلّغان بهائی در کشور و اردبیل، آیة اﷲ موسوی اردبیلی را واداشت که با تفکرات الحادی این فرقه مبارزه کند. در مرحلۀ نخست، جلساتی را برای معرفی این فرقه برگزار کرد و به جوانان آموزشهای عقیدتی داد. این جلسات، هر روز صبح در مسجد میرزا علیاکبر برگزار میشد. از جمله جوانانی که در این جلسات شرکت میکردند، آقای ابراهیم روشنی[95] و رسول جمالی[96] بودند.
«برای مقابله با موج تبلیغات بهائیها، عدهای از جوانان را جمع کردم و از آنها خواستم اوّل هر آنچه از مبلّغان بهائی میشنوند، به من منتقل کنند تا بعد از بررسیِ این حرفها و تبلیغاتشان، به آنها جواب داده شود. خودم هم با برخی از مبلّغان بهائی در اردبیل، جلسات بحث و مناظره داشتم که به فضل خدا همیشه پیروز بودیم؛ از جمله با یک مبلّغ تبریزی که عکاس هم بود. روزی این عکاس تبریزی، پس از چند جلسه گفتوگو به من گفت: شما آدم را ضربه فنی میکنید. گفتم: ما که کشتی نمیگیریم. ما بحث علمی میکنیم.»
جلسات بحث و مناظرات علمی آقای اردبیلی، موجب شد که جوانان مسلمان اردبیل بتوانند در برابر تبلیغات مسموم این فرقۀ گمراه بایستند. برای نمونه، آقای ابراهیم روشنی که در آن زمان (سالهای 42 و 43) معلمی 27 ساله بود، توانست انصاری 50 ساله (مبلغ استانهای شمال غرب بهائیان) را در مناظرات مغلوب کند. ابراهیم روشنی بعد از اینکه متوجه حضور یک دانشآموز بهائی در مدرسه و سعی او برای تأثیرگذاری بر دانشآموان میشود، درمییابد که آن دانشآموز خود تحت تأثیر دیگران است و پس اندکی پیگیری، به مبلّغ بهائیان در استانهای شمال غرب میرسد و با او به مناظره مینشیند. این مناظره در خانۀ یکی از بهائیان اردبیل و در جلو دیدگان برخی پیروان این فرقه انجام شد و سرانجام پس از چند روز بحث و مناظرۀ نفسگیر، با شکست مبلّغ بهائی (انصاری) به پایان میرسد.
به این ترتیب آقای اردبیلی موفق شدند که شاگردانی تربیت کنند که بتوانند فعالیتهای بهائیان را در اردبیل خنثی کنند. ایشان و همراهنشان هیچگاه به روشهای قهری روی نیاوردند و همواره بر گفتوگو و مناظره تأکید داشتند. از همین رو تألیف کتابی را در این زمینه در دستور کار خود قرار دادند تا منبعی موثّق را در اختیار جوانان بگذارند. بخشی از مطالعات وی دربارۀ بهائیت، در کتابخانه بهائیان بود. بدین ترتیب، پس از مطالعات بسیار و یادداشتبرداری از کتابهای آنان، تألیف کتابی را آغاز کرد که برگی درخشان در کارنامۀ علمی او است و نام آن را جمال ابهی گذاشت.
«اوایل که کتاب ]جمال ابهی [تازه در تهران منتشر شده بود، برخی از بهائیان فکر کرده بودند که این کتاب متعلق به بهائیت است؛ اما وقتی خریدند و قسمتهایی از آن را خواندند، فهمیدند که در رد بهائیت است... آقا موسی صدر بعد از اینکه جمال ابهی را خواند، در نامهای به من نوشت که چون بهائیان در کشورهای عربی هم نفوذ پیدا کردهاند، تصمیم دارم آن را به زبان عربی ترجمه و منتشر کنم.»
تألیف و چاپ جمال أبهی، در زمانیکه فرقه بهائیت در سایۀ حکومت پهلوی در اوج قدرت بود، اهمیتی بسزا داشت. پیوند بهائیت با حکومت پهلوی در زمان پهلویِ دوم، پس از کودتای 28 مرداد به اوج خود رسید. از همین رو آیة اﷲ بروجردی بهشدت به آن اعتراض کرد. شاه که در دوران پس از کودتای 28 مرداد، خود را محتاج تأیید آیة اﷲ بروجردی میدید، نفوذ بهائیها را محدود کرد. خطیب مشهور، حجة الاسلام فلسفی[97] نیز در دیداری با شاه، او را از عواقب تبلیغات و اقدامات بهائیان برحذر داشت. در آن زمان، سلسله سخنرانیهای آقای فلسفی علیه بهائیت از رادیو پخش میشد.
کتاب جمال أبهی در سه بخش موضوعبندی شده بود: بخش اوّل مروری است بر تاریخ بهائیت، از آغاز تا سال 1340؛ بخش دوم، شرح برخی احکام و استدلالات عقیدتی بهائیت است؛ بخش سوم، شامل نقد باورهای این فرقه است.
جنگ شش روزۀ 5 ژوئن 1967 میلادی (خرداد 1346) میان اسرائیل و اعراب (مصر، سوریه، اردن و عراق) آغاز شد و در آن اسرائیل توانست صحرای سینا، ارتفاعات جولان، کرانۀ باختری رود اردن و قدس را به تصرف خود درآورد.
منشور سازمان آزادیبخش فلسطین و برخوردهای مرزی اسرائیل با همسایگان عرب، اختلاف بر سر کانال سوئز، بحران آب در اسرائیل، حادثۀ سامو، مالکیت بلندیهای جولان و چند مسئلۀ دیگر، زمینۀ این جنگ شش روزه بود.
جنگ میان کشورهای عربی-اسلامی و اسرائیل رخ داد و در این میان حکومت ایران، نه تنها هیچ حمایتی از کشورهای عربی نکرد، بلکه با تأمین نفت اسرائیل و حامیان آن، آشکارا در جبهۀ حمایت از دولت غاصب اسرائیل قرار گرفت. آیة اﷲ موسوی اردبیلی با درک سیاست عوامفریبانه و خلاف قواعد اسلامیِ حکومت شاه، علاوه بر اطلاعرسانی دربارۀ رخدادهای منطقه، به شدت سیاست حکومت پهلوی را در حمایت از اسرائیل، به باد انتقاد گرفت. در یکی از همین سخنرانیها، بعد از معرفی شخصیت حضرت رسول اکرم (ص)، به حوادث خاورمیانه و جنگ شش روزه اشاره کرد و گفت: «مسلمانان در آنجا در آتش جنگ میسوزند و رادیو و نشریات ایران خبرهای سراسر کذب علیه دولت مصر منتشر میکنند.»[98] در حین سخنرانی چند بار برای پیروزی مسلمانان مصر دعا کرد و حاضران با صدای بلند، آمین گفتند. همچنین در همین سخنرانی، دولتهای آمریکا و انگلیس را خائن و جانی خواند و مردم را دعوت کرد که از مسلمانان مصر پشتیبانی کنند. در سخنرانی روز هجدهم خرداد نیز، دوباره سراغ جنگ اعراب و اسرائیل رفت و گفت:
یهودیان آمریکا و انگلیس به یهودیان اسرائیل کمک مالی کردهاند. دولتهای انگلیس و آمریکا ناوگان ششم خود را آورده و در مرز مستقر نمودهاند؛ ولی میگویند ما به دولت اسرائیل کمک نمیکنیم! آقایان، بدانید که مسلمانان و اعراب با یهودیان کافر جنگ میکنند. باید از مسلمانان مصر و مسلمانان اعراب پشتیبانی کنیم و اظهار همدردی نماییم. آیة اﷲ العظمی حضرت آقای حکیمِ عراقی، صراحتاً پشتیبانی از اعراب و مسلمانان را تأیید فرمودهاند و ما هم که مسلمان هستیم باید از مسلمانان و اعراب مصر جداً پشتیبانی و حمایت کنیم.[99]
این سخنان روشنگرانه، در جامعۀ سنّتی و محروم اردبیل که از کمترین امکانات رسانهای محروم بودند، بسیار تأثیرگذار بود. رسانههای رسمی کشور، اخبار واقعی تحوّلات جنگ اعراب و اسرائیل را نمیگفتند و در چنین فضایی، علمای آگاه تنها منابع خبری مردم بودند. آیة اﷲ موسوی اردبیلی در پایان منبرهای آن روزها، چندین بار این شعر را خواندند:
آرزو دارم گر گل نیستم، خاری نباشم |
|
باربردار گر ز دوشی نیستم، باری نباشم |
گرچه نتوانم ستانم دادِ مظلومی ز ظالم |
|
بـاز آن خـواهم که همـکار ستمکاری نبـاشم |
سخنان بیپروای آیة اﷲ موسوی اردبیلی دربارۀ جنگ اعراب و اسرائیل، ساواک را به عکسالعمل واداشت و طی نامهای در تاریخ 10/4/46 به ادارۀ کل سوم نوشت: «نامبرده اظهارات خلافی در مورد جنگ اعراب و اسرائیل کرده است که رونوشت آن به پیوست تقدیم میگردد. ضمناً به منظور رسیدگی و تصمیم، بلافاصله کمیسیون امنیت با حضور استاندار، فرمانده لشکر، سرپرست شهربانیهای آذربایجان شرقی، ریاست ساواک و معاونت فرماندهی ناحیه 3 ژاندارمری تشکیل گردید و دربارۀ مشارالیه تدابیری به شرح مندرج در صورتجلسه کمیسیون امنیت است، اتخاذ گردید و چون شخصِ موصوف چند بار بعد از ایراد اظهارات خلاف، به طهران مسافرت نموده است، لذا آدرس محل سکونت وی در تهران تحت تعقیب بوده، پس از وصول پاسخ نتیجه به استحضار خواهد رسید. رئیس سازمان اطلاعات و امنیت آذربایجان شرقی، سلیمی.»[100]
سخنان تند و شدیدالحن آیة اﷲ موسوی اردبیلی در موضوع جنگ شش روزه، آنچنان مهم بوده است که علاوه بر ساواک و شهربانی، واکنش سازمان اطلاعات و ضد اطلاعات ارتش شاهنشاهی را هم برانگیخت. متن گزارش و نامۀ این سازمان به ریاست ساواک در مورخه 14/4/46 به این شرح است:
موضوع: بیانات سیّد عبدالکریم موسوی در اردبیل.
آقای سیّد عبدالکریم موسوی چند رو قبل در مسجد میرزا علیاکبر در بالای منبر، ضمن سخنرانی آتشین و انتقاد از رادیوی ایران، بیان داشته که «شاه ایران، یهودیمسلک بوده و روی این اصل، رادیو ایران مرتّباً دم از پیشرفت اسرائیل میزند. ناطقِ مزبور سپس با بیشرمی گفته است: شاهنشاه آریامهر دُم دولت آمریکا بوده و همیشه پشتیبان اسرائیل میباشد؛ به طوری که ظاهراً هم معلوم است اغلب پستهای حسّاس در ایران به یهودیها داده شده. از طرف سازمان امنیت اردبیل به مشارالیه اخطار نمودهاند که اردبیل را ترک نماید.[101]
در سندی دیگر آمده است: «سازمان اطلاعات و امنیت شعبه اردبیل در صدد است هر موقع سیّد کریم موسوی [از تهران به اردبیل] مراجعت نمود، وی را دستگیر کند.»[102] علاوه بر ساواک اردبیل، سپهبد مبصر (رئیس شهربانی کل کشور) در نامهای به تیمسار نصیری (ریاست ساواک کشور) اردبیلی را از وعّاظ ناراحت و مخالف دولت میخواند که از آزادی زنان و آمریکا و برنامههای اصلاحی شاه انتقاد میکند. در این نامه همچنین آمده است: «طبق نامه شماره 54034/ 316- 20/10/46 آن سازمان، از منبر رفتن مشارالیه جلوگیری به عمل آمده است.» طبق گزارش شهربانی تبریز در جلسه مورخه 30/3/46 کمیسیون امنیت اجتماعی، اظهارات تحریکآمیز نامبرده مطرح شده و کمیسیون تصمیم گرفته است که از ورود او به استان آذربایجان جلوگیری شود. طبق این گزارش، «نامبرده روز 20/5/46 وارد اردبیل شده است.»[103]
به دنبال درز خبر و تصمیم ساواک برای تبعید و دستگیری آقای اردبیلی، علما و ائمۀ جماعات مساجد اردبیل، اختلافات پیشین خود را کنار گذاشته، در حمایت از ایشان جبههای واحد تشکیل میدهند. بدین رو در مسجد میرزا علیاکبر تجمّع و اعلام کردند که اگر حکومت، آقای موسوی اردبیلی را دستگیر یا تبعید کند، ما مساجد را تعطیل کرده، از شهر بیرون خواهیم رفت. پس از این تهدید، عوامل حکومت شاه در اردبیل، از تصمیم خود منصرف میشوند.
یکی از شاهدان میگوید: خبر دستگیری و تبعید ایشان از طریق رئیس شهربانی اردبیل (ربانی) که خود به آیة اﷲ اردبیلی محبت قلبی داشت، اطلاعرسانی شد. گویا در ماه مبارک رمضان آن سال، در جلسۀ کمیتۀ امنیت اجتماعی فرمانداری اردبیل، همۀ اعضا به غیر از دادستان و رئیس شهربانی، موافقت کرده بودند که آیة اﷲ موسوی اردبیلی را تبعید کنند. حجة الاسلام جواد شهبازی،[104] پس از شنیدن این خبر، علمای شهر را نیز خبردار میکند و آنان نیز از طریق مساجد مردم را به واکنش دعوت میکنند. همچنین برای حمایت از ایشان، هنگام سخنرانی آقای اردبیلی در مسجد میرزا علیاکبر، روحانیون شهر وارد مسجد میشوند تا بدین وسیله همراهی و حمایت خود را از امام جماعت مسجد اعلام کنند. نام برخی از ایشان بدین قرار است: سیّد یونس یونسی، علی مشکینی، بهاء الدین اوستا. آیة اﷲ موسوی، وقتی از منبر پایین آمدند، به سمت علمای شهر رفتند و به آنان خوشآمد گفتند. اما نمیدانستند که علت حضور ناگهانی علمای شهر در مسجد چیست. علمای حاضر در مسجد گفتند: ما شنیدهایم که میخواهند شما را دستگیر و تبعید کنند. آمدهایم که همه بدانند که در کنار شما هستیم و شما را تنها نمیگذاریم. اگر قرار است زندانی شوید، ما هم با شما به زندان میرویم؛ اگر قرار است تبعید شوید، ما را هم تبعید کنند. در این زمان، عوامل حکومت (فرماندار، رئیس ساواک و رئیس شهربانی) که از تجمّع شبانه علما در مسجد باخبر شده بودند، خود را به مسجد میرزا علیاکبر رسانده، با متحصّنان مذاکره کردند. سپس دستهجمعی به خانۀ دکتر عبدالرحیم جلایی (از دوستان نزدیک آیة اﷲ موسوی اردبیلی) رفتند تا در فضای آرامتری مذاکراتشان را ادامه بدهند.[105]
سرانجام پس از اینکه علما موضع خود را تکرار کردند، مقامات حکومتی مجبور شدند که وجود چنین تصمیمی را انکار کنند. به این ترتیب نقشۀ تبعید و دستگیری آقای موسوی اردبیلی ناکام ماند؛ اما همچنان تحت نظر بود؛ چنانکه مدیر کل ادارۀ کل سوم، چند روز پیش از مراسم تاجگذاری شاه، در نامهای خطاب به ریاست ساواک آذربایجان شرقی مینویسد: «با توجه به اینکه ایام برگزاری مراسم فرخندۀ تاجگذاری در شرف وقوع است و از طرفی میبایست نسبت به عناصر افراطی، از قبیل نامبرده (موسوی اردبیلی) تصمیمات لازم اتخاذ شود، علیهذا خواهشمند است دستور فرمایید در اعلام پاسخ تسریع نمایند. مدیر کل ادارۀ سوم، مقدم.»[106] بدین رو ایشان تا مدتی، دوباره ممنوع المنبر میشود؛ اگرچه از طرق دیگر، نظر خود را دربارۀ مراسم مزبور اعلام کرد. طبق گزارش ساواک در بیست و پنجم مهرماه، همزمان با برگزاری جشن تاجگذاری شاه، وی در کتابخانه مسجد میرزا علیاکبر میگوید: «هیئت حاکمه در ایران محبوبیتی ندارد. این زنده باد گفتن و طاق نصرت بستن، از ناحیۀ افرادی است که یا میترسند یا جیرهخوارند. هیئت حاکمه میخواهد به این وسیله به نمایندگان کشورهای خارجی بفهماند که ملت از او راضی و خشنود است؛ در صورتیکه مردم دنیا مخصوصاً ملتهای خاورمیانه خوب میدانند که در اثر ظلم و ستم درباریان، جان مردم به لب رسیده. خدا خودش به داد مردم برسد.»
رئیس ساواک اردبیل بعد از خواندن این گزارش، مینویسد: «سیّد عبدالکریم موسوی و میرزا بیوک خلیلزاده از روحانیون افراطی و مخالف دولت میباشند. اعمال و رفتار آنها تحت مراقبت دقیق میباشد و برای اینکه نتوانند در بالای منبر مطالب خلاف مصلحت ایراد کنند، سیّد عبدالکریم به دستور ساواک حق رفتن به بالای منبر را ندارد و چون خودشان نیز متوجه هستند اعمالشان تحت مراقبت میباشد، در مجالس و محافل از ایراد مطالب خلاف مصلحت خودداری میکنند. فقط در مواقعی فرصت ایراد سخنان خلاف مصلحت پیدا میکنند که مجلس خصوصی و عاری از اغیار باشد و برای اینکه منبع شناخته نشود، به احضار و تذکر اقدام نشد. به منبع، دستور مراقبت شدید داده شد.»
«همیشه در تلاش بودند تا مانع فعالیت من شوند. کمکم محدودیتها تا جایی افزایش یافت که اگر به خانهای هم دعوت میشدم، به محض بیرون آمدن از آن خانه، صاحبخانه را احضار و بازجویی میکردند. رفتهرفته فشارها و آزارها شامل اهل مسجد هم شد. در رابطه با جنگ اعراب و اسرائیل هم پروندهای از من داشتند که دیگر ماندن من در اردبیل صلاح نبود. تصمیم گرفتم آذربایجان را به قصد قم یا مشهد یا حتی نجف ترک کنم. برای امام نامهای نوشتم و گفتم ماندن من در آذربایجان صلاح نیست. دستگاه جلو همۀ کار و فعالیتهای مرا گرفته است. اجازه بدهید که اردبیل را ترک کنم. امام از طریق آقا سیّد صادق لواسانی به من پیام دادند که ما به دوستانمان توصیه میکنیم که محل خود را ترک نکنند؛ اما این گونه که شما شرح دادهاید، وضعیت شما استثنائی است. اگر صلاح این است، من مخالفتی ندارم.»
«وضع و موقعیت من در میان مردم طوری بود که نمیتوانستم همین طوری شهر را ترک کنم؛ چون ممکن بود اتفاقاتی در شهر بیفتد که نتوانم تصمیمم را عملی سازم. به همین دلیل، دنبال عذری موجّه میگشتم که از شهر خارج شوم. در همان روزها زلزلهای در اطراف مشهد روی داد. برای اعلام همدردی و کمک به آسیبدیدگان، اعلامیهای در اردبیل منتشر کردیم و از مردم خواستیم که با حضور در مسجد میرزا علیاکبر، کمکهای مالی و نقدی خود را بیاورند. مراسم با استقبال مردم مواجه شد. کمکهای مردمی را هم فرستادیم برای آیة اﷲ میلانی در مشهد. در حالی که مردم و علمای شهر، مشغول جمعآوری کمکها به زلزلهزدگان بودند، من اعلام کردم که برای چاپ کتاب جمال أبهی، قصد مسافرت به تهران دارم. چون همه میدانستند که من مدتی مشغول نوشتن این کتاب بودم، عکسالعملی نشان ندادند. من هم چند روز بعد از حادثۀ زلزله، بدون سروصدا اردبیل را ترک کردم و راهی تهران شدم.»
مراسم یادبود کشتگان زلزله، در چهاردهم شهریور 1347 در مسجد میرزا علیاکبر برگزار شد. در این مراسم که با حضور مردم و روحانیون شهر و نیز مقامات استان (از جمله فرماندار و رئیس ساواک) برگزار شد، آقای موسوی اردبیلی سخنرانی کرد و گفت: «روز شنبه قصد مسافرت دارم؛ والّا در این امر خداپسندانه (جمعآوری کمک) با افتخار و علاقه شرکت میکردم. از کلیۀ آقایان به خصوص از حضرات علما استدعا دارم که با گذاشتن صندوق در محلات و باز کردن حساب در بانکها و با انتخاب اشخاص خیّر و مردان نیکنام از اهالی شهر، در این امر حیاتی قدمهای مؤثّری بردارند.»[107] اما بعد از پایان سخنرانی، برخی از معتمدان شهر، از ایشان خواستند که سفر خود را مدتی به تأخیر بیندازد تا کمک به زلزلهزدگان را مدیریت کند. این پیشنهاد با موافقت آیة اﷲ اردبیلی مواجه شد.
در سندی، ساواک اردبیل، مراسم مذکور را این گونه گزارش میکند: «تشویق آقایان حاج سیّد عبدالکریم موسوی و میرزا علیاکبر مروّج (بیوکآقا مروج) به این عمل از دو نظر یک ابتکار فوق العاده خوب بوده: یکی اینکه از نفوذ آنان استفاده گردید و این مقدار مبلغ گزاف جمعآوری شد؛ دیگر اینکه آنها به این طریق وادار خواهند شد که در کلیۀ امور دولتی و غیر دولتی شرکت نمایند... اینجانب شخصاً در مجلس مذکور شرکت داشتم. احساسات مردم از هر لحاظ بسیار عالی و خوب بود... به محض اطلاع از وقوع حادثۀ جانگداز زلزله خراسان، به این فکر افتادم که به هر نحوی است از نفوذ معنوی ساواک برای جمعآوری اعانه، استفاده و اشخاص با نفوذ محلی را بسیج [کنم].... به همین جهت به طور کاملاً غیر محسوس ابتدا با رؤسای محلات، سپس با آقای امام جمعه و بالأخره با آقایان حاج سیّد عبدالکریم و میرزا خلیلزاده (مروّج)[108] و حاج سیّد یونس یونسی که در حال حاضر فوقالعاده به ساواک حسن نیت دارند، تماس حاصل و بدون آنکه شخصاً مداخله کرده باشم، توجه آنان را به جمعآوری اعانه و ترغیب حس کمک مردم جلب نمودم؛ به طوری که حدس زده میشود که در حدود صد هزار تومان در نتیجه مساعی حاصله جمعآوری گردد.»[109]
باری؛ آیة اﷲ موسوی اردبیلی چند روز پس از مراسم یادبود زلزلهزدگان خراسان، به بهانۀ چاپ کتاب جمال أبهی، اردبیل را به قصد تهران ترک کرد. «زمانی که اردبیل را ترک میکردم، هنوز از بابت کارگاه جوراببافی که با سنگاندازی عوامل حکومت تعطیل شده بود، بدهکار بودم. تنها دارایی من هم یک باب خانه بود. تصمیم گرفتم این خانه را بفروشم و با پول آن بخشی از بدهیها را بپردازم؛ اما مردم اردبیل به محض خبردار شدن از قصد من، مانع شدند و پرداخت بقیۀ بدهیها را خودشان بر عهده گرفتند.»
آیة اﷲ موسوی اردبیلی، وقتی اردبیل را ترک کرد، قصد داشت که پس از تهران به قم برود و در آنجا اقامت کند؛ اما بعد از اینکه به تهران رسید، به دلایلی رحل اقامت دائمی در تهران افکند. توصیه و اصرار کسانی همچون شهید مطهری در این عزم بیتأثیر نبود. «در سال 1348، زمانی که به تهران رسیدم، قصد عزیمت به قم داشتم، ولی مرحوم مطهری مانع رفتن من به قم شد. پس در تهران ماندم.»
وقتی خبر اقامت او در محافل دینی و مذهبی تهران پخش شد، پیشنهادهای مختلفی از سوی دوستان (ازجمله: آیة اﷲ بهشتی، شهید محمّد مفتّح، مرتضی مطهری و آقای مهدوی کنی) و کسانی که او را میشناختند مطرح شد که از جملۀ آنها اقامۀ نماز جماعت در مسجد امیرالمؤمنین(ع) در خیابان نصرت بود. ساختمان مسجد، هنوز نیمهکاره بود؛ ولی موقعیتی مناسب در تهران داشت.
«هنوز چند روز از اقامتم در تهران سپری نشده بود که مورد مسجد امیرالمؤمنین پیش آمد و بزرگان و اهل محل خیابان نصرت، امامتِ جماعت این مسجد را به من پیشنهاد کردند. وقتی پیشنهاد آنها را با برخی رفقا در میان گذاشتم، آنها هم مرا ترغیب کردند که بپذیرم. به این ترتیب روحانی مسجد شدم. آن زمان هنوز ساختمان مسجد تکمیل نشده بود.» هنوز چند هفته از اقامت او در تهران نگذشته بود که همان نگرانی و اضطرابی که از عکسالعمل مردم اردبیل داشت، به وقوع پیوست. مردم اردبیل، وقتی خبر اقامت دائمی او را در تهران شنیدند، متأثّر شدند و برای بازگرداندن ایشان به اردبیل بسیار کوشش کردند. حتی گروهی از متدینان شهر به نمایندگی از مردم اردبیل به تهران آمدند تا ایشان را برگردانند.
«گفتند رفتن شما از اردبیل خوب نیست. اگر علت رفتن شما دولت است، مردم تهران فکر میکنند که لابد اردبیلیها پشت شما را خالی کرده و شما را تنها گذاشتهاند. اگر مشکلات دیگری بوده است، به ما بگویید تا در حد توان اقدام کنیم. در مخمصۀ سختی قرار گرفتار شده بودم. نمیتوانستم همۀ مسائل را برای آنان توضیح بدهم. گفتم من مانعی دارم که باید مدتی از اردبیل دور باشم. بالأخره پس از گفتوگوهای زیاد، قرار شد استخاره کنیم. استخاره برای رفتن به اردبیل، بد آمد. آنها هم با قهر و ناراحتی رفتند.»
زمانی که خبر مهاجرت غیر منتظرۀ آیة اﷲ موسوی اردبیلی به ساواک مرکز رسید، مدیرکل ادارۀ سوم (مقدم) در نامهای از سلیمی، رئیس ساواک آذربایجان شرقی خواست که سریع آدرس و محل سکونت او را در تهران شناسایی و به آن اداره اعلام کند.[110] آن اداره نیز پس از شناسایی و جمعآوریِ اطلاعات لازم، محل سکونت او را به اطلاع ادارۀ کل سوم رساند.[111]
گستردگی شهر تهران و جمعیت آن نسبت به اردبیل، از محاسن آن بود و باعث گردید که فضای بهتری برای فعالیتهای دینی- مذهبی و سیاسی آیة اﷲ موسوی اردبیلی فراهم گردد. نزدیکی مسجد امیرالمؤمنین(ع) به دانشگاه، موجب شد که ایشان با طبقۀ دانشجویان نیز ارتباط برقرار کند و حوزۀ فعالیتهای خود را به این طبقۀ مؤثّر نیز گسترش دهد. بدین رو اندکاندک مسجد امیرالمؤمنین(ع) پایگاهی دینی و سیاسی در تهران شد و توانست در حوادث انقلاب نقشآفرینی کند.
«مسجد امیرالمؤمنین(ع) در اندک زمانی توانست به دانشگاه نفوذ کند. حضور دانشجویان در مسجد، برجسته بود و مسجد ما یکی از مراکز دانشجویی به حساب میآمد. عوامل رژیم هم از آن خبر داشتند؛ ولی ما هم کار خودمان را میکردیم... من فعالیتم را در مسجد امیرالمؤمنین تحت پوشش آموزش زبان آغاز کردم. با همکاری شهید بهشتی، شهید مفتّح، شهید مطهری و آقای مهدوی کنی، کارهایی انجام دادیم... در آن زمان ابوشریف دانشجو بود و با ما همکاری میکرد. بعد به زندان افتاد و فرار کرد؛ اما دستگاه رد او را در مسجد ما یافته بود. همین که خواستند من را هم دستگیر کنند، من پنهان شدم، ولی بالأخره دستگیر شدم. مرا به کمیتۀ مشترک بردند و حدود 6 ساعت بازجویی کردند. در آنجا من را شکنجۀ روحی کردند.»
«مکتب الرضا(ع) که طرفداران آقای شریعتمداری بودند، از من دعوت کردند که چهار جمعه در آنجا سخنرانی کنم. در این جلسات مرحوم آقای مطهری هم سخنرانی میکرد. در جلسه اوّل، از گردانندگان مجلس خواستم که نام بنده را ننویسند تا فعلاً شناخته نشوم، ولی همان روز، ساواک امیرآباد من را احضار کرد و آنجا به من گفتند: فکر نکنید شما را گم کردهایم و نمیدانیم کجا هستید. مواظب رفتارتان باشید و بدانید کاملاً تحت نظر هستید. هم خودم و هم مسجدم به ضدّیت با شاه شناخته شده بودیم. رئیس مسجدِ ما سرهنگ بازنشستهای بود به نام محرابی که تصمیم داشت مرا از آنجا بیرون کند. میخواست روی کاشی بنویسد: "در عهد سلطنت اعلیحضرت آریامهر محمّدرضا شاه پهلوی، این مسجد ساخته شد." من به یک آقایی که کارمند شرکت نفت بود و در نمازهای جماعت شرکت میکرد، گفتم: این سرهنگ پولها را بیحساب و کتاب خرج میکند. مردم چرا از او حساب نمیکشند؟ او هم در وسط دو نماز برخاست و گفت: آقا! این مسجد مگر چقدر خرج دارد؟ چرا هر چه میگیری، میگذاری توی جیبت؟ این مسجد باید هیئت اُمنا داشته باشد. دیگران هم تأیید کردند. این طوری، سرهنگ محرابی را از مسجد بیرون کردیم.»
مخاطبان آیة اﷲ موسوی اردبیلی در تهران، بیشتر دانشجویانی بودند که از سراسر ایران برای تحصیل به پایتخت آمده بودند. سطح عملی آنها نیز بالاتر از مخاطبان ایشان در اردبیل بود. حساسیت دستگاههای امنیتی تهران نیز قابل مقایسه با رفتارهای شهربانی و فرمانداری اربیل نبود. بنابراین ایشان میکوشید که از روشهای علمیتر و غیر مستقیم استفاده کند. همچنین در همین مسجد، درس خارج فقه (کتاب «خمس») و درس فلسفه (کتاب اسفار) را برای طلاب حوزۀ علمیۀ تهران و درس تفسیر قرآن را برای دانشجویان آغاز کرد.
شش ماه پس از اقامت ایشان در تهران، مدیر کل ادارۀ کل سوم در نامهای به رئیس ساواک تهران نوشت: «نامبرده یکی از روحانیون ناراحت مقیم اردبیل میباشد. اخیراً به تهران مسافرت و در مسجد امیرآباد شمالی چهارراه نصرت اقامت نموده است. یادشده در تاریخ 31/1/48 به قم عزیمت و با علیاکبر فیض مشکینی، ناصر مکارم شیرازی و شیخ جعفر سبحانی ملاقات و در مورد طبع و نشر کتابی که شخصاً نوشته است، با آنان تبادل نظر نموده است. خواهشمند است دستور فرمایید ضمن تحت نظر قرار دادن اعمال و رفتار و تماسهای وی در صورت امکان قبل از انتشار کتاب، از مفاد آن اطلاع حاصل و نتیجه را ضمن تعیین نام کتاب اعلام دارند.»[112] ساواک تهران نیز پس از تحقیق و بررسی، در جواب نامه نوشت: «برابر تحقیقات معموله نامبردۀ بالا که امام جماعت مسجد فوقالذکر میباشد، اخیراً کتابی به نام جمال أبهی طبع و به چاپ رسانیده است. ضمناً مشارالیه اجازه نشر آن را نیز از مقامات مسئول دریافت داشته است.»[113]
فعالیتهای دینی و سیاسی آقای موسوی اردبیلی منحصر به مسجد امیرالمؤمنین(ع) نمیشد؛ بلکه از ماههای نخست حضور در تهران، با سایر گروهها و مساجد تهران ارتباط برقرار کرد و در مناسبتهای مختلف در مراکز و کانونهای دینی تهران، سخنرانی میکرد. «مکتب الرضا (ع)» یکی از این مراکز بود که ساواک تهران به آن به شدت حساسیت داشت. در سندی آمده است: «نامبردۀ بالا احضار و ضمن دادن تذکرات لازم به وی، پیرامون چگونگی شرکت و دلبستگیاش به مکتب الرضا از مشارالیه تحقیقات لازم معمول و نتیجه را با تعیین مشخصات کامل و خلاصه از زندگی یادشده به این ادارۀ کل اعلام دارند.»[114]
سخنرانیهای آقای اردبیلی در سال 1348 در مکتب الرضا(ع) که به صورت سیار برگزار میشد، ادارۀ کل سوم را برانگیخت که محمّدعلی منتظر حقیقی مسئول و گردانندۀ این هیئت را احضار و در مورد چگونگی ارتباط او با این مجموعه تحقیق و بازجویی کند.[115]
گفتنی است که آیة اﷲ موسوی اردبیلی، پس از مهاجرت به تهران، در مسجد امیرالمؤمنین (ع)، دوباره درس خارج را شروع کردند. «در تهران، مدتی کتاب خمس و مدتی هم فلسفه میگفتم. آقای حسن روحانی که الان در نظام خدمت میکند و آقای اکرمی به این درس میآمدند.»
اواخر سال 1348، بعد از استقبال دانشجویان از برنامههای فرهنگی و مذهبی مسجد امیرالمونین (ع)، رفتهرفته این مسجد پایگاه مهم دانشجویان شد. آقای موسوی اردبیلی بر اثر گفتوگوهای بسیار با دانشجویان، متوجه فضای ضد دینی دانشگاه شده بود و میدانست که گروههای مختلف فکری و سیاسی در دانشگاهها فعالیت میکنند. از همین رو به کمک آقایان بهشتی، مفتّح، مطهری، مهدوی کنی، امامی کاشانی و سیّد جمال زنجانی، پایههای «مؤسّسۀ خیریّۀ تعلیماتی و تحقیقاتی علمی و دینی مکتب امیرالمؤمنین (ع)» را در کنار مسجد امیرالمؤمنین(ع) بنیان گذاشت. وی چون احتمال میداد که ساواک مانع فعالیتهای مؤسّسه شود، همۀ مراحل ثبت قانونی مکتب امیرالمؤمنین(ع) را طی کرد.
«برای اساسنامۀ مکتب، اساسنامۀ حسینیه ارشاد را با تغییراتی مبنا قرار دادیم. هیئت مؤسّس و هیئت مدیره هم همان چهار نفری بودند که کمک مالی کردند. اهداف را هم در پنج بخش خلاصه کردیم: تحقیقات، تبلیغات، آموزش، خدمات اقتصادی. در آن زمان ما دو مؤسّسه با این اهداف و ساختار داشتیم: یکی حسینیه ارشاد بود و دیگری دارالتبلیغ قم که آقای شریعتمداری راه انداخته بود. در مکتب امیرالمؤمنین(ع) که نزدیک مسجد نصرت قرار داشت، جلسات آزاد برای دانشجوها گذاشتیم؛ موضوع جلسات هم مباحث آن روز، مانند دیالکتیک و مالکیت خصوصی و شبهات مطرح در دانشگاهها بود. کتابخانهای هم تأسیس کردیم. خلاصه، آنجا محل رفتوآمد دانشجوها شد.»
ساواک در جواب استعلام ثبت نوشت: «تشکیل و تأسیس مؤسّسۀ مزبور از نظر بخش 316 بلامانع است.»[116] اما علیرغم تأیید ابتدایی، اعضای هیئت مدیره مؤسّسه را این گونه معرفی میکند: «1. محمّدعلی مستمندان، فرزند مرحوم محمّد، 2. علیاکبر مصدق، فرزند اسماعیل، 3. میرکریم موسوی کریمی، فرزند عبدالرحیم، 4. ابوالقاسم مستمندان، فرزند محمّد، 5. محمّدتقی رسولیان، فرزند حاج عبدالرسول.»[117] بدین ترتیب با همۀ اعضای پیشنهادی، موافقت نمیکنند.
در گزارشی دیگر، ساواک دربارۀ این مؤسّسه این گونه اظهار نظر میکند: «به منظور آشنایی بیشتر با هدف و منظور افراد تشکیلدهنده مؤسّسۀ مورد نظر که غیر از شخص نامبرده که معمم و امام جماعت مسجد امیرالمؤمنین(ع) میباشد، بقیه افراد از سرشناسان بازار و از افراد معمّر و خیّر اجتماع تهران هستند. میرکریم موسوی کریمی به ساواک احضار و ضمن مصاحبه با او روشن گردید که هدف اصلی این افراد از تشکیل چنین مؤسّسهای انجام امور عامالمنفعه و در حدود شرایط قانونی و اساسنامه مربوطه میباشد. ضمناً در تبصره یک از مادۀ 2 اساسنامۀ مؤسّسۀ مزبور قید شده که این مؤسّسه به هیچ وجه در امور سیاسی مداخله نخواهد کرد و اعضای مؤسّسه به هیچ عنوان حق فعالیت سیاسی به نام مؤسّسه ندارند و اعضای آن نمیتوانند به نام مؤسّسه وابستگی با احزاب سیاسی داشته باشند. با عرض مراتب بالا و اینکه سابقۀ فعالیتهای افراد مؤسّس مؤسّسۀ خیریۀ تعلیماتی و تحقیقاتی علمی و دینی مکتب امیرالمؤمنین(ع) در گذشته مبیّن خیرخواهی و دوراندیشی اجتماعی است، لذا در صورت تصویب با تشکیل این مؤسّسه موافقت گردد.»[118]
«اندکاندک به این فکر افتادیم که در کنار اقدامات اقتصادی، فعالیت تحقیقاتی بکنیم. اعضای این کار علمی، من بودم و مرحوم بهشتی و آقای مهدوی و مرحوم مفتّح و سیّد اسماعیل زنجانی. آقای مطهری هم گاهگاهی میآمدند. ایشان چون در جاهای دیگر هم تعهد داشتند، کمتر مشارکت کردند. بر این اساس، جلسات هفتگی داشتیم و کارمان بازبینی اسلام بود: اینکه اسلام از اوّل چه بود؟ بعد قدرتهای سیاسی، مانند بنیامیه و بنیعباس، با اسلام چه کردند؟ چه تغییراتی در اسلام دادند و... دو سه نفر را هم استخدام کردیم که کتابخانه را سامان بدهند و نوشتهها را هم جمعآوری و تدوین کنند.»
دهۀ چهل، سالهای بسیار سخت و دردآوری برای علما، مراجع و حوزههای علمیه ایران بود. وفات آیة اﷲ بروجردی و حوادثی مانند قیام 15 خرداد، فاصلۀ حکومت را با مراکز دینی و حوزههای علمیه بیشتر کرده بود؛ به طوری که حکومت نه تنها به دغدغههای حوزه و مراجع تقلید وقعی نمیگذاشت، بلکه به برخی گروههای ضد دین و الحادی میدان میداد. از سوی دیگر با پیشرفت روزافزون علم و مدرنسازی ایران، بخشهای مهمی از جامعه در حال خارج شدن از شکل سنّتی بود. در این شرایط، منبر و خطابه جوابگو نبود و باید از ابزار جدید نیز استفاده میشد؛ چنانکه حسینیۀ ارشاد توانسته بود با استفاده از شیوههای نو تأثیر بسزایی بر دانشگاهها بگذارد.
آیة اﷲ موسوی اردبیلی، از اواخر سال 1349، بعد از رونق بخشیدن به مسجد امیرالمؤمنین(ع) و تأسیس مکتب امیرالمؤمنین (ع)، به دلیل تعطیلی حسینیۀ ارشاد در سالهای بعد، تأسیس مجموعهای مدرن را در غرب تهران ضروری یافت. پس از مشورت با کسانی همچون شهید بهشتی و استاد مطهری که سابقه فعالیت در حسینیه ارشاد داشتند، در سال 1355، زمینی را در خیابان نواب شمالی (خیابان پرچم) خرید. معماری بنا را نیز به مهندس میرحسین موسوی سپرد. نام مجموعه را هم «مسجد و کانون توحید» گذاشت.
«طرحی که من از اوّل برای ساخت مسجد در خیابان پرچم، داشتم، شبیه حسینیه ارشاد بود. قصد ما از این کار این بود که اگر حسینیه ارشاد در شرق تهران است، این مکان هم در غرب تهران فعالیت کند. پس از جستوجوی زیاد، زمین مناسبی را در خیابان پرچم پیدا کردم. طراحی و نقشه ساختمان را مهندس میرحسین موسوی انجام داد و بعد کار ساخت و ساز آن شروع شد. اما باز سر و کلۀ ساواک پیدا شد. عوامل ساواک چند بار آقای حاج خلیلی را که ناظر طرح بود، بازجویی کردند. ساواک میخواست بداند که هزینهها از کجا میآید. وقتی این مزاحمتها ادامه یافت، من از آقای خلیلی خواستم که مرا به عنوان بانی معرفی کند. او هم این کار را کرد. چند روز بعد، به ساواک احضار شدم و در یکی از ادارات آن در خیابان جمالزاده، حضور یافتم. رئیس این بخش ساواک، بعد از اینکه خیلی مؤدبانه به من سلام کرد، پرسید: آن ساختمان را شما میسازید؟ گفتم: بله.
- پولش را از کجا میآورید؟
- کمکهای مردمی.
- کدام مردم؟ اسمشان را بگویید.
- ما چند نوع پول از مردم میگیریم. اوّلاً مسجد من امیرالمؤمنین(ع) در خیابان نصرت است که با ساختمان کانون توحید در یک محدوده قرار دارند. آنهایی که محل کارشان در این محدوده است، یک نوع کمک میکنند، آنهایی که خانهشان در این محدوده است، یک نوع دیگر. افرادی بیرون از محدوده هم کمک میکنند. راستی شما محل کارتان کجاست؟
- همین اداره، آخر جمالزاده.
- پس در محدوده جمعآوری کمکهای ماست. شما هم میتوانید در این کار خیر شریک باشید.
- من پولی ندارم.
- شما فکر میکنید ما صد میلیون میخواهیم؟! یک ریال هم بدهید، قبول میکنیم.
- ما زندگی خودمان را هم به زور اداره میکنیم.
- خدا میرساند. اصلاً من از طرف شما میدهم و شما بعداً به من بدهید.
- عرض کردم پول ندارم.
- پس من به مردم بگویم همه ساکنان این محل کمک کردند جز ادارۀ ساواک؟ مگر. شما حتماً مسلمان نیستید؟
- مسلمانم.
- مسلمان به ساخت مسجد کمک میکند.
بالأخره آنقدر دربارۀ کمک به مسجد حرف زدم که اصلاً قضیۀ بازجویی فراموش شد و او به زور از دست من خلاص شد. موقع خداحافظی گفتم: یادت باشد که کمک نکردی!
آقای موسوی اردبیلی ساختمان مسجد و کانون توحید را طبق طرح و نقشهای که مهندس میرحسین موسوی ترسیم کرده بود، با ارادهای خستگیناپذیر، ساخت. ساختمان، شامل سالن سخنرانی، کتابخانه، اتاقهای درس، مسجد و صندوق قرضالحسنه بود و پس از حسینیۀ ارشاد، یکی از کاملترین مجموعههای فرهنگی- مذهبی مدرن و پیشرفته در تهران محسوب میشد. حضور و سخنرانی کسانی همچون بهشتی، مفتّح، باهنر، مطهری، گلزادۀ غفوری و حبیب اﷲ پیمان در جلسات هفتگی و مناسبتی کانون توحید، فضای مذهبی و معنوی غرب تهران را رونق بخشید.
یکی از محافل روشنفکری مذهبی در تهران که آقای اردبیلی برای سخنرانی در جلسات آن حضور مییافت، «انجمن اسلامی مهندسان» بود. این انجمن در سال 1336 به همت مهندس مهدی بازرگان، دکتر یداﷲ سحابی، مهندس منوچهر سالور، مهندس عزت اﷲ سحابی، مهندس مصطفی کتیرائی و مهندس محمّد توسّلی، تأسیس و اداره میشد. شهید مطهری در این انجمن دربارۀ موضوعاتی همچون «مرجعیت و روحانیت» «منابع فقه» و «خدمات متقابل ایران و اسلام» سخنرانی کرد. به پیشنهاد شهید مطهری، آیة اﷲ موسوی اردبیلی نیز یکی از سخنرانان انجمن مذکور شد؛ اما به دلیل اخطارهای ساواک، این سخنرانیها بیش از چهار جلسه ادامه نیافت.
«سخنران روحانی انجمن اسلامی مهندسان در آن سالها آقای مطهری بود. از قرار معلوم او به اعضای انجمن گفته بود: اینکه هر هفته من صحبت کنم، خستهکننده است. بعد من را برای سخنرانی پیشنهاد کردند. من نخست دعوت انجمن را قبول نکردم؛ چون میدانستم که حساسیت ساواک بیشتر میشود. میترسیدم با حضور من، جلسات انجمن ضربه و صدمه ببیند. اما بالأخره مجبور به پذیرفتن آن شدم؛ ولی همانطور که پیشبینی میکردم، بعد از پایان چهارمین جلسه، با اخطار ساواک مواجه شدم و بعد از آن امکان سخنرانی در انجمن پیدا نکردم. بعد از مدتی، از طرف انجمن دوباره دعوت شدم اما باز ساواک مانع گردید.»
در دهۀ چهل، سیستم آموزشی ایران علاوه بر مدارس ملی، مدارس غیر دولتی (غیرانتفاعی) را هم پوشش میداد. اشخاص حقیقی و حقوقی میتوانستند در صورت برخورداری از شرایط مندرج قانونی به تأسیس چنین مدارسی اقدام کنند. برنامۀ تحصیلی در این مدارس به گونهای بود که گردانندگان آن، علاوه بر برنامههای آموزشی رسمی، میتواستند برنامههایی دیگر را نیز داشته باشند. با توجه به کارنامۀ موفق چنین مدارسی، آیة اﷲ موسوی اردبیلی، تأسیس چنین مدارسی را در اهداف مکتب امیرالمؤمنین(ع) گنجاند و مدرسۀ مفید را اوّلین سالهای دهه 50 بنیان گذاشت.
«فکر تأسیس این مدارس، مال من نبود. قبل از ما چنین تجربهای وجود داشت. اما تأسیس این مدارس در آن روزگار پر از خفقان، آسان نبود. این مدارس راهی بود برای ارتباط بیشتر با بدنۀ جامعه و گسترش تعلیمات دینی.»
از این رو در سال 1352 مؤسّسۀ آموزشی «مفید» و در سال 1356 «دبیرستان مفید» پا به عرصۀ وجود گذاشت. آقای موسوی اردبیلی که همچنان در راه آگاهیبخشی به جوانان قدم برمیداشت، باز قطعهزمینی را در شمال تهران خریداری کرد و مدرسهای را در آنجا ساخت. این مدارس اکنون شامل سه دبیرستان و دو مدرسۀ راهنمایی است، هنوز با همین نام (مفید) فعالیت میکنند. هدف از تأسیس این مدارس، ارائۀ آموزشهای مذهبی در کنار خدمات آموزشی معمول در مدارس بود. مدارس مفید، پس از مدتی اندک، در شمار مدارس ممتاز تهران درآمد و بیشتر فارغ التحصیلان آن به دانشگاهها راه یافتهاند. وی در مصاحبهای دربارۀ مؤسّسات مفید میگوید:
«در سال 1352ش یک مؤسّسه آموزشی به نام "مؤسّسۀ مفید" درست کردیم که در آن، دورۀ راهنمایی تدریس میشد. پس از آن در سال 1356ش دبیرستان مفید را ساختیم و باز قطعه زمینی را در شمال تهران به دست آوردیم و مدرسهای در آنجا ساختیم. این مدارس، اکنون به سه دبیرستان و دو مدرسه راهنمایی رسیده است و همۀ آنها فعالند و کارنامۀ بسیار خوبی هم دارند. هر پنج مدرسه هم به نام مرحوم شیخ مفید -رحمة اﷲ علیه- است. هدف از دایر کردن این مدارس ارائۀ آموزشهای مذهبی علاوه بر خدمات آموزشی معمول مدارس بود. این مدارس، پس از مدت کمی از شروع کار، در ردیف مدارس ممتاز تهران درآمد و تاکنون فارغ التحصیلان بسیاری داشته است که اکثر آنها به دانشگاهها راه یافتهاند. کار ما با جوانها، هم سیاسی بود و هم مذهبی و هم درسی. با حسینیۀ ارشاد هم همکاری میکردیم. برای مؤسّسات و سایر فعالیتها، ماهانه دادیم حدود نیممیلیون تومان هزینه میکردیم... مؤسّسات مفید، مسجد نصرت و کانون توحید و... چون اساسنامه داشتند و به ثبت هم رسیده بودند، ماندگار شدند و بهاصطلاح قائم به شخص نیستند.»
آیة اﷲ موسوی اردبیلی در کنار فعالیتهای تبلیغی و مدیریت مسجد و مکتب و کانون، برنامههای علمی و مطالعات روشمند نیز داشت. تحقیقات وی، بیشتر دربارۀ مسائل و موضوعات روز و مبتلابه جامعه بود. یکی از تحقیقات که همراه دکتر بهشتی شروع شد و تا سال 1357 ادامه یافت، طرح «بازبینی اسلام» بود. این کار در سال 1350 در مسجد امیرالمؤمنین(ع) آغاز شد. ابتدا قرار بود که استاد مطهری نیز آن دو را همراهی کند، ولی به دلیل مشغلههای بسیار نتوانست. «این کاری که ما قصد انجام آن را داشتیم، خلاصهاش این بود که میخواستیم بدانیم که آیا اسلامی که هزار و چهارصد سال از آمدن آن سپری شده و در طول این تاریخ حکومتهای مثل بنیامیه، بنیعباس و حکومتهای عربی و غیر عربی بر آن حاکم شده است، آیا همان اسلامی است که پیامبر اکرم (ص) آورده بودند؟ آیا سیاستها، رفتار و اعمال این حکومتها و گروهها و دولتها در طول زمان در آن تأثیر نگذاشته است؟ آیا در معارف، احکام، فقه و اصول و به طور کلی اسلامی که پیامبر (ص) آورده بودند، هیچ رخنهای صورت نگرفته است؟ شروع به تحقیق کردیم و از زمان صدر اسلام تا حال را موضوع تحقیق قرار دادیم. از اوّلین کارهای ما که در این تحقیق به چاپ رسید، کتاب منشأ امامت بود که میخواست به این سؤالات پاسخ دهد که آیا امامان معصوم (ع)، علم خود را از پیامبر (ص) گرفتهاند، یا از همدیگر، یا خودشان درس خواندهاند، یا به آنها الهام شده است؟ به این ترتیب کار ما ادامه یافت. یک کتاب، آقای بهشتی مینوشت و یک کتاب، من. بعد نوشتههایمان را در اختیار همدیگر قرار میدادیم تا بررسی کنیم. اگر اختلافی داشتیم، دربارۀ آن مباحثه میکردیم تا شاید به نتیجۀ بهتری برسیم.»
فعالیتهای آیة اﷲ موسوی اردبیلی در تهران، اگرچه بیشتر صبغۀ دینی و فرهنگی داشت، سمتوسوی سیاسی و گاه اظهار نظر دربارۀ رویدادهای داخلی و خارجی، باعث شده بود که هم مردم تهران و هم ساواک بدانند که ایشان در شمار یاران امام خمینی است و از هر فرصتی برای ضربه زدن به رژیم استفاده میکند. از این رو همواره تحت نظر و توجه بودند و مسجد و مکتب امیرالمؤمنین(ع) و کانون توحید از مهمترین مراکز سیاسی پایتخت به شمار میآمد. در آن سالها جایگاه علمی آیة اﷲ موسوی اردبیلی، پشتوانۀ مبارزات سیاسی انقلابیون بود. با وجود این، هوشمندی و رفتارهای بسیار زیرکانه، خطر زندان را از ایشان دور میکرد. اما ساواک هیچ گاه ایشان را از نظر دور نمیداشت. در یکی از گزارشهای ساواک، اظهارات آقای اردبیلی دربارۀ اوضاع نجف و نیروهای انقلابی، در یک محفل خصوصی، در تاریخ بیست و ششم فروردین 1350، این گونه مخابره شده است: «نامبرده از طلاب سابق قم میباشد و اخیراً از عراق به ایران آمده است. از طرفداران خمینی بوده و مورد اعتماد دوستان خمینی، مانند ربانی شیرازی، شیخ اسداﷲ بیات زنجانی، شیخ حسین حقانی زنجانی و غیره میباشد.»[119] چند روز پس از این گزارش، در هشتم اردیبهشتماه، سپهبد نصیری رئیس ساواک در نامهای به رئیس شهربانی کشور، دربارۀ آقای اردبیلی مینویسد: «خواهشمند است دستور فرمایید چنانچه نامبردۀ بالا تقاضای صدور یا تمدید گذرنامه و پروانۀ خروج نمود، از ساواک استعلام نمایند.»[120] در همین تاریخ اسم او از طرف شهربانی جزو ممنوع الخروجها اعلام شد. «شهربانی کل کشور طی لیستی نامبردۀ بالا را به استناد نامۀ شمارۀ 545/911، 8/2/50 جزو افراد ممنوع الخروج منظور نموده است.»[121]
به این ترتیب با بررسی اسناد، نامهها و یادداشتهای داخلیِ ساواک درباره آقای اردبیلی (از سال 1350 تا 1357)، میتوان چنین نتیجه گرفت که ساواک نخواسته است حتی لحظهای از او غافل باشد. «برابر اطلاع، نامبردۀ بالا اخیراً از شهرستان تبریز به تهران وارد شده است. خواهشمند است دستور فرمایید از اعمال و رفتار و تماسهای مشارالیه، وسیله منابع و سایر امکانات موجود مراقبت به عمل آورده و نتیجه را به این ادارۀ کل منعکس نمایند.»[122] این موضوع در چندین نامۀ دیگر ادارۀ کل سوم به ساواک تهران، مورد تأکید قرار گرفته است. در یکی از این نامهها، ثابتی مدیر کل ادارۀ سوم به رئیس ساواک تهران چنین نوشته است: «خواهشمند است دستور فرمایید کماکان از اعمال و رفتار نامبردۀ بالا، وسیلۀ منابع و سایر امکانات موجود مراقبت به عمل آورده و از متن سخنرانیهای وی در محافل و مجالس مذهبی آگاهی حاصل کرده و از فعالیتهای احتمالی این شخص به نفع روحانیون افراطی مطلع گشته و نتیجه را مرتّباً به این ادارۀ کل اعلام نمایند.»[123]
با وجود این، آیة اﷲ موسوی اردبیلی هر جا که لازم و نیاز بوده به میدان آمده یا اظهار نظر کرده است. برای نمونه، در سخنرانی 25 دی ماه 1355 در آبادان میگوید: «هر کس در هر مقام و یا در هر لباسی که باشد، چنانچه ظلم و ستم بکند، در همین دنیا انتقام پس میدهد... در زمان قدیم حاکمی بود که با تمام قدرت به مردم زور میگفت و ظلم و ستم فراوان میکرد و هرچه بزرگان و عواملش به وی میگفتند که ظلم نکن، گوش نمیکرد تا آنچنان بلایی به سرش آمد که از هستی ساقط شد؛ به طوریکه به نان شب محتاج گشت و برای امرار معاش بر سرِ گذرگاهها نشست و از مردم گدایی میکرد.»[124]
در دهۀ 50، مسجد امیرالمؤمنین، رفتهرفته به عنوان مرکزی مهم و تأثیرگذار در عرصۀ مبارزات انقلابی علیه رژیم پهلوی در غرب تهران شهرت یافت. مباحث جدید و پرمحتوای منبرها و جلسات تفسیر قرآنی آقای موسوی اردبیلی، جوانان و دانشجویان را به خود جذب کرده بود. این جوانان، اگرچه بیشتر بچههای مذهبی بودند، گاهی گرایشها و تفکرات سیاسی متفاوتی هم داشتند. در این سالها با توجه به حضور پررنگ سازمان مجاهدین خلق در دانشگاهها، برخی اعضای آن به مسجد امیرالمؤمنین نیز بیشوکم رفتوآمد داشتند.
«آن روزها چهرۀ منافق این گروهها آشکار نشده بود. من تا اعلام تغییر ایدئولوژیک، در برابرشان موضع خاصی نداشتم؛ چون میدیدم که دارند با شاه مبارزه میکنند. بعضیهاشان همشهریهای ما هم بودند و ما پدر و جدشان را میشناختیم. مثلاً سعید محسن اگرچه در زنجان زندگی کرده بود، اصالت اردبیلی داشت. از نوههای حاج میرزا محسن مجتهد بود. پدرش، میرزا سلیمان اردبیلی، در زنجان دفتر ثبت اسناد داشت. حنیفنژاد هم در اردبیل همسایۀ ما بود. اینها در مقابل تغییر ایدئولوژیک مجاهدین ایستادند؛ همراهی نکردند. من و امثال من هم در برابر این سازمان موضع گرفتیم. یادم هست که در ماه رمضانِ آن سال، قرار شد من دربارۀ سازمان مجاهدین خلق و موضعگیریهای آن سخنرانی کنم. روز اوّل ماه رمضان ظاهراً جمعه بود. آن روز بالای منبر گفتم: صحبتهای من روال خاصی دارد. شاید به درد همه بخورد، شاید به درد گروه خاصی بخورد. بنابراین، آقایان خیال نکنند که من هر روز دربارۀ یک موضوع سخن میگویم. مثلاً اگر همین امروز دیدید که موضوع و محتوای سخنرانی من به دردتان نمیخورد، بدانید که تا آخر ماه رمضان همینطور است. شروع کردم به گفتن برخی مطالب؛ ولی مبهم و سربسته. چون میخواستم آرام آرام مسائل را بگویم. مجاهدین مرا تهدید به قتل کردند. یادم است یک روز که میخواستم از مسجد به منزل بروم، جوانی که به مسجد میآمد و نماز میخواند، به من گفت: «من با شما کاری دارم.» گفتم: من الان باید بروم استراحت کنم. اصرار کرد و تا خانه آمد. به من گفت: من امروز فهمیدم که شما میخواهید مجاهدین را بکوبید و در مقابل آنها موضع بگیرید. من نمیدانستم این جوان کیست: ساواکی است؟ مجاهد است؟ گفتم: به شما تبریک میگویم که فهمیدید من چه میخواهم بگویم. چون من مبهم صحبت کرده بودم. گفت: نقد مجاهدین، به نفع دستگاه تمام میشود. من هم به روش خودم جوابهایی به او دادم. گفتم: مگر ما حق و باطل را بر اساس سود و زیان دستگاه تشخیص میدهیم؟ اگر دستگاه بگوید نماز بخوانید، ما باید نماز را ترک کنیم؟ یک بار دیگر هم آمد و بحث کرد. این بار گفت: بچههای مجاهد اخلاص دارند. ممکن است اشتباه کنند، ولی نباید تضعیف بشوند. گفتم: ما نباید باطل را تقسیم کنیم به باطل عمدی و باطل سهوی. وظیفۀ ما مخالت با باطل است. ما که از نیّتها خبر نداریم. بررسی نیّتها بر عهدۀ خدا است. گفت: سهم مجاهدین در انقلاب بیشتر از شما آخوندهاست. چرا اینها را میکوبید؟ من گفتوگو را به سمت طنز و شوخی بردم. ولی او تهدید کرد و گفت: تو باند و تشکیلات نداری. کشتن تو مثل آب خوردن است. کافی است که وقتی از خیابان میروی، با یک موتور تصادف کنی و کشته شوی، تازه شهید هم نمیشوی. میگویند از خیابان رد میشد، موتور به او زد و مرد! گفتم: من عمرم را کردهام. فکر نمیکنم آینده بهتر از گذشته باشد. هر کاری دوست دارید، بکنید. عصبانی شد و رفت. یک روز دیدم در مسجد نماز میخواند؛ اما به من اقتدا نکرده است. از دوستان پرسیدم این جوان را میشناسید. یکی از دوستان گفت: اسمش زهتابچی است. در زندان با من همبند بود. از بچههای مجاهدین خلق است. بعد از انقلاب در ماجرای 30 خرداد، همان دوستمان به من گفت: زهتابچی کشته شد. گویا آن روز در یک زد و خورد خیابانی شرکت داشته است.»[125]
ده سال از اقامت آیة اﷲ موسوی اردبیلی در تهران میگذشت و او در این مدت توانسته بود که نسلی از جوانان مسلمان و مبارز را در غرب تهران تربیت کند. در ماههای نخست سال 57، انقلاب به مرحلۀ تظاهرات خیابانی رسیده بود. مسجد امیرالمؤمنین(ع) در رمضان آن سال که با مرداد مصادف شده بود، از کانونهای گرم و پرشور انقلاب به شمار میآمد. طبق گزارش ساواک از سخنرانی آقای اردبیلی در یکی از روزهای رمضان سال 57 (بیست و سوم مرداد برابر با نهم رمضان)، وی نخست دربارۀ مبارزۀ حضرت ابراهیم با نمرود سخن گفته و سپس بحث را به ضرورت مبارزه با همۀ ستمگران کشانده است. همان شب، حجة الاسلام فاکر به دعوت آقای اردبیلی در مسجد سخنرانی میکند و در پایان مراسم برای سلامتی امام خمینی دعا میکند. روز بعد، آیة اﷲ موسوی اردبیلی، در پایان سخنرانیاش میگوید: «خداوندا، تو را به حرمت ابراهیم قسم میدهم که ملت ایران را که در چنگال گرگها اسیر شدهاند، رهایی بخش!»[126] طبق گزارش ساواک، در این مجلس حدود 800 نفر در مسجد حضور داشتهاند.
روز بیست و پنجم مرداد، برابر با یازدهم رمضان، او ضمن طرح برخی مسائل مذهبی، به یکی از اعلامیههای حکومت نظامی اصفهان که تجمّع بیش از سه نفر را ممنوع میکرد اشاره کرده، میگوید: «طبق اطلاع قرار است که کارگران اصفهان تظاهراتی به نفع دولت و علیه تظاهرکنندگان برپا کنند. این تظاهرات با توجه به متن اعلامیۀ حکومت نظامی اصفهان که اجتماع بیش از سه نفر را ممنوع کرده است، به طور حتم فرمایشی است. مگر کارگران میتوانند اعلامیۀ حکومت نظامی اصفهان را نقص کنند؟... مردمِ ما دیگر فریب این ترفندها را نمیخورند و به راه خود ادامه میدهند.»[127] جمعیت حاضر در این جلسه، بیش از هزار نفر بوده است.
در سخنرانی روز بیست و هفتم مرداد (سیزدهم رمضان) بیش از 4500 نفر حضور داشتهاند و موضوع سخنرانی چهرۀ اجتماعی اسلام بوده است. آیة اﷲ موسوی اردبیلی در این روز هم برای سلامتی رهبران دینی و مراجع تقلید دعا میکند. همچنین در پایان مراسم، اعلامیههایی دربارۀ کشتگان اصفهان، شیراز، قم، تبریز و اعلامیۀ امام خمینی در میان مردم پخش میشود.[128]
روز بیست و هشتم مرداد، مصادف با چهاردهم رمضان او ضمن اشاره به مصاحبۀ روز قبل منصور اظهار داشت: «منصور سؤال اغلب خبرنگاران را بلاجواب گذاشت.» سپس دربارۀ دستگیری هژبر یزدانی گفت: «چرا کسی که این همه دزدی و قتل و ظلم و تعدّی کرده است، پروندهاش تا الان بایگانی بوده است؟»[129] ساواک جمعیت حاضر در این مجلس را 1500 نفر برآورد کرده و گزارش داده است: مثل روز قبل تعدادی اعلامیه دربارۀ پیروی از امام خمینی و تشویق مردم به جهاد، در جامُهری مسجد به چشم میخورد و مردم در هنگام خروج از مسجد، اعلامیهها را با خود میبردند. در همین روز در یک سند داخلی ساواک، روحانیون مبارز و مخالف دولت در تهران این گونه فهرست شده است: «شیخ حسن مفید (تهرانپارس، فلکۀ دوم)، سیّد عبدالمجید ایروانی (رباط کریم)، سیّد عبدالکریم موسوی کریمی اردبیلی (خیابان فرصت)، شیخ جواد غروی (میدان شاهپور)، شیخ محمّدعلی موحدی کرمانی (کوکاکولا)، حاج سیّد هادی خسروشاهی (مسجد شیخ عبدالحسین)، مهدی خراسانی (سر پولک)، محمّدحسن طاهری (خیابان لاری).»[130]
روز سی و یکم مرداد 1357، برابر با هفدهم رمضان، سخنرانی آیة اﷲ موسوی اردبیلی دربارۀ اهمیت و ارزش مساوات در اسلام بود. در این مجلس او بهرهکشی از انسان را محکوم میکند و با انتقاد از حکومت ایران، میگوید: «در نظام فعلی، انسان نمیتواند نفس بکشد! انسانها را به مسلسل میبندند... دست دزدها را باید برید؛ نگذارید نفت را ببرند، مردم را چپاول کنند. به دزدها کاری ندارند، ولی اگر ما حرفمان را بزنیم، باید مجازات شویم... برای مردمی که میخواهند زندگی خود را ارتقا بدهند، هیچ گونه امکان و محیطی فراهم نیست. مصونیت [از بازخواست] در اسلام وجود ندارد، اما این آقایان برای خودشان مصونیت درست کردهاند.»[131] منابع ساواک، حاضرین در این مجلس را 2500 نفر برآورد کردند. در پایان سخنرانی، مانند روزهای گذشته، اعلامیههای امام خمینی دربارۀ محکومیت کشتار مردم اصفهان و شیراز، در میان مردم پخش شد.
روز یکم شهریور، برابر با هجدهم رمضان، سخنان او دربارۀ شناخت انسان بود. در ادامه به موضوع سینما رکس آبادان اشاره کرده، میگوید: «عدهای با آتش زدن سینما، میخواهند روی جنایات خود در اصفهان و شیراز سرپوش بگذارند.» سپس نشریات را به تناقضگویی در اینباره متهم میکند. در انتقاد از اظهارات سخنگوی دولت نیز میگوید: «در کشورهایی مثل آمریکا، در این گونه موارد، برای رسیدگی به مسئله، کمیتهای متشکّل از نمایندگان مردم تشکیل میگردد.»[132]
روز سوم شهریور، مصادف با بیستم رمضان، مراسم با تلاوت آیات انقلابی قرآن کریم شروع شد. سپس آقای موسوی اردبیلی بر منبر نشست. در این سخنرانی گفت: «انقلاب همیشه از طبقات پایین شروع میشود و این انقلابِ تودههای مردم است و هیچوقت انقلاب از طبقۀ حاکم برنمیخیزد و انقلابِ طبقۀ حاکم عوامفریبی است.» سپس به حادثۀ سینما رکس آبادان اشاره میکند و میپرسد: چرا مأموران دولت به مردم کمک نکردند که در آتش نسوزند؟[133] بخش پایانی سخنان او دربارۀ وابستگی نظام مالی ایران به اقتصاد آمریکا است. در طول مراسم، اعلامیۀ امام خمینی دربارۀ حادثه سینما رکس آبادان در داخل مسجد نصب گردیده بود.
روز چهارم شهریور / بیست و یکم رمضان، بیش از دو هزار نفر در مسجد امیرالمؤمنین(ع) حضور یافته بودند. ایشان در ابتدای سخنرانی گفت: «تمام مسائلی که تا کنون گفتهام کنار میگذارم. بحث امروزم دربارۀ سه موضوع است: 1. عدم تغییر موضع مردم و ملت ایران، 2. کارنامۀ سیاه امیرعباس هویدا و جمشید آموزگار، 3. شریف امامی... پس از مدتها خبر تغییر کابینه امروز رسماً اعلام شد و روزنامههای آیندگان و بهاصطلاح رستاخیز و کیهان با تیتر درشت، تغییر یک کابینه تحمیلی را به مردم نوید دادند. شاید به این ترتیب بخواهند افکار مردم را منحرف و به نحو دیگر قدارهبندها خواستههای خود را بر ملت تحمیل نمایند؛ اما این تغییرات نه تنها هیچ گونه امیدی برای مردم و آزادی و دموکراسی ایجاد نمیکند؛ بلکه دلخوشکُنک هم نیست. لذا گول این عنوانها و تیترهای درشت را نخوردید و همانطور که به پا خاستهاید و قیام ملت شروع شده است، متحد شوید تا دولت بداند که ملت هرگز گول نخواهد خورد... روزنامههای مزدور دولتی نمیتوانند نظر مردم را منحرف سازند... هویدا با اینکه هنوز نیمهجان است و گوشهای از حکومت را اشغال کرده است، ولی از بیم رسوایی حکومت، مجبور شد مشکلاتی را که در این چهارده سال ایجاد کرده است، به گردن بگیرد. [در این لحظه، بریدۀ روزنامۀ آیندگان را در دست داشت و از روی آن خواند:] مانند تورّم، افزایش سریع قیمتها، تنگناها در زیربنای اقتصادی مملکت، کمبود نیروی انسانی، مشکلات مسکن و غیره.» سپس دربارۀ کارنامۀ یکسالۀ جمشید آموزگار سخن گفت و مردم با شعار «صحیح است» او را تأیید میکردند. دربارۀ شریف امامی نیز گفت: «او هم آمده است که ملت را زیر شلاقهای حکومت، تارومار کند. همانطور که بزرگترین آماری که دولت آموزگار جرئت نداشت در کارنامۀ خود به آن اشاره نماید، تعداد قتلها و غارتها و کشتار مردم مسلمان ایران در شهرهای متفاوت بود، حکومت فعلی هم آمده است که ملت را قتل و غارت کند. وانمود میکنند که دولت شریف امامی، مذهبی است. کدام مذهب؟ آیا مذهبیون او را میشناسند؟... اشتباه حکومت در این است که فکر میکند ملت ایران به خواست افراد یا گروهها قیام میکنند. نه! این از هوشیاری ملت است. ملت، ملت 50 یا 100 سال قبل نیست. خود را آماده ساختهاند که شهید شوند و نهال آزادی را بارور سازند. تا زمانی که نخستوزیرانی چون شریف امامی یا سلف آن، از پشت درهای بسته بر ملت تحمیل میگردند، ملت چنین دولتهایی را قبول ندارد و تمام این معایب، ناشی از نظام رژیم ایران است. نخستوزیر را باید ملت بیاورد و ملت مرخص کند، نه اینکه یک فرد، نخستوزیر بر ملت تحمیل کند. تا زمانی که رژیم و نظام حکومتی ایران ابزار استبداد و دیکتاتوری و فساد اجتماعی را کنار نگذاشته است، رستاخیز و قیام ملت ادامه خواهد داشت. حکومت باید تلفیقی از اصول شرعی اسلام باشد و بهترین راه و روش همان هست که آیة اﷲ خمینی برای ملت ایران روشن نمود.»[134] مردم با شنیدن نام امام خمینی، ابراز احساسات کردند.
روز بیست و پنجم شهریور/ بیست و دوم رمضان، آیة اﷲ موسوی اردبیلی در میان انبوهی از جمعیت (بالغ بر پنج هزار نفر )، بالای منبر رفت و دربارۀ حکومت اسلامی و ماهیت آن و اینکه قدرت و ثروت کشور باید در دست ملت باشد نه در دست یک نفر، سخنرانی کرد. در پایان نیز حکومتهای استبدادی را بدترین نوع حکمرانی در جهان شمرد. همزمان برگهایی از اعلامیهها و سخنان امام خمینی بر دیوارهای مسجد نقش بسته بود؛ از جمله اعلامیۀ «آبادان میگرید و ایران عزادار است.»[135] همان شب، حجة الاسلام محمّد فاکر نیز در مسجد سخنرانی کرد. وی در بخشی از سخنانش، گفت: «در جراید خارج درج شده است که عبدالعزیز، وزیر فرهنگ عربستان سعودی، اظهار داشته که عدهای مارکسیست علیه رژیم ایران اقداماتی انجام میدهند. و از کشورهای عربی خواسته است که از رژیم ایران جانبداری کنند... دنیا بداند که نهضت جوانان ما اسلامی است و به پیروی از مراجع تقلید است.»[136]
سخنرانی ششم شهریور مصادف با بیست و سوم رمضان، دربارۀ مسائل دینی و حکومت اسلامی بود. منابع ساواک جمعیت حاضر در این مراسم را حدود پنج هزار نفر تخمین زدهاند.[137] همان شب، جمعتی بالغ بر هفت هزار نفر در مسجد امیرالمؤمنین(ع) اجتماع کردند و آقای موسوی اردبیلی برای آنان دربارۀ فجایع رژیم شاه در عرصههای صنعتی و کشاورزی سخن گفت. در بخشی از این سخنرانی، میگوید: «سران حکومت از نام سه روحانی عالیمقام قم، ترس دارند؛ لیکن از گفتن نام شخص چهارم وحشت دارند: خمینی.» در این هنگام جمعیت سه بار با صدای بلند صلوات فرستادند.[138]
هفتم شهریور/ بیست و سوم رمضان، آیة اﷲ موسوی اردبیلی، نخست از مردم خواست که آرامش را حفظ کنند و بهانه به دست عمّال رژیم ندهند. سپس در بخشی از سخنرانی خود گفت: «بستن کازینوها و قمارخانهها، اقدامات زیربنایی نیست. ظاهرسازی است. اگر دولت میخواهد کاری کند، مسئولان کازینوها را به مردم معرفی کند.» در خاتمه نیز از امام خمینی یاد کرد که با ابراز احساسات و صلواتهای پی در پی مردم همراه گشت. هنگام سخنرانی ایشان، مأموران پلیس در محوطۀ مسجد حضور داشتند.[139]
هشتم شهریور، برابر با بیست و چهارم رمضان، در حالی که حضور پلیس در اطراف مسجد امیرالمؤمنین(ع) جلب نظر میکرد و فضایی سنگین بر شهر حاکم شده بود، آیة اﷲ موسوی اردبیلی یکی از تندترین سخنرانیهای خود را علیه حکومت ارائه داد. در ابتدای این سخنرانی گفت: «در ماه مبارک رمضان باید احکام این ماه را گفت؛ اما به مقتضای روز میخواهم دربارۀ مبارزه صحبت کنم. شما نباید به هیچ وجه دست از مبارزه بردارید... تازه شروع کار است و دو چیز را در تمام طول مبارزه باید در نظر بگیرید: یک. به هیچ وجه نباید با دشمنان مصالحه کرد. تا استقرار کامل حکومت اسلامی از پا ننشینید و با چند وعدۀ کوچک از قبیل بستن قمارخانهها و بازگشت تقویم هجری، فریب نخورید؛ دو. با توجه به اینکه مسلمانان با تمام قوا به میدان آمدهاند و اسلحۀ واقعی آنها جامعۀ روحانیت است، روحانیون را از آیات عظام تا روضهخوان معمولی حفظ کنید. فریب نخورید! چون ممکن است معمّم قلّابی و پیشساخته میان شما بفرستند. تنها رهبر بزرگ و پیشوای عالیقدر که حالا دیگر اسمش هم قاچاق نیست و روزنامهها هم نوشتهاند، آیة اﷲ خمینی، مبارز بزرگ و پرچمدار واقعیِ مبارزه است[صلوات حضار]. در این راه اگر خیلیها کشته شوند، ولی حکومت اسلام مستقر شود، کسی نباخته است؛ اما اگر به همین بستن قمارخانه و امثالهم اکتفا شود، باختهایم.»[140] این سخنرانی در حضور بیش از 1500 نفر ایراد شده است. در برنامۀ شب نیز آیة اﷲ موسوی اردبیلی بر منبر نشست و گفت: «اصولاً مبارزه باید هدفی داشته باشد و مبارز بداند برای چه مبارزه میکند. مبارزۀ ما مسلمانان میبایست قدم به قدم پیش برود.» سپس به برخی سخنان و فتواهای امام خمینی اشاره کرد که با تأیید و استقبال شدید مردم روبهرو شد. در این روز علاوه بر پخش اعلامیههای امام خمینی، تصویر بزرگ ایشان نیز بر در مسجد نصب گردید.[141]
وقتی گزارش این سخنرانیها و پیامدهای آن در مسجد امیرالمؤمنین(ع) به دست ثابتی ( مدیر کل ادارۀ سوم) رسید، وی در نامهای از ساواک تهران خواست که آیة اﷲ موسوی اردبیلی را دستگیر کنند؛[142] اما ساواک تهران از بیم واکنش مردم به این نامه ترتیب اثر نداد.
در سخنرانی روز دهم شهریور/ بیست و هفتم رمضان، با توجه به نزدیکی روز عید فطر، اظهار داشت: «صبح روز 13/6/57 در این محل جمع و سپس دستهجمعی و لبیکگویان به طرف آیزنهاور حرکت میکنیم تا در زمینی که جنب ایرانناسیونال است و از صاحب زمین هم اجازه گرفته شده است، تجمّع و نماز روز عید را برگزار کنیم.» در مجلس آن شب، مرحوم مهندس مهدی بازرگان هم حضور یافته بود. آیة اﷲ موسوی اردبیلی، سخنان خود را کوتاه کرد تا او نیز برای مردم سخنرانی کند. بازرگان دربارۀ جدال حق و باطل و ضرورت استقامت تا پیروزی به رهبری آیة اﷲ خمینی سخن گفت.[143]
برخی از سخنان آیة اﷲ موسوی اردبیلی در روزهای باقیمانده به این شرح است:
یازدهم شهریور/ بیست و هشتم رمضان: «فرد دستگیر شده در عراق [به جرم جنایت در سینما رکس آبادان] به احتمال قوی فردی است به نام رشید مطلق که اخیراً در جراید مطالبی علیه آیة اﷲ خمینی درج نموده و طبق نقشۀ عوامل دولت صورت پذیرفته است. چنانچه ادعای دولت صحت دارد، چرا مردم را مطلع نمیکنند و کلیه کارهای دولت عوامفریبانه است؟... اینک وقت آن رسیده است که مردم ایران جلاد خونآشام را بشناسند.»
دوازدهم شهریور/ بیست و نهم رمضان: «بعضیها مبارزه را بهخاطر خود مبارزه و سلحشوری میخواهند. ما اینها را نفی نمیکنیم؛ اما عدهای در مبارزه هدف و جهت دارند. ما باید در مبارزه هدف و جهت داشته باشیم. هدف ما خدا و حق است. با توجه به اینکه دشمن یکی است، سؤال میشود آیا کسیکه اعتقادات مادی دارد، میتواند در صفوف مبارزۀ ما وارد شود یا نه؟ قرآن ما و آیات ما به خصوص آیة اﷲ خمینی مشخص نمودهاند که اینها در جامعه اسلامی جایی ندارند. ما با هرچه ناحق است مبارزه میکنیم. اگر نفت ما را غرب میبرد، گاز ما را هم شرق مجانی میبرد.»[144]
گفتنی است که در شبهای ماه رمضان سال 57، جوانان مسلمان و انقلابی با نیروهای ضد شورش درگیر میشدند. آیة اﷲ مهدی کروبی در اینباره میگوید: «ما روحانیون تهران در ماه مبارک رمضان جلسات متعددی داشتیم. رژیم تصمیم گرفت برای توقف حرکت، عدهای از روحانیون را بازداشت کند. یک شب که در تهرانویلا، در منزل آقای مروارید جلسه داشتیم، من و آقای انواری دستگیر شدیم. آن شب عدهای دیگر را گرفتند؛ از جمله آقای باهنر، آقای موسوی اردبیلی، آقای غیوری، آقای امامجمارانی و آقای سیّد هادی خسروشاهی.»[145] شهید باهنر نیز در مصاحبهای میگوید: «ماه رمضان سال آخر در دریای نو اجتماعی کرده بودیم. در این اجتماع عدهای از علما و روحانیت مبارز، جمعه برای تظاهرات و راهپیماییها برنامهریزی کردند. نهایتاً این اجتماع کشف شد و ما 30 نفر بودیم که آنجا را محاصره کردند. بعضی از ما را بین راه و بعضی را داخل منزل دستگیر کردند. بنده و آیة اﷲ موسوی اردبیلی را در خیابان دستگیر کردند و ما را بردند ولی باز مدت کوتاهی بود.»[146]
مسجد امیرالمؤمنین(ع) با حضور یکی از نزدیکترین یاران امام خمینی، یعنی آیة اﷲ موسوی اردبیلی، از جمله پایگاههای مهم و مورد تأیید رهبری انقلاب بود که هر روز در آن صدها و هزاران نفر جمع شده و صحیحترین اخبار انقلاب و مواضع رهبر انقلاب را از زبان ایشان میشنیدند. مروری بر سخنرانیهای چند ماه منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی در این مسجد، نشان میدهد این کانون مبارزه، نقش مهمی در آگاهسازی مردم تهران داشته است. به عنوان مثال در سخنرانی بیستم آذر، آیة اﷲ موسوی اردبیلی بدون مقدمه سراغ مسائل جاری انقلاب میرود و میگوید: «منصور اظهار کرده است که اگر من نباشم ایران کمونیست میشود. این ادعا خلاف است. کمونیست را بیعدالتی به وجود آورده است. با یکپارچگی ملت تا آخرین قطرۀ خون خود مانند امام حسین(ع) در راه آزادی به مبارزه ادامه خواهیم داد.»[147] در سخنرانی بیست و ششم آذر، دربارۀ حکومت اسلامی و مسائل جاری کشور سخن میگوید. همچنین خبر اعتصاب کارکنان دارایی، شرکت نفت و تلویزیون را به مردم میدهد. در بخشی از این سخنرانی میگوید: «تیمسار ازهاری و شریف امامی و دکتر سجادی، مقداری از ارز کشور را با خود بردهاند.»[148] در بیست و هفتم آذر، پس از اشاره به برخی آسیبها، میافزاید: «بهترین سلاحی که شما در اختیار دارید، یکپارچگی و همعقیدگی شماست. اگر الان او (شاه) میگوید از مردم استدعای عاجزانه میکنیم، برای این است که فضای نفس کشیدن هم ندارد. به او مجال ندهید. فکر نکنید او عوض شده، یا تغییر ماهیت داده است. همینها نبودند که قبلاً به شما میگفتند اگر در حزب فراگیر ما شرکت نکنید، باید زیر خاک بروید و بمیرید؟ حالا چه شده است که از شما استدعای عاجزانه دارند؟! ... الان زندگیِ مسلمانان ایران تا حدودی به زندگی مسلمانان صدر اسلام شباهت پیدا کرده است. آنان هم تمام اوقات زندگی و دارایی خود را رها و با زندگی پرمشقت خود هدفی جز تقویت دین و رسیدن به هدف خود نداشتند. شما هم سعی کنید که همانطور باشید.»[149]
دکتر سیّد محمّدرضا بهشتی، فرزند شهید بهشتی در مصاحبهای میگوید:
«قبل از پیروزی انقلاب، برای هدایت تظاهرات و نوشتن قطعنامهها یا اعلامیهها، روحانیت مبارز شمیران شکل گرفت و بعد بهتدریج گسترش پیدا کرد و شد روحانیت مبارز تهران و آقای موسوی اردبیلی به عنوان یکی از اعضای روحانیت مبارز تهران که تازه در حال شکلگیری بود، در جلسات حضور داشتند و آنجا هم با ایشان آشنا شدیم. یکی از تظاهراتی که به نقطۀ عطف تاریخی تبدیل شد، تظاهرات شانزده شهریور سال 57 بود که بعد از تظاهرات عید فطر اتفاق افتاد. در تظاهرات عید فطر، تجمّع گستردهای در محلی رخ داد که گویا الان ایستگاه مترو شده است. آن موقع یک زمین خالی بود و برای برگزاری نماز عید فطر مناسب بود. بعد از نماز، نیروهای امنیتی شهربانی تلاش کردند که جمعیت را متفرق کنند، در حالی که فضا ملتهب و مستعد رویارویی و درگیری بود. اشتباهی که کردند این بود که جمعیت را به سمت خیابان کوروش کبیر (شریعتی کنونی) هدایت کردند. روزِ خیلی عجیبی بود و اوّلین بار بود که شاهدِ یک حرکت دستهجمعی بزرگ، آن هم در تهران بودیم. من از آن روز صحنههای بسیار جالبی در خاطر دارم. مردمی که خیلی همدیگر را نمیشناختند و با یکدیگر غریبه بودند، در یک جهتِ واحد و با یک حرکتِ واحد به هم گره میخوردند و صحنههای زیبایی از گذشت و ایثار و محبت و صمیمیت را پدید میآوردند. نزدیک میرداماد، درگیری رخ داد و آقای مفتّح را دستگیر کردند. البته اوّل مضروب و در جایی مخفی شده بود، ولی بعدازظهر مأموران رفته و دستگیرشان کرده بودند. بعدش هم تظاهرات 16 شهریور اتفاق افتاد که بزرگتر از این بود و ابعاد بیسابقهای داشت. منزل ما تقریباً به ستاد مرکزی انقلاب تهران تبدیل شده بود و همۀ ارتباطات از آنجا مدیریت میشد. در مواقعی که باید تصمیمگیری میشد، آقای موسوی اردبیلی و برخی دیگر از آقایان هم حضور داشتند و یک نوع تمرکز به وجود آمده بود. این را هم عرض بکنم شب قبل از تظاهراتِ عید فطر، شهربانی اعلامیهای صادر کرده بود و با کلانتری قلهک تماس گرفته بود که فردا نباید تظاهرات برگزار شود. در تظاهراتِ 16 شهریور هم قرار بود که تظاهرات به جای آنکه در یکجا متمرکز باشد، در چهار نقطه برگزار شود که یکی از آنها میدان انقلاب بود و علی القاعده آقای موسوی اردبیلی بنا بود آنجا بیشتر فعّال باشد. وقتی آن سه جای دیگر تعطیل شد، همه در همان قلهک مستقر شدند که منزل ما بود. به یاد دارم که به موتورها اجازه رفتوآمد نمیدادند و اگر موتوسواری را میدیدند، بلافاصله حسّاس میشدند. من یک دوچرخهای داشتم و خیابان سربالایی شریعتی کنونی و کوروش سابق را چندین بار از بالا به پایین و برعکس رکاب زدم که ببینم اوضاع چگونه است. در پایان تظاهراتِ 16 شهریور شعاری مطرح شده بود با این مضمون که فردا، یعنی 17 شهریور، راهپیمایی دیگری برگزار میشود و چون هیچیک از این آقایان در برنامهریزی این تظاهرات دخیل نبودند، قرار شد شعار داده شود که «روحانیت فردا راهپیمایی ندارد». اما روز هفدهم شهریور گروهی در نزدیکی میدان ژاله (میدان شهدای کنونی) تجمّع کردند و ماجرای هفده شهریور رقم خورد. با توجه به فضای حادّی که وجود داشت و بهخصوص دستگیری مرحوم آقای مفتّح، برنامه این بود که هم مرحوم شهید بهشتی و هم آقای موسوی اردبیلی و برخی دیگر از آقایان در دسترس نیروهای امنیتی و شهربانی قرار نگیرند. به همین دلیل چند روزی - شاید یک هفته - در منزل حاج آقا محمود میرفندرسکی در خیابان دولت، نزدیک منزل آقای هاشمی، مستقر شدند و ارتباطاتشان با بیرون تقریباً قطع شد. بیشتر از چند نفر، از محل استقرار آنها مطلع نبودند. بنده هم یکی از آن افراد بودم که میکوشیدم تا ارتباط آقایان و محیط بیرون را حفظ کنم. خاطرۀ دیگری که از اوایل انقلاب به یادم مانده است، جلسات شورای انقلاب است که در منزل ما برگزار میشد. من با سواری پژو میرفتم و چند نفر از آقایان را به منزلی که از قبل تعیین شده بود میرساندم. این جلسات با فاصلۀ کمی قبل از پیروزی انقلاب، شکل منظمتری به خود گرفت. یکی از دیدارهایی که در برخی از خاطرات هم نقل شده و به ماههای پایانی قبل از پیروزی انقلاب مربوط است، دیداری است که آقای موسوی اردبیلی با ژنرال هایزر[150] داشتند. هایزر به نمایندگی از دولتِ آمریکا به ایران آمده بود و میخواست علاوه بر کسب اطلاع از اوضاع سیاسی ایران بعد از فرار شاه، با بعضی از روحانیانِ ذینفوذ و مؤثّر در روند انقلاب دیدار کند. با آقای موسوی اردبیلی و مرحوم آقای طالقانی هم دیدار داشته و ظاهراً در کتابِ خاطراتش هم به آن اشاره کرده است. خودش نقل میکند که با آقای موسوی اردبیلی در منزلی ملاقات کردم. وقتی ایشان را دیدم، شوکه شدم؛ چون فکر کردم ایشان امام خمینی است ولی بعد متوجّه شدم که آقای موسوی اردبیلی است! البته مجاهدین و نیروهای چپ بعدها این دیدار را به نام آقای بهشتی ثبت کردند و باعث شد به این بهانه که با آمریکاییها مذاکره شده است، طعنهها، کنایهها و ملامتهایی روانه کنند؛ در حالی که دیدار مذکور در آن مقطع کاملاً طبیعی، بلکه ضروری بود. وقتی رهبران یک جریان در مسیری که سرنوشتِ یک جامعه را تعیین میکند حرکت میکنند، دیدارهایی از این قبیل غیرعادی نیست و بعد هم مهم این است که در این دیدارها چه چیزهایی گفته میشود؛ وگرنه اصل دیدار و مذاکره که منفی نیست. روشن است که راجع به آن موضوع نمیشود اینطور سخن گفت. منتها فضای ملتهب و هیجانی اوّل انقلاب باعث شده بود که این دیدار بهانهای شود برای حمله به مرحوم بهشتی، به عنوان کسی که قبل از انقلاب با آمریکاییها تماس داشته است! آقای موسوی اردبیلی هم به دلیل دیدارهای متعدّدی که با افراد مختلف داشتند، ملاقات با هایزر را به یاد نمیآورند و در صحبتها و خاطراتشان هم به صراحت دربارۀ آن سخن نگفتند.»
با اوجگیری مبارزات انقلاب اسلامی مردم ایران، امام خمینی برای هماهنگسازی و پیشبُرد انقلاب و مبارزات در داخل کشور، در آذرماه 1357 شورای انقلاب را تشکیل داد. اعضای نخست شورای انقلاب عبارت بودند از: حجج اسلام آقایان اکبر هاشمی رفسنجانی، محمّدحسین حسینی بهشتی، مرتضی مطهری، محمّدجواد باهنر و سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی. پس از مدتی چند نفر دیگر به این جمع اضافه شد؛ از جمله آیة اﷲ طالقانی و آیة اﷲ سیّد علی خامنهای.[151]
مطابق حکم امام خمینی، شورای انقلاب دو وظیفۀ مهم بر عهده داشت:
1. هدایت و برنامهریزی مبارزه با رژیم شاه و رهبری تظاهرات؛
2. برنامهریزی برای آینده و آمادهسازی نیروهای انقلابی برای حکومت، پس از پیروزی انقلاب و انقراض سلسلۀ پهلوی.
در ابتدا با توجه به حضور امام خمینی در فرانسه، ارتباط شورای انقلاب با رهبری انقلاب، بیشتر به صورت تلفنی و پیغام و نامه صورت میگرفت؛ تا اینکه بعد از مدتی اعضای شورا تصمیم گرفتند که برای ارائۀ گزارش و گرفتن رهنمود و برنامهریزی برای آینده، با امام در پاریس ملاقات کنند. بدین رو آیة اﷲ مرتضی مطهری به نمایندگی از طرف شورای انقلاب راهی پاریس شد. بعد از مدتی آقای بهشتی نیز رفت و بعد از او آقای موسوی اردبیلی رهسپار فرانسه شد.
«قرار شد من لیست اسامی افراد شورای انقلاب را به ضمیمۀ پارهای مطالب مهم دیگر به پاریس ببرم. همه مدارک را در یک کیف سامسونت گذاشته بودم و اگر آن را از من میگرفتند و بازرسی میکردند و اسناد به دست آنها میافتاد، شاید هر ورق آن موجب اعدام فرد یا افرادی میشد. کیف رابه دست گرفتم و رفتم. خدا کمکم کرد. ناگهان فردی که گویا مرا از قبل میشناخت، جلو آمد و پس از احوالپرسی بدون اینکه تشریفات مخصوص عبور از فرودگاه را انجام دهم، مرا به سمت هواپیما هدایت کرد. از این پیشامد و اینکه مأموران کیف را بازرسی نکردند، خیلی خوشحال شدم. هیچ وقت آن راهنما را نشناختم. نمیدانم که بود و چه مسئولیتی داشت. ابتدا به انگلستان رفتم و سپس همراه پسرم محمّد که در لندن بود، راهی فرانسه شدیم. وقتی به پاریس رسیدیم، آنجا در خانهای که برای اقامت مهمانان امام خمینی اجاره کرده بودند، مستقر شدیم. ماشینی هم در این محل سکونت وجود داشت که مهمانان را به نوفل لوشاتو منتقل میکرد. از قضا رانندۀ ماشین، آقای سنایی، مدیر مدرسهای بود که من در تهران تأسیس کرده بودم. گفت مدتی است که به اینجا آمده و مشغول خدمت به دفتر امام شده است. وقتی به نوفل لوشاتو رسیدیم، آقایان منتظری، مهندس سحابی و دکتر یزدی هم در آنجا حضور داشتند. آقای دکتر یزدی بیش از همه در رفتوآمد به نزد امام و بیرون بود. بعد از من آقای جلال الدین فارسی نیز آنجا آمد. بعد از اینکه آمدن مرا به امام اطلاع دادند، قرار شد بعد از نماز مغرب و عشاء خدمت ایشان باشم. در وقت مقرر خدمت ایشان رسیدم. بعد از کمی سلام و احوالپرسی، امام از همه حاضران در اتاق خواست که آنجا را ترک کنند؛ حتی حاج احمد آقا. من گزارشی از ایران و فعالیتهای شورای انقلاب دادم.»
یکی از درخواستهای شورای انقلاب از امام خمینی، تأسیس شعبۀ اروپایی شورای انقلاب بود که آیة اﷲ موسوی اردبیلی آن را با امام در میان گذاشت. دلیل این درخواست، این بود که اگر برای شورای انقلاب در داخل اتفاقی افتاد، نیروهای انقلابی مقیم اروپا جایگزین شورای انقلاب شوند.
«وقتی پیشنهاد شعبۀ اروپایی شورای انقلاب را خدمت امام عرض کردم، امام با آن مخالفت کرد و گفت رفقای ما در اروپا با هم اختلاف دارند؛ اما اگر دوست داری، خودت با آنها صحبت کن. گفتم: خیر. امام گفت: قبل از شما آقای بهشتی با آنها صحبت کرد ولی نتیجهای نگرفت. مطمئنم شما هم اگر صحبت کنید، نتیجهای نمیگیرید. با این حرف امام من قانع شدم که چنین کاری صلاح نیست. به همین دلیل، بعد از آن جلسه، وقتی آقای منتظری از من خواست که لااقل تأسیس شعبۀ شورای انقلاب را در قم مطرح کنم، قبول نکردم. آقای منتظری خودشان این پیشنهاد را خدمت امام گفتند، اما امام با آن هم مخالفت کردند و گفتند: قمیها بروند به درسشان برسند.»[152]
شورای انقلاب با پنج نفر شروع شد و سپس شخصیتهای تأثیرگذاری همچون آیة اﷲ سیّد محمود طالقانی و آقایان سیّد علی خامنهای، محمّدرضا مهدویکنی، مهندس مهدی بازرگان، دکتر یداﷲ سحابی و مهندس عزت اﷲ سحابی نیز به این جمع اضافه شدند.
«زمانیکه در پاریس بودم، روزی امام از من پرسیدند آیا آقای طالقانی هم در شورای انقلاب هستند؟ گفتم: خیر. گفت: آقای سیّد زنجانی چطور؟ گفتم: ایشان هم نیستند. فرمودند: این آقایان را به شورای انقلاب دعوت کنید.»
حضور آیة اﷲ موسوی اردبیلی در پاریس، هشت روز به طول انجامید. در این مدت با توجه به علاقه و اعتمادی که امام خمینی به او داشت، معمولاً در جلساتِ با امام شرکت میکردند.
«تا اینکه دیدم بعضیها پشت سر ما حرفهایی میزنند. مثلاً اینکه از وقتی این آدم به پاریس آمده است، امام ما را بایکوت کرده است و... برای همین در هفتمین روز حضورم تصمیم به بازگشت به ایران گرفتم و موضوع را به اطلاع امام هم رساندم. امام از من خواست که در جلسۀ بررسی قانون اساسی که قرار بود روز بعد با حضور ایشان برگزار شود، شرکت کنم. موضوع جلسه، بررسی پیشنویس قانون اساسی بود که آقای دکتر حسن حبیبی نوشته بود. بعد از جلسه، از امام خداحافظی کرده، راهی ایران شدم. قبل از حرکت، امام یک کپی از پیشنویس قانون اساسی را به من داد که در شورای انقلاب بررسی کنیم... آقایان در ایران، نظر امام خمینی را دربارۀ اعضای جدید شورای انقلاب (آقایان: طالقانی و سیّد زنجانی) به اطلاع دوستان رساندم؛ ولی چون در این باره از طرف امام نامهای داده نشده بود و پیام شفاهی بود، اعضای شورا گفتند چون امام در این باره نامهای نداده است، خودتان باید این آقایان را به حضور در شورا دعوت کنید. من هم همین کار را کردم. آقای طالقانی پذیرفت ولی آقای زنجانی گفتند به خاطر کهولت سن نمیتوانم.»
بعد از واقعۀ 17 شهریور 1357، رژیم با سرعتی شگفت در سراشیبی سقوط افتاد. دستگاههای امنیتی و انتظامی رژیم دیگر نمیتوانستند با هیچ حرکتی مقابله کنند؛ به طوری که در ماهها و هفتههای پایانی عمر سلطنت، دچار پریشانی و بیعملی شده بودند. در یکی از همین روزهای آشفته، آیة اﷲ موسوی اردبیلی دستگیر و بازجویی شد. «بارها دستگیر یا احضار شده بودم. ادارۀ ساواک، هراس خاصی داشت. معمولاً چشم متهم را میبستند و او باید با چشم بسته راهروها را طی میکرد تا به اتاق بازجویی برسد. به من میگفتند که اگر نمیخواهی چشمت را ببندیم، عبایت را روی سرت بکش. در وقت بازجویی، اجازه سؤال نداشتیم. بازجو میپرسید و تو باید جواب بدهی. جواب هم گاهی شفاهی بود و گاهی کتبی. در داخل ساختمان ساواک فقط یک نفر را میتوانستی ببینی، آن هم بازجو بود. بعد از بازجویی هم باز چشمت را میبستند. حالا یا آزادت میکردند یا زندانی. ولی در آخرین دستگیری و بازجویی که ماههای آخر عمر رژیم بود، اوضاع فرق کرده بود. ما را با چشم باز داخل ساختمان کردند؛ به طوری که من همه اتاقهای ساختمان ساواک و کارمندانش را میدیدم. حتی وقتی در اتاق بازجویی نشستم، چند ساعت تنها بودم، تا اینکه کسی وارد اتاق شد و گفت: بنا نبود من با شما صحبت کنم؛ چون همکارم کار داشت، من آمدم. دیگر آن ابهت سابق را نداشتند. کمی تهدید کرد؛ ولی معلوم بود که او بیشتر از ما ترسیده است.»
«در آن روزهای ملتهب و سرنوشتساز، شاهپور بختیار به میدان آمده بود که شاه را نجات بدهد و کشور را به رژیم سلطنتی بازگرداند. او بسیار کوشید که مانع بازگشت امام به ایران شود؛ ولی وقتی دید که نمی تواند در مقابل خواست مردم بایستد، بازگشت امام را مشروط کرد به اینکه امام مشروعیت دولت او را بپذیرد. اما امام گفت: میآیم و دولت بختیار را هم تأیید نمیکنم. مرحوم آیة اﷲ طالقانی میگفت گاهی تصمیمهای امام مانند الهام است. اگر قاطعیت ایشان در رهبری انقلاب نبود، شاید انقلاب پیروز نمیشد. آنچه ما در طول مبارزات دیدیم، قدرت تصمیمگیری امام بود در همۀ مراحل حسّاس و بحرانی... شبی که بختیار بر سر کار آمد، من در پاریس بودم. خدمت امام رسیدم و دیدم که امام این مسئله را هم حل کرده است. ایشان تصمیمشان را گرفته بودند و هیچ ترفندی نمیتوانست مانع پیشرفت انقلاب بشود.»[153]
«قبل از آنکه امام به ایران تشریف بیاورند، روحانیت مبارز در دانشگاه تهران تحصّن کرد. روزهای پرالتهابی بود. کشته و زخمی میدادیم. مردم در راهپیماییها مراقب بودند که روحانیان آسیبی نبینند. وقتی خبردار شدیم که امام میخواهند تشریف بیاورند، اعضای شورای انقلاب، تحصّن را ترک کرد و در خانۀ مهندس بازرگان تشکیل جلسه داد. اکثر دوستان شورای انقلاب در جلسه حضور داشتند. نظرِ همۀ اعضای شورا این بود که با توجه به اوضاع و احوال کشور، بهتر است آمدن امام به تأخیر بیفتد. قرار شد من و مهندس مهدی بازرگان به پاریس برویم و تصمیم شورای انقلاب را به امام بگوییم. من تازه از پاریس برگشته بودم؛ ولی چون دوستان دیگر محظوراتی داشتند، من پذیرفتم. گذرنامهام را به مهندس بازرگان دادم که مقدمات سفر را فراهم کند؛ اما بعدازظهر همان روز، از پاریس تلفن کردند که امام فردا به سوی تهران حرکت خواهند کرد. با منتفی شدن سفر، ما به دانشگاه تهران بازگشتیم. اما نگرانی و اضطراب لحظهای ما را رها نمیکرد و مدام به حوادثی فکر میکردیم که ممکن بود فردا در بازگشت امام اتفاق بیفتد. ستاد استقبال از امام در مدرسۀ رفاه مستقر شده بود. آن شب همۀ پیشبینیها را کرده بودیم؛ اما همه نگران و مضطرب بودیم. نمیدانستیم برنامۀ دولت چیست و میخواهد چه کند. تا صبح دائم دربارۀ احتمالات گفتوگو میکردیم. آن شب را به صبح رساندیم و فردا صبح زود، به طرف فرودگاه حرکت کردیم. من در فرودگاه، ناگهان احساس کردم که هیچ نگرانی و اضطرابی ندارم. همۀ آن نگرانیها و ترس از وجودم رفت و کوچکترین اثری از بیم و هراس در من نماند.»[154] «وقتی هواپیمای امام در آسمان تهران (فرودگاه) ظاهر شد و امام از هواپیما پایین آمد و در میان جمعیت قرار گرفت، همه آرامش یافتند.»[155]
«با حضور امام در ایران، شورای انقلاب هم احساس آرامش کرد؛ برای اینکه خط مستقیم را در هر ساعت از روز که میخواست از امام میگرفت و ایشان مواظب بودند که شورای انقلاب تصمیم خطا نگیرد. حتی گاهی لحن تذکر امام شدید بود. البته مسائل هم زیاد و مختلف بود.»[156]
از زمانی که امام خمینی (ره) تصمیم به بازگشت به ایران گرفت، یکی از دغدغهها و نگرانیهای بزرگ اعضای شورای انقلاب و یاران امام، امنیت جانی و محل استقرار ایشان بود. از همین رو، چند روز پیش از 12 بهمن، پیشنهادهای مختلف مورد بررسی قرار گرفت. شورای انقلاب میخواست امام در جایی استقرار بیابند که مردم بتوانند راحت و آسان به دیدار ایشان بیایند و به محل زندگی مردم پایینِِ شهر هم نزدیکتر باشد. در نهایت، مدرسۀ رفاه و خانههای اطراف آن انتخاب شد. مشکلات دیگر مانند مخابرات و ارتباطات را مردم خود حل کردند.
امام در مدرسۀ رفاه مستقر شد، اما هنوز تا پیروزی چند گام دیگر باقی مانده بود. دولت بختیار و ارتش، همچنان بر حفظ رژیم پافشاری میکردند.
«در همان روزهای اوّل، اطلاع دادند که قرار است به مدرسۀ رفاه حمله کنند و امام را با خود ببرند. پخش این خبر، همه را نگران کرده بود. جوانان انقلابی، مدرسه را محاصره کردند و همۀ کوچهها و مسیرهای منتهی به مدرسۀ رفاه را به تصرف خود درآوردند. جوانها از کسانی که سن و سالی داشتند، خواستند که مدرسه را ترک کنند تا جلو دست و پا را نگیرند. ما اوّل مقاومت کردیم ولی بالأخره پذیرفتیم که یکی از خانههای مجاور مستقر شویم. من در یکی از این خانهها بودم که از مدرسۀ رفاه به آنجا تلفن شد و خبر دادند که قرار است تا یکونیم ساعت دیگر، مدرسۀ رفاه و اطراف آن بمباران شود. در آن شرایط سخت و حسّاس، نمیتوانستیم این تهدید را جدی نگیریم. همه آماده شدیم که آنجا را ترک کنیم. از امام هم خواستیم که آنجا را ترک کنند؛ امام نپذیرفتند و گفتند شما به فکر خودتان باشید. من آن روز، همراه آیة اﷲ طالقانی، شهید مطهری و تیمسار قرنی بودم. همه با نگرانی انتظار میکشیدیم. لحظههای بسیار سختی بود. اما خوشبختانه اتفاقی نیفتاد.»[157]
از رویدادهای مهم روزهای مبارزه با رژیم (دی ماه 1357)، دیدار سالیوان سفیر آمریکا با آیة اﷲ موسوی اردبیلی و مهندس مهدی بازرگان است. سالیوان در خاطرات خود دربارۀ این دیدار مینویسد:
«به یکی از مأموران سیاسی سفارت که با نهضت آزادی در تماس بود، دستور دادم که با مهدی بازرگان رهبر این سازمان تماس گرفته و به او اطلاع بدهد که من آمادۀ ملاقات با او در هر نقطهای که مایل باشد، هستم. در اینجا باید توضیح بدهم که بازرگان قبلاً برای ملاقات با من اظهار علاقه کرده بود، ولی در آن موقع دعوت او را نپذیرفته بودم. بازرگان بلافاصله این پیشنهاد را پذیرفت و عصر یک روز در خانۀ یکی از پیروانش در شمال شهر، وقت ملاقات تعیین نمود. من به اتفاق یکی از اعضای قسمت سیاسی سفارت برای این ملاقات رفتم. پنج مأمور امنیتی و پلیس هم طبق معمول در جلو و عقب اتومبیل من حرکت میکردند و رفتن من به این خانۀ ناآشنا طبعاً احساس کنجکاوی آنها و رانندۀ مرا برانگیخت. وقتی وارد خانه شدیم، علاوه بر بازرگان، آیة اﷲ موسوی هم در آنجا بود. آیة اﷲ موسوی با عمامۀ سیاه و ریش جوگندمی در نظر اوّل شباهت زیادی به آیة اﷲ خمینی داشت. ما چهار نفر در یک اتاق نشیمن کوچک که پنجرهای رو به حیاط داشت نشستیم و شروع به صحبت کردیم. مذاکرات ما در مجموع جالب بود. من و بازرگان به زبان فرانسه صحبت میکردیم. بازرگان مطلب را به فارسی برای آیة اﷲ موسوی ترجمه میکرد و او بیشتر گوش میداد و کمتر سخن میگفت. بازرگان خلاصهای از مذاکرات قبلی بین افراد او و مأمورین سیاسی سفارت را برای من تکرار کرد و گفت که آنها هم علاقهمندند نیروهای مسلح دستنخورده باقی مانده و با حکومت آینده همکاری کنند. آنها لیستی از فرماندهان و افسران ارشد تهیه کرده، میگفتند این عده میتوانند اموالشان را برداشته و از کشور خارج شوند و در این صورت از مجازات مصون خواهند ماند. آنها خواهان ادامۀ همکاری و کمک نظامی آمریکا و حفظ قراردادهای موجود با آمریکا بودند. بازرگان میگفت که او از طرف نهضت آزادی ایران صحبت میکند و آیة اﷲ موسوی نماینده عناصر مذهبی انقلاب است. متأسّفانه آیة اﷲ موسوی با اینکه مذاکرات را با دقت و علاقه تعقیب میکرد، سخنان بازرگان و اظهار نظرهای او را که به قسمتی از آن اشاره شد، بهطور صریح و آنطور که من انتظار داشتم تأیید نمیکرد. با وجود این، ملاقات ما جالب و رضایتبخش و شروع خوبی برای اقدامات بعدی من بود. پس از قریب دو ساعت مذاکره و هنگامی که مشغول جمعبندی صحبتهای خود بودیم، درِ حیاط که از پنجره دیده میشد، باز شد و من چهرۀ آشنای عباس امیرانتظام را شناختم. کمی بعد مجدداً درِ حیاط گشوده شد و شخص دیگری که من او را نمیشناختم وارد گردید. به دنبال این تازهوارد دوباره در باز شد و این دفعه یکی از مأموران محافظ ما داخل گردید. مأمور پلیس که ظاهراً بر اثر نگرانی از رفتوآمدها و طولانی شدن مدت توقف ما از طرف سایر همکاران خود مأمور تحقیق شده بود، مستقیماً به طرف پنجره آمد و آیة اﷲ موسوی که از ورود این مرد ناشناس ناراحت شده بود، از جای خود برخاست. در این لحظه مأمور پلیس نزدیک پنجره رسید و ناگهان چشمش به آیة اﷲ موسوی افتاد. با مشاهدۀ آیة اﷲ موسوی مأمور ما که او را با آیة اﷲ خمینی اشتباه کرده بود وحشتزده به عقب برگشت و پا به فرار گذاشت و همۀ حضار به خنده افتادند. من جریان این ملاقات را به واشنگتن گزارش دادم و نوشتم که مذاکرات این جلسه موجب امیدواری من شده و میخواهم از رئیس جدید ستاد مشترک نیروهای مسلح ایران دعوت کنم با بازرگان وارد مذاکره شود. رئیس جدید ستاد مشترک، ژنرال قرهباغی بود که قبلاً به مناسبات دوستانۀ خود با او اشاره کردم. بازرگان هم در ضمن مذاکراتمان گفت که با قرهباغی روابط دوستانهای دارد و از ملاقات و مذاکره با او استقبال میکند.»[158]
«البته مسائلی که بعد پیش آمد، نه من و نه هیچکس دیگر نمیتواند ادعا کند که ما اینها را پیشبینی میکردیم؛ مگر خیلی کلی. اما به هر حال آن التهاب و اضطرابی که دیگران داشتند، ما به آن شکل نداشتیم. شاید به این دلیل که ما مدتی درگیر مسائل بودیم و بعضی مسائلِ مبهم برای ما حل شده بود. دیگران به آن مسائل یا توجه نداشتند یا از دور نگاه میکردند یا تحتالشعاع حوادث و جریانات بودند. مثلاً ما میدانستیم که ارتش قدرت کودتا ندارد. ما خیلی سعی کردیم که بفهمیم ارتش میخواهد چه کند. دیدیم ارتش اهل کودتا نیست. البته نه اینکه ارتش انقلابی بود یا نمیتوانست؛ نه، علل مختلف داشت؛ از جمله وجود عناصر انقلابی در درون ارتش. افرادی بودند که ارتش اگر میخواست علیه انقلاب کودتا کند، از داخل مانع میشدند. این را ما تقریباً ظن یا اطمینان داشتیم. در همان روزها من به امر امام به آذربایجان شرقی و آذربایجان غربی مسافرت کرده بودم. از جمله جاهایی که من آن وقت بازدید داشتم، نیروی هوایی پایگاه تبریز بود. آنجا جوانهایی را دیدم که همافر و درجهدار بودند. آنها به من گفتند: ما وقتی دیدیم که هواپیماها را آمادۀ پرواز کردهاند تا مردم را بمباران کنند، در هواپیماها اخلال کردیم تا نتوانند پرواز کنند. ما میدانستیم که ارتش توان کودتا ندارد. برای ما روشن بود؛ اما برای دیگران روشن نبود. البته ارتش پاکسازی نشده بود. افراد ضد انقلاب در ارتش کم نبودند؛ ولی نمیتوانستند کار مهمی انجام دهند. علتش همین بود. اما مسائلی هم بود که ما را نگران میکرد.»[159]
پس از گذشت سه روز از حضور امام خمینی در ایران، در پانزدهم بهمن ماه 1357، امام با مشورت چهرههای تأثیرگذار انقلاب، مهندس مهدی بازرگان را به عنوان نخستوزیر دولت موقت برگزید. پس از پیروزی انقلاب، آقای بازرگان مأمور شد که کابینه تشکیل داده، کشور را اداره کند.
«نخستوزیری آقای مهندس مهدی بازرگان، به اصرار آقای مطهری بود. آقای مطهری او را خوب میشناخت. ایشان هم خادم بود. امام هم مخالفت نکرد. امام در هیچ موردی نظر قطعی نمیداد. میگفت: من اینجور میگویم. دربارۀ انتخاب آقای بازرگان، پیشنهادکننده آقای مطهری بود و امام قبول کرد.»[160]
هر چند حوادث و اتفاقات ماههای بعد، عمر دولت موقت را بسیار کوتاه کرد و باعث استعفای مهندس بازرگان و دولت موقت شد و آنان از انقلاب و امام فاصله گرفتند، اما امام دربارۀ این گروه از خادمان کشور همواره جانب انصاف را مراعات کردند. «شبی من و آقای خامنهای (رئیسجمهور وقت) و آقای هاشمی رفسنجانی و مرحوم حاج احمدآقا نزد امام بودیم. امام فرمودند: در بین اینها افراد خوب هم هستند. آدمهای بدی نیستند، مسلمانند، البته اشتباه هم میکنند. یکی از آقایان به امام گفت: آنها روحانیت را قبول ندارند. امام فرمود: نه! روحانیت را قبول دارند، شما را قبول ندارند. همان شخص گفت: شما را هم قبول ندارند. امام فرمود: قبول نداشته باشند! مگر من اصول دین هستم.»[161]
پس از بازگشت امام خمینی به ایران، در حالی که نهضت اسلامی روز به روز به سمت پیروزی در حرکت بود، برخی از کارگزاران دولتی و حکومتی که با سلطنت پهلوی ارتباط مستقیم نداشتند، کوشیدند که موقعیت خود را حفظ کنند و یا حتی در حکومت آینده ایران سهمی داشته باشند؛ از جمله نمایندگان مجلس شورای ملی. در ماههای آخر حکومت پهلوی، برخی از این نمایندگان نیز زبان به انتقاد از حکومت گشوده بودند و از این رو احساس میکردند که بر گردن ملت حق دارند! وقتی موضوع استعفای نمایندگان مجلس شورای ملی مطرح شد، امام خمینی (ره) آیة اﷲ موسوی اردبیلی را مسئول پیگیری این مسئله کرد.
«بعد از بازگشت امام خمینی به ایران، دکتر زنجانی رئیس مجلس شورای ملی همراه عدهای از نمایندگان به خانۀ دکتر سنجابی رفته و او را واسطه کرده بودند که نزد امام برود و خبر دهد که نمایندگان مجلس شورای ملی همگی حاضر به استعفا هستند؛ اما قبل از آن لازم است که با شما یا نمایندۀ شما گفتوگو کنند. امام به من گفتند که تو برو و ببین چه میگویند، اما از طرف من هیچ قولی به آنها ندهید. فقط حرفها و خواستههایشان را بشنوید و برگردید. به این ترتیب من از طرف امام راهیِ خانۀ دکتر زنجانی شدم. خانهاش در بالای شهر بود و آن روز هم برف زیادی باریده بود. بعد از سلام و تعارفات مرسوم، من به آقای زنجانی گفتم: آقای دکتر حرف شما چیست؟ من آمدهام تا حرف شما را بشنوم. او که مرا نمایندۀ تامالاختیار امام میدانست، گفت: ما اگر استعفا کنیم و راه را برای انقلاب هموار کنیم، سرنوشت ما چه خواهد شد؟ منظورش این بود که سهم ما چه خواهد بود. من گفتم: شما چه استعفا بدهید و چه استعفا ندهید، در هر صورت نمایندۀ مردم نیستید. اگر استعفا ندهید، خودتان ضرر میکنید. این حرف من، خیلی اوقاتش را تلخ کرد. من هم پا شدم و آمدم.»
هرچند شاهپور بختیار به هدف خود نرسید، اما سنگاندازیهای او، پیروزی انقلاب را چند روز به تأخیر انداخت. او نخست مانع بازگشت امام خمینی در روز ششم بهمن به ایران شد و همین رفتار، روحانیون انقلابی را به تحصّن در مسجد دانشگاه تهران در روز هشتم بهمن وادشت. این تحصّن تا روز ورود امام خمینی به ایران، یعنی دوازدهم بهمن، ادامه داشت. شمار روحانیون متحصّن در مسجد دانشگاه تهران به چند صد نفر میرسید و تأثیر بسیاری در عقبنشینی دولت بختیار داشت.
آیة اﷲ موسوی اردبیلی، علاوه بر حضور در شورای انقلاب، عضو کمیتۀ مرکزی استقبال از امام نیز بود. روز دوازدهم بهمن فرا رسید و مردم ایران چنان استقبالی از امام خمینی کردند که در تاریخ هیچ کشوری سابقه ندارد. آن استقبال شایان و بیمانند، همۀ ناقوسهای مرگ رژیم شاهنشاهی را به صدا درآورد. حتی دشمنان دریافتند که دیگر نمیتوانند در مقابل این موج مردمی بایستند.[162] همین موج بلند، کشتی انقلاب را به ساحل رساند و روز 22 بهمن، سرآغاز نظام جدید در ایران شد.
ساعاتی بعد از اینکه پیروزی انقلاب مسجّل شد، امام خمینی تصمیم گرفت که در همان ساعات اوّلیه، ضمن پیامی کوتاه، پایان سلطنت پهلوی را اعلام کنند.
«همراه امام در خانهای بودیم که ایشان پیام اعلام پایان سلطنت و اعلام جمهوریت را آماده کردند و از ما خواستند تا به صدا و سیما رفته، پیام را برای مردم بخوانیم. آقای مطهری پیام را از امام گرفت و به دست من داد و گفت چون من جایی باید بروم، شما به صدا و سیما بروید و این پیام را قرائت کنید. همراه دو ماشین محافظ که عدهای از جوانان مسلّح انقلابی در آنها حضور داشتند، به طرف صدا و سیما حرکت کردیم. به دلیل شرایط ناامنی که آن روزها خیابانهای تهران داشت، در دو جا، گروههایی از جوانان انقلابی جلو ما را گرفتند؛ اما وقتی محافظان مسلّح را همراه ما مشاهده کردند، سریع عقب نشستند و راه را باز کردند. وقتی به صدا و سیما رسیدیم، آقای حاج احمدعلی بابایی نیز از طرف آقای طالقانی آنجا حضور داشت و میخواست پیامی را از طرف ایشان قرائت کند. همچنین دیگرانی نیز از جمله قطبزاده[163] و یک سرهنگ بازنشسته که بعداً در دولت موقت استاندار خوزستان شد، آنجا بودند و میخواستند پیامهایی را بخوانند. آقای شیخ فضل اﷲ محلاتی هم همراه من بود. من وقتی این وضع آشفته را دیدم، بهشدت با این کار مخالفت کردم و گفتم چه معنی دارد که وقتی قرار است پیام امام قرائت شود، پیامهای دیگری هم در این خصوص خوانده شود؟ به همین علت مانع کار آنها شدم. همین مسئله نیز موجب شد که تا وقتی من در صداوسیما حضور داشتم، فقط پیام امام خمینی خوانده شد. بعد از خواندن پیام امام، من همراه محافظان از صدا و سیما بیرون آمدم. بعداً شنیدم بعد از ما، نیروهای مجاهدین خلق (منافقین) وارد صدا و سیما شده و اطلاعیهای را خوانده بودند که از قضا امام خمینی نیز آن را از رادیو و تلویزیون شنیده بود. وقتی روز بعد به نزد امام رفتم، دیدم ایشان از این مسئله خیلی عصبانی هستند. گفتند شما که پیام پایان سلطنت و اعلام جمهوریت را خوانده بودید، پس این اطلاعیهها چه معنی داشت؟! دیدم نیروهای مجاهدین خیلی در صداوسیما شلوغ میکنند و باید جلو رفتار خودسرانۀ آنها را در صدا و سیما گرفت. اینجا بود که به فکرم رسید تنها کسیکه در آن شرایط میتواند جلو آنها بایستد، آقای قطبزاده است؛ اما چون من روز قبل جلو قرائت پیام او را گرفته بودم، میدانستم که از من ناراحت است. برای همین، این کار را به آقای بهشتی محوّل کردم. به بهشتی گفتم شما با زبانی که دارید، میتوانید این ماجرا را مدیریت کنید. او هم به خوبی این کار را کرد و بعد از صحبت با قطبزاده او را به صداوسیما فرستاد. قطبزاده هم مجاهدین را از آنجا بیرون انداخت و همین مسئله نیز سبب شد تا همانجا ماندگار و مسئول صداوسیما شد.»
دکتر محمّدرضا بهشتی در مصاحبهای میگوید:
«قرار بود اوّلین پیام امام از رادیو پخش بشود. آن موقع رادیو و تلویزیون ایران در خیابان ولیعصر، در اشغال بچههای چپ بود. کسی را هم به داخل ساختمان راه نمیدادند. اوّلین چیزی هم که پخش کردند این جمله بود: «اینجا تهران است، صدای انقلاب ایران.» هیچ اشارهای نشد به اینکه این انقلاب چه ویژگیای دارد، اسلامی هست یا نیست. در این ماجرا، بچههای چپ داخل تلویزیون هم همراهی کرده بودند. در نهایت بنا شد آقای موسوی اردبیلی پیام امام را ببرد و بخواند. ایشان گفتند من تنهایی بلند شوم و بروم آنجا که چی؟ کسی اصلاً حرف ما را نمیخواند. شرایط هم شرایط پس از انقلاب نبود که نیروهای انقلابی بر اوضاع تسلط داشته باشند. ایشان گفت ما با چند نفر که اسلحه داشتند، بلند شدیم و رفتیم. دم در گفتند آقا شما چکار دارید؟ گفتم من فلانی هستم و از طرف شورای انقلاب آمدهام. گفتند همینجا بمانید تا ما با مسئولان مشورت کنیم. مدتی ما را دم در نگه داشتند. بالأخره اجازه دادند و من وارد شدم. گفتم: من میخواهم پیام امام را بخوانم. گفتند باید مشورت کنیم. در این اثناء سرهنگ رحیمی از طرف آقای طالقانی یا بچههایی که دور و بَر ایشان بودند، پیامی آورد. این بچهها عمدتاً موضع تندتری داشتند و به مجاهدین نزدیکتر بودند و اصرار داشتند هر طور که شده است، اوّل پیام آقای طالقانی خوانده شود. حتی سرهنگ رحیمی به استودیو رفت و خواست پیام آقای طالقانی را بخواند که من رفتم و نگذاشتم. در نهایت هم من اوّل پیام را خواندم. این هم یکی از خاطراتِ شیرینِ اوایل انقلاب بود که ما از خودِ ایشان شنیدیم.»
امام خمینی در حالی وارد ایران شد و مسئولیت سنگین رهبری کشور را بر عهده گرفت که 77 سال از عمرشان میگذشت و تقریباً در کهولت سن به سر میبردند. بیماری قلبی ایشان نیز روزبهروز شدیدتر میشد. اخبار کشور و فشارهای روحی نیز چنان بود که برای سلامت ایشان بهشدت زیان داشت. گروههای سیاسی مخالف و معاند نیز لحظهای آرام نمیگرفتند و فضای سیاسی کشور را دائم به تلاطم میانداختند. تهدیدها و تحریمهای خارجی هم آیندهای نامعلوم را وعید میداد.
«در اوایل پیروزی انقلاب خیلی ترس داشتیم که دشمنان با محاصرههای خود بتوانند انقلاب را از بین ببرند. امام هم پیرمردی بود که با آن شرایط جسمی، هر لحظه امکان داشت که اتفاق ناگواری رخ دهد. نگران بودیم که اگر امام در میان ما نباشد، چه خواهد شد. در یکی از همین روزها بود که من شبی در خواب آقایی را دیدم. همه به استقبال او رفتیم. ما سؤال میکردیم و او جواب میداد. من دربارۀ وضعیت جسمی امام پرسیدم. آن آقا به من فرمود: نگران نباشید! تا ده سال دیگر امام زنده است؛ وقتی این خواب را برای امام تعریف کردم، ایشان به من فرمود: به خواب، امید نبندید. گفتم: ولی این گونه خوابها به من دلگرمی میدهد. ده سال از این ماجرا گذشت و باز من خوابی دیدم. در خواب دیدم در مجلسی پر از جمعیت، امام خمینی رو به قبله نشسته است و من هم سخنران مجلس هستم. سخنانی را که در آن مجلس میگفتم، الان به خاطر دارم. میگفتم آیا به یاد دارید که در دوران مبارزه، همه با هم بودیم؛ از تودهایها، اکثریت، اقلیت، مجاهدین، جبهه ملی و...؟ اما بعد از پیروزی انقلاب هر کسی به راهی رفت؛ نیّتها ظاهر شد و انقلاب به تلاطم افتاد. ده سال از آن تاریخ گذشته است، ولی شکر خدا مردمِ جامعه ما هنوز با هم هستند، دلها یکی است؛ منتهی یک گروه در میدان هستند و گروهی هم خارج از میدان. مخالف نداریم. خدا کند با همین اتحادی که داریم با هم کار کنیم و انقلاب را پیش ببریم. در این لحظه، امام بلند شد و رو به من کرد و گفت: نخیر! اینطور نیست! هنوز دلها یکی نیست. هنوز هم خطر شما را تهدید میکند، هنوز اختلاف است و هر کس حرف خودش را میزند. بعد از اینکه امام این را گفت، یک لحظه دیدم امام مثل شعلۀ شمعی که خاموش شود، ناپدید شد. وقتی این خواب را برای امام تعریف کردم، گفتند: این هم خواب است.»
«پس از چندی، اعضای دولت موقت تصمیم گرفتند که به طور دستهجمعی استعفا بدهند و به اصطلاح امام را در مقابل کار انجام شده قرار بدهند. آن موقع، امام در قم بودند. دستور دادند که ما خدمتشان برسیم. پس از نماز صبح، همراه مرحوم شهید بهشتی و دکتر باهنر به مقصد قم حرکت کردیم. بهتدریج معلوم شد که دربارۀ این استعفا در دولت موقت، دو طرز فکر بوده است: گروه اوّل معتقد بودهاند که باید پیش از اینکه از امام کسب تکلیف کنند، استعفای خود را اعلام کنند. اما گروه دوم اعتقاد داشتهاند که باید اوّل امام را از طریق آقای صادق طباطبایی مطلع سازند. ما در بین راه، گفتوگو میکردیم و تصمیم گرفتیم که پیش امام چیزی نگوییم تا اینکه خودِ امام شروع به صحبت بکنند و نظرشان را بگویند. پس از اینکه خدمت امام رسیدیم و بعد از چند دقیقهای، برخلاف تصمیم قبلی، خدمت ایشان عرض شد: حتماً شنیدهاید دولت موقت میخواهد استعفا بدهد. امام فرمودند: بله. کسی به اینجا آمده و چیزی هم نوشته بودند. در این هنگام فهمیدیم که فکر گروه دوم عملی شده است. بعد امام خیلی ساده و عادی فرمودند: من عقیدهام این است که استعفا را بپذیریم. مسئلهای را که ما از تهران تا قم روی آن بحث میکردیم و نگران آن بودیم، امام با صراحت و سادگیِ تمام مسئله را مطرح و حل کرد. خدمت ایشان عرض شد بعد چه میشود؟ فرمودند: خودتان بروید و مملکت را اداره کنید. مردم هم کارشان را انجام میدهند. این قدرت تصمیمگیریِ امام، یکی از امتیازات بزرگ ایشان بود و بهحق میتوان ادعا کرد که از مهمترین عوامل پیروزی انقلاب هم همین روحیۀ ایشان بود. ما در طول انقلاب بارها این را تجربه کردهایم. امام در هیچ مسئلهای درمانده نمیشد. گاهی مسئلهای پیش میآمد که همه را متحیّر میکرد، ولی امام همیشه راه را روشن میدید و تصمیم میگرفت. مصداق "المؤمن ینظر بنور اﷲ" بودند. پس از استعفای دولت، ترکیب شورای انقلاب هم فرق کرد. برخی از افراد سابق، دیگر به شورای انقلاب دعوت نشدند. البته از آقای بازرگان دعوت شد؛ اما ایشان به مرحوم بهشتی (ره) گفته بودند که شورا یا جای من است یا جای بنیصدر. بالأخره قبول کردند و بعداً هم مشکلاتشان با بنیصدر حل شد.»[164]
شورای انقلاب، نهادی موقت بود که مأموریت داشت کشور را برای گذار به مرحلۀ ثبات و پیشرفت آماده کند. به عبارت دیگر، شورای انقلاب برای پاسخگویی به نیازها و ضرورتهای فوری کشور در دورۀ نخست انقلاب پدید آمده بود. بدین رو با شکلگیری هر یک از نهادهای مختلف سیاسی و قانونی کشور، یکی از مسئولیتهای شورای انقلاب واگذار میشد؛ چنانکه پس از تشکیل مجلس خبرگان قانون اساسی جمهوری اسلامی، پیشنویس قانون اساسی مصوّب در شورای انقلاب، کنار گذاشته شد. پس از استعفای دولت موقت، شورای انقلاب، مسئولیت اجرایی نیز یافت؛ اما پس از انتخاباب ریاست جمهوری، این مسئولیت را نیز واگذار کرد. همچنین در پی تأسیس مجلس شورای اسلامی، کارکرد تقنینیِ شورا نیز حذف شد؛ اما انحلال کامل و رسمی شورای انقلاب، پس از تشکیل هیئت وزیران در دولت شهید رجایی بود. بنابراین با توجه به تاریخ تشکیل آخرین جلسۀ عمومی شورای انقلاب و تصویب آخرین لایحۀ قانونی در این شورا و رسمیت یافتن مجلس شورای اسلامی، میتوان 29 تیرماه 1359 را پایان کار شورای انقلاب دانست؛ اگرچه بخش اجراییِ شورای انقلاب، تا 21 روز بعد از آن تاریخ فعالیت کرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، بهتدریج نهادهای انقلابی و کشوری، تشکیل شده، شروع به فعالیت کردند. آیة اﷲ موسوی اردبیلی به دستور امام خمینی در چندین نهاد و کمیته حضور یافت و شبانهروز خود را وقف مسئولیتهای انقلابی کرد؛ تا اینکه پس از سپری شدن حدود یک سال از پیروزی انقلاب، تصمیم گرفت که به فضای درس و بحث علمی در شهر قم بازگردد و همچون روزهای پیش از پیروزی، مشغول تحقیق و تألیف شود. در آن زمان اندیشۀ تأسیس دانشگاه اسلامی نیز در سر داشت و از این رو عزم خود را جزم کرد که مسئولیتهای اجرایی و سیاسی را رها کند. بدین رو به دیدار امام خمینی رفت و برنامۀ خود را به محضر ایشان عرض کرد.
«در این جلسه، دکتر بهشتی هم حضور داشت. من منتظر جواب و راهنمایی امام بودم که ناگهان آیة اﷲ بهشتی، خطاب به امام گفت: اگر آقای اردبیلی همراه من نباشد، من آن مسئولیت را بر عهده نمیگیرم. کار قضائی، سخت است. من هم تجربۀ کافی ندارم. با ایشان بهتر میتوانیم دستگاه قضائی را راهاندازی کنیم. در این لحظه امام رو به من کرد و گفت: اگر قرار باشد، هر کسی دنبال کار خودش برود که نمیشود. شما دادستان کل باشید. من نتوانستم حرف امام را زمین بیندازم. همانجا قرار شد که حکم دادستانی کل به نام ما نوشته شود. من که بهشدت از این اتفاق غافلگیر شده بودم، به محض اینکه بیرون آمدیم، شروع کردم به گلایه از ایشان و گفتم چرا شما پای مرا به این کار کشیدید؟ شاید صلاح شما صلاح من نباشد! هر کسی صلاح خودش را بهتر میداند. آقای بهشتی در جواب من گفت: من با هر کسی نمیتوانم کار بکنم؛ اما با شما تجربۀ سالها همکاری داشتهام و میدانم با شما بهتر میتوانم کار بکنم. شما آزادید! هرچه دلتان خواست بگویید، ولی نظر من عوض نخواهد شد. من این مسئولیت (ریاست دیوان عالی کشور) را مشروط به همراهی شما کردم. اگر شما نباشید، من هم نیستم.»
تروریستها به قصد ترور آیة اﷲ موسوی اردبیلی در زمانی که در دادستانی کل کشور خدمت میکرد، در سهراهیِ خیابان نصرت شرقی و 16 آذر، بمبی را که از راه دور هدایت میشد، در زیر پل منفجر کردند. انفجار در زمانی بود که ایشان به محل کار خود میرفت؛ اما در لحظۀ انفجار، راننده، ماشین را در چند متریِ پل نگه داشته بود. کنترلکنندۀ بمب، چون از راه دور هدایت میکرد، متوجه توقف اتومبیل آیة اﷲ موسوی اردبیلی نشده بود. بدین رو انفجار بمب، آسیبی به ایشان نرساند. عاملان ترور نافرجام، پس از مدتی دستگیر شدند و در دادسرای انقلاب اعتراف کردند که از رهبر گروه فرقان دستور گرفته بودند. روزنامۀ اطلاعات در شمارۀ روز بعد از این حادثه، مورخ 3/10/1359 نوشت: «صبح دیروز یک بمب قوی که زیر پل تقاطع خیابانهای 16 آذر و پرفسور براون کار گذاشته شده بود، منفجر شد و بر اثر انفجار شدید این بمب، چندین مغازه و فروشگاه در آن حوالی دچار خسارت گردید و شیشههای مغازهها که در ساعت وقوع انفجار (هفت و پانزده دقیقه صبح) هنوز گشوده نشده بود، شکست. بمب برای ترور آیة اﷲ موسوی اردبیلی، دادستان کل کشور کار گذاشته شده بود. خبرنگار ما که از محل وقوع انفجار بمب بازدید کرده و تحقیقاتی در اینباره به عمل آورده است، گزارش داد: بنا به اظهارات مأموران روابط عمومی شهربانی جمهوری اسلامی ایران و طبق گزارش کلانتری بخش 7، عاملین بمبگذاری پس از نصب بمب در زیر پل، دو رشته سیم به طول 50-60 متر از محل بمبگذاری به سمت دیگر خیابان کشیده و با اتصال این دو رشته سیم، بمب را منفجر کردهاند. مأموران کلانتری بخش 7، یک دستگاه اتومبیل آجری رنگ به شمارۀ تبریز را که پس از انفجار بمب در آن حوالی بیصاحب بود و به نظر میرسید که متعلق به بمبگذاران میباشد، ضبط کردند. مقارن ظهر دیروز، یک نفر ناشناس که تلفنی با روزنامۀ اطلاعات تماس گرفت، خود را یکی از اعضای گروه فرقان معرفی کرد و مسئولیت بمبگذاری را به عهده گرفت. دیروز با وقوع انفجار بمب شایع شد که به آیة اﷲ موسوی اردبیلی، دادستان کشور، آسیب رسیده است. خبرنگار ما در این زمینه با دفتر دادستانی کل کشور تماس گرفت و اطلاع حاصل کرد که این شایعه بیاساس میباشد و هیچگونه آسیبی به دادستان کل کشور نرسیده است. در تحقیقات بیشتری که در اینباره به عمل آمد، معلوم شد که هنگام وقوع انفجار بمب در خیابان 16 آذر، اتومبیل حامل آیة اﷲ موسوی اردبیلی از آن خیابان عبور میکرده است. آیة اﷲ موسوی اردبیلی بعدازظهر دیروز در گفتوگویی با خبرنگار صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران گفت: وقتی از راه همیشگی به محل کارم میآمدم، چند متر مانده به پلی که زیر آن بمب کار گذاشته شده بود، اتومبیلمان یک توقف کوتاه داشت و در همین اثنا بمب منفجر شد و بدین ترتیب، حادثه نتوانست آسیبی به ما برساند. آیة اﷲ موسوی اردبیلی افزود: وقتی از راننده پرسیدم که چرا توقف کرده بود، گفت نمیدانم بیجهت مکثی کردم. بدین ترتیب همین توقف کوتاه، باعث شد بمب نتواند کاری از پیش ببرد. خبرنگار ما مینویسد بر اثر انفجار بمب، شیشههای ساختمانهای اطراف شکست. تحقیق در مورد عاملان این توطئه، از سوی مقامات انتظامی آغاز شده است.»[165]
زمانی که آقای موسوی اردبیلی در سمت دادستان کل کشور فعالیت میکرد، با توجه به اختلافات شدید سیّد ابوالحسن بنیصدر[166] (رئیس جمهور وقت) با گروهها و شخصیتهای مختلف، فضای سیاسی کشور هر روز شاهد موضعگیریها، ادعاها و حوادث زیادی بود. همچنین بنیصدر در سخنرانی روز عاشورای 1359 از وجود شکنجه در زندانهای ایران سخن گفت که عکسالعملهای بسیاری برانگیخت. برخی روزنامهها نیز با مقالات تند و با انتشار گزارشهای جعلی، بر این شایعه دامن زدند. بدین رو امام خمینی از دادستان کل خواستار پیگیری موضوع شد.
«امام من را مأمور کرد که هیئتی را برای رسیدگی به وضع زندانها تشکیل دهم. نمایندهای نیز از جانب ایشان در هیئت مذکور حضور داشت. امام از شایعۀ شکنجه سخت ناراحت بودند و فرمودند هیئت باید با قاطعیت از تمام زندانها بازدید کند و در صورت ثبوت شکنجه باید شکنجهگر قصاص شود. ما انقلاب کردیم تا آنچه در زندانهای زمان شاه میگذشت، ادامه پیدا نکند. اگر چنین چیزی درست باشد، یقیناً ملت ایران ما را نخواهند بخشید. ابتدا اسم گروه تحقیق را «ستاد تعقیب خلاف قوانین» گذاشتیم و به افرادی از جمله آقای بشارتی حکم داده شد تا به زندانها رفته و موضوع را مورد بررسی قرار دهند. سپس اسم گروه به «ستاد تعقیب شایعۀ شکنجه» تغییر یافت که همین مسئله اعتراض بیشتر بنیصدر را برانگیخت. او به من گفت از همین اسمی که برای این گروه گذاشتهاید، معلوم است که نمیخواهید درست بررسی کنید؛ چون اگر ریگی به کفش نداشتید، اسمش را میگذاشتید «ستاد تعقیب شکنجه»، نه «شایعۀ شکنجه». گفتم این برداشت شماست. ما هنوز نمیدانیم این ادعای شما درست است یا نه. فعلاً شایعه آن را شنیدهایم. هدف ما این است که آن را بررسی کنیم تا برای ما مسلم شود که آیا شکنجه وجود دارد یا نه. بنیصدر حرف من را قبول نکرد و همچنان به مخالفت خود با کار این گروه ادامه داد. تا اینکه امام به من گفتند اشکالاتی به کار شما مطرح کردهاند که بهتر است راجع به آنها در تلویزیون جواب بدهید. قرار شد من شبهای چهارشنبه در تلویزیون، به سؤالات و ایرادات جواب بدهم. فردای هر شبی که من صحبت میکردم، بنیصدر در روزنامهاش (انقلاب اسلامی) جواب میداد. مخالفین بنیصدر به من اعتراض داشتند که با صراحت ادعای بنیصدر را رد کنم. من به آنها گفتم قاضی نمیتواند با صراحت سخن بگوید؛ چون صراحت نیاز به مستندات قوی و محکم دارد.»
اعضای گروه مذکور عبارت بودند از: محمّد منتظری (نمایندۀ امام خمینی)، علیمحمّد بشارتی (نمایندۀ مجلس)، افتخار جهرمی (نمایندۀ شورای نگهبان) و دادگر، دادستان تهران. اعضا در خاتمۀ کار، نتیجه بررسیهای خود را اعلام کردند. محمّد منتظری نمایندۀ امام در هیئت تحقیق گفت: «نظام حاکم بر بازجوییها و بازپرسیها و دادگاهها و زندانهای ما به هیچ وجه مبتنی بر شکنجه نیست و اگر موارد معدودی دیده شده است، به طور استثنایی و از سوی افراد غیر مسئول بوده است و اتهام وارده به روش بازجویی و بازپرسی از طرف یکی از مقامات کشور به هیچ وجه صحیح نیست.» علیمحمّد بشارتی نیز اعلام کرد: «حتی یک مورد شکنجه در زندانهای ما دیده نشده است. تعداد معدودی اذیت و آزار که جنبۀ شخصی داشت، دیده شد که عاملین آن نیز تحت تعقیب قرار گرفتند.»[167] در خاتمه، دادستان عمومی تهران نیز اظهار داشت: «زندانیان بیش از هر چیز از بلاتکلیفی و یا در انتظار عفو بودن خودشان میگفتند و اینکه اصلاً شکنجه وجود ندارد و چرا این سؤال را میکنید. در مواردی، عکسْ ارسال شده بود که پس از تحقیقات معلوم شد اینها در اثر داشتن روابط نامشروع یا شرابخواری محکوم شده و حکم شرعی مانند شلاق زدن در مورد آنها اجرا شده است. در دادگاه مواد مخدر، مسئلۀ شلاق زدن زیاد بود که معلوم شد همه تعزیر و تنبیه و یا حکم شرعی بوده.»[168]
در نهایت در تاریخ سیام فروردین 1360 آقایان اعضای هیئت بررسی در تلویزیون حضور یافته، طی مصاحبهای طولانی، وجود هر گونه شکنجه را در زندانهای کشور دروغ محض قلمداد کردند.
پس از آنکه بنیصدر در سخنرانی 22 بهمن 1359 در میدان آزادی اعلام کرد که در 14 اسفند به مناسبت سالگرد فوت دکتر مصدق با مردم سخن خواهد گفت، دفتر هماهنگیهای رئیسجمهور پس از هماهنگی با گروههای لیبرال، مقدمات سخنرانی ابوالحسن را در دانشگاه تهران تدارک دیدند. مجاهدین خلق که در این زمان بیش از پیش به بنیصدر نزدیک شده بودند، با آمادگی کامل در این مراسم شرکت کردند. به اعتراف بازداشتشدگان این مراسم، هدف سازمان مجاهدین خلق از شرکت در غائلۀ 14 اسفند، تشدید اختلاف میان خط امام به رهبری دکتر بهشتی و جناح لیبرال به رهبری بنیصدر بود. اما نیروهای خط امام، فرقی میان مجاهدین خلق و بنیصدر نمیدیدند. فضای فرهنگیِ نامناسب و شعارهای تند و تحریککننده، زمینه را برای محیطی ملتهب و خشن فراهم کرده بود. بنیصدر در این سخنرانی، چندین بار از طرفدارانش و گارد فراقانونی ریاستجمهوری و مجاهدین خلق، خواست که مخالفان را بازداشت کنند. واقعۀ 14 اسفند در دانشگاه تهران از آنرو که نشاندهندۀ نزدیکیِ مجاهدین خلق و بنیصدر بود و قصد تنشزایی بنیصدر را آشکار کرد، با واکنش بسیار شدید نیروهای خط امام روبهرو گردید.
دخالت قوۀ قضائیه در این ماجرا با حضور آیة اﷲ موسوی اردبیلی در محلِ بازداشت دستگیرشدگانِ روز 14 اسفند آغاز شد.
«پیش از ظهر روز پانزدهم، همراه پلیس به دیدن دستگیرشدگان رفتم. دیدم گروهی را با وضع ناهنجار و با سر و صورت مجروح در آنجا بازداشت کردهاند؛ بدون تشریفات قانونی! از دادستان تهران خواستم بازپرسی را بفرستد تا با یک بازجوییِ ابتدایی، دستگیرشدگان را شناسایی کرده و با اخذ ضمانت آزاد کند تا در موقع لزوم احضار شوند. از آنجا رفتم به مسجد دانشگاه که محل تجمّع متحصّنین بود. پس از سخنرانیِ مختصر، به مطالب متحصّنین گوش دادم و قول دادم که به قضیه رسیدگی میشود. پس از رفتن من، متحصّنین نیز به تحصّن خود خاتمه دادند و متفرّق شدند. این کار بهانهای شد که بنیصدر به من حمله کند که دادستان کل به متحصّنین دانشگاه قول داده است که به شکایت آنها برسد و این توطئه علیه من است. در همان روز امام به من دستور داد که موضوع را شخصاً پیگیری کنم و خدمتشان گزارش دهم.»[169]
سرانجام پرونده مراحل تکمیلی خود را طی کرد و آمادۀ ارسال به دادگاه شد: اما پیگیری قضائی با مشکلاتی مواجه شد که مهمترین آنها این بود که بنیصدر دادگاهی را که در حوزۀ مسئولیتهای مرحوم بهشتی باشد، قانونی نمیدانست؛ زیرا به زعم وی، شهید بهشتی خود در شمار متهمان پرونده است! همچنین حضور بنیصدر در رأس قوّۀ مقنّنه، صدور حکم را علیه او دشوار میکرد.
«قرار شد که نتیجۀ کار دادسرا به دادگاه منتقل نشود و هیئت سه نفره (نمایندگان امام، بنیصدر و بهشتی) مسئله را بررسی کنند.»[170] امام خمینی نیز در پاسخ به تلگراف آیة اﷲ گلپایگانی که از این حوادث، اظهار نگرانی کرده بودند، فرمود: «گروهها و دستههای منحرف سیاسی و غیرسیاسی باید بدانند که من با احساس کامل با آنان برخورد اسلامی و حدود اسلامی میکنم و به شرارتهای ضد اسلامی خاتمه میدهم.» پس از آن امام خمینی با فراخواندن آقایان بهشتی، خامنهای، موسوی اردبیلی، هاشمی رفسنجانی، مهندس بازرگان، بنیصدر و رجایی به جماران و برخورد ارشادی و حمایتی، رؤسای سه قوّه را از مصاحبه تا پایان جنگ منع کردند. همچنین اعلامیهای در صبح روز بیستوپنج اسفند 1359 از سوی امام خمینی صادر شد. اما این توافق نیز در عمل ناکام ماند. از سوی دیگر، بنیصدر حاضر به همکاری با دولت شهید رجایی نیز نبود و این اختلافات در آن زمان که جنگ نیز شروع شده بود، همۀ مردم را نگران کرده بود.
در روز 20 خرداد 1360، امام خمینی، بنیصدر را از فرماندهی کل قوا عزل کرد. پس از آن، سیل انتقادات صریح از سوی چهرههای سیاسی بلندپایۀ نظام و اعضای مؤثّر حزب جمهوری اسلامی، متوجه عملکرد او شد. سرانجام نیز طرح دو فوریتیِ بررسی عدم کفایت رئیسجمهور در روز بیست وهفتم خرداد در مجلس تصویب شد و در اوّلِ تیرماه نیز امام خمینی بنیصدر را از مقام ریاستجمهوری برکنار کرد.
پس از شهادت آیة اﷲ دکتر بهشتی در حادثۀ هفتم تیر 1360، امام خمینی آیة اﷲ موسوی اردبیلی را به ریاست دیوان عالی کشور منصوب کرد و این مسئولیت سنگین، نزدیک به ده سال، بر دوش ایشان بود. در این مدت، آیة اﷲ موسوی اردبیلی برای اسلامی کردن قوانین و سازمان قوّۀ قضائیه و نیز کارآمدی آن، کوششهای بسیاری کرد و با همکاری جمعی از فقیهان و حقوقدانان، توانست بخشی از قوانین را به صورت مدوّن و منقّح و مطابق با شرع، تنظیم و ارائه کند. وی برای انطباق بیشتر قضاوت با احکام اسلام و نیز آشنایی عمیقتر قضات با احکام قضاوت در اسلام، دوره آموزشی درس خارج قضا را برای آنان برگزار کرد و کتاب فقه القضاء محصول همین دورۀ آموزشی است. حجة الاسلام مرتضی اشراقی دربارۀ این درسها میگوید:
«بعداز شهادت مرحوم آقای بهشتی - رحمة اﷲ علیه - ایشان رئیس دیوان عالی کشور شد. یک روز من به دوستانشان، از جمله آقای میرمحمّدی گفتم آقای موسوی اردبیلی قدری خسته شده است. گاهی از قیافۀ ایشان ناامیدی و خستگی پیدا است. گویا خیلی اذیت شدهاند. آقای میرمحمّدی گفت من ایشان را میشناسم، اگر شما بتوانید یک کاری انجام بدهید، سرحال میشود و نشاط پیدا میکند. گفتم چه کاری؟ گفت ایشان اهل درس و بحث است؛ یک کلاس درس ترتیب دهید؛ اگر پنجشش نفر از علما دورشان باشند، ایشان یک درس بگوید، نشاطش را بازمییابد. دیدم حرف خوبی است. همان سال 62 بود، من هم تازه آمده بودم، رفتم خدمت آقای موسوی اردبیلی و گفتم ما این چند سال قبل و بعد از پیروزی انقلاب، این طرف و آن طرف رفتیم، از درس ماندیم. خواهشی از شما داریم. اجازه بدهید یک کلاس درس تشکیل دهیم و شما تدریس بفرمایید. گفت خوب است. هفتهشت نفر از دوستان را دعوت کردیم، آقای احمدی میانجی و دوستان ما و چند تن دیگر در دفترشان جمع شدیم. ایشان مدتی درس شروع کرد. ما احساس کردیم نشاطشان زیاد شد؛ مطالعه میکند، مینویسد، حتی یکنفر میخواست آن درس را به عربی ترجمه کند... ایشان ساعت هفت میآمدند دیوان عالی کشور. قضاتی که از قم میآمدند در دادگاههای کیفری یک و کیفری دو، در اتاقی در کاخ دادگستری بیتوته میکردند. آنها هم باخبر شدند که آقای موسوی اردبیلی درس میگوید، در درس حاضر شدند و کلاس، خیلی پررونق شد. حدود بیست نفر یا بیشتر میآمدند و آقای موسوی اردبیلی درس قضا شروع کرد. کتاب القضا مربوط به همان جلسات است. متن جواهر را مطرح میکرد، چهل دقیقه یا کمتر توضیح میداد، بعد متن را میخواند. بسیار جالب بود. برای ما خیلی مفید بود. وقتی مردم متوجه شدند که آقای موسوی اردبیلی روزها اوّل صبح میآید دادگستری، یک عده بیرون سالن میایستادند و خواهان ملاقات با حاجآقا بودند، پرونده داشتند، گرفتار بودند. لذا ارتباطات مردمی ایشان هم بیشتر شد. گاهی مردم میآمدند، گلایهها و مشکلاتشان را میگفتند، به رأی دادگاهها اعتراض میکردند و... خلاصه آقای موسوی اردبیلی با مردم هم ملاقات میکرد... من در قم خدمت مرحوم آقا شیخ مرتضی حائری - رضوان اﷲ علیه - اصول خوانده بودم. مدتی هم درس آیة اﷲ منتظری -رحمة اﷲ علیه- رفته بودم، مدتی هم در درس آقای مکارم شیرازی شرکت کردم. آقای مکارم درس خارج را که شروع کرد، ما جزو اوّلین شاگردان ایشان بودیم. آقای موسوی اردبیلی بخشهایی که در رشتۀ قضا توضیح میداد، ما احساس نمیکردیم که سطح علمی ایشان کمتر از آن آقایان باشد. خیلی پخته و قوی بود، و خصوصاً بعداً نسبت به مسائل، بیشتر مطالعه میکرد. خصوصیت مهم ایشان، این بود که از مطالعه خسته نمیشد. همیشه چند کتاب همراهشان بود و از هر فرصتی برای مطالعه استفاده میکردند.»
وی همچنین دربارۀ شیوۀ مدیریت ایشان در دستگاه قضا میگوید:
«آقای موسوی اردبیلی چون خودش در این مسائل صاحبنظر بود، اگر احیاناً با دیگران هم اختلافنظر داشتند، هم افکار خودش و هم افکار دیگران را در نظر میگرفت. در مسائل قضائی راهحل خوب ارائه میداد. ما میدانستیم که راهنماییهای آقای موسوی اردبیلی در حوزۀ مسائل قضائی بهتر و کارآمدتر است؛ چون از دور دستی بر آتش نداشت. وسط میدان بود. بعضیها مخالف ایشان بودند. بعد از فوت امام - رضوان اﷲ تعالی علیه - وقتی آقای موسوی اردبیلی از تشکیلات قضا جدا شد و رفت قم، حتی افرادی که احیاناً با ایشان مخالف یا از بعضی کارهایشان ناراضی بودند، تأسّف میخوردند که ایشان را از دست دادند. حاج آقا مهدی احمدی میانجی میگفتند واقعاً حیف شد که آقای موسوی اردبیلی رفت. ایشان در تشکیلات قضائی مشخصههایی داشت که یکی از آنها قاطعیت بود؛ خیلی قاطع برخورد میکرد. طوری نبود که از قضات به ناحق طرفداری کند؛ اگر تشخیص میداد حق است، دفاع میکرد؛ اجازه نمیداد قضات تحقیر بشوند، یا به زحمت بیفتند یا دیگران نسبت به ایشان بیحرمتی کنند... اگر قاضی متخلّفی میدید، برخورد میکرد. اگر یک قاضی میخواست کار مثبتی انجام دهد و دیگران دخالت میکردند، حتیالمقدور جلو دخالتها را میگرفت. این کارهای خوبی بود که شاید بعد از زمان آقای موسوی اردبیلی، کمتر به این برجستگی ادامه یافت... در سال 63، سازمان زندانها تغییرشکل داد و آمد زیر نظر تشکیلات قضایی. ما گاهی در استانها با آقای موسوی اردبیلی همسفر میشدیم. یادم هست به شیراز رفته بودیم و ایشان با زندانیها ملاقاتی داشت. رفتیم داخل زندان، در جای خیلی بزرگی مانند آمفیتئاتر زندانیان را جمع کرده بودند. سیصد چهارصد نفر، شاید هم بیشتر، آنجا نشسته بودند، و همگی جوان. آقای موسوی اردبیلی قدری موعظه کرد، پند و اندرز داد و گفت: از میان شما کسانیکه در سال 62 به منافقین پیوستند، برخیزند؛ هفتهشت نفر بلند شدند. بعد گفت کسانیکه در سال 61 جذب منافقین شدند، برخیزند؛ حدود بیست نفر بلند شدند. گفت کسانیکه 58 و 59 جذب شدند، برخیزند؛ همه بلند شدند. گفت ببینید بچهها، ما غفلت کردیم. دو سال متوجه نشدیم، شما را رها کردیم و لذا دیدیم شما بیراهه رفتید. شروع کرد به گریه کردن. همۀ آنهایی که آنجا بودند، گریه کردند، متأثّر شدند. گفت شما مثل بچههای ما هستید. اشتباه از ما بود. شماها ما را ببخشید، ما متوجه نشدیم که باید حتماً درکنار شما باشیم، دو سال شما را رها کردیم، دزدها آمدند شما را از راه راست به در کردند. در آن زندان میان زندانیها و آقای موسوی اردبیلی صفای خوبی بود. برخوردشان با زندانیها پدرانه بود. برخورد تحکّمی و زورگویی نبود؛ دستور و بگیروببند نبود و لذا نتیجه میگرفت. من در سال 62 که به تشکیلات قضائی آمدم، مقام معظّم رهبری رئیس جمهور بودند و آقای موسوی اردبیلی رئیس قوۀ قضائیه، و آقای هاشمی رفسنجانی - رضوان اﷲ علیه - رئیس مجلس و مهندس میرحسین موسوی رئیس دولت. حاج احمد آقا هم رابط بین امام و سران بود. هر هفته یکروز جلسه داشتند، یک هفته دفتر آقای موسوی اردبیلی بود، یک هفته دفتر مقام معظّم رهبری، یک هفته هم در دفتر آقای هاشمی و یک هفته در دفتر نخستوزیری. در این جلسات مرتّب، مسائل عمده مطرح میشد؛ مسائل عمدۀ مملکت که مربوط به کل نظام بود. حاج احمد آقا هم شرکت میفرمودند و مسائل را با امام مطرح میکردند و پیام امام را به آقایان میرساندند. صفا و صمیمیت بر جلسات حاکم بود؛ اگرچه گاهی اختلافنظر داشتند. مثلاً مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی و آقای موسوی اردبیلی در بعضی مسائل با مقام معظّم رهبری اختلاف نظر داشتند؛ اما در عین حال با همۀ اختلافنظرها، صفا و صمیمیت بینشان حاکم بود. یادم است آقای مهندس موسوی مرحلۀ دوم ریاستجمهوری مقام معظّم رهبری، نخستوزیر بود. ایشان 21 وزیر معرفی کرد و مقام معظّم رهبری، اگر اشتباه نکنم، هجده نفر از آنان را نپذیرفت. بعد خدمت امام مطرح شد، امام آقای موسوی اردبیلی، آقای هاشمی و حاج احمد آقا را به عنوان حکَم تعیین کردند و آقایان طبق اختیاری که امام داده بودند، وزرا را تأیید کردند و هیچ مسئلۀ خاصی پیش نیامد. از طرف مقام معظّم رهبری هم اعتراضی نشد. در مراسم تحلیف ریاست جمهوری آیة اﷲ خامنهای، ما هم دعوت شده بودیم. مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی آنجا نقل کرد شبی که امام ما را به عنوان حکَم تعیین کرد، آقای خامنهای به من زنگ زد و گفت من فارغ البال شدم، تکلیف از گردنم برداشته شد، امشب احساس راحتی میکنم. آقای هاشمی هم به شوخی گفت پس لابد ما مشغولالبال شدیم. به این صورت صفا و صمیمیت بین آنها حاکم بود. اگر اختلافنظر هم بود، تنشزا نبود.»
«در ساختار ناهمگون شورای عالی قضائیِ آن زمان، تنها دادگاه ویژۀ روحانیت نبود که خارج از حیطۀ مسئولیت و ساختار شورای عالی قضائی فعالیت میکرد؛ دادگاه انقلاب هم مستقل و مجزّا بود. از سوی دیگر جایگاه ریاست شورای عالی قضائی هم، هرچند به ظاهر عالیترین مقام قضائی کشور محسوب میشد، اما رئیس شورا بیش از یک رأی نداشت. قوّۀ قضائیه قبل از بازنگری قانون اساسی 1368، مجموعهای از جزایر مستقل بود.»
حجة الاسلام مرتضی اشراقی، همکار آیة اﷲ موسوی اردبیلی در قوّۀ قضائیه دربارۀ این سفر میگوید:
«دورانی که ایشان رئیس دیوان عالی کشور بود، یک روز رفتم خدمتشان. فرمود من با یک هیئت میخواهم به آذربایجان شوروی بروم، شما هم بیا. آذربایجان تازه استقلال یافته و ایاز مطلباف رئیسجمهور بود. با هم در خدمتشان رفتیم. چند روزی که آنجا بودیم، جلساتی داشتیم، منبری میگذاشتند، مسجدی میرفتند، میخواستند صحبت کنند، یکطوری با گریه شروع میکردند، با عاطفه شروع میکرد که همۀ کسانی را که آنجا نشسته بودند، تکان میداد. دستمال کاغذی برای گریههای ایشان کافی نبود. یکروز که منبر میرفت، به من گفت دستمال پارچهای داری؟ به ایشان دستمال پارچهای دادم. چند روز قبل در تلویزیون دیدم رئیس دیانت آنجا، با همان نخستوزیر آذربایجان برای مراسم تحلیف رئیس جمهور (حسن روحانی) آمده بود ایران. آن زمان ایشان هم پای منبر نشسته بود. به آقای اردبیلی نگاه میکرد و مرتّب اشک میریخت. میگفت این حاجآقا چه میکند! آتش میزند به دلهای ما! خلاصه آقای موسوی اردبیلی آدم عاطفی و نسبت به مسلمانان و انسانهای دردمند، علاقهمند بود. هم درد دین داشت و هم درد انسان. انصافاً هم از هیچ کمکی به دیگران دریغ نداشت.»
آقای مهندس یعقوب پریوند، مسئول روابطعمومی قوّۀ قضائیه در دروان ریاست آیة اﷲ موسوی اردبیلی دربارۀ این سفر میگوید:
«یک دعوت رسمی، بعد از استقلال باکو بود. به عنوان میهمان عالیرتبۀ خارجی از ما استقبال کردند و ما را در محل استقرار میهمانان ویژه جا دادند. غیر از دعوت رسمی، مردم هم خیلی مشتاق بودند و اقبال کردند. چون تازه از خفقان بیرون آمده بودند. نمیدانید چقدر اشتیاق داشتند که با یک مسلمان، دو کلام همصحبت بشوند؛ چه رسد به اینکه مجتهدی مشهور برود آنجا و به زبان آذری با آنها صحبت کند. در آن سفر، در حدّ امکان کتاب و مفاتیح و قرآن بردیم. بعد از آن چنین چیزی اتفاق نیفتاد. حاجآقا که منبر میرفت، مسجد مملو از جمعیت بود و مطالبی هم که حاجآقا میفرمودند، نه تنها برای آنها تازگی داشت، بلکه خیلی جالب و جذاب بود. شاید سالمندانشان هم چنین صحبتی نشنیده بودند. غرق معنویت شده بودند. مثل تشنهای که به آب رسیده است، از ایشان استقبال کردند. برخی از همراهان ایشان در سفر باکو، اعتقاد دارند که آن سفر ماندگارترین سفر یک روحانی به آن منطقه است که اتفاق افتاد. الان هم اگر یک صبغۀ مذهبی در بعضی مناطق جمهوری آذربایجان دیده میشود، تأثیر این سفر است. دو سال پیش آقای شیخالاسلام پاشازاده آمده بودند پیش آقای موسوی اردبیلی و تأثیر آن سفر را یادآوری میکردند؛ بهخصوص به دلیل مواضع درست ایشان در برابر جریانهای پانترکیسم آذربایجان.»
«دیداری هم با دانشگاهیان و کلّ استادان باکو داشتند. برنامۀ دیگر ایشان در این سفر ملاقات با سران آذربایجان بود. اوّل مشکلاتی تراشیده شد، ولی بعد که فهمیدند قضیه چیست، با چه عزّت و احترامی ملاقات کردند. برنامۀ دانشگاه جالب بود. همه تحصیلکردۀ مسکو و جاهای دیگر بودند و تازه از یوغ کمونیسم بیرون آمده بودند. اساس کار و صحبت و مکتبشان روی فلسفه بود. حاجآقا دربارۀ فلسفه، به زبان آذری، طوری مسئله را طرح کرد که برای آنها تازگی داشت. بعد رابطۀ انسان با خدا، انسان با طبیعت، و انسان با خودش را آنقدر عالی تحلیل کردند که همه مات بودند. بعد گفتند: اگر ما این ارتباطات را تصحیح کنیم، مسائل دیگر هم حل میشود. نخست باید برای ارتباط انسان با خدا و سپس ارتباط انسان با محیط و جامعه برنامهریزی شود و عادتهای درست، جایگزین عادات جاهلی گردد تا کمکم مشکلات بیرونی حل و فصل شوند. خیلی منطقی تحلیل کردند.»
«در مجموع، به نظر من، از جهت فقاهت و قوّۀ استنباط، کمتر کسی به پای ایشان میرسد. این، دریافت و درک من است و نتیجۀ سالها تجربه و آشنایی با افراد مختلف. ای کاش آقای موسوی اردبیلی آن پتانسیلهایی که در استدلال و اجتهاد داشتند، برای مرجعیت به کار میگرفتند تا جهان تشیّع از قابلیتهای ایشان، به درستی بهرهمند میشد. من بر این باورم که در حوزۀ علمیه، کمتر کسی در استدلال و قوّت استنباط به پای ایشان میرسد؛ خصوصاً به این دلیل که ایشان ده سال تجربۀ عملیِ اجرای احکام را داشتند. ایشان مستقیم درگیر مسائل روز بودند. برای همین وقتی سخنرانی میکردند، آدم احساس میکرد که شعار نمیدهند. مردم آذربایجان هم همین احساس را داشتند. آن سفر در دفتر تاریخ آذربایجان ثبت شده و از خاطرهها محو نمیشود. علمای باکو، آنقدر احترام و ابراز احساسات کردند که من متحیّر شدم. مردم با چه اخلاص و محبتی پیش میآمدند. حاجآقا چون شرایط خاصی داشتند، در همۀ ضیافتها شرکت نکردند؛ ولی ما که شرکت میکردیم، متوجه اخلاص آنها میشدیم. علاوه بر مسئولان فرهنگی سفارت، آقای شیخالاسلام پاشازاده هم میگویند: بعد از بیست و چند سال، تأثیر آن سفر در ذهن مردم آذربایجان باقی مانده است. آن سفر در آن زمان خاص، واقعاً تأثیرگذار و به یاد ماندنی بود. حاجآقا بهترین زمان را برای سفر به باکو انتخاب کرده بودند. کاش، مسئولان دیگر هم اقدام میکردند و در آن سالها که زمینه مساعد بود، به آذربایجان میرفتند. اگر هوشمندانهتر عمل کرده بودیم، این جایگاهی که الان کشورهای غربی و اسرائیل در آذربایجان دارند، ایران داشت. آن موقع، محبوبترین کشور برای مردم شیعۀ آذربایجان، ایران بود؛ نه ترکیه یا روسیه. سرمایهگذاری در آذربایجان هم خیلی آسان و ارزان بود. باید بخشی از سرمایههایی که در فلسطین و غزّه کردیم، در آذربایجان میکردیم. به تعبیر آیة اﷲ موسوی اردبیلی، ما آذربایجان را دودستی تقدیم آمریکا و غرب کردیم. آمریکا برای نفوذ در این کشور، خیلی مشکلات داشت، ولی همۀ مشکلاتش را حل کرد. زمینه برای من هموار بود، ولی ما نتوانستیم استفاده بکنیم.»
با سخنرانی امام خمینی در روز 12 بهمن 1357 و واگذاری امور کشور به دولت موقّت، این عقیده و نظر امام که روحانیت در امور اجرایی حکومت نقشی نخواهند داشت، جامه عمل پوشید. اما پس از مدتی و در همان سالهای اوّلیه انقلاب، امام از این نظر خود برگشت:
«به ایشان گفتند که در مشروطیت، امور در دست روحانیت افتاد، ولی بعد کار را به دست دیگران دادند. لذا آخرش به عصر پهلوی ختم شد. من معتقدم ما صدمه دیدیم. پیغمبر اکرم (ص) هم در صدر اسلام صدمه دید. نبوت پیغمبر مگر چند سال طول کشید؟ مگر در 10 و 20 یا 30 سال میتوان افکار را تغییر داد؟ انقلاب ما زود به نتیجه رسید. فرصت آگاهسازی مردم را نداشتیم. هر کسی آمد، پست و مقام گرفت. در صدر اسلام وقتی رسول خدا (ص) رحلت میکند، بحرانی پیش میآید. به دست چه کسانی؟ همان کسانی که شب و روز با پیغمبر بودند. چون عدۀ کمی تربیت شده بودند.»[171]
این مشکلات و کمبود نیروهای متعهد و انقلابی، باعث شد که امام خمینی به رغم میل باطنی خود، به روحانیت اجازه بدهد که در امور اجرایی کشور دخالت کنند. آیة اﷲ موسوی اردبیلی نیز در شمار کسانی بود که ورود روحانیان را در امور اجرایی به نفع آنان نمیدانست؛ اگرچه ایشان سپس از رأی خود برگشتند. فرزند ایشان، حجة الاسلام سیّد علی موسوی میگوید: «مرحوم والد، نسبت به نقش روحانیون در جامعه نظر خاصی داشتند؛ خصوصاً آنهایی که در کارهای سیاسی دخالت میکنند. یکیدو نمونه را عرض میکنم: در زمان انتخابات ریاستجمهوری، حزب جمهوری تصمیم گرفت که آقای بهشتی را کاندیدای ریاستجمهوری کند و تنها مخالف، من بودم و دلیل هم میآوردم که امام در پاریس صحبت کرده و به مردم گفته است که ما میآییم و سپس میرویم قم، خودتان مملکت را اداره کنید؛ حالا میگوییم که نه، ما به قم که نمیرویم هیچ، همۀ کارها را هم خودمان میخواهیم اِشغال کنیم. این درست نیست. بقیۀ رفقا مخالف من بودند؛ مخصوصاً آقای هاشمی. بعد قرار شد برویم قم و از امام بپرسیم. آن موقع امام در قم بود. سوار ماشین شدیم و همراه آقایان بهشتی، هاشمی و باهنر آمدیم خدمت امام. از تهران تا قم هم با هم بحث کردیم. شب رسیدیم قم و رفتیم خانۀ امام. وقت نماز بود. نماز را خواندیم. بعد که گفتند بفرمایید داخل. من گفتم من نمیآیم. همینجا مینشینم. گفتند چرا؟ گفتم برای اینکه تنها مخالف در این جمع، من هستم و اگر بیایم آنجا ابراز مخالفت کنم و ایشان هم حرف من را تأیید کند، شما میاندازید گردن من، که تو کار را خراب کردی. شما بروید حرفهایتان را بگویید، در ضمن اگر صلاح دانستید نظر من را هم بگویید. آقای بهشتی گفت من هم نمیآیم؛ چون بحث راجع به خود من است. اینکه بیایم آنجا بنشینم صحبت کنم، مناسب نیست. من و مرحوم بهشتی نشستیم در بیرونی و با هم صحبت کردیم. این آقایان هم رفتند پیش امام و بعد از مدتی آمدند. وقتی آمدند، من اصلاً از آنها نپرسیدم که چه شد. آقای هاشمی به من گفت چرا نمیپرسید چه شد؟ گفتم پرسیدن ندارد؛ لابد امام حرف اکثریت را پذیرفتهاند. گفت نه، اتفاقاً حرف اقلیت را پذیرفتند. امام گفت رئیسجمهور نباید آخوند باشد.»
بعد از حوادث مربوط به حزب خلق مسلمان و آیة اﷲ شریعتمداری، فضای سیاسی کشور ناآرام شد و زمینهای برای افراطگرایی و تندروی فراهم آمد. از جمله افراطها و تندرویها در این زمان حکم دادستانی انقلاب قم بود که طبق آن، میخواستند آیة اﷲ شریعتمداری را در سطح شهر بگردانند و...
«این حکم مشمئزکننده، چنان زشت و کریه بود که وقتی خبرش به امام خمینی رسید، از شدت عصبانیت دچار ناراحتی قلبی شدند. سیّد احمد آقا با من تماس گرفت و ضمن شرح ماجرا خواست به هر نحوی که شده است، مانع اجرای این حکم بشود. هرچند ریاست شورای عالی قضائی بر عهدۀ من بود، اما ساختار شورای عالی قضائی در آن زمان، با ساختار و اختیارات قوّۀ قضائیۀ اکنون فرق داشت. به همین دلیل، من از این حکم خبر نداشتم و از طریق دفتر امام خبردار شدم...[172] وقتی خبر را شنیدم بهشدت عصبانی شدم و سریع با دادستانی انقلابِ قم تماس گرفتم. شب از نیمه گذشته بود. نتوانستم تلفن منزل دادستان قم را پیدا کنم. با یکی از بستگانم که در قم سکونت داشت، تماس گرفتم و از او خواستم تا هر طور شده است، شمارهتلفن منزل دادستان انقلاب قم را برای من پیدا کند. شمارهتلفن را یافت و به من داد. با دادستان انقلاب قم تماس گرفتم و او را بهشدت به باد انتقاد و مؤاخذه گرفتم و از او خواستم سریع این حکم را لغو کند؛ ولی او چون اختیارات خود را فارغ از حیطۀ مسئولیت و نظارت من میدانست، زیر بار حرفهای من نرفت و در جواب گفت: هیچ فرقی بین آقای شریعتمداری و بقّال سر کوچه نیست. هر حکمی که ممکن است برای بقّال سر کوچه به اجرا درآید، باید در مورد آقای شریعتمداری هم به اجرا درآورد. وقتی دیدم با توجیهات شرعی و عرفی و نصیحت و مؤاخذه نمیتوانم او را از تصمیم خود منصرف کنم، با خشم و عصبانیت، سر او فریاد کشیدم و گفتم به خداوند احد و واحد قسم، اگر فردا بخواهی این حکم شرمآور را اجرا کنی، خودم به قم میآیم و همان رفتاری را که میخواهی با آقای شریعتمداری بکنی، با تو میکنم. این تهدید کارساز افتاد و او از حکم خود عقب نشست.»
تشکیل حزب جمهوری اسلامی از آرزوهای آقایان بهشتی، هاشمی رفسنجانی، باهنر و موسوی اردبیلی در سالهای دهۀ 50 بود. این آرزو پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با پیوستن آیة اﷲ خامنهای تحقق یافت.[173] اما در ادامۀ راه و در حالی که مدت زیادی از فعالیتهای آن سپری نشده بود، برخی پیشامدها موجب شد که آیة اﷲ موسوی اردبیلی، از حزب کناره بگیرد.
«زمانیکه طبق قانون اساسی قرار شد اوّلین دوره انتخابات ریاست جمهوری برگزار گردد، اعضای حزب جمهوری اسلامی تصمیم به حضور فعّال در این عرصه و معرفی کاندیدای مورد حمایت حزب گرفتند. در همان جلسات اوّلیۀ بررسی موضوع، اکثر اعضای تأثیرگذار و محوری حزب به کاندیداتوری آقای بهشتی رأی دادند؛ اما من به دلایل مختلف، موافق نبودم. با توجه به ارتباط بسیار نزدیک و صمیمی من با آقای بهشتی، مخالفت من تعجب اعضا را برانگیخت. من با اشاره به صلاحیتهای آقای بهشتی و مدیریت قوی آقای بهشتی، دلیل مخالفت خود را تضاد این تصمیم با گفتههای امام خمینی در خصوص دوری گزیدن روحانیون از امور اجراییِ حکومت عنوان کردم. معتقد بودم اگر بهشتی کاندیدای ریاست جمهوری بشود، نقض فرمایش امام است و مردم را بدبین میکند. اما دوستان استدلال من را نپذیرفتند. قرار شد که اعضای حزب (بهشتی، خامنهای، هاشمی رفسنجانی، باهنر و من) در قم خدمت امام برسیم و از ایشان استفسار کنیم. با یک ماشین سیمرغ راهی قم شدیم. بعد از اینکه به قم رسیدیم من گفتم شما بروید پیش امام، اما من همینجا مینشینم تا شما برگردید؛ چون مخالف جمع، من هستم و نمیخواهم مخالفتهای من نزد امام شائبهای به وجود آورد. من در حرم ماندم و بقیه راهی محل اقامت امام شدند. وقتی برگشتند، معلوم شد که امام نظر آنها را نپذیرفته است. بعد از این قضیه، اعضای شورای مرکزی دنبال گزینۀ دیگری برای ریاست جمهوری بودند[174] که با توجه به روحیۀ تکروی و تحمیل نظر برخی از اعضا، من دیگر حضور در تشکیلات حزب را صلاح ندانسته و به رغم اصرار دوستان، برای همیشه از حزب جمهوری اسلامی کناره گرفتم.»
آیة اﷲ هاشمی رفسنجانی نیز میگوید: «ما پیش از پیروزی به فکر تأسیس حزب بودیم، اما امام اجازه نمیدادند. یکبار آقای مطهری را فرستادیم پاریس که اجازه بگیرند، امام اجازه ندادند. وقتی در بغداد بودند، آقا سیّد حسن خرمآبادی را فرستادیم، اجازه ندادند. ما آمادگی داشتیم. آییننامه و اساسنامه هم نوشته بودیم. سی نفر عضو شورای مرکزی هم مشخص بودند. امام اجازه نمیدادند. امام که آمدند، سهچهار روز اوّل، وقتی میخواستیم دولت تشکیل بدهیم، ما که حزبی نداشتیم، آدمهای مشخصی هم نداشتیم برای پستهای دولتی؛ لذا ترجیح داده شد از آقای مهندس بازرگان استفاده شود. او حزب داشت؛ حزب نهضت آزادی. افراد جبهۀ ملی هم بودند، در شورای انقلاب هم بودند، در جاهای دیگر هم بودند. دوسه روز بعد از پیروزی، وقتی دولت تأسیس شد، من رفتم پیش امام، گفتم شما هنوز اجازه ندادید ولی حالا معلوم شد بدون حزب نمیشود کشور را اداره کرد. همۀ جریانها تشکیلات دارند، ولی نیروهای اصلی انقلاب تشکیلات ندارند؛ اجازه بدهید این حزب را شروع کنیم. ایشان موافقت کردند. فرمودند: آن موقع اگر حزب تشکیل میدادید، رژیم شما را پیدا میکرد و همۀ افراد را میبرد و ضربه میزد، ولی حالا خطری ندارد، بروید حزب تشکیل بدهید. کمک مالی هم کردند. وقتی ایشان اجازه دادند، با همان شورای مرکزی که پیشبینی کرده بودیم، حزب را تشکیل دادیم. ابتدا پنج نفر بودیم: آقای موسوی، آقای بهشتی، من، آقای باهنر و آقای خامنهای. اما آقای مطهری شرکت نکردند. پنج نفری رفتیم حزب را تشکیل دادیم. پنج نفرمان شدیم شورای فقها. حزب هم شورای نگهبان داشت. همهچیز را باید ما تأیید میکردیم؛ یعنی حق وتو داشتیم. هر چیزی اگر از لحاظ شرعی اشکال داشت ما وتو میکردیم. تقریباً شورای نگهبانِ حزب بودیم. مواضع حزب را هم ما پنج نفر نوشتیم. کتابچهای هست؛ از ما پنج نفر هر کسی یک موضوع را بحث میکرد، وقتی همۀ پنج نفر تأیید میکردیم، تصویب میشد که بعد شد مواضع حزب. آقای بهشتی در جلسات نوعی مدیریت داشتند؛ یعنی این ویژگی را ایشان داشتند. بدیهی است در بحثها هر کس نظرش را میگفت، مباحثه میشد، مجادله میشد؛ آقای موسوی هم مثل دیگران؛ منتها معمولاً آقای موسوی جزو افرادی بودند که خیلی سرسختی نمیکردند. نکاتشان را میگفتند و نظرشان را میدادند. بعضی خیلی پافشاری میکردند؛ اما ایشان در کارهای دیگر هم اهل گفتوگو و مدارا بودند. ایشان مرد آسانِ جلسه بود.»
آقای جلال رفیع در مصاحبهای میگوید: «در سال 58، نخستین دورۀ انتخابات ریاست جمهوری در پیش بود[175] و داوطلبان حدود صد نفر بودند که از بین آنها چند نفر شهرت داشتند (سیّد ابوالحسن بنیصدر، صادق قطبزاده، احمد مدنی، جلالالدین فارسی،[176] حسن حبیبی، کاظم سامی، داریوش فروهر و ابراهیم میرزایی[177]). بقیه ناشناخته بودند. من آن روزها در روزنامۀ کیهان کار میکردم و بچههای کیهان به یکی از نامزدها گرایش داشتند؛ ولی توافق کردیم و گفتیم که چون روزنامهها خصوصی نیست و متعلق به عموم مردم ایران است، ما نیز ضمن اینکه عقیدۀ خودمان را داریم، باید امکان تبلیغ را برای همه نامزدهایی که صلاحیت آنها تأیید شده است، فراهم کنیم. بنابراین، هر روز یکی از نامزدها را دعوت میکردیم تا برای ارائۀ دیدگاهها و نظراتِ خود به روزنامه کیهان بیاید و فردایش گزارشِ آن را در روزنامه چاپ میکردیم. آن سال، روزنامۀ جمهوری اسلامی تازه راه افتاده بود و اگرچه از دیگر نامزدها هم مطالبی را منتشر میکرد، ولی حامی نامزد حزب جمهوری اسلامی بود. در ایام انتخابات، روزی در تحریریۀ روزنامه نشسته بودم که تلفن زنگ زد و به من گفتند که آیة اﷲ موسوی اردبیلی در یکی از ساختمانهای بنیاد مستضعفان، میخواهد تو را ببیند. ظاهراً کار فوری دارند. وقتی همکاران شنیدند که ایشان با من کار دارند، گفتند آیة اﷲ موسوی لابد به تو خواهد گفت که روزنامه از نامزد حزب جمهوری حمایت کند. به بنیاد مستضعفان در تقاطع خیابان حافظ و کریمخان رفتم. به مسئول دفتر گفتم با آیة اﷲ موسوی وعدۀ دیدار دارم. گفتند بله منتظر شما هستند. رفتم داخل و دیدم یک نفر هم آنجا نشسته است. بعد از سلام و علیک، به من گفتند که روزنامۀ کیهان مثل روزنامه اطلاعات، نه خصوصی است و نه دولتی؛ بلکه مردمی است. مبادا آن را در خدمت حزب و نهاد و جریانِ خاصی قرار دهید. تمام نامزدهایی را که قانون به رسمیت شناخته و به آنها اجازه فعالیت داده است، به آنها در روزنامه سهم تبلیغات بدهید. این حرفها را که از ایشان شنیدم، هم خیلی تعجب کردم و هم خیلی خوشحال شدم. خدمتشان عرض کردم: مگر شما در حزب جمهوری اسلامی نیستید؟ گفتند: آن بحث دیگری است. امکانات روزنامه باید در اختیار همۀ نامزدها باشد. من از فرصت استفاده کردم و نام دو نامزد را آوردم و گفتم: به نظر شما کدامیک از اینها رئیس جمهور خواهد شد یا برای تصاحبِ این سِمت واجد الشّرایط است؟ یکی از این نامزدها بنیصدر بود. آیة اﷲ موسوی به من گفتند: از این دو نفر، هر کدام رئیس جمهور شوند، فاجعه است. من باز هم تعجب کردم. گفتم ما بهویژه تازهواردهای کیهان از نامزدی خاص حمایت میکنیم. البته حساب روزنامه جداست. ایشان گفتند نظر من این است و الزامی هم برای شما نمیآورد... این رفتار ایشان برای ما درس بزرگی بود. قانون را باید مراعات کرد؛ چه به نفع ما باشد و چه نباشد. من از اینکه پیش دوستان روزنامه روسفید شده بودم، خدا را شکر کردم. به دوستان هم گفتم که سابقۀ آشنایی من با ایشان به قبل از انقلاب برمیگردد و با روحیۀ آزاداندیشی ایشان، آشنایی دارم.»
حجة الاسلام مسیح مهاجری نیز میگوید: «خاطرهای برایتان بگویم از آزادگی آقای موسوی اردبیلی که بسیار جالب است. ایشان عضو مؤسّس حزب بودند. حزب میخواست آقای جلالالدین فارسی را برای ریاستجمهوری کاندیدا کند. ایشان مخالفت کردند. گفتند این درست نیست و از همانجا حزب را رها کردند و رفتند. بدین ترتیب آقای موسوی اردبیلی با اینکه عضو مؤسّس حزب جمهوری اسلامی بودند، کمتر از دو سال در حزب ماندند. این نشانۀ فضیلت و آزاداندیشی و حریّت در وجود ایشان است. وقتی چیزی را قبول نداشتند، دیگر خودشان را درگیر نمیکردند. با اینکه آقایان بهشتی و خامنهای و هاشمی، آقای جلالالدین فارسی را قبول داشتند، ولی ایشان طبق نظر و اصول خود عمل کردند، اهل سازش بر سر اصول نبودند. اینها نشاندهندۀ این است که آیة اﷲ موسوی اردبیلی، انسان آزادهای بود. در دورههای بعد نیز همیشه مواضع خودشان را با آزاداندیشی کامل اعلام میکنند. ملاحظهکاری خاصِ خیلیها را ندارند. این خصوصیت در وجود آقای موسوی اردبیلی بود که آقای بهشتی ایشان را برای دادستانی کل کشور به امام پیشنهاد کردند، نه به دلیل حزبی بودن.»
همو میافزاید: «حزب جمهوری اسلامی به خواست امام در سال 66 فعالیتش را متوقف کرد و آیة اﷲ موسوی اردبیلی خیلی زودتر از حزب کنار رفته بود. در این زمینه حرف آشکاری نزدند؛ اما نکتۀ اصلی که ما متوجه شدیم و از آنجا این قضیه شروع شد، نوع برخورد حزب با کاندیداتوری آقای جلالالدین فارسی برای ریاستجمهوری بود. بعضی از آقایان، آقای فارسی را در میان جمعیت، جلو دوربین، دستش را بالا بردند و با تعبیرات خیلی غلیظی ایشان را به عنوان رئیسجمهور معرفی کردند.
این روش را آیة اﷲ موسوی اردبیلی نپسندید. طبق معمول بحث و جدل نکردند؛ اما دیگر به جلسات حزب هم نیامدند. من آن زمان این ایراد را موجّه نمیدانستم؛ اما اکنون اعتراف میکنم که حق با ایشان بود. ایشان بهتر و زودتر از ما فهمیدند و مماشات هم نکردند؛ چون مدتی بعد، ما دیدیم که آقای جلالالدین فارسی، آنکسی نبود که آقایان مطرحش میکردند و به نظرم به نفع حزب و نظام بود که آقای جلالالدین فارسی رئیسجمهور نشد.»
یکی از خطبای نماز جمعۀ تهران، آیة اﷲ سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی بود. ایشان چهارمین امام جمعۀ تهران و نخستین امام جمعۀ موقت تهران بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی امام خمینی بارها از آقای اردبیلی خواسته بودند تا امامت نمازجمعه تهران را عهدهدار شود اما او هربار به بهانۀ کثرت اشتغالات و مسئولیتهایی که بر دوش خود داشت، از قبول این امر عذر میخواست، تا اینکه در فروردین 1359 هنگامیکه مشغول بازدید از استان خوزستان بود، امام خمینی با او تماس گرفت و فرمود: نماز جمعه این هفتۀ تهران را باید حتماً شما برگزار کنید. او نیز سفر خود را ناتمام گذاشت و به تهران آمد. بنابراین اوّلین نماز جمعۀ تهران به امامت آقای موسوی اردبیلی در تاریخ 24 بهمن 1359 برگزار شد و آخرین آن در سوم دیماه 1372 بود. وی در این فاصله، حدود 100 نمازجمعه در تهران اقامه کرد. آیة اﷲ هاشمی رفسنجانی در خاطرات سال 65 خود مینویسد: «به آیة اﷲ خامنهای تلفنی گفتم که نماز جمعۀ آینده را اقامه کنند. قرار گذاشتیم در سال، بیست هفته ایشان و بیست هفته من و هشت هفته آیة اﷲ موسوی اردبیلی و چهار هفته آقای امامی کاشانی اقامه نمایند.»[178]
حجة الاسلام مسیج مهاجری دربارۀ خطبههای نمازجمعۀ ایشان میگوید:
«اوّلین ویژگی نماز جمعۀ آیة اﷲ موسوی اردبیلی را از زبان خودشان میگویم و آن اینکه هر وقت ایشان نماز جمعه میخواندند باران میآمد! خودشان به شوخی میگفتند: نصیب ما این است که هر وقت نماز جمعه میخوانیم باران میآید. دوسه ویژگی در آیة اﷲ موسوی اردبیلی همیشه بوده است که اینها در خطبههای نماز جمعۀ ایشان هم بود: یکی اینکه ایشان آدم صریح و آزادهای است و ملاحظهکار نیست و آن حرفی را که باید بزند، میزند. این ویژگی خوبی است در یک روحانی، بهخصوص وقتی مسئول باشد. این ویژگی را ایشان داشتند و الان هم دارند. مصالح سر جای خودش، ولی ملاحظهکاری و محافظهکاری هم اندازهای دارد. در نماز جمعه همین روش را داشتند. این از ویژگیهای آقای موسوی اردبیلی است که تا مجبور نشود، سیاسیکاری نمیکند. دیگر اینکه ایشان مسئولیتی سنگین و مهم در کشور داشت. از مدیران ارشد نظام بودند. از اوّل انقلاب و قبل از پیروزی انقلاب در شورای انقلاب و در مبارزات تشریف داشتند و از یاران امام به شمار میآمدند. بعد از شهید بهشتی هم که رئیس یکی از قوای اصلی کشور شدند. علاوه بر اینها در جلسات سران همیشه حضور داشتند. اگر عکسهای آن دوره را نگاه کنید، چند نفر را معمولاً در کنار امام میبینید. آیة اﷲ بهشتی، آیة اﷲ موسوی اردبیلی، آیة اﷲ خامنهای و آیة اﷲ هاشمی رفسنجانی در این عکسها عموماً حضور دارند. در عکسهای دستهجمعیِ جلسات امام، چند نفر دیگر را هم بهتناسب، میبینید، مانند وزیر اطلاعات و وزیر خارجه. در اکثر عکسهای دستهجمعی با امام، آقای موسوی اردبیلی هم هستند. یعنی آقای موسوی اردبیلی در بالاترین سطح اطلاعاتی، امنیتی و مدیریتی کشور بودند، از همۀ جریانات داخلی و خارجی اطلاع داشتند. کسی که با مسائل پشتپرده آشنا است، وقتی خطبه میخواند، سخنرانی و نماز جمعه را اداره میکند، باید چیزهایی را برای گفتن در نظر بگیرد که برای جامعه لازم و مفید است و باید بیان شود. انتخابهای ایشان برای موضوع خطبهها این ویژگی مهم را داشت. ویژگی سوم، این است که ایشان از علمای بزرگ و مورد اعتماد امام بودند. امام جمعه باید این خصوصیت را داشته باشد. نماز جمعه جایی است که هم باید سیاستهای نظام در آن تشریح و آیندهنگری شود، و هم مسائل فکری و علمی و اخلاقی و اجتماعی جامعه برای مردم توضیح داده شود. امام جمعه باید هر دو خصوصیت را داشته باشد. خصوصیت اوّل دربارۀ مسائل جامعه و سیاست و حکومت، که ایشان در آن مقام، این ویژگی و توانایی را داشتند، خصوصیت دوم علم است که سطح بالای علمی و فقاهتی ایشان بر همه محرز بود. انتخابهای امام را که میبینید، همینطور بودند. در تهران کسانی که برای نماز از طرف امام در نظر گرفته شدند، آیة اﷲ طالقانی، آیة اﷲ منتظری، آیة اﷲ خامنهای، آیة اﷲ هاشمی رفسنجانی، آیة اﷲ موسوی اردبیلی، آیة اﷲ مهدوی کنی، همه این ویژگیها را داشتند. ویژگی دیگری که خطیب جمعه باید داشته باشد، محبوبیت در میان مردم است. ممکن است خطیبی، باسواد باشد و تقوا هم داشته باشد، ولی به هر دلیلی در میان مردم جایگاهی نداشته باشد. چنین خطیبی باعث کساد نماز جمعه میشود. همۀ کسانی که امام برای نماز جمعۀ تهران انتخاب کردند، این گونه بودند؛ از جمله آیة اﷲ موسوی اردبیلی. ایشان، هم خطیبی توانا بود و هم فقیهی دانا و هم سیاستمداری آشنا به مسائل و مصالح کشور و هم در میان مردم محبوبیت داشت. امام هم چون مقید بودند که خطبههای تهران را بشنوند، معمولاً نظارت داشتند.»
پس از گذشت 1400 سال از حادثۀ عاشورا، برای شیعیان و دوستداران اهل بیت پیامبر(ص) که به سرزمین شام سفر میکردند، دیدن ضریح محقّر و مظلومانۀ دختر سه سالۀ امام حسین(ع)، حضرت رقیه (س) در محلۀ حمیدیۀ دمشق، بسیار جانکاه و دلخراش بود. از همین رو، آیة اﷲ حاج شیخ نصراﷲ زنجانی به نمایندگی از سوی برخی مراجع و بزرگان حوزۀ علمیۀ نجف و قم، کمر همت بست که این بنا را بازسازی کند. آیة اﷲ زنجانی، به سوریه آمد و در شهر دمشق مستقر گردید و در زمانی کوتاه زمینها و املاک اطراف حرم حضرت رقیه (س) را خریداری کرد؛ اما هنگام شروع کار، با مخالفت دولت سوریه مواجه شد. بهانۀ دولت، حفظ بافت سنّتی شهر بود. در سفر آیة اﷲ موسوی اردبیلی به دمشق در آذر 1363، وی توانست رئیس جمهور وقت سوریه (حافظ اسد) را متقاعد کند که ساختوساز حرم حضرت رقیه ادامه یابد.
«به حافظ اسد گفتم: جناب آقای رئیس جمهور! همان گونه که مطلع هستید، املاک مجاور حرم آن حضرت، خریداری شده و فقط منتظر مجوز دولت شما جهت شروع بازسازی است. تقاضای ما این است که با این طرح موافقت کنید و اجازه دهید حرم آن حضرت را توسعه دهیم. حافظ اسد در همان جلسه وزیر اوقاف سوریه را احضار کرد و از او خواست که با مقامات ایرانی در بازسازی حرم مطهر حضرت رقیه همکاری کند و تمام مجوزهای لازم داده شود.» بعد از دستور ویژۀ رئیس جمهور سوریه، آقای موسوی اردبیلی برای اجرایی کردن طرح و پیشگیری از موانع پیشبینینشده، در همان سفر، کلنگ بازسازی و توسعۀ حرم مطهر را به زمین زد و بدین ترتیب، مانعی بزرگ که نوسازی حرم حضرت رقیه را به تأخیر انداخته بود، مرتفع شد. ایشان، پس از مراجعت به ایران نیز در جهت تأمین منابع مالی طرح مذکور کوشید. همچنین موانع قانونی نقل و انتقال پول و مصالح را به سوریه برداشت. سرانجام پس از چند سال، حرم مطهر حضرت رقیه (س) به شکلی زیبا توسعه یافت و اکنون پذیرای محبّان و دوستداران اهل بیت پیامبر (ص) است.
جامعۀ روحانیت مبارز به عنوان یک تشکیلات سیاسی (بیرون از قالب احزاب) پیش از پیروزی انقلاب اسلامی شکل گرفت و هدف آن، ایجاد هماهنگی بیشتر در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی روحانیون بود.[179] با پیروزی انقلاب، این تشکّل به صورت رسمی و با حضور افرادی چون آیة اﷲ هاشمی رفسنجانی، شهید محلاتی، آیة اﷲ مهدوی کنی، دکتر باهنر، آیة اﷲ خامنهای، آیة اﷲ موسوی اردبیلی و چند تن دیگر، وارد عرصه سیاست شد؛ اگرچه حزب جمهوری اسلامی، به دلیل گستردگی اعضا و طرفداران و عملکرد تشکیلاتی، جامعۀ روحانیت مبارز را به حاشیه برد. جامعۀ روحانیت مبارز بعد از انحلال حزب جمهوری اسلامی در سال 1366، توانست به صورت فعّالتر در عرصۀ سیاست فعالیت و اثرگذاری کند و به یکی از بازیگران اصلی در میدان سیاسی کشور تبدیل شود؛ اما در همین دوران رونق، آیة اﷲ موسوی اردبیلی از آن نیز کناره گرفت.
«نگاه من از ابتدا به جنبههای وحدتبخش فعالیتهای سیاسی جامعۀ روحانیت مبارز بود و از همان ابتدای شکلگیری آن نیز مصمّم بودم که حضوری فعّال در آن داشته باشم؛ اما زمانیکه مسئلۀ انشعاب پیش آمد، دیگر حضور در جامعه روحانیت مبارز را و همکاری با مجمع روحانیون مبارز را صلاح ندانستم. انشعابیونِ (مجمع روحانیون مبارز) از حمایت ضمنی مرحوم سیّد احمد آقا خمینی برخوردار بودند و همچنین به توصیۀ او از من خواستند که در رأس تشکّل جدید باشم؛ اما من این پیشنهاد را نپذیرفتم.»
حجة الاسلام سیّد علی موسوی اردبیلی در این باره میگوید:
«آقا میگفتند: دعواها که بالا گرفت، تصمیم بر این شد که یک گروه جدا شود و برای خودش ساز مستقل بزند. آمدند سراغ من که لیدریِ این جریان را به عهده بگیرم؛ ولی هرکاری کردند، من نپذیرفتم. گفتم من نیستم. به هر حال منشعب شدند. به محض اینکه منشعب شدند، من از جامعۀ روحانیت مبارز هم استعفا دادم. چون دیگر بودن در هر گروه، به معنای جبههگیری در مقابل گروه دیگر بود و من اهل این جبههبندیها نبودم. وقتی روحانیت، دو دسته شد، دیگر روحانیت نیست؛ دو حزب است. ظاهراً آقای هاشمی در مصاحبهای با روزنامهها گفته بود این گروه منشعب، فلان و بهمان هستند و اصل و اساس کار، جامعۀ روحانیت مبارز است و آنها هستند که نمایندۀ جریان اصلی روحانیت در کشورند و... بعد هم شروع کرده بود به شمردن مؤسّسین جامعۀ روحانیت که جامعۀ روحانیت را اینها تأسیس کردند؛ از جمله اسم من را آورده بود. فردای آن روز، یک اطلاعیه دادم به روزنامۀ اطلاعات (شاید هم روزنامۀ دیگری بود). در آن اطلاعیه گفتم بله، درست است، من جزو مؤسّسان اوّلیۀ جامعۀ روحانیت مبارز بودم؛ اما هنگامی داخل این تشکّل بودم که همۀ روحانیون، صف واحده بودند و برای مردم سِمت پدری داشتند؛ اگر قرار بر تحزّب باشد و هر کس طرف گروهی برود و هر کس برای خودش یک کاری بکند، من نه در این گروه هستم و نه در آن گروه؛ نه جزو جامعۀ روحانیت هستم و نه جزو مجمع روحانیون. بدین ترتیب استعفا دادم و از جامعۀ روحانیت هم بیرون آمدم. بعد آقای هاشمی جوابی داد که چندان مناسب نبود.»
به اعتقاد آیة اﷲ موسوی اردبیلی، در ماجراهایی که به عزل آیة اﷲ منتظری از قائم مقام رهبری انجامید، افراط و تفریطهایی صورت گرفت و همین مسئله سبب شد که تبعات زیادی به همراه داشته باشد.
«قبل از اینکه جریان عزل قائم مقام رهبری پیش بیاید، من با توجه به ارتباطی که با دفتر امام داشتم، شاهد برخی رفت و آمدها و حرفها و حدیثها دربارۀ آقای منتظری بودم. از سوی دیگر در دفتر آقای منتظری نیز با حضور افرادی چون سیّد هادی هاشمی، اصلاً فضای مناسبی وجود نداشت. وقتی من این دو فضا را علیه هم دیدم، روزی به دفتر آقای منتظری رفتم و ضمن مؤاخذۀ سیّد هادی به خاطر حضور مداوم در آنجا، از آقای منتظری خواستم از دفتر خود بیشتر مراقبت کند. ضمناً به ایشان این نکته را گفتم که عدهای در دفتر امام علیه شما فعالیتهایی دارند؛ اما ایشان به این توصیه خیرخواهانۀ من توجهی نکردند. امام نیز چند روز بعد در این باره از من سؤال کردند. به هر حال میشود گفت که در هر دو طرف، تندروی و افراط و تفریطهایی وجود داشت.»
مسئولیت سنگین ریاست دیوان عالی کشور و مشکلات قضائی کشور، مانع حضور آیة اﷲ موسوی اردبیلی در جبهههای جنگ نشد. ایشان در هشت سال دفاع مقدس، به طور متناوب در جبهههای جنوب و غرب کشور حضور مییافت. همچنین مقام قضائی ایشان، اقتضا میکرد که در جریان تصمیمات سرنوشتساز داخلی و خارجیِ کشور، از جمله قطعنامۀ 598 باشد.
«دوسه شبْ پیش از پذیرش قطعنامه، همراه آقای خامنهای، آقای هاشمی، آقای موسوی (نخست وزیر) رفتیم به دیدن امام. آن روزها صدام فاو را گرفته بود و اوضاع ما یک قدری آشفته شده بود. یادم است که آن شب من مریض بودم. آقایان گفتند شما هم باید بیایید. رفتیم خدمت حضرت امام و گزارشی از جنگ داده شد. آن کسی که بیشتر از همه به جبهه میرفت، آقای هاشمی بود. لذا گزارش را ایشان داد. تنها کسی که حرف نمیزد، من بودم؛ چون مریض بودم. نظر ما این بود که با وضعی که الان داریم، باید قطعنامه را قبول کنیم. امام خیلی صریح و قاطع گفت: نه. آن روزها صدام تهران را موشکباران میکرد. نزدیک خانۀ امام (ره) هم پناهگاهی درست شده بود. به امام (ره) گفتیم: شما چرا از پناهگاه استفاده نمیکنید؟ گفت: چون همه پناهگاه ندارند. گفتیم: پس ما هم نمیرویم. گفت: شما بروید. به من کار نداشته باشید. آن شب به همینجا ختم شد. برخاستیم و آمدیم. من هم بیماریام کمکم بهتر شد. باز که دور هم جمع شدیم، صحبت شد که برویم پیش امام، شاید نظرش برگشته باشد. من هم جزو طرفداران رفتنِ پیش امام بودم. یکی از دوستان به من اعتراض کرد که شما آن شب یک کلمه هم حرف نزدید. الان اصرار میکنید که برویم پیش امام، اما آنجا یک کلمه حرف نمیزنید. گفتم مریض بودم. بالأخره قرار شد برویم پیش امام. امام نماز را در خانه میخواند، ما که رفتیم، امام نمازشان را خوانده بودند. امام میدانست که ما برای چه آمدهایم. باز هم کمی دربارۀ استفاده از پناهگاه گفتوگو شد. امام گفت: هر روز، این همه جوانها در جبهه کشته میشوند. ما هم کشته شویم. من گفتم: شما بهترین صورت را میفرمایید؛ چون اگر الان موشکی بیندازند که ما کشته شویم، نهایت این است که 10 سال جلوتر مردهایم، ولی دربارۀ ما خواهند گفت که اینها مثل حضرت اباعبداﷲ قیام کردند، زورشان نرسید، کشته شدند. لذا هر یکی از ما بعد از کشته شدن یک امامزاده میشویم و مردم را خدا نجات میدهد. این بهترین صورت است. اما بدتر از این صورت هم هست. اگر اینها بیایند استان خوزستان و کرمانشاه را بگیرند، نان مردم قطع میشود؛ ولو اینکه ما را هم نکشند. آنوقت نمیتوانیم جواب مردم را بدهیم. امام فرمود: پیشنهاد شما چیست؟ آقای هاشمی که در آن وقت فرمانده جنگ هم بود گفت: من قطعنامه را قبول میکنم؛ حتی اگر مردم بر سرم بریزند، منتهی دیگران هم به من کمک کنند. اوّل قرار شد که ایشان قطعنامه را قبول کند و ما هم همگی آن را تأیید کنیم و اگر بحرانی درست شد، امام به کمک ما بیاید. بحث به اینجا رسید و آن شب تمام شد. تا آمدیم خانه، قبل از آنکه بخواهیم، احمدآقا زنگ زد و گفت که امام میگوید: فعلاً دست نگه دارند تا من بگویم که چهکار کنید. ما فردا صبح منتظر بودیم که امام (ره) آخرین فکرش را بگوید. مثل اینکه امام (ره) فکر کرده بود که این کار یک نفر، دو یا پنج نفر نیست. امام (ره) گفت: من میپذیرم و اطلاعیه را هم خودم میدهم. شما افراد و ائمۀ جمعه را جمع کنید، اوّل به آنها بگویم، بعداً اطلاعیه را میدهم. امام اطلاعیه را که نوشت، به سه قوه فرستاد که نظرشان را بگویند. نمیدانم تغییراتی کرد یا نه. ولی قطعنامه اینطور قبول شد.»[180]
1. از اعضای نخستین شورای انقلاب.
2. نمایندۀ امام در اعلام تغییر نظام سلطنتی ایران به نظام جمهوری اسلامی از طریق صداوسیما.
3. عضو مجلس خبرگان قانون اساسی کشور.
4. دادستان کل کشور.
5. نمایندۀ امام در رسیدگی به غائلۀ 14 اسفند.
6. رئیس دیوان عالی کشور و رئیس شورای عالی قضائی پس از شهادت دکتر بهشتی.
7. نماینده امام جهت رسیدگی به امور بنیاد مستضعفان.
8. رئیس کمسیون رسیدگی به اختلاف رئیس جمهور و رئیس قوّه قضائیه و رئیس مجلس شورای اسلامی، و نیز نمایندۀ امام در این کمسیون.
9. نماینده و رئیس کمسیون رسیدگی به مسئلۀ شکنجه در زندانها.
10. عضو شورای ریاست جمهوری، پس از شهادت محمّدعلی رجایی.
11. عضو شورای رؤسای سه قوه.
12. عضو مجلس خبرگان رهبری.
13. عضو شورای انقلاب فرهنگی.
14. عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام در دورۀ امام.
15. عضو شورای بازنگریِ قانون اساسی.
16. نمایندۀ امام در امور سیلزدگان سیستان و بلوچستان.
17. نمایندۀ امام و شورای انقلاب در مذاکره با «سولیوان» و «هایزر».
18. امام جمعۀ موقت تهران.
19. مأمور به تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران.[181]
20. شرکت در تأسیس دانشگاه آزاد اسلامی.
21. مؤسّسِ هیئتهای قضائی.
22. شرکت در تأسیس ستاد اجرایی فرمان ده مادهای امام.[182]
پس از رحلت امام خمینی (ره)، آیة اﷲ موسوی اردبیلی به قم عزیمت کرد. وی در زمان حیات امام خمینی نیز علاقه شدیدی به بازگشت به حوزۀ علمیۀ قم و پیگیری فعالیتهای علمی خود داشت؛ اما هر بار امام با تصمیم ایشان مخالفت میکرد. او که در ده سال کوشش در منصبهای مختلف، کمبودها و کاستیهای علمی را از نزدیک لمس کرده بود، چاره را در غنیسازی علوم دینی و احیای برخی ابواب فقه میدانست. بدین رو پس از ارتحال امام (ره)، همۀ مسئولیتهای دولتی و سیاسی را رها کرد و در سال 1368 به قم مهاجرت کرد.
در قم، درس خارح فقه را از مبحث قضا شروع کرد و حسینۀ واقع در خیابان صفائیه را برای محل تدریس برگزید. پس از مدتی درس فقه ایشان به یکی از سالنهای مدرسۀ دار الشفاء منتقل شد و روز به روز بر شمار شاگردان افزوده میشد. سپس خارج اصول را بر طبق کفایة الاصول آغاز کرد. از مهمترین ویژگیهای درس ایشان در حوزۀ اصول، اجتناب از مباحث کمفایده بود؛ مباحثی که ثمرۀ علمی و عملی آنها اندک است. همچنین برای تفهیم مطالب اصولی، فراوان از مثالهای کاربردی، زنده و دلنشین استفاده میکردند و از مثالهای کلیشهای و رایج پرهیز داشتند. میکوشید که مبانی اصول را به گونهای ترسیم کند که بر موازین عرفی و عقلایی منطبق باشد؛ چراکه اصول را ابزاری میدانست برای استفادۀ بهینه از منابع فقه. بنابراین، آنچه خلاف عرف و ارتکازات عقلا است، نباید جایی در اصول فقه داشته باشد. بدین رو مسائلی همچون استصحابِ عدم ازلی را غیر قابل قبول میدانستند.
پس از پایان دورۀ اوّل، دوباره درس خارج اصول را شروع کرد که بسی پختهتر و راهگشاتر از دورۀ اوّل بود. همزمان درس خارج فقه ایشان در ابواب جزاییات اسلام (حدود، دیات، قصاص و شهادات) دایر بود. فقه را نیز بر طبق تنظیم کتاب شرایع الاسلام مرحوم محقق حلّی میگفت. پس از آن، تدریس برخی مباحث حقوقی و مدنی از قبیل کتاب مضاربه، کتاب بیع و کتاب نکاح را آغاز کردند. سپس، خارج کتاب بیع را بر طبق مکاسب مرحوم شیخ مرتضی انصاری (ره) درس گفتند.
در تعطیلات حوزه (مانند ماه مبارک رمضان) به شیوهای نو، بخشی دیگر از ابواب فقه را تدریس کردند که با استقبال چشمگیر طلاب و دانشپژوهان روبهرو شد؛ درسهایی همچون:
1. مباحث اجتهاد و تقلید.
2. مسائل بیمه.
3. ارتداد و احکام مرتدّ.
4. امر به معروف و نهی از منکر.
5. رسالۀ حقوق امام سجّاد(ع) و مقایسة آن با اعلامیۀ جهانی حقوق بشر.
6. تفسیر و توضیح برخی آیات سوره نساء (دربارۀ خانواده، سالمسازی جامعه، عوامل فروپاشی ارزشها).
روش تدریس ایشان بدین گونه بود که در هر مسئلهای، نخست به آراء و اقوال بزرگان - اعمّ از قدماء و متأخّرین- اشاره میکردند و سپس آیات مربوط و نیز احادیث باب را برمیرسیدند. آنگاه مستندات و دلایل هر قول و نظر را به بحث میگذاشتند. در پایان، رأی خویش را میگفتند. روش فقه ایشان نیز آمیزهای از سبک تدریس بزرگان و فقهای نجف و قم بود.
برخی از مهمترین ویژگیهای تدریس ایشان بدین قرار است:
1. شناخت دقیق موضوع و تبیین آن. بیان حکم صحیح هر موضوعی، منوط به آگاهی کامل و صحیح از جوانب آن است. شناخت موضوع در اعصار گذشته، چندان دشوار نبود و فقیه همۀ وقت و نیروی خود را صرف به دست آوردن حکم مسئله میکرد؛ ولی با تغییر زمان و تحوّلات گسترده و سریع در ساختار زندگی بشر و پدیداری برخی موضوعات تازه و پیچیده (مانند تغییرات ژنتیک، شبیهسازی، تلقیح مصنوعی، سفر به کرات آسمانی و احکام روزه و نماز در قطب شمال)، اگر فقیه اطلاع دقیق و کافی از جوانب موضوع نداشته باشد، نمیتواند حکمی صحیح و به دور از خطا بدهد. آیة اﷲ موسوی اردبیلی با مطالعۀ عمیق و دقیق در اطراف موضوعات، وارد گفتوگو دربارۀ آنها میشدند و گاه با متخصّصین و آگاهان مشورت میکردند تا شناخت دقیقتری از موضوع پیدا کنند. از باب مثال، در اینکه خنثی چگونه موجودی است، بارها با پزشکان گفتوگو کردند و خلاصۀ رایزنیهای خود را در درس در بیان کردند.
2. بررسی آیات و احادیث معصومین(ع) از منظر عقل و عقلا. غفلت از تدبّر و تفکر در کتاب و سنّت و غوطهور شدن در قواعد ذهنی، برای فقه و فقیه خسارتبار است. آیة اﷲ موسوی اردبیلی با توجه کامل به آیات قرآن مجید و سنّت معصومین(ع) و نظرداشت سیاق آیات و روایات، و نیز اوضاع امروز دنیا، تفسیری مطابق عقل و خرد و منطبق بر محیط عقلا از نصوص ارائه میدادند و به شدت از تنگنظری و جمود بر الفاظ و ظاهرگرایی احتراز داشتند. در حقیقت میتوان گفت مهمترین امتیاز ایشان، روشنبینی و جامعنگری در مباحث علمی بود.
3. بررسی آرای فقهاء. آگاهی از نظرات سایر بزرگان در طول اعصار گذشته، این امکان را به فقیه میدهد که بداند آیا به دلیل گذشت زمان و تغییر و تحوّلات ناشی از آن، در رأی و نظر بزرگان تغییری حاصل شده است یا نه. علاوه بر آن، فقیه رأی خود را با آرای علمای گذشته سنجیده و اگر نظری مخالف نظر آنان دارد، قبل از اعلام نظرش، لختی درنگ کرده و علت این اختلاف نظر را دریابد. این ویژگی نیز در مکتب علمی ایشان به چشم میخورد و در حد توان میکوشید که همۀ آرای فقهی قدیم و جدید را منظور کند.
4. اجتناب از طرح مباحث غیر ضروری. در ابواب مختلف فقه که دانشمندان و فقهای پیشین، آنها را متناسب با عصر خویش نوشته و تنظیم کردهاند، گاه مسائلی یافت میشود که در این روزگار کارایی یا موضوعیت ندارند؛ مانند مسئلۀ بردهداری. آیة اﷲ موسوی اردبیلی از این دست مباحث عبور کرده، میگفتند: فرصتهای زندگی کوتاه است و ما باید به جای پرداختن به این گونه مسائل، به موضوعاتی بپردازیم که مورد نیاز انسان معاصر است.
5. دوری از تعصّب و خودمحوری. آیة اﷲ موسوی اردبیلی در تدریس و دیگر امور علمی و شخصی، از خودکامگی و اصرار بر نظر خویش ابا داشت و نقد را با آغوش باز میپذیرفت و در صورت تشخیص درستی سخنِ منتقد به اصلاح نظر خویش میپرداخت.
6. اجتناب از تکرار مباحث.
7. بیان رسا و شیرین.
از سال 1377 ش به طور مرتّب و مستمر هفتهای سه جلسه، پس از نماز مغرب و عشاء، گروهی از شاگردان فاضل آیة اﷲ موسوی اردبیلی در حضور ایشان، حواشی معظّم له را بر العروة الوثقی طرح و نقد و بررسی میکردند. در این جلسات، نخست صورت مسئله از روی متن العروة الوثقی خوانده میشد و سپس حواشی آیات عظام: نائینی، آقا ضیاء عراقی، بروجردی، سیّد احمد خوانساری، فیروزآبادی، سیّد عبدالهادی شیرازی، شیخ علی جواهری، حائری، سیّد ابوالحسن اصفهانی، شیخ محمّدحسین کاشف الغطاء، سیّد محسن حکیم، شیخ محمّدرضا آل یس، سیّد ابوالقاسم خویی، سیّد محمّدرضا گلپایگانی، حسنعلی منتظری و سیّد علی سیستانی ذکر میگردید و پس از آن، حاشیۀ استاد مطرح میشد و پیرامون آن بحث و مناظره صورت میگرفت. نتیجۀ این مباحث و جلسات، تغییر و اصلاح حاشیههای ایشان بود. اعضای این جلسه عبارت بودند از: حجج اسلام سعید رهایی، مجید رضایی، سیّد عبدالمطلب احمدزاده، مسعود ادیب، سیّد علی موسوی اردبیلی (فرزند استاد)، ناصر مکاریان، علیاصغر مسلمی کاشانی، مهدی مهدوی مازندرانی و مرحوم یحیی سلطانی.
از مهمترین کارهای ایشان در زمان حضور در قم، راهاندازی دانشگاه مفید است.
آیة اﷲ موسوی اردبیلی، از زمانی که در حوزۀ علمیه مشغول تحصیل بود، همواره از نارساییهای علمی حوزههای علمیه در پاسخگویی به نیازهای روز جامعه آزرده خاطر بود. به باور ایشان، از دلایل این نارسایی، ثابت ماندن برنامههای درسی حوزههای علمیه در طی قرون متمادی است. آرزوی ایشان، آشنایی طلاب حوزه با علوم انسانی جدید بود. همچنین اعتقاد داشتند که فقه میبایست در موضوعاتی همچون حقوق بینالملل، احکام مرزها، دریاها و آبهای ساحلی، میثاقهای بینالمللی، بانک، بیمه و مسایل حکومتی ورود کند.
«وقتی جوان بودم، همراه آقای مطهری و آقای بهشتی همیشه آرزو میکردیم که طلبهها به جز دروس حوزه، علوم دیگری مانند زبانهای خارجی را هم بخوانند. بر همین اساس فکر تأسیس دانشگاه را قبل از انقلاب داشتم؛ ولی در آن سالها امکان آن نبود؛ تا اینکه با پیروزی انقلاب اسلامی، زمینه فراهم شد. به نظرمان رسید باید اشخاصی را تربیت کنیم که مسائل جدید را با علوم حوزوی به طور تطبیقی و همزمان کار کنند، تا بتوانند نیازهای روز را پاسخگو باشند؛ چون کسانی میتوانند نظریات اسلام را در جهان امروز ارائه دهند که همزمان بر علوم جدید و قدیم مسلط باشند...[183] کار اجرایی دانشگاه، قبل از رحلت امام خمینی آغاز شد و زمانیکه کار آمادهسازی زمین دانشگاه را شروع کرده بودم، روزی آقای امامجمارانی و سیّد احمد آقا در سفری که به قم آمده بودند، از این کار دیدن کردند و در تهران، به امام گفته بودند که موسوی اردبیلی، بیابانی را در قم گرفته است و میگوید میخواهم در اینجا دانشگاه بسازم! امام بعد از شنیدن این خبر، راجع به این مسئله از من سؤال کرد. من هم موضوع را خدمتشان عرض کردم. امام فرمود شما همین کار قضائی که میکنید، کم کاری نیست. اگر با این مشغلۀ قضا خود را درگیر کار دانشگاه هم بکنید، بیشتر خسته میشوید. امام عقیده داشت که روحانی نباید دنبال مسجد و حسینیه و مدرسهسازی برود. به همین دلیل امام با وجود اینکه امکاناتش را داشت، مسجد و مدرسه نساخت؛ برعکس آقای خویی که در تهران، قم، هندوستان، نجف، اروپا، آمریکا و... بناهایی ساخت. به عقیدۀ امام، روحانی باید فقط کار علمی بکند، نه کارهایی که از عهدۀ دیگران هم برمیآید. به امام گفتم: وقتم را تنظیم کردهام و به کار دانشگاه در اوقات فراغت میرسم. به هر حال کار را شروع کردیم و در قدم اوّل، باید سه کیلومتر دیوار میکشیدیم. برای دیوارکشی از بنیاد مستضعفان کمک خواستم؛ ولی بیشتر از 20 میلیون تومان کمک نکردند که همان را هم میخواستند پس بگیرند... اساسنامۀ مجموعه در تابستان سال 1367ش به تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی رسید... اسمش را دانشگاه نگذاشتیم تا دانشگاههای دیگرتداعی نشود؛ اسم آن را دارالعلم مفید گذاشتیم، برای اینکه ما نمیخواهیم در اینجا مثلاً تعدادی لیسانس و فوق لیسانس اقتصاد تربیت کنیم. این هم کار بدی نیست؛ اما ما میخواهیم دانشجویان و طلابی تربیت شوند که اوّلاً پاسخگوی نیازهای جامعه باشند و ثانیاً در دانشهای حوزوی و دانشگاهی به مرتبهای برسند که بتوانند پاسخهای دینی و بهروز بدهند... از چند نفر از دوستان که الآن وزیر هستند یا مقام دولتی دارند، تقاضا کردیم که شما هیئت امنای دارالعلم مفید باشید آنها هم پذیرفتند. رئیس هیئت امنا هم آقای دکتر حسن حبیبی است، از دیگر اعضای هیئت امنا آقای دکتر نجفی و آقای دکتر نمازی است. یک سال بعد از تصویب اساسنامه، یعنی در سال 1368، حدود 30 دانشجو در رشتۀ اقتصاد نظری پذیرفتیم و رفتهرفته جلوتر آمدیم و الان دانشگاه مفید یکی از مجهزترین مراکز آموزش عالی کشور است. حدود هزار دانشجو در آن درس میخوانند. در آغاز، افرادی در دانشگاه پذیرفته میشدند که علاوه بر دروس رسمی، علوم حوزوی را هم تا پایان سطح خوانده و همراه دانشگاه، حوزه را هم ادامه بدهند. اما دیدیم در رشتۀ اقتصاد این روش ممکن نیست. الان دانشگاه، برادران و خواهران غیر طلبه را هم میپذیرد.»
آیة اﷲ موسوی اردبیلی در موضوعات مختلف قلم زده و حاصل تحقیقات خود را بر روی کاغذ آوردهاند. برخی از مهمترین آثار ایشان به این شرح است:
الف. آثار غیر فقهی به ترتیب زمان نشر:
1. مجموعه مقالاتی که در خلال سالهای 1337 و 1338ش در مجلۀ مکتب اسلام چاپ گردیده است. موضوع این مقالات عبارتاند از: اعجاز قرآن، دین از نظر قرآن، پیدایش دین، دین و فطرت، هدف دین، دین در تاریخ بشر، طوفان نوح، سقراط و اریستودیم.
2. جمال أبهی. این کتاب در ردّ فرقۀ ضالّه بهائیت است و نخستینبار در سال 1348ش به همت انتشارات جهان در 343 صفحه منتشر شد.
3. مجموعه مقالاتی که در خلال سالهای 1374 تا 1376ش در مجلۀ نامۀ مفید چاپ شده است؛ بدین شرح: درآمدی بر اقتصاد اسلامی، اصول حاکم در اقتصاد اسلامی، مشکل ما در فهم قرآن، تعارض علم و دین در خلقت انسان، روشهای تفسیر قرآن، تفیسر سوره علق، تفسیر سوره مزّمّل، تفسیر سوره مدّثّر.
4. غائلۀ چهاردهم اسفند 1359، ظهور و سقوط ضد انقلاب. این کتاب با اشراف ایشان و به همت گروهی از همکاران قوه قضائیه و افرادی که به گونهای با ماجرای 14 اسفند در ارتباط بودند، تألیف و در سال 1364 در 926 صفحه چاپ شده است.
5. . همگام با انقلاب. مشتمل بر خطبههای نماز جمعۀ تهران که معظّمله از تاریخ 24/1/1359 به بعد ایراد کردهاند.
6. در پرتو وحی (درسهایی از قرآن)، دو جلد. کتاب در پرتو وحی، مجموعه مقالات و درسهای قرآنی ایشان است که برخی از آنها در سالهای جوانی نوشته شده است. جلد اوّل، یک مقدمه و سه بخش دارد. مقدمه، دربارۀ 15 ویژگیِ هدایتی قرآن است. بخش اوّل کتاب، شامل این مباحث و موضوعات است: پدیدۀ وحی، نزول قرآن، توحید، مصاحف، بررسی تحریف قرآن و اختلاف قرائات. در بخش دوم برخی موضوعات مهم علوم قرآنی مورد توجه قرار گرفته است که عبارتاند از: فهم قرآن، تفسیر قرآن، تأویل قرآن، زبان قرآن، محکم و تشابه و اعجاز قرآن. بخش سوم، «معارف قرآن» نام دارد و به موضوعاتی همچون دین از نظر قرآن، خلقت انسان در قرآن، طوفان نوح و آیات اقتصادی میپردازد. جلد دوم کتاب، تفسیر چند سوره، به ترتیب مصحف است؛ بدین شرح: سورۀ فاتحه، سورۀ بقره از آیه 1 تا 25، سورۀ نساء از آیه 1 تا 24، سورۀ الرحمن، سورۀ مزّمّل، سورۀ مدّثّر، سورۀ علق و سورۀ قدر. مؤلف در تفسیر هر سوره، ابتدا زمان نزول سوره و نامهای سوره و تعداد آیات آن را برمیرسد و سپس دربارۀ اهداف کلی هر یک مینویسد.
7. رهتوشۀ نوجوان. این کتاب برای آشنایی نوجوانان با چکیدهای از معارف اسلام تألیف شده و پاسخگویی نیازمندیهای فکری و معنوی آنان است. بخشهای سهگانۀ کتاب عبارتاند از: اصول عقاید، اخلاق و احکام. هر بخش نیز مشتمل است بر چند فصل.
ب. آثار فقهی به ترتیب زمان نشر:
1. فقه القضاء. این کتاب ابتدا در سال 1408ق در یک مجلد و در 728 صفحه به چاپ رسید. سپس به همت آقایان سعید رهایی و مجید رضایی و ناصر مکاریان در سال 1377ش بازبینی، تحقیق مجدد و منتشر شد. چاپ سوم کتاب، در سال 1423ق در دو مجلّد (مجموعا 1300 صفحه) به چاپ رسید. اهم مباحث کتاب به این شرح است: کیفیت صدور حکم، احکام دعوی، شرایط مدّعی و منکِر، دفع خصومت و اختلاف در عقود.
2. فقه الحدود و التعزیرات. این کتاب در سال 1413ق در یک مجلد و در 895 صفحه چاپ و منتشر شد و سپس جانب مورد بازبینی و تحقیق مجدد قرار گرفته و در آن اقوال فقهای شیعه و سنّی بهتفصیل بیان گردید. چاپ جدید در چهار مجلد و هر یک در حدود 600 صفحه است. شناخت حدّ و تعزیر، موجبات حدّ، موجبات تعزیر، متصدی اقامۀ حدود، بعضی احکام حدود، برخی شرایط حدّ، اقسام حدّ، کیفیت واقع شدن حدّ، ملحقات، پارهای از مباحث این کتاب است.
3. فقه الشرکة علی نهج الفقه و القانون. این کتاب به ضمیمۀ مباحث بیمه با عنوان «کتاب التأمین» در سال 1414ق در یک مجلد و در 279 صفحه به چاپ رسید و سپس مباحث «کتاب التأمین» به همت آقای مجید رضائی تحقیق مجدد شد. این کتاب مشتمل است بر مبحث شراکت در فقه اسلامی، و از فصلهای زیر تشکیل شده است: الشرکة علی نهج الفقهی؛ الشرکة علی نهج القانونی؛ فهرسالموضوعات لکتاب التأمین.
4. فقه الدیات. این کتاب در سال 1416ق در یک مجلد و در 655 صفحه به چاپ رسید و مشتمل است بر مباحثی همچون: اقسام قتل؛ مقدار دیات و ملحقات؛ موجبات ضمان دیه؛ جنایت اعضاء و دیات آنها؛ لواحق.
5. فقه القصاص. این کتاب در سال 1418ق در یک مجلد و در 515 صفحه چاپ و منتشر شد.
6. فقه المضاربه. این کتاب در سال 1421ق در 488 صفحه به چاپ رسید و دربارۀ مسائل فقهی مربوط به مضاربه در فقه اسلامی است و مباحث زیر را پوشش میدهد: مضاربه در لغت و اصطلاح؛ شرایط مضاربه؛ مسائل مضاربه؛ مسائل متمّم مضاربه؛ مسائل باقیمانده.
7. رسالۀ توضیح المسائل. چاپ نخست رسالۀ عملیۀ ایشان در سال 1373ش، در 608 صفحه بود. در این چاپ، حواشی ایشان همراه با متن رسالۀ امام خمینی آمده است؛ اما در سال 1380ش پس از تجدید نظر در پارهای مسائل، بهصورت مستقل و در 651 صفحه چاپ شد. چاپهای پسین بر پایۀ همین نسخه است.
8. مناسک حج و عمره. این کتاب با قطع جیبی در سال 1377، در 460 صفحه به همّت حجة الاسلام رحیم نوبهار تنظیم و تدوین گردید و پس از آن بارها تجدید چاپ شده است.
9. الرسائل الفقهیة. این کتاب مجموعهای است از مباحث علمی پراکنده، از قبیل: «ارث الزوجة»، «ذبیحة اهل الکتاب»، «بیمه»، «الأمر بالمعروف و النهی عن المنکر» و «حکم الآفاق المختلفة». تحقیق و تنظیم کتاب بر عهدۀ آقایان مجید رضایی و ناصر مکاریان بوده است.
10. رسالۀ استفتائات. این کتاب در دو بخش عبادات و معاملات، به همت آقایان رضا قبادلو و سیّد حسن مهاجران تنظیم و تدوین گردیده است.
11. فقه الشهادات.
12. حاشیه بر خیارات «مکاسب».
13. دورۀ اصول.
14. اقتصاد اسلامی بر طبق کتاب و سنّت.
گفتنی است که برخی از آثار آیة اﷲ موسوی اردبیلی له در موضوعات مختلف اصول و فقه و نیز تقریرات ایشان از درس برخی از استادانشان، در دست تحقیق و آمادهسازی است.
«من در سالهای اوّل طلبگی در قم، دوستان چندانی نداشتم، ولی آرامآرام دوستان زیادی پیدا کردم و به صورت یک گروه منسجم درآمدیم که مشترکات زیادی با یکدیگر داشتیم. از آقای بهاءالدینی نقل شده بود که گفته بودند: "این دسته، آدمهای مهذّبی هستند." آن اوایل تقریباً تنها رفیق من، طلبهای به نام میرزا ابوالفضل حلالزاده بود. مردی بسیار مقدّس و متشرّع بود و جهاتی از فضل را داشت. ایشان وقتی که من در اردبیل بودم، شاگرد دبیرستان بود و تقریباً شاگرد اوّل یا شاگرد دوم شهر بود. گاهی اوّل میشد و گاهی دوم. از خانواده فقیری بود و پدرش یک دکان بقّالی داشت. میرزا ابوالفضل زندگی فقیرانهای داشت، اما از نظر استعداد و فضل تقریباً در اردبیل در میان فرهنگیها ممتاز بود. ایشان اوّل به عنوان اینکه عربی یاد بگیرد، به مدرسۀ علمیه آمد، اما بعد از دبیرستان دست کشید و به لطف خداوند طلبگی را برگزید. قبل از طلبه شدن، یکی از طلاب مدرسه که عاقبتبهخیر هم نشد، برخورد بدی با او کرده بود؛ راجع به اینکه آسمان جسم ضخیم است و آسمان اوّل از نقرۀ خام است و آسمان دوم ... او گفته بود که این طور نیست و آن طلبه هم با تندی به او گفته بود تو مرتدّی! وقتی من به مدرسه آمدم، دیدم میرزا ابوالفضل خیلی متأثّر است. من دلجویی کردم و او را به حجرۀ خودم بردم. برای ناهار هم با غذای مختصر طلبگی که داشتم از او پذیرایی کردم. همین باعث شد که پس از مدتی طلبه شد.»
«خانوادهاش مخالف طلبه شدن او بودند. پدرش معتقد بود او باید کاری پیدا کند و مخارج خانواده را تأمین کند و آنها را از فقر نجات دهد. همکلاسیها، دبیرها و رؤسای دبیرستان که او را میشناختند با این کار او مخالف بودند، و حتی او را تمسخر میکردند. مقدمات را در اردبیل پیش من خواند. وقتی من به قم آمدم، پس از مدتی او هم آمد. نجف هم با هم رفتیم؛ منتها من از نجف برگشتم و او ماند.»
«همدرس بودیم و پیش سیّد احمد خوانساری درس میخواندیم. شرح لمعه را هم پیش شیخ عبدالحسین قفقازی خواندیم. درس سیّد محمّد محقق داماد را هم با هم میرفتیم و مقداری از رسائل را نزد آقای قاضی خواندیم. همسنّ بودیم؛ منتها او در دروس طلبگی از من عقبتر بود که جبران کرد و به من رسید.»
«پس از مدتی میرزا ابوالفضل حلالزاده هم از نجف به اردبیل برگشت. در میان همۀ علمای اردبیل، ما دو نفر با هم خیلی مأنوس بودیم، با هم گره خورده بودیم، به گونهای که در غم و شادی، تحصیل و تفریح و خلاصه در همۀ کارهایمان با هم شریک بودیم. یک روز ما را به باغی دعوت کردند، در آنجا بنده خدایی گوسفندی را کشته و از گوشت آن غذاهایی درست کرد و ما همگی خوردیم. بعد که برگشتیم، میرزا ابوالفضل وضع مزاجی و حالش به هم خورد و آن وضعیت همچنان ادامه پیدا کرد. وی هر بار که غذا میخورد بالا میآورد. بهتدریج کار به جایی رسید که غذا نخورده هم حالت استفراغ پیدا میکرد. دوا و درمان هم فایدهای نبخشید.»
«آدم محترمی بود و در اردبیل نماز جماعت آبرومندی داشت. پنج شنبهها روضه میگرفت و روضهاش خیلی محترمانه بود. بعد از چندی احساس کردیم پای راست ایشان ضعیفتر شده و موقع راه رفتن پایش میپیچید و به سختی راه میرود و تعادل ندارد. شنوایی گوش راست و بینایی چشم راستش هم کم شده بود. من اصرار داشتم که برای درمان به تهران بروند. با وجود اینکه مشکل مالی هم نداشت، به تهران نرفت. پس از چندی، مریضی ایشان به قدری شدید شد که پس از تمام شدن ماه رمضان به من گفت که تصمیم گرفته به تهران برود. من به او گفتم: برو خارج. گفت: واقعیتش این است که من در این باره پرسیدهام. گفتهاند: حدود ده هزار تومان پول میخواهد تا بروم آنجا معالجه کنم و من ندارم. گفتم: من میتوانم تهیه کنم. گفت: نمیخواهم زیر بار منّت کسی بروم. گفتم: من منّت نمیگذارم. قبول نکرد. میگفت: این ده هزار تومان را اگر به ده خانواده بدهی با آن زندگی میکنند. چرا من این پول را ببرم خارج که معلوم نیست که نتیجهای هم بدهد؟ گفتم: اگر شما نوکر خوب دولت بودید و به این روز افتاده بودید، دولت این خرج را برای شما میکرد یا نه؟ گفت: بله میکرد، برای آنها چیزی نبود. گفتم: شما امام زمان را کمتر از یک دولت و حکومت میدانید؟ من قطع دارم اگر علاج شما بسته به این باشد که به خارج بروید، این شبهه ندارد؛ تازه اگر هم شبهه داشته باشد برای من دارد، برای شما که ندارد. به هر حال هر چه گفتم، قبول نکرد و گفت: میروم تهران، ان شاءاﷲ در تهران خوب میشوم. گفتم: برو تهران و در آن جا اگر با دوا و قرص و آمپول معالجه کردند، عیب ندارد، اما اگر احتیاج به عمل شد، شما حاضر به عمل نشوید، بلکه عازم خارج شوید و از این لحاظ هم فکرتان راحت باشد، برای من هم زحمت زیادی ندارد.»
«بالأخره قبول کرد و رفت تهران، پیش دکتر سمیعی معروف. آن موقع ایشان در تهران مطب داشت. گویا پزشکان تشخیص داده بودند که او تومور مغزی دارد و چارهای غیر از عمل ندارد. موقع انتقال به اتاق عمل، وصیتنامهای نوشته بود و وصیت کرده بود که کتابهایش را بدهند به من. عمل موفقیتآمیز بود؛ اما پس از عمل خونریزی مغزی کرد و از دنیا رفت. رحمت خدا بر او باد. در اردبیل، حدود چهل روز برایش عزا گرفتند؛ حتی در دهات برای او مراسم ختم و عزا برپا کردند. مسئولیت خانوادۀ ایشان که بچۀ فلج هم داشت، به عهدۀ ما افتاد. من کتابهایش را 4000 تومان فروختم و دادم به خانوادهاش. از راه اجارۀ یک باب خانه هم، ماهانه 230 یا 240 تومان به دستشان میرسید. خانه را هم به نام آنها کردم. شنیدم که پسر بزرگش سرهنگ شده است، اما پسر فلجش مرد. زمانی که در اردبیل بودم، هر چند مدت یک بار آنها را میدیدم. وقتی آقای مروّج امام جمعۀ اردبیل بود و من در تهران بودم، به او سفارش میکردم که از اولاد میرزا ابوالفضل غفلت نکند.»
«مرحوم آقای پایانی نیز همانند من از همان دوران بچگی با بچهها قاطی نمیشد و در بازیهای آنها شرکت نمیکرد. این مسئله در مورد من خیلی تعجبآور نبود؛ چون من از یک خانوادۀ روحانی بودم و باید متناسبِ ِحالات و شأن خانواده رفتار میکردم. یکی از امتیازات آقای پایانی این بود که خیلی خوب قرآن میخواند. ایشان قبل از آنکه به مکتب بیاید، در مکتب دیگری به نام مکتب حاج آخوند، قرآنخوانی را یاد گرفته بود. لذا وقتی پنجشنبهها در مکتب، جلسۀ قرآنخوانی داشتیم، افراد زیادی میآمدند که قرائت ایشان را گوش کنند. من بعد از مدتی مکتب را رها کردم و طلبه شدم. او هم حدود دو سال بعد از من، طلبه شد و چون سابقۀ رفاقت داشتیم، به مدرسه ملّا ابراهیم که من در آنجا بودم، آمد. صرف میر، تصریف، عوامل، کبری در منطق، مغنی و شاید حاشیه و منطق ملّا عبداﷲ را پیش من خواند. آن وقتها من مطوّل هم میگفتم. یادم نیست که مطوّل را هم پیش من خواند یا نه. پس از اینکه من به قم آمدم، او هم بعد از دو سال به قم آمد و تا آخر در قم ماند و برای تحصیل به نجف نرفت. طلبهای مهذّب و وارسته بود.»
«در اردبیل و جاهای دیگر منبر میرفت. یک سال هم با ما به ارومیه آمد و در آنجا در چند مسجد منبر داشت. هر کجا که منبر میرفت، بیش از منبرش، اخلاقش باعث جذب مردم میشد و همین سبب شد که دوستان زیادی پیدا کند. بعد از اینکه به قم آمد، از همان اوّل مشغول تدریس شد. بیشتر مکاسب میگفت؛ آن هم به زبان ترکی. پس از مدتی به زبان فارسی هم تدریس کرد. یکی دیگر از امتیازات ایشان خطِّ خوش بود. بسیار عالی مینوشت و همین باعث شده بود که آقای بروجردی از ایشان و طلبۀ دیگری به نام شیخ لطیف بخواهد که روزها یکی دو ساعت برای کار به منزل ایشان بروند. آقای بروجردی بعضی از نسخ را برای نوشتن به آنها میداد. البته این مطلب قبل از آشنایی آقای بروجردی با میرزا حسن نوری بود که او هم خط بسیار زیبایی داشت.»
«ایشان خوب درس میخواند و خوب میفهمید. خیلی هم محجوب بود و مانند برخی از طلبهها نبود که دائم نظر بدهد و از دیگران خرده بگیرد و اشکالتراشی کند. مشغول درس و زندگی خودش بود. بهتازگی شرحی بر مکاسب نوشته است که حاصل زحمات چند سالۀ ایشان در تدریس مکاسب است. متأسّفانه در چاپ آن دقت کافی نشده است.»
«بعد از آقای حلالزاده و آقای پایانی، اوّل رفیق من میرزا علی احمدی بود که در تبریز با او دوست شدم. بعد از اینکه من به قم آمدم، ایشان هم چند روز بعد از من آمدند. این رفاقت ما همچنان ادامه داشت تا ایشان از دنیا رفت. وی مردی بود درسخوان، مهذّب، متخلّق، خداترس و انسانی وارسته. قلم خوبی هم داشت. دو سه کتاب مفید هم نوشتهاند؛ از جمله مکاتیب الرسول که دربارۀ نامههای پیامبر است و بسیار تتبّع کردهاند. در مسائل سیاسی و برخی مسائل دیگر با هم اختلافاتی داشتیم، اما این اختلافات هیچ گاه رابطۀ ما را تیره نکرد.»
«پس از دوستانی که نام بردم، رفیق دیگری هم پیدا کردم به نام سیّد اسماعیل زنجانی که در این اواخر، امام جمعه زنجان شد و چندی پیش به رحمت خدا رفت. او هم مرد بسیار خوبی بود. من گاهی با او شوخی میکردم و میگفتم: ما هیچ وقت شما را حمد نمیکنیم، بلکه مدح میکنیم؛ چون مدح بر صفات غیر اختیاری است. امتیازات شما هم غیر اختیاری است و تو نه تنها بدی را اراده نمیکنی، بلکه اصلاً نمیتوانی آن را تصوّر کنی. خدا تو را طوری خلق کرده است که اصلاً نمیدانی دروغ گفتن، خیانت کردن، غیبت کردن یا ایذاء چیست. همانطور که دیوار، کسی را آزار و اذیت نمیکند، شما هم دیگران را نمیآزارید. حقیقتاً مرد وارستهای بود. من در تمام مدتی که با ایشان مأنوس بودم، ندیدم که عالماً عامداً معصیت کند. ایشان در دوران طلبگی در درسهای مرحوم سیّد محمّد داماد همدرس من بود. شرح لمعه را هم تدریس میکرد؛ اما درسش عمومی نبود.»
«آقای میرمحمّدی اهل زاویه، در نزدیکی ساوه است و داماد سیّد احمد زنجانی. فردی مهذّب و دارای زبان و قلبی پاک است. در میان رفقا، پولدارترین فرد ما ایشان بود. وقتی صحبت میشد کجا برویم، تقریباً اجماع میشد که به خانۀ میرزا ابوالفضل برویم؛ یا مثلاً اگر میخواستیم بستنی بخریم، حتی اگر قرعه میزدیم، به نام او درمیآمد. به شوخی میگفت: قرعه هم عاقل است، میداند اگر به نام شما بیفتد، شما به زحمت میافتید. این رفاقت و دوستی ما هنوز ادامه دارد.»
«آن سالی که ما به قم آمدیم (اواخر سال 1322 یا اوایل 1323ش)، سه نفر در ادارۀ حوزه دخالت داشتند که به نظر طلاب، آقای صدر مقدم بود. آقای صدوقی یزدی از طرف ایشان برای ادارۀ مدرسۀ فیضیه منصوب شده بود. در برخورد با طلبهها و غیر طلبهها بسیار فردی مؤدب بود. اخلاق و رفتار اجتماعیشان همه را جذب میکرد. هر طلبهای که به منزل ایشان میرفت، راضی برمیگشت؛ چون به همه احترام میکرد و حرف همه را میشنید. ایشان سه پسر داشت که بزرگترینشان حاج آقا رضا صدر بود و فرزند کوچکشان امام موسی صدر. فرزند دومشان، کار دولتی قبول کرد. حاج آقا رضا و آقا موسی، هر دو خوب درس میخواندند و در منش اجتماعی، امام موسی به پدرشان شبیهتر بودند. آقای صدر شبها بعد از نماز مغرب و عشاء در فیضیه درس میگفت، و البته تعداد شاگردانشان از آقای حجّت و آقای سیّد محمّدتقی خوانساری کمتر بود. بیشتر از 40 نفر نبودند. هنگام ورود آقای بروجردی به قم، ایشان همراه آقایان دیگر به استقبال آقای بروجردی رفتند و همان شب اوّل، جای نمازشان را به ایشان دادند.»
«آشنایی با امام موسی صدر مربوط به سال 1321 میشود؛ چند روز بعد از اینکه به قم آمدم. چون درسی که میخواندیم، مشترک بود. ایشان آن موقع رسائل و مکاسب میخواند و ما هم در همان درس شرکت میکردیم و با ایشان آشنا شدیم. از آن سال تا مدتی که ایشان در قم تشریف داشتند، ما هم در قم بودیم. با هم مباحثه میکردیم و رفتوآمد هم داشتیم. ایشان برجستگیهای خاصی داشت. در هوش، درایت، ذکاوت، سرعت فهم، اخلاق، دقت و تأمل در مسائل علمی، سرآمد همۀ دوستان بودند. مسائل اجتماعی را بهتر از همۀ ما میفهمیدند و روابط عمومیشان هم عالی بود. معلومات و اطلاعاتی که ایشان آن زمان داشت، کسی نداشت. دایرۀ معلومات ایشان، فراتر از علوم حوزوی بود. امکان نداشت کسی با ایشان نشستوبرخاست کند، علاقهمند نشود. همه افتخار میکردند که با ایشان دوستاند. در هر درسی که شرکت میکردند، در آن درس ممتاز میشدند. در قم تا حد اجتهاد درس خواند و یکی از مدرّسین بسیار خوب حوزه شد. در دانشگاه هم شرکت کرد و لیسانس را گرفت. آقای بروجردی هم به ایشان علاقۀ خاصی داشتند. حاج آقا رضا صدر هم انسان فاضل و شایستهای بود، اما در اخلاق اجتماعی و برخوردش، به آقا موسی نمیرسید.»
«امام موسی صدر، مدتی در لبنان بود. وقتی من از قم به اردبیل رفتم، از آن جا نامۀ بسیار خوبی برای من نوشت. در آن نامه نوشته بود: شنیدم شما از قم رفتهاید، آن هم به اردبیل. آیا در میان پیامبران، بهتر از جرجیس پیدا نکردهای؟ حتماً به قم برگرد و اگر نمیخواهی به قم برگردی، به لبنان بیا و به من کمک کن تا این بار سنگین را به کمک یکدیگر بلند کنیم. در آن نامه، طریقۀ رفتن به لبنان را هم شرح داده بود. من در نامه، علت رفتنم را به اردبیل شرح دادم و گفتم که بیماری تیروئید دارم.»
«ایشان وقتی به لبنان مسافرت کرد، مسافرتش به انگیزۀ دینی بود. مرحوم شرفالدین(ره) از دنیا رفته بود، شیعهها در لبنان بیسرپرست شده بودند. عالمی مانند او لازم بود که سرپرستی شیعیان را بر عهده بگیرد. ایشان وقتی به لبنان رفت، ارتباطش را با ایران قطع نکرد. زیاد نامه مینوشت و توضیح میداد که در لبنان چه میکند. کارهای ایشان را در لبنان هنوز مردم لبنان فراموش نکردهاند. اوّل به وضع مالی شیعیان رسیدگی کرد. سپس حقوق سیاسی شیعه را پی گرفت. برای شیعهها مجلس تشکیل داد. قبل از ایشان، شیعیان لبنان گروهی متفرّق و ضعیف بودند و کسی آنها را به حساب نمیآورد. ایشان شیعه را احیا کرد، هویت داد و داخل معادلات سیاسی روز کرد. شاید بتوان گفت که ایشان در آنجا کاری کرد که شیعه در ردیف اوّل قرار بگیرد. حُسن درایت ایشان در این بود که در عین حالی که برای شیعه کار میکرد، در پیش برادران اهل سنت نیز محبوب بود. در عین حالی که برای اسلام کار میکرد، محبوبیت بسیار زیادی در یبن غیرمسلمانها هم داشت. تنها شیعه نبود که او را سرپرست خودشان میدانستند، بلکه برادران اهل تسنّن، حتی دروزیها و حتی غیرمسلمانها امام موسی صدر را به عنوان مهمترین پیشوای لبنان میشناختند.»
«ایشان یک مسلمان دانشمند، مجتهد، متقی و نوعدوست بود. ایران را هم خیلی دوست داشت؛ حتی در لبنان از ایران غافل نبود. با انقلابیون هم در ارتباط بود. راهنمایی میکرد؛ کمک میکرد؛ دستش باز بود و امکانات زیادی داشت. در پیشبرد مقاصد انقلاب ایران سهم بسزایی داشت. به امام هم علاقهمند بود. هیچ یک از روحانیان قم به اندازۀ ایشان جهانی نشد. از کشورهای خلیج فارس تا شاخ آفریقا ایشان را میشناختند و به نظر من تمام تشکیلات مخفی دنیا دستبهدست هم دادند تا او را از ما بگیرند. اگر ایشان در میان ما میماند، برای ایران و انقلاب بسیار مفید بود.»
«یک بار با ایشان در جدّه دیدار کردم. اوّل که وارد اتاقشان در هتل شدم، دیدم یک مهمان الجزایری دارد. پس از رفتن او با هم خیلی صحبت کردیم. جلسۀ خوبی بود. همۀ فکر و ذکرش شیعههای لبنان بود. پس از مرگ ملک فیصل هم باز در عربستان با هم ملاقات کردیم. دیدم که دستش را بسته و به گردنش انداخته است. پرسیدم چه شده است؟ گفت: مگر شما فقها نمیگویید: شاذروان جزو کعبه است و طوافکننده باید خارج از آن طواف کند؟ من در حین طواف خواستم دستم را به دیوار کعبه بگذارم که زمین نخورم، به فتوای شما دیوار کعبه را نگرفتم و افتادم زمین.»
«مرحوم شهید دکتر بهشتی، یک بار از آلمان به لبنان رفت و در آنجا مدتی میهمان امام موسی صدر بود. در رابطه با انقلاب اسلامی ایران و لبنان جلسات زیادی با هم داشتند. خلاصۀ این گفتوگوها، را هم از شهید بهشتی شنیدم و هم در جده از امام موسی صدر. هر دو میگفتند این جلسات بسیار مفید بوده است.»[184]
«با مرحوم شهید باهنر همکاریهای زیادی در مسائل فرهنگی و تبلیغاتی داشتیم و تحت پوشش این گونه کارها، فعالیتهای سیاسی هم میکردیم. ایشان را فردی لایق و شایسته و متعهد یافتم و هیچ اثری از خودخواهی و خودمحوری و خودبینی در او ندیدم. علاقۀ مفرطی به کار و فعالیت داشت و بیش از اندازه هم محجوب بود؛ به طوری که اگر شخصی از ایشان تقاضایی میکرد، تا جایی که میتوانست سعی میکرد که برآورده کند. خیلی خودش را به زحمت میانداخت؛ لذا گاهی تعهداتش از توانش بیشتر بود. به همین دلیل چندین بار در بیمارستان بستری شد. من هیچگاه در چهرۀ او اثری از عصبانیت ندیدم. بسیار آرام و متین بود.»
«آقای مطهری، شخصیتی بزرگ، دانشمند، پاک، خدوم و بسیار کوشا بود. ارتباط آقای بهشتی با ایشان بیشتر از من بود. من وقتی به قم آمدم، آقای مطهری در مدرسۀ فیضیه، در ضلع مقابل کتابخانه، طبقۀ دوم، نزدیک حجرۀ آقای منتظری، حجرهای داشت که در آن درس هم میداد. آن موقع، درس مطول میگفت و در میان طلبهها هم مشهور بود که آدم مهذّب و محترم و فاضلی است. یک سر و گردن از امثال و اقران خودش بلندتر بود. همیشه نیمههای شب بیدار میشد و چراغ حجرهاش را روشن میکرد. یا نماز شب میخواند یا مطالعه میکرد.»
«وقتی آقای سیّد ابوالحسن اصفهانی از دنیا رفت، شاه تلگراف تسلیت برای آقای بروجردی فرستاد. یادم است که آقای مطهری با دستهای بیرون آمده از عبا، تلگراف را در بالای منبر خواند. طلبههای خوب، پیرامون ایشان جمع شده بودند. آقای مطهری جمعیتی را هم راه انداخت که برای همدیگر سخنرانی میکردند تا عیبهای همدیگر را بگیرند و بعد برای تبلیغ به میان مردم بروند. آنها از مردم هم پولی نمیگرفتند. این کار با اطلاع و رضایت آقای بروجردی بود. اما برخی از طلبهها به قولشان عمل نکردند و از مردم پول گرفتند.»
آقای مطهری، همزمان با رشد علمی و گام برداشتن در جهت ارتقای علمی و اخلاقی خود، کتاب هم مینوشت و کمکم در میان طلبهها به فضل و تقوا و فعالیت علمی مشهور شد. در تهران و مشهد منبر میرفت. پس از مدتی در مشهد مستقر شد و با دختر یکی از علما ازدواج کرد؛ اما دوباره به قم بازگشت. آقای مطهری وضع مالی خوبی نداشت. بعد از اینکه ازدواج کرد، قرارشد با دوستان برای تبریک گفتن، به منزل او برویم؛ اما ایشان از این پیشنهاد استقبال نکرد. آقای بهشتی به من گفت: ایشان محل مناسبی برای پذیرایی ندارد. یک اطاق اجاره کرده است. آقای مطهری با وجود این اوضاع و احوال تصمیم گرفت به تهران برود. در تهران در مدرسۀ مروی درس فلسفه میگفت. در دانشگاه معقول و منقول هم، اوّل به عنوان شاگرد بود، ولی بعد استاد شد. گاهی هم منبر میرفت و پولی میگرفت. کمکم رشد کرد و مشهور شد. مقالاتی نوشت و سخنرانیهایی کرد که تا آن موقع بیسابقه بود. ایشان یکی از سه نفری بود که در راهاندازی حسینیۀ ارشاد، سهم بسزایی داشت؛ دو نفرِ دیگر، آقای محمّد همایون و آقای ناصر میانچی بودند. محمّد همایون، هزینهها را تأمین میکرد و آقای میانچی هم مدیر برنامهها بود. آقای مطهری، روحانی و پدر معنوی حسینۀ ارشاد بود و معمولاً افراد را برای سخنرانی دعوت میکرد. دکتر شریعتی را هم آقای مطهری به حسینیۀ ارشاد آورد. ابتدا شریعتی را ترویج و تبلیغ هم میکرد، ولی آرامآرام اختلاف پیدا کردند. گاهی برای حل اختلافات، من پادرمیانی میکردم و از آقای مطهری میخواستم که قدری کوتاه بیاید.»
«آقای مطهری آبروی روحانیت در تهران بود. به کشور و اسلام و انقلاب خدمت کرد. فرزندان خوب و فاضلی هم تربیت کردند. روحانیت تهران هم به ایشان خیلی اعتماد و اعتقاد داشت. روزی آقای زنجانی که در مسجد جواد الائمه(ع) نماز میخواند، از آقای مطهری خواست که به جای او در مسجد باشد. آقای مطهری نمیخواست قبول کند، ولی آقای زنجانی گفت: شما از من مؤثّرترید. پس من اگر در مسجد بمانم، جای شما را غصب کردهام. چنین صفا و معنویتی در میان ما بود. یادم است در یکی از دانشگاهها جلسهای تشکیل داده بودند که آقای غفوریفرد و آقای حداد عادل هم در آنجا دستاندرکار بودند. جلسهای مشترک داشتند با تودهایها. هر کسی که از هر طرف دعوت میشد، باید طرف دیگر هم میپذیرفت. بچهمذهبیها آقای مطهری را دعوت کردند، ولی چپیها زیر بار نرفتند. بالأخره روی من توافق کرده بودند و یک نفر دیگر. من هم قبول کردم. بعد از دو سه روز، آنها آقای مطهری را هم قبول کرده و گفته بودند آمدن ایشان هم عیب ندارد. اما وقتی رفته بودند که از آقای مطهری دعوت کنند، ایشان گفته بود چون آقای موسوی اردبیلی قبول کرده است، من دیگر نمیآیم. آمدند به من گفتند. من گفتم: من موافقت ایشان را میگیرم. به منزلشان رفتم و گفتم: چرا دعوت دوستان را نپذیرفتید؟ از من دعوت کردند و من پذیرفتم و حالا من خودم آمدم و از شما دعوت کنم. چون شما مؤثّرتر و آمادهترید. خلاصه پذیرفتند و در آن جلسه شرکت کردند و خیلی هم خوب شد.»
«روزی به گفت: من به فکر افتادم که به قم برگردم. شما و آقای بهشتی هم بیایید. من گفتم: باید فکر کنم. شاید بیایم. ایشان در انقلاب نقش مؤثّری داشت؛ خصوصاً به لحاظ نظری و فکری. نماز جمعه را هم ایشان به امام پیشنهاد داد. البته گویا آقای طالقانی هم چنین پیشنهادی داشتند. آقای مطهری با آقای منتظری هم خیلی رفیق بود. همدیگر را بهشدت دوست داشتند. روزی که قرار بود آقای منتظری از زندان آزاد شود، آقای مطهری به خانۀ ما آمد و با هم به استقبال ایشان رفتیم. یادم است که یک روز از میدان توحید تا اوایل خیابان نواب با هم قدم زدیم و صحبت کردیم. دربارۀ انقلاب و کشور، مسائلی را مطرح کرد که آن موقع برای من تازگی داشت ولی برخی از آن مسائل پیش آمد و معلوم شد که نگرانیهای ایشان بیدلیل نبود.»
«وقتی مجلۀ مکتب اسلام را شروع کردیم، ایشان خیلی خوشحال شدند. یک نسخه از مجله را گرفتند و از اوّل تا آخر ویراستاری و اصلاح کردند. نسخه را به من دادند که در شمارههای بعد مراعات کنیم. از نظر فکری، من و آقای مطهری اگرچه صددرصد موافق همدیگر نبودیم، اختلاف چندانی هم نداشتیم. ما با ایشان در یک جبهۀ فکری بودیم. در پایان بد نیست که خاطرهای را هم بگویم. آقای مطهری یک روز به من گفت: خانم من گاهی خوابهایی میبیند که با واقعیت تطابق دارد. مثلاً یک روز نشسته بودیم که درِ خانۀ ما را زدند. من میخواستم در را باز کنم که همسرم گفت: فلان شخص است و فلان نامه را آورده است. من رفتم و دیدم همان طور است که او میگوید. نامه را گرفتم و آوردم. وقتی خواستم نامه را باز کنم، گفت: میخواهید من نامه را برایتان بخوانم؟ سپس محتوای نامه را گفت. تعجب من را که دید، گفت: چند ساعت پیش خوابیده بودم و همۀ اینها را در خواب دیدم. خانم ایشان گفته است: سه روز قبل از شهادت ایشان، نیمههای شب من از خواب بیدار شدم و دیدم آقا مرتضی بیدار است و در اتاق قدم میزند. من گفتم: چه شده است؟ گفت: من الان در خواب دیدم که با آقای خمینی وارد مسجد الحرام شدیم و به طرف کعبه رفتیم. ناگهان در کعبه باز شد و پیامبر(ص) بیرون آمد و به طرف من حرکت کرد. من خطاب به پیامبر(ص)، به آقای خمینی اشاره کردم و گفتم: ایشان فرزند شما هستند. میخواستم پیامبر(ص) اوّل به طرف ایشان برود. اما به طرف من آمدند و من را بوسیدند. هنوز گرمی لبهای ایشان را روی صورتم احساس میکنم.»
«در سال 1322 به قم آمدم و شهیدِ مظلوم چند ماه بعد از من به قم آمدند. آمدن آقای بهشتی به قم بدون سر و صدا نبود؛ چون در میان طلبهها معروف بوند و خاندان ایشان هم در اصفهان مشهور بودند. همه ایشان را به فضل و تدیّن و خوشفکری میشناختند. اگر دیگران در مدت یک یا دو سال شناخته میشدند، اسم ایشان در کمتر از چند ماه بر سر زبانها افتاد. آن وقتها در قم گروهی از طلبههای درسخوان بودند که اگر طلبۀ فاضلی وارد قم میشد، سریع جذب اینها میشد. آقای بهشتی هم خیلی زود در جمع آنها قرار گرفت و با آنان رفیق شد. نوع اشتغالات و دغدغههای من و ایشان خیلی به هم نزدیک بود. ما با هم نزد یک استاد درس خواندیم و درسها را با هم مباحثه کردیم. وقتی ایشان تصمیم گرفت که در دانشکدۀ معقول و منقول هم درس بخواند، کارهای مشترک من و ایشان منحصر شد به درس «صلوة» آیة اﷲ بروجردی. هم من و هم آقای بهشتی این درس را مینوشتیم و سپس نوشتههای همدیگر را میدیدیم و اصلاح میکردیم. در همین ایام، من صلاح دیدم که به نجف بروم. دو سال و اندی در نجف بودم. وقتی برگشتم، باز با ایشان مباحثۀ دو نفری شروع کردیم. مدتی هم پیش ایشان زبان انگلیسی آموختم. بعد پیش آقای دشتیپور رفتم؛ چون دانش او در زبان انگلیسی از آقای بهشتی بیشتر بود. در همین دوره، دبیرستان دین و دانش را با کمک و همکاری مرحوم حاج آقا مرتضی حائری تأسیس کرد. به من هم پیشنهاد کرد که آنجا بروم، ولی من نرفتم. مرحوم بهشتی وقتی از قم به تهران منتقل شد، به عنوان دبیر انگلیسی در دبیرستانهای تهران مشغول تدریس شد. برای دانشآموزان جالب بود که یک روحانی، معلم زبان است. بعد هم که به آلمان رفت و در آنجا مسئولیت مسجدی را که آقای مقدم تأسیس کرده بود، بر عهده گرفت. هزینههای ایشان را در آلمان آیة اﷲ میلانی تقبّل کرد. گذرنامهاش را هم آیة اﷲ سیّد احمد خوانساری گرفت. آقای بهشتی در هامبورگ هم یک مرکز اسلامی تأسیس کرد.»
«آقای بهشتی، هم باهوش بود و هم مدیریت داشت و هم در بیان و سخنوری ماهر بود. در آلمان، دانشجوهای مسلمان را جمع کرد و برنامههای دینی و آموزشی داشت. کارهای او از نظر دولت ایران خوشایند نبود و با وی مخالفتهایی میشد. زمانی که مرحوم بهشتی به آلمان رفتند، من هم به آذربایجان رفتم و پس از چند سال، یعنی در سال 1348 از آذربایجان به تهران آمدم و در آن زمان شهید بهشتی نیز از اروپا برگشته بود. در طول این سالها چند کار مشترک با هم کردیم و تقریباً هر روز همدیگر را میدیدیم. ایشان به کارِ گروهی، هم عقیده داشت و هم بلد بود. معمولاً اگر مشکلی هم پیش میآمد، ترجیح میداد که دستهجمعی حل کنیم. رفتنِ من به دستگاه قضائی هم نتیجۀ اصرار ایشان بود. زمانی که مجلس باز شد و شورای انقلاب به کار خود پایان داد و رئیسجمهور هم انتخاب شد، حضرت امام خواستند که کارها را تقسیم کنند. مرحوم دکتر بهشتی را به عنوان رئیس دیوانعالی کشور معرفی کردند. ایشان در همان جلسه پذیرفتند و به من نیز فرمودند دادستان کل کشور باشم. اما من تمایل نداشتم و به حضرت امام گفتم اجازه بدهید، میخواهم به قم بروم. پیش از اینکه امام نظرشان را بگویند، مرحوم بهشتی گفت: من به تنهایی نمیتوانم مسئولیت دستگاه قضا را بپذیرم. اگر ایشان باشند، من هم قبول خواهم کرد. حضرت امام هم مُصِرّ شدند که من بمانم. وقتی از نزد امام بیرون آمدیم، به مرحوم بهشتی گفتم چرا مانع رفتن من به قم شدید؟ گفتن: من نظر خودم را گفتم و شما هم نظر خودتان را گفتید.»[185]
«در دوران راهپیماییها هم قرار شد که چند نفر در ستاد باشند و اوضاع را مدیریت و هماهنگ کنند و بقیه به خیابانها بروند. یکی از افرادی که در ستاد فعالیت میکرد، مرحوم بهشتی بود. ایشان پیشنهاد دادند که من هم در ستاد باشم. من گفتم: نه، من دوست دارم در خیابان با مردم راهپیمایی کنم. ایشان اصرار کرد. در منزل آقای مصطفی ملکی (امام جماعت) جمع شده بودیم که آقای بهشتی هم آمد. در آنجا هر کسی را جهت عضویت در ستاد پیشنهاد کردند، بهشتی قبول نمیکرد و میگفت: موسوی اردبیلی باید باشد. من گفتم: هر کس صلاح خودش را بهتر میداند. گفت: اگر شما آمدید، من هم هستم؛ وگرنه من هم نیستم. حتی آقای مروارید که الان در تهران زندگی میکند، اصرار میکرد که فرد دیگری در ستاد باشد، ولی بهشتی قبول نمیکرد. آقای مروارید گفت: خودم میآیم، آقای بهشتی باز گفت: إلّا و لابد باید موسوی اردبیلی باشد.»
«ایشان وقتی از آلمان برگشت، ما برای استقبال رفتیم فرودگاه. آن موقع در مورد حسینیۀ ارشاد و فعالیتهای آن، اختلاف و نزاع شدید بود. سیّد مرتضی جزائری یک طرف نزاع بود و آقای مطهری و میانجی طرف دیگر. این داستان، پیش از مرحلهای بود که آقای مطهری هم با حسینیۀ ارشاد اختلاف پیدا کند. در فرودگاه مقداری جرّ و بحث شد که آقای بهشتی با آقای جزائری و دوستان وی برود یا با آقای مطهری و دوستانش. آقای بهشتی با آقای مطهری رفت. آقا مرتضی جزائری دلخور شد و گفت: من پول نداشتم و قلک بچههایم را شکستم تا پول کرایۀ سفر بهشتی از فرودگاه تا اصفهان فراهم بشود. آقای جزایری نمیخواست آقای بهشتی در تهران بماند و در حسینیۀ ارشاد فعالیت کند. خلاصه، آقای بهشتی به اصفهان نرفت و به حسینیۀ ارشاد آمد؛ اما میان آنها هم اختلاف شد. من چون هم با آقا مرتضی جزائری دوست بودم و هم با بهشتی و مطهری، خیلی تلاش کردم که این نزاع بخوابد. به نظر من نزاع آنها بیشتر بر اثر سوء تفاهم بود. در این راه خیلی زحمت کشیدم، ولی نتیجهای نگرفتم. همین مسئله باعث شد که روابطمان با آقا مرتضی جزائری تیره بشود. مرحوم جزائری، پدر آقا مرتضی به من تلفن کرد و من پیش ایشان رفتم. ایشان دربارۀ آقای بهشتی و مطهری تعبیری کرد که من تعجب کردم و خوشم نیامد. تیرگی روابط ما با آقای جزائری، روابط ما را با آقای میلانی هم خراب کرد.»
«دوستی و روابط ما ادامه داشت تا اینکه مسائل انقلاب پیش آمد. در این زمان ما چون یک کار مشترک را شروع کرده بودیم، هر روز همدیگر را میدیدیم. آن کار مشترک پروژۀ "باز بینی در اسلام" بود. ما فکر میکردیم اسلامی که پیغمبر (ص) آورده و ائمۀ هدی(ع) آن را ترویج کردند، با این اسلامی که الآن در دست ماست، فرق دارد و در طول زمان و در فرایندِ دستبهدست شدنها تغییراتی کرده است. خلفای اوّل تا خلفای بنیعباس و همۀ حکومتها، سلایق خود را بر آن تحمیل کردهاند و هر کسی چیزی به آن افزوده یا از آن کم کرده است. لذا باید برگردیم و ببینیم اصل اسلام چیست. با شهید بهشتی، مدتی دربارۀ این مسئله کار میکردیم. یک دور قرآن را خواندیم. کتاب نُلدکه را که در علوم قرآن است، دیدیم. نُلدکه یک آلمانی یهودی است که در حوزۀ علوم قرآن، بیست سال کار کرده بود. کتابهای دیگری را هم خواندیم که به نتیجه برسیم. تا اینکه انقلاب اوج گرفت و دیگر دنبال همین مسائل بودیم.»
«بعضیها از سبک فکر مرحوم بهشتی راضی نبودند و اگر هم میماند تا آخر با ایشان کنار نمیآمدند. دکتر بهشتی افکار خاصی داشت. چون مشکلات را دیده و شناخته بود، به نتایج متفاوتی هم رسیده بود که دیگران هنوز به آن نرسیده بودند. از پیش از انقلاب، ایشان مخالفانی داشت. آن روزها به مجموعۀ ما میگفتند آباء خمسه! یعنی بهشتی، هاشمی، خامنهای، باهنر و موسوی اردبیلی. مرکز و محور این مجموعه آقای بهشتی بودند.»
«مرحوم بهشتی سرعت انتقالشان خیلی قوی بود. در بحث معمولاً کسی بر او تفوّق نمییافت. بحث را منطقی پیش میبرد. البته مدتی در بحث عصبانی هم میشد ولی این عادت را هم ترک کرد. به من گفت: سبب این تغییر و تحوّل در من، مرحوم علامه طباطبایی بود. یک روز من با ایشان مسئلهای فسلفی را طرح کردم و لحنی قاطع و کمی با صدای بلند حرف زدم. مرحوم علامه خوب گوش کرد و سپس خیلی آرام و شمرده جواب داد. من یک بار وسط حرف ایشان پریدم. ایشان، حرفش را قطع کرد و باز گوش داد. من اوّلین بار بود که میدیدم یک شخصیت علمی این اندازه صبور است و از قطع سخنانش ناراحت نمیشود. من چند بار وسط حرف ایشان پریدم و هر بار ایشان گوش کرد و ناراحت نشد. آن روز من فهمیدم که روش من درست نیست و هنر شنیدن را از ایشان آموختم.»
«یادم است وقتی آقای سیّد علی یثربی - رحمة اﷲ علیه - از نجف برگشت، ما رفتیم به دیدنشان. ایشان بحّاث و قوی بود. در آن جلسه، آقای بهشتی مسئلهای را مطرح کردند که جزء امور مستحدثه بود. با اینکه مرحوم آقا سیّد علی یثربی خیلی قوی بود، ولی ما احساس کردیم در آن بحث، مغلوبِ آقای بهشتی شد. قدرت جمعبندی و نتیجهگیری ایشان هم عالی بود. قلم خوبی هم داشت. وقتی مرحوم آقای بروجردی درس "صلوة " را شروع کردند، آقای بهشتی، درس را مینوشند؛ اما نه مانند تقریرنویسها که فقط حرف استاد را روی کاغذ بیاورند. ایشان هر بحثی را به نتیجه میرساند و طوری مینوشت که از آن، هم حرف استاد معلوم میشد و هم نظر شاگرد. ایشان در فقه هم آزاداندیش بود. خیلی نادر است که کسی در فقه آزاداندیش باشد، مرعوب عظمت و شخصیتهای علمی نباشد، خودش را نبازد، استقلال فکریاش را از دست ندهد و اعتماد به نفس داشته باشد. شاید در هر دوره یک نفر یا دو نفر یا سه نفر اینطور باشند. مثلاً بعد از مرحوم شیخ طوسی -رحمة اﷲ علیه- ابن ادریس آزاداندیشی کرد. خود شیخ طوسی و مرحوم علامه و مرحوم شهیدِ اوّل هم این گونه بودند.»
«نکتۀ مهم دیگر دربارۀ ایشان، تحصیل در دانشگاه است. آن موقع دانشگاه معقول و منقول تعدادی طلبه را جذب کرد. آقای بهشتی هم یکی از همین طلبهها بود. آن روزها رفتن به دانشگاه و تهران، پسندیده نبود و به طلبههایی را که دنبال این امور میرفتند، متجدّد میگفتند؛ اما چون بروز و ظهور مرحوم بهشتی در طلبگی هم خیلی خوب بود، حسّاسیت دربارۀ ایشان کمتر بود. یادم است که یک آقایی در مدرسۀ حجتیه، آقای بهشتی را که مشغول شستن ظرف در کنار حوض بود، با دست نشان داد و با حالت تمسخر گفت: این آقا در دانشگاه ثبت نام کرده است.»
مرحوم بهشتی جزو طلبههایی بود که جلسۀ درس داشت. شاگرانشان هم فاضل بودند. در نظام درسی حوزه، شاگرد معرِّف استاد است. وقتی شاگرد باسواد باشد، معلوم میشود که استاد او باسوادتر است. آقای بهشتی از جلسه و درس و گفتوگو خسته نمیشد. اهل تلاش بود، نیرو تربیت میکرد، جلسه میگذاشت، مدرسه تأسیس میکرد، برنامه داشت. آقای بهشتی مجتهد بود، اما مجتهد ممتاز و جامع. هر مجتهدی ممتاز نیست. مجتهد ممتاز و اهل نظر و دارای فکر و برنامه، کم است. ایشان بسیار متشرّع و متعبد بود، اما به نظر خودش عمل میکرد. واقعاً هم تقلید کردن بر او حرام بود. دربارۀ توانمندی ایشان در مدیریت هم که دوست و دشمن اذعان دارند. نمونهاش جلسات خبرگان است که مدیریت آن واقعاً دشوار بود. در جلسات غیر علنی خبرگان، اگر گاهی نمیتوانست شرکت کند یا خسته بود، به من میگفت تو جلسه را اداره کن. من به ایشان میگفتم که من قدری تند هستم، بهتر است کسی دیگر اداره کند. میگفت نه تو اداره کن و تند هم نشو.
«من 40 سال با مرحوم بهشتی دوست بودم. در این مدت یادم نمیآید که ایشان کار خلاف اخلاق کرده باشد؛ نه در خلوت و نه در جلوت. در حرف زدن، در رفتار، در کردار، با دوست، با دشمن، همیشه و همه جا موازین اخلاقی را مراعات میکرد. بهشدت انساندوست، باعاطفه، مهربان، رازدار و بزرگوار بود. مشکلات دیگران را مشکل خودش میدانست و حتی گاهی کار دیگران را بر کار خودش مقدم میکرد. چند نفر بودند که ایشان را اذیت میکردند. آدمهای بیانصافی بودند. من ندیدم ایشان حتی یکبار غیبت آنها را بکند. با وجود اینکه به ایشان ظلم هم کردند بودند و ایشان میتوانست به استناد آیۀ ( لا یحب الله الجهر بالسوء من القول الّا من ظلم)[186] سخنی بگوید، ولی نمیگفت. من این مقدار تحمّل را حتی در شهید مطهری ندیدم.»[187]
«انصافاً مردی خداترس بود. وقتی شهید شد، از مال دنیا هیچ نداشت. من تلاش کردم که به جای حقوق بازنشستگی دادگستری که کم بود، حقوق بازنشستگی ادارۀ فرهنگ به خانوادۀ ایشان پرداخت شود. آدم دستودلبازی هم بود. یادم است وقتی آقای سیّد ابوالفضل زنجانی آمدند به تهران، خانه نداشت. آقای بهشتی به من گفت: بیا خانهای برای او بخریم. گفتم: من پول چندانی ندارم. گفت: هر چه میتوانی بده، بقیهاش را من میدهم. خلاصه ایشان را صاحبِ خانه کرد. میدانید که بنیصدر دشمن مرحوم بهشتی بود و حرفهایی دربارۀ او میزد که کمتر کسی دربارۀ کسی دیگر میزد. در آن دورهای که بنیصدر مخفی شده بود و دنبال او میگشتند، به عنوان مژده به ما خبر دادند که همسر بنیصدر دستگیر شده است. بهشتی تحمّل نکرد و همانجا به من گفت: بگو آزادش کنند. من دادستان کل بودم. گفتم: بگذارید فکر کنم. گفت: یعنی چه؟ ما با شوهرش دعوا داریم. اگر قرار باشد ما هم این کارها را بکنیم پس فرق ما با دیگران چیست؟ من گفتم: اجازه بدهید فکر کنم. بعد گفت: اگر شما دستور ندهید، پس من دستور میدهم و چون جزو وظایف من نیست، شما علیه من اعلام جرم کنید. اگر همسر بنیصدر آزاد نمیشد، احتمال داشت که خودش را تسلیم کند، ولی ایشان تحمّل نکرد.»[188]
«من پس از آنکه به تهران آمدم با شهید رجایی آشنا شدم. اما پس از مدت کوتاهی او را به زندان انداختند و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با شهید رجایی در شورای انقلاب، دوست و همکاریهایی داشتیم. یکی از خصوصیات بارز شهید رجایی سادگی و بیپیرایگیِ وی در ابعاد مختلف بود و هیچ پیچیدگی و ابهامی در او به چشم نمیخورد. من شهید رجایی را خیلی دوست داشتم و از بدرفتاری بنیصدر با ایشان در یک جلسه خیلی ناراحت شدم. در زمان نخستوزیریِ ایشان چند وزارتخانۀ بیوزیر بود و مهمترین آنها وزارت خارجه بود. یک روز شهید رجایی در یک دیداری به من گفت: خدمت حضرت امام بودیم و ایشان فرمودند در این موضوع با موسوی اربیلی هم مشورت کنید. پس از مشورت تصمیم گرفتیم که آقای میرحسین موسوی را به عنوان وزیر امور خارجه به بنیصدر معرفی کنیم، وقتی که به دفتر بنیصدر رفتیم، مدت زیادی ما را پشت در اتاق نگه داشت. ابتدا فکر کردم که شاید کسی داخل اتاق است، ولی متوجه شدم که چون شهید رجایی همراه بنده است، بنیصدر یا اطرافیانش بیجهت ما را پشت در اتاق نگه داشتهاند. هنگامیکه داخل اتاق شدیم، خیلی بیاعتنا با ما برخورد کرد و حرفهایی به مرحوم رجایی گفت که من خجالت کشیدم. با این حال مرحوم رجایی خیلی آرام و متین گوش میکرد و نمیخواست که بر تنشها دامن بزند.»[189]
بنده شهریور 1334 وارد قم شدم و در درس اصول امام راحل شرکت کردم. درس رسمی فقه ما محضر حضرت آیة اﷲ العظمی محقق داماد بود. وقتی وارد محضر مرحوم محقق شدم، شخصیتهای برجستهای را به عنوان شاگردان تراز اوّل در محضر ایشان یافتم؛ همچون مرحوم آیة اﷲ مشکینی و مرحوم آیة اﷲ موسوی اردبیلی و بعضی مراجع کنونی - حفظهم اﷲ - که در قید حیاتاند. مرحوم آیة اﷲ موسوی اردبیلی، هوش سرشار و قدرت تجزیه و تحلیل فقهی خوبی داشت. اینچنین نبود که هر حرفی را بپذیرد یا به حسن سمعۀ کسی بسنده کند و مانند آن. ایشان مدتی در قم تشریف داشتند، با همبحثهای خود مباحثه و از نظرات فقهی مرحوم آیة اﷲ محقق داماد استفاده میکردند. از محضر آیة اﷲ العظمی بروجردی بهرههای فراوان بردند. از مکتب و مدرسۀ فقه و اصولیِ قم کاملاً باخبر شدند. از نجف کاملاً مستحضر شدند. در رحلههایی به نجف، و از مراجع بزرگ و بزرگوار حوزۀ علمیۀ نجف استفادههای فراوان کردند. وقتی بار فقهیشان را بستند، بار اصولیشان را بستند، مجتهد شدند، به قوم خود برگشتند که طبق آیۀ نفر آنها را هدایت کنند... وقتی وارد اردبیل شدند، مردم بزرگ و بزرگوار آن منطقه را از دانش خودشان بهرهمند، و جوانها را هدایت کردند. مراکز و مؤسّساتی تشکیل دادند. به تهران مهاجرت کردند؛ چون کلانشهرها در انتظار مردان بزرگاند تا از آنها استفاده کنند. مکتب توحید تأسیس کردند. در انقلاب، سهم تعیینکننده داشتند. در توضیح و تبیین نظام اسلامی سهم وافر، و ارتباط تنگاتنگ با امام راحل داشتند. وقتی انقلاب به آستانۀ پیروزی رسید، طبق رهنمود امام - رضوان اﷲ علیه - در سطوح عالیه سهم وافری داشتند. وقتی انقلاب به پیروزی نهایی رسید، شورای عالی قضائی را بهخوبی اداره کردند. آن روز مرحوم آیة اﷲ بهشتی در بخشهای کلی نظام قضائی سهم تعیینکننده داشت و مرحوم آیة اﷲ موسوی اردبیلی، دادستان کلّ کشور بود و سایر اعضا هم هرکدام سهمی در شورای عالی قضائی داشتند. بعد از شهادت مرحوم آیة اﷲ بهشتی، بار تشکیلات قضائی به عهدۀ ایشان افتاد و دیگران هم کمک میکردند. در جریان انقلاب و ضد انقلاب و خطرات ترور و غیر ترور، دستگاه قضائی را بهخوبی اداره کردند. سالیان متمادی مشغول مدیریت کامل و تامّ دستگاه قضائی بودند. سرانجام از دستگاه قضائی فاصله گرفتند و به حوزۀ علمیۀ قم تشریف آوردند تا رسالت اصلیتر را به بهترین وجه ایفا کنند... مرحوم آیة اﷲ موسوی اردبیلی دانشگاه مفید را تأسیس کرد که هم مسائل اسلامی و فقه و حقوق اسلامی مطرح شود و هم انواع اقتصاد و دروس دیگری که در دانشگاهها تدریس میشود. سهم تعیینکنندهای که مرحوم آیة اﷲ موسوی اردبیلی در رشد و باروری دانشگاه مفید داشتهاند، وارد کردن بخشهایی از علوم اسلامی به دانشگاه مفید است. ایشان بسیاری از اساتید دانشآموختۀ حوزه را وارد تدریس دانشگاه، و کمبود دانشگاههای قبل را جبران کردند... مرحوم آیة اﷲ موسوی اردبیلی با اینکه در اواخر عمر پربرکتشان کسالتی داشتند، اما آن مغز متفکر، آن مدیریت، آن سلامت و هوش، آن صلابت و استواری، تا آخرین لحظه در ایشان محفوظ بود. درس خارج و فقهشان تعطیل نشد و راهنماییهای فقهی، رهبری دانشگاه مفید و موضعگیریهای سیاسیشان تا آخرین لحظه محفوظ بود. هم حامی نظام بودند، هم در خط امام بودند، هم منافع ملی را رعایت میکردند، هم مسئولان عالیرتبۀ نظام به خدمتشان میآمدند، مشورت میکردند و از هوش سرشارشان طرفی میبستند.
ایشان مردی خوب و فاضل و عالم و باتقوا و بادقت و عمیقالنظر و کمنظیر در جهات علمی بود. لذا ما سالها در خدمت ایشان به همراه دو نفر دیگر، غیر از روزهای پنجشنبه و جمعه، تا مدتهای زیادی قبلازظهرها مباحثۀ فقه و اصول و فلسفه داشتیم... ایشان مردی متدین در سطح بالا، و عالم و مجتهد و صاحبنظرند. همیشه در مسائل سیاسی حاضر بود و کنارهگیری نمیکرد. با ایشان انس اخلاقی و سیاسی داشتیم و مأنوس بودیم. فردی مبارز که هرجا لازم میشد، علیه ظلم و جور فعّال بود و هر پستی که در راه مبارزه بود، به خاطر خدا قبول میکرد. تماماً به دلیل اینکه با فساد و جهل در جامعۀ اسلامی مبارزه کند. ایشان به عنوان ریاست قوۀ قضائیه حداکثر احتیاط را داشت و تمام جوانب را رعایت میکرد که مشکلی در مملکت به وجود نیاید؛ چراکه از نظر قانونی و اسلامی، پست بسیار حسّاس و پرزحمتی را قبول کرده بودند؛ لکن تا حدّ توان خدمت کردند. ایشان در مجموع، مردی خوب و کامل برای جامعۀ روحانیت بود. بسیار منظّم و مرتّب و اهل مدارا بودند؛ فردی کاملاً معتقد و پایبند... من همیشه از دیدن ایشان لذت میبردم و دوست داشتم همیشه با ایشان باشم. به تهران که آمدند، من دریافتم که خیلی با ایشان همعقیده هستم. مرد روشنی است و میشود با او صحبت کرد... در فلسفه کمتر کسی را به عمیقی ایشان دیدم. عاشق فلسفه بودند... در این چندسالی که در مباحثه با هم بودیم، اگر هم تند میشدیم، حوصلۀ گوش دادن و حوصلۀ جواب دادن به صورت کاملاً مؤدبانه را داشت. گاهی با هم دعوا میکردیم؛ ولی دعوای علمی و فلسفی... نسبت به مسائل اشراف داشتند. امام حرف ایشان را قبول میکردند. امام، ایشان را به صدق و صفا و صمیمیت میشناختند و به فضل و اجتهاد ایشان هم آگاه بودند. امام به هر کسی میدان نمیداد؛ ولی ایشان را کاملاً شناخته بود. قدرت شناخت امام فوقالعاده بود.
در طول سالهایی که آقای موسوی اردبیلی در ارومیه مجلس داشتند، روزانه در مسجد آقا علیاشرف، مسجد میرزا حسین آقا و مسجد لطفعلی خان و مسجد اعظم (مسجد بازارباشی سابق) سخنرانی میکردند. به دلیل نوع مطالب و شیوۀ بیان، از سخنرانیهایشان خیلی استقبال شد. به یاد دارم که همین مسجد آقا علیاشرف و مساجد دیگر، از جمعیت پر میشد. واقعاً مجالس با شکوهی بود... از تمام طبقات جامعه، اعم از دولتی و غیر دولتی، در مجالس ایشان حضور داشتند. همه میآمدند و صحبتهای ایشان همه را راضی میکرد. خودشان در این زمینه میفرمودند من در سخنرانیهایم معمولاً به این فکر نمیکنم که چه بگویم؛ بلکه به چیزهایی که نباید بگویم فکر میکنم. لذا ایشان بدون ظاهرسازی به گونهای صحبت میکردند که حتی امرای ارتش و مدیران دولتی هم راضی از مجلس بیرون میرفتند. مطالبِ بهحق را طوری بیان میکرد که هر کسی بفهمد و قبول کند. سطح منبرهای ایشان بالاتر از منبرهای آن روز ارومیه بود. میتوانم بگویم بهترین مجالس را داشتند. هم از دانش گستردهای برخوردار بودند و هم فن بیانشان عالی بود و هم بسیار سنجیده و زیرکانه سخن میگفتند... از ویژگیهای دیگر ایشان، خوشمشربی و بذلهگوییِ متناسب بود.
بعد از انقلاب به تناسب مسئولیتی که ایشان در دادستانی کل و دیوان عالی کشور داشت و زمانی عضو شورای عالی قضائی بود، ارتباط داشتیم؛ اما رابطۀ نزدیکتر ما وقتی بود که ایشان رئیس دیوان عالی قضائی شدند. پس از آن بود که گهگاه خدمتشان میرسیدیم و جلسه داشتیم. بعضی اوقات ناهار خدمت ایشان بودیم. خیلی بیتکلف و دوستداشتنی بودند. اگر گاهی وقتها تند هم میشد، از کسی چیزی به دل نمیگرفت. طبیعی است که در اثنای کار، اختلافاتی بروز میکرد؛ اما با بزرگواری و خوشرویی بالأخره حل و فصل میشد. یادم است که در حوزۀ قضا خیلی قانونگرا بودند؛ در عین حال که به امام شدیداً اعتقاد داشتند و امر ایشان را مطاع میدانستند، در بعضی مسائل، خیلی روی نظر خودشان پافشاری میکردند؛ خصوصاً اگر نظرشان مستند به قانونی هم بود... آقای اردبیلی، انسانی محتاط و مراقب بودند. برای نمونه عرض کنم که آن موقع، اختیاراتی را که وزارت اطلاعات از امام میخواست، ایشان به سران قوا واگذار کردند. آیة اﷲ موسوی اردبیلی در این قضیه، جزو کسانی بود که اظهار نظر قاطعی در غالب این موارد نمیکرد... در اهداف که اختلافی نبود؛ گاهی در روش برخورد و حل مسائل تفاوتهایی وجود داشت. ایشان سعی میکرد مسائل را بیشتر از راههای معمول و تعریفشده حل کند که گاهی طولانی میشد. اما عدهای عقیده داشتند که برای حل و فصل برخی مسائل گاهی باید مقدمات غیر لازم را در نظر نگرفت.
آیة اﷲ موسوی اردبیلی هرجا رفتهاند، از ارومیه تا تهران، کارهای بسیار ارزشمندی کردهاند و همۀ این کارها در کنار فعالیتهای علمیشان بوده است. ایشان از نسل روشنفکری و آزاداندیشی حوزه هستند. در تهران، مکتب توحید و مؤسّسۀ مفید، دبستانها و دبیرستانهای بهسبک روز و بسیار عالی را بنیان گذاشت که در زمان خودش پیشرفتهترین مؤسّسههای فرهنگی در تهران به شمار میآمدند. همین مکتب توحید که به دست ایشان تأسیس شد، تنها یک مسجد سنّتی نبود؛ در کنار مسجد، سالن سخنرانی، کتابخانه و مرکز پاسخ به سؤالات هم بود. به هر حال کارهای ابتکاری و به روز هم در تهران کردند که آثارش هنوز باقی است. این برونگرایی و فعالیتهای مردمگرایانه از ویژگیهای حوزۀ قم و روش اجتهادی مکتب قم است که آقای موسوی اردبیلی هم به آن پایبند و حتی در آن شاخص بودند... دربارۀ ویژگیهای اخلاقی حضرت آیة اﷲ موسوی اردبیلی، عرض کنم که من در همۀ سالهایی که با ایشان مأنوس بودم، هیچ گاه ندیدم که عصبانی بشود و آرامش فکریاش از دست برود. تسلط عجیبی بر اعصاب خودش داشت، سختترین حرف را با آرامش و با سعۀ صدر تحمّل میکرد و میشنید. اگر زشتترین کارها را کسی دربارهاش میکرد، بلافاصله میگذشت. اهل گذشت بود. وقتی کسی کار زشتی میکرد، ممکن بود اوّل تصمیم بگیرد ادبش کند، ولی اندکی بعد، گذشت میکرد. انتقام نمیگرفت. شما بهتر از من میدانید که در گذشته و حال، به ایشان خیلی ظلم شده است. هیچ کدام را به دل نگرفت و اهل انتقام هم نبود. به همین دلیل، رفاقت ایشان با همه حفظ شد. این دو صفت اخلاقی ایشان را هیچ گاه فراموش نمیکنم. آرامش ایشان هم عجیب است. در زمانی که قوۀ قضائیه را در دست داشتند، هزاران مسئله پیش آمد که همه را با آرامش حل کرد. تنش نمیآفریدند. زبان نرم ایشان، واقعاً کارساز بود. این زبان را مقایسه کنید با زبان کسانی که وقتی به کار میافتد، همه را مضطرب میکند. ایشان در مسائل علمی هم بسیار خوشقریحه بود. مسائل فقهی را در امور قضایی، به صورت عرفی مطرح میکرد. به همین دلیل در تشخیص مسائل، کمتر خطا میکرد؛ چون انتزاعی نمیاندیشند. قضاتی که در آن زمان با ما همکار بودند، میدانند من چه میگویم. همه اذعان دارند که وقتی ما مسئلهای را بیان میکردیم، ایشان در تشخیص، اشتباه نمیکرد. آقای موسوی اردبیلی، در زمانی آن مسئولیتهای سنگین را پذیرفت که سابقۀ کار حقوقی نداشت. مسئولیت دادستان کل و بعد ریاست دیوان عالی کشور بسیار مشکل است؛ اما در فرصت کوتاهی با این مسائل آشنا شدند. یک دلیل موفقیتهای ایشان در امور قضائی کشور این بود که وقتی در کاری نمیدانست چه باید بکند، میگفت من در این قضیه تخصّص ندارم، سررشته ندارم. باید از یک متخصص استفاده کنیم و او اظهار نظر بکند. در این خصوصیت،ایشان شاید از مرحوم آیة اﷲ بهشتی اقوی بود... مسئلۀ دیگر این است که چراغ روشنفکری در درون ایشان روشن بود. از بیرون تحمیل نشده بود؛ از درون روشنفکر بود. مدتها دلش میخواست کاری کند که اتهام ضد حقوقبشری از دامن نظام حقوق اسلامی زدوده شود. همیشه اصرار داشت ما کاری نکنیم که متهم شویم به پامال کردن حقوق بشر. چندین جلسه میگرفت که ما چگونه کار کنیم که دنیا قضات ما را قبول داشته باشد و سرافکنده نشویم. این روحیات اخلاقی ایشان بود. بسیار مهربان بود. مدافع حقوق قضات دادگستری بود. قضات دادگستری به ایشان علاقهمند بودند و بسیار مهربان با آنان رفتار میکرد... مجموعه استفتائات مربوط به زمان مرجعیت ایشان منتشر شده است. از پاسخهای ایشان به استفتائات متوجه شدم که سؤالات را درست میفهمند و نکتۀ اصلی سؤال را خوب درک میکنند. گاهی پاسخدهنده، سؤال را متوجه نمیشود. اگر سؤال را برای او روشن کنند، شاید جواب دیگری بدهد. اما آقای موسوی اردبیلی به دلیل تجربیاتی که دارد، در پاسخ به استفتائات، درک روشنتری از سؤالات و منشأ آنها دارند. به همین دلیل پاسخهای ایشان هم روشن و گویا است و گره اصلی را باز میکند.
دانشگاه مفید اکنون در ردۀ بالای دانشگاههای ایران است و به نظر بنده در رتبهبندی جهانی، دانشگاه مفید اگر برتر از بسیاری از دانشگاههای دیگر نباشد، عقبتر هم نیست. در مراکز علمی جهان بسیار شناختهشده است. مجلۀ نامۀ مفید که کار استادان این دانشگاه است، از بهترین مجلات ایران است. کنفرانسها در این دانشگاه بسیار پرثمر و عالی است. روابط بینالمللی بسیار قوی دارد و سخنرانهای زیادی از خارج دعوت شدهاند. امیدواریم تمشیت این دانشگاه دقیق باشد و دچار کسر بودجه نشود و از اینجهت در خطر نباشد.
ایشان را از لحاظ علمی همه قبول داشتیم. از لحاظ فقهی شاید هم بر دیگران امتیاز داشت؛ چون همان دورهای که ما گرفتار کارهای دیگر بودیم، ایشان کارهای فقهیاش را ادامه داده بود و از روز اوّل وارد امر قضا و دادستانی شدند... بعد از آقای بهشتی، ایشان از لحاظ قضائی به طور طبیعی بین جمع ما امتیاز و اولویت داشتند. امام هم ایشان را به لحاظ علمی کاملاً قبول داشتند و جنبۀ علمیشان بر چیزهای دیگر میچربید... از وقتی ایشان را شناختم، همیشه بهتناسب زمان، وظایف خودشان را تا آخر انجام میدادند. موقعیکه هنوز مبارزه شروع نشده بود، ایشان هم مینوشتند، هم درس میدادند و هم درس میخواندند؛ همۀ اینها را با هم داشتند و حقیقتاً خدمت میکردند. یکی از فضلای بسیار مؤثّر در حوزۀ قم و نجف و عملاً در اردبیل بودند. نوشتههایشان در جهت روشن کردن افکار عمومی بود. در دورۀ مبارزه، از پیشقدمان بودند. البته اخلاقی که ایشان داشت، متعادل و آرام، واقعیتها و مطالبی را که بایست دربارۀ مسائل زمان به مردم بگوید، در جلسات میگفتند. بعد از اینکه مبارزه شروع شد، آنچه راجع به اوضاع و آیندۀ کشور مطرح میکردیم، یکی از شخصیتهایی که نظرشان قابل توجه و اطمینان بود، آیة اﷲ موسوی اردبیلی بودند... رفتار ایشان مانند معلمی باهوش، باسواد و آشنا به جامعه و آشنا به شیوۀ روشنگری و تبلیغ بود... بعد از پیروزی انقلاب، ایشان در همۀ صحنههای اساسی که بنیان انقلاب را تحکیم کرد، حضور جدی و مؤثّر داشتند؛ ما اینها را شهادت میدهیم... علاوه بر نوشتهها و کارهای ایشان، تأسیس دانشگاه مفید نیز کار بسیار مهمی بود که ایشان در قم انجام دادند و جمع زیادی از انسانهای شایسته، آنجا تحصیل میکنند. در همۀ مقاطع، ایشان نقش خودشان را ایفا کردند. حقیقتاً بنده به عنوان یک شاهد حضور داشتم و همۀ کارهای ایشان را میدیدم و ارزیابی میکردم... خوشبختانه ایشان قبل از اینکه پیش خدا حساب پس بدهد، شخصیتی مثل ایشان، آثارش باقی میماند. اگر سنّت ایشان را در قضاوت ادامه میدادیم و تکمیل میکردیم، قضاوتمان فرق میکرد.
آیة اﷲ موسوی اردبیلی بسیار خوشاخلاق و بسیار متواضع بودند. بسیار بادقت حرف میزدند، کلمات را بسیار سنجیده میگفتند. هر چه را که یک عالمِ خوب بایست داشته باشد، داشتند.
آیة اﷲ موسوی اردبیلی آدم صریحی بودند و در عین حال، دلرحم و عاطفی. شوخطبعی ایشان هم که زبانزد است... خیلی عاطفی بودند. من گاهی در جلسات میدیدم که وقتی صحبت گرفتاری کسی میشد، آقای موسوی اردبیلی اشک در چشمش میآمد... ایشان در زمان امام، مسئولیت قوۀ قضائیه را داشتند که جایگاهی مهم و معنادار بود. رئیس قوۀ قضائیه، باید از مقامات عالی حوزه و دارای اجتهاد مسلم باشد. میان اقران و افراد همدوره هم، ایشان ممتاز بود. در شورای عالی قضائی، علمایی که امام انتخاب کرده بود، همه آیةاﷲ بودند؛ ولی آقای موسوی اردبیلی یک سر و گردن از همۀ آنها در امور قضائی بالاتر بود. دربارۀ هر موضوع علمی که بحث میشد، ایشان فائق بود... از حافظۀ فوق العادهای برخوردار بود. مقام، ایشان را مجذوب نکرد. آن موقع هم که رئیس یکی از سه قوۀ کشور بود، همانگونه بود که وقتی در قم زندگیِ طلبگی داشت. حتی همان شوخطبعی و ذوق لطیف را داشت... مخالف تندروی بود. آنقدر اعتدال داشت که در مسئلۀ بنیصدر او را حکَم کردند... خدا ایشان را با اولیای گرامیاش محشور کند. واقعاً برای انقلاب و نظام زحمت کشیدند و تا آخرین روز حیاتشان نسبت به نظام و انقلاب، حس پدری را داشتند که باید مراقب فرزندشان باشند و برای توفیقات بیشتر آن بکوشند.
من به دوستانشان، از جمله آقای میرمحمّدی گفتم آقای موسوی اردبیلی خسته شده است. گاهی از قیافۀ ایشان ناامیدی و خستگی پیدا است. گویا خیلی اذیت شدهاند. آقای میرمحمّدی گفت من ایشان را میشناسم، اگر شما بتوانید یک کاری انجام بدهید، سرحال میشود و نشاط پیدا میکند. گفتم چه کاری؟ گفت ایشان اهل درس و بحث است؛ یک کلاس درس برایشان ترتیب دهید؛ اگر پنجشش نفر از علما دورشان باشند، ایشان یک درس بگوید، نشاطش را بازمییابد. دیدم حرف خوبی است. همان سال 62 بود، من هم تازه آمده بودم، رفتم خدمت آقای موسوی اردبیلی و گفتم ما این چند سال قبل و بعد از پیروزی انقلاب، این طرف و آن طرف رفتیم، از درس ماندیم. خواهشی از شما داریم. اجازه بدهید یک کلاس درس تشکیل دهیم و شما تدریس بفرمایید. گفت خوب است. هفتهشت نفر از دوستان را دعوت کردیم، آقای احمدی و دوستان ما و چند تن دیگر در دفترشان جمع شدیم، ایشان مدتی درس شروع کرد. ما احساس کردیم نشاطشان زیاد شد؛ مطالعه میکند، مینویسد، حتی یک نفر میخواست آن درس را به عربی ترجمه کند... آقای موسوی اردبیلی چون خودش صاحبنظر بود، اگر احیاناً با دیگران هم اختلافنظر داشت، هم افکار خودش و هم افکار دیگران را در نظر میگرفت. در مسائل قضائی راهحل خوب ارائه میداد. ما میدانستیم که راهنماییهای آقای موسوی اردبیلی در حوزۀ مسائل قضائی بهتر و کارآمدتر است؛ چون از دور دستی بر آتش نداشت. وسط میدان بود. بعضیها مخالف ایشان بودند. بعد از فوت امام - رضوان اﷲ تعالی علیه - وقتی آقای موسوی اردبیلی از تشکیلات قضا جدا شد و رفت قم، حتی افرادی که احیاناً با ایشان مخالف یا از بعضی کارهایشان ناراضی بودند، تأسّف میخوردند که ایشان را از دست دادند. در تشکیلات قضائی خیلی قاطع برخورد میکرد. طوری نبود که از قضات بهناحق طرفداری کند؛ اگر تشخیص میداد حق است، دفاع میکرد؛ اجازه نمیداد قضات تحقیر بشوند، یا به زحمت بیفتند یا دیگران نسبت به ایشان بیحرمتی کنند... در این مدتی که با آقای موسوی اردبیلی مأنوس بودم، فهمیدم ایشان خیلی عاطفی است...
آیة اﷲ العظمی موسوی اردبیلی -رضوان اﷲ تعالی علیه- تنها برای کسب دانش به حوزه نیامد. او در مدار بستۀ مدرسه و حجره و احیاناً مسجد، و بعد در مدار بستۀ تدریس و تحقیق و افتا محصور نشد. او همچون امام، همچون دیگر عالمان دینمدار و دردمند و متأله، در مدار کسب علم و تحقیق بود برای هدایت مردم، برای نجات جامعه، برای برونرفت از منجلاب دنیازدگی و نگونبختی ملتها... آیة اﷲ موسوی اردبیلی، وقتی وارد امور تأسیسی نظام میشوند، نقش برجستهای ایفا میکنند. در تدوین قانون اساسی، در تصویب قانون اساسی و در هر جایی که به عالمی مجاهد و مجتهد و مجرب نیاز بود، امام ایشان را روانۀ میدان میکردند. همان اوایل، بعد از استقرار نظام، وقتی شرارتهایی در آذربایجان غربی، آذربایجان شرقی و حوزۀ مشکینشهر شروع شد و مشکلاتی پیش آمد، امام آنگاه که باید نمایندهای تامّالاختیار انتخاب کند، آیة اﷲ موسوی اردبیلی را برمیگزینند و در آن حکم تاریخی، به ایشان اختیار تام میدهند که هرگونه مصلحت میدانید، عمل کنید. این مقدار اعتماد امام به کسی که سابقهای هم در امور اجرایی نداشته است، نشان میدهد که امام -قدّس سرّه- به عقل و درایت آیة اﷲ اردبیلی اعتماد کامل داشتند... حضور ایشان همهجا، مایۀ آرامش بود، مایۀ پیوند دلها بود، مایۀ انسجام ملی بود. شما هیچ تنشی را در تاریخ انقلاب پیدا نمیکنید که ربطی به ایشان بیابد؛ اما تنشها و منازعات بسیاری را میتوان نام برد که به دست توانا و با عقل و درایت ایشان خاموش شدند؛ چون دنبال نفی این و طرد آن نبودند؛ تا مجبور نمیشدند، کسی را کنار نمیزدند؛ در پی به هم زدن اوضاع و این گونه امور نبودند. وجودش، سخنش، فکرش، اقدامش برای نظام، آرامشبخش، اعتدالآفرین و راهگشا بود... قوۀ قضائیه اگر چیزی دارد از ساختار، اگر چیزی دارد از نرمافزارهای تقنینی، اگر چیزی دارد از نرمافزارهای حقوق بشر، حقوق شهروندی و دیگر مبانی حقوق، بخش عمدۀ آن رهین زحمات و خوشفکریهای این مرد بزرگ، در کنار بزرگان دیگری همچون شهید آیة اﷲ قدوسی و برخی از شهدای بزرگ قوۀ قضائیه و رجال برجستۀ آن دوران است و امروز هم من فکر میکنم قوۀ قضائیۀ کارآمد، عدالتبنیان، شجاع و انتقادپذیر از لوازم قهری نظام کارآمد جمهوری اسلامی ایران است که باید مسئولین عالیقدر قوۀ قضائیه، مسیر این بزرگان و اندوختههای تجربی و علمی آنها را مدّ نظر بگیرند. نیاز به اهتمام مضاعف است... آیة اﷲ موسوی اردبیلی، در محبت اهل بیت(ع) و در خدمت به مردم خالص بودند. ایشان دوستدار همۀ فضیلتها و عظمتها بودند. جامعۀ ما نیاز دارد که موسوی اردبیلیها را بیشتر بشناسد. واﷲ، باﷲ، جوانان این کشور نیاز دارند هاشمیها را بهتر بشناسند. بهشتیها را، مطهریها را بشناسند. جوانان حوزۀ ما نیز نیازمندند از اندیشۀ بلند آنها، از زندگی سادۀ آنها، از تلاش آنها آگاه شوند.
در روزگار جوانی که در اردبیل بودند، خستگی نمیشناختند. جوان بودند، منطقشان گیرا و مطالعاتشان زیاد بود. برای مقابله با کمونیستها که با اصالت دادن به امور مادّی در خداشناسی و مسائل اعتقادی خدشه وارد میکردند، کتابهای مرتبط را مطالعه میکرد و به شبهاتِ آنان پاسخ میگفت... آن زمان بقایای حزب توده در اردبیل علاوه بر لجنپراکنی علیه اسلام و دیانت، روحانیت را عامل ارتجاع معرفی میکردند. کارِ مهم و عمدۀ آقای اردبیلی، برانگیختن و سوق دادنِ رگۀ منورالفکر شهر به طرف مسجد و مدرسه بود. بعد از ظهرها، در حسینیۀ مدرسۀ آقا میرزا علیاکبر، یک جلسۀ پرسش و پاسخ داشتند. در آن جلسه آن طوری که من یادم است، آقای حمید شاه علیزاده، آقای جعفر صنعتی و عدهای از بازاریان روشنفکر و فرهنگیان میآمدند. در آن برهه، نقشِ آقای اردبیلی در گرایش جوانها به اسلام و تشیّع بسیار پررنگ بود.
زمانی که آیة اﷲ اردبیلی به ارومیه تشریف آورد، ارومیه با کمبود روحانی و عالم مواجه بود. در رژیم قبل، به سبب غلبۀ جو شاهدوستی در ارومیه، روحانیت از طرف حکومت در فشار بود. در این فضا، کسی که روحانیت ارومیه را متحد کرد، آیة اﷲ اردبیلی بود. در فضایی که روحانیت ارومیه با مسائلی چون زندان و تبعید مواجه بود، آیة اﷲ اردبیلی با منطق از آنها حمایت کرد و گاه مانع برخی اقدامهای رژیم میشد. ایشان شخصیتی بهغایت منطقی و فلسفی و عمیق و از طرفداران واقعی حضرت آیة اﷲ العظمی امام خمینی بود. در برههای که طرفداران امام در ارومیه اندک بودند، آیة اﷲ اردبیلی از طرفداران سرسخت ایشان به شمار میرفت... بنده خودم از آیة اﷲ اردبیلی بسیار بهره بردم، حتی در شیوۀ بیان و آغاز و پایان سخن، عمیقاً از ایشان تأثیر پذیرفتم. آیة اﷲ اردبیلی در زمان حسّاسی به ارومیه آمد و انصافاً مؤثّر واقع شد. به قول آن شخص که گفت: «کج بنشینیم و حرف راست بزنیم»، باید بگویم ایشان چون پاکدست بود و هیچ نقطۀ سیاهی در پرونده نداشت، توانست با اقتدار عمل کند و به روحانیت ارومیه آبرو ببخشد... خلاصه اینکه ایشان به گردن مردم و علمای این استان و این شهر، حق بزرگی دارد. مردم ارومیه هم انصافاً به ایشان علاقهمند بودند و سبکِ بیانشان را میپسندیدند... ایشان حدود 35 سال قبل، استاد مکاسب بود و هماکنون مرجع تقلید است. بنده در تعلیم و تعلّم و تدریس و تدرّس، خود را مدیون این بزرگوار میدانم و از ارادت و علاقهمندیام به ایشان کاسته نشده است. ایشان به سبب بیان نافذی که داشت، روشنفکران را حتی بیشتر از مذهبیها جذب میکرد. شاگردپروری هم از دیگر خصایصِ ایشان بود.
از کسانیکه در دوران تبعید امام به عراق، باعث دلگرمی ایشان میشدند، آیة اﷲ مطهری و آیة اﷲ موسوی اردبیلی بودند. وقتی اخبار فعالیتها و دامنۀ کارهای ثمربخش و امیدوارکنندۀ آیة اﷲ موسوی اردبیلی و مانند ایشان به امام میرسید، خوشحال میشدند و برای آنان دعا میکردند. خودشان هم گاهی به نجف میآمدند و گزارش میدادند و از امام راهنمایی میگرفتند. سیر ارتباطی و آگاهیبخشی آنها تداوم داشت تا آستانۀ پیروزی انقلاب که ضرورتاً میبایست شورای انقلاب تشکیل میشد و امام شخصیتهایی را به عنوان عضو این شورا انتخاب میکردند. آیة اﷲ موسوی اردبیلی از نظر امام یکی از کسانی بود که شایستگی عضویت در مهمترین مجمع انقلابی را داشتند و میتوانستند در حسّاسترین زمان و مسئولیت، نقشآفرینی کنند. از آن مرحله به بعد بود که نام ایشان بر سر زبانها افتاد و شمار بیشتری از ایرانیان و طلاب، با ایشان آشنا شدند... در دوران فعالیت شورای انقلاب، آیة اﷲ موسوی اردبیلی عملاً سخنگوی آن بودند که در پایان جلسات، مصاحبههای روشنگر و دقیق ایشان، همیشه خبرنگاران را اشباع و قانع میکرد. بعداز رحلت امام، آیة اﷲ موسوی اردبیلی به قم رفتند و در آنجا منشأ برکات و خیرات فراوان شدند.
ایشان واقعاً مؤدّب بودند، برخورد خوبی داشتند. آداب را مراعات میکردند. یکی از ویژگیهای ایشان این بود که من ندیدم علیه کسی طعنهای بزنند، تعریضی کنند. خیرخواه دیگران بودند. از کسی کینهای در دل نداشتند. همیشه با لبخند سخن میگفتند. مقید بودند که از بقیه با احترام یاد کنند و حتی نام مخالفینشان را هم مؤدّبانه ذکر میکردند. فکر کنم این ویژگی را دربارۀ ایشان، همه تصدیق میکنند. ما در مدتی که با ایشان رفتوآمد داشتیم، جز مهر و صفا و صمیمیت ندیدیم. به نظر من اینها حتی مهمتر از جهات دیگر، مثل فضل و دانش است. صفت خوب دیگری هم که داشتند، عملگرایی بود. در خانه نمینشستند و منتظر نبودند که اتفاقی بیفتد. خودشان آستین بالا میزدند و کاری را شروع میکردند؛ مثل همین دانشگاه مفید و مدارس و مراکز فراوانی که در ایران و خارج از ایران راه انداختند. اهل عمل و همت بودند. جهات علمی ایشان را هم که همه میدانند و نیازی به شرح و گفتوگو ندارد...ایشان سال 55 یا 56 شمسی آمدند نجف. از جمله شخصیتهایی بود که من دیدم آیة اﷲ سیستانی ذکر خیرشان را کردند، گفتند: آقا سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی آمده و میخواهم بروم دیدنش؛ ایشان از فضلای شاگردان آقای خمینی است... من وقتی ایشان در قید حیات بودند، همیشه برای سلامتیشان دعا میکردم و الان که به دیار باقی رفتهاند، دعا میکنم که در جوار رحمت الهی، از نعمتهای خاص برخوردار باشند. خدا رحمتشان کند. واقعاً انسان شریف و لطیفی بودند.
هیچ وقت نظرش را بر ما و خانواده تحمیل نمیکرد؛ حتی در باب مسائل تربیتی و دینی. مثلاً من حتی یکبار یادم نمیآید که ایشان با اخم و یا با عصانیت به من گفته باشد که نمازت را خواندی یا نه؟ اگر میخواست توصیهای بکند، از روشهای غیر مستقیم استفاده میکرد. فرض کنید که میدید ما هنوز نماز نخواندیم و وقت دارد تمام میشود. میگفت فکر نمیکنید برای نماز وقتتان کم است؟ این اواخر که من زیاد خدمت ایشان بودم و بیشتر بحثهای علمی و فقهی و اصولی با هم مطرح میکردیم، میدیدم که سماحت و حلم عجیبی دارند. ما حدود بیست سال در جلسات حاشیۀ عروه خدمتشان بودیم. اگر یک نظر فقهی میگفت و کسی قبول نمیکرد، میگفت من نظرم این است، اما نمیگویم قطعاً درست است. ایشان بهشدت از تحمیل خودش بر کسی ابا داشت؛ هم در مباحث علمی و هم مسائل شخصی. به هیچ وجه راضی نمیشد که کوچکترین زحمتی به کسی بدهد. این اواخر که ایشان به دلیل بیماری، مشکلات جسمی داشت و بعضی از کارهاشان را خودشان نمیتوانستند انجام دهند و باید کمک میگرفتند، خیلی از چیزهایی را که نیاز داشتند، نمیگفتند که مبادا به کسی زحمتی بدهند. ما باید خودمان از ایشان میپرسیدیم که آقا چیزی نیاز ندارید. ایشان در عین اینکه راجع به مسائل شرعی و رعایت حدود اسلامی خیلی حساسیت داشتند، اما هیچ وقت طرفدار محدودیتهایی نبودند که گاهی در بیوت علما مرسوم است و شاید کمی بیشتر از حدود شرعی باشد. در جامعۀ ما خصوصاً در برخی خانهها دایرۀ حدّ و حدود عرفی تنگتر از حدّوحدود شرعی است! ایشان تا خلاف شرع نمیدیدند، اعتراض نمیکردند. البته بعضی وقتها میگفتند: اگر شما میخواهید فلان کار را بکنید، من مانعتان نمیشوم؛ منتها شاید چنین تبعاتی داشته باشد... برخلاف برخی از اهل علم، برای خود قائل به شأن و شئونات خاصی نبود؛ به همین دلیل، خیلی آسان و سریع با مردم ارتباط برقرار میکردند... ایشان میفرمودند بعد از مرحوم بهشتی که امام میخواستند حکم ریاست دیوان عالی کشور را به من بدهند، من خدمتشان عرض کردم این حکمی که میخواهید به من بدهید، یعنی من باید طبق نظر شما عمل کنم یا خودم؟ چون گاهی ممکن است در برخی موارد نظر فقهی ما با هم متفاوت باشد. من نمیتوانم چیزی را که خودم درست نمیدانم، عمل کنم. امام گفتند طبق نظر خودتان عمل کنید. میگفتند این طور نبود که من تسلیم محض باشم و ایشان هر چه گفت، من بگویم چشم... در اواخر دورۀ ایشان در قوۀ قضائیه، فشارها زیاد شده بود. مسائل بغرنجی پیش آمده بود که دستگاه قضا باید به آنها رسیدگی میکرد. مرحوم والد از آن روزها خاطرات تلخی داشتند. میگفتند من دلم نمیخواهد چیزی بگویم که موجب ضربه زدن به امام و نظام بشود. واقعاً هم چیز خاصی نگفتند که مشکلی بیافریند... ایشان روی حفظ اصل سیستم و نظامِ حوزوی خیلی تأکید داشت. میگفتند اگر قرار است اصلاح شود، به معنای ساختارشکنی و از بین بردن ساختار نباشد؛ بلکه باید کاری کنیم که این ساختار با نیازهای روز و زمانه، تطبیق و تطابق کند که مردم بتوانند نیازهایشان را از اینجا برداشت کنند. به همین دلیل، ایشان روی نهادهای سنّتی حوزوی هم نظر خیلی مثبتی داشت... میگفتند: ما فکر میکردیم اگر متولّی بشویم، کارها درست میشود. بعد که امور دست ما افتاد، فهمیدیم که نه؛ اینطور نیست، اشتباه میکردیم. چون مسائل خیلی پیچیده است. در بعضی موارد، اصلاً ابزار لازم را نداریم که بتوانیم عمل کنیم. گاهی دانشش را نداشتیم. کمی خام وارد قضیه شدیم. مشکلات و موانع، بیش از آنی بود که ما فکر میکردیم.
آقای بهشتی کلمۀ باصفا را خیلی دربارۀ دوستان خوب و نزدیکشان به کار میبردند. یادم هست که آقای بهشتی میگفتند اگر بخواهیم کار جمعی شروع کنیم، اوّلین صفتی که باید در دوستانمان باشد، صفا است. میگفتند آدمهای باصفا کسانی هستند که میشود با آنها تا آخر ماند و کار کرد؛ دورنگی ندارند، یکدل هستند. و این تعبیر را دربارۀ آقای موسوی اردبیلی فراوان بهکار میبردند. از نگاه آقای بهشتی، علاوه بر خصوصیات علمی، شاگرد امام بودن، انقلابی بودن و امثال اینها، جوهر وجودی افراد خیلی مهم است. بدون صفا و صمیمت، کارها دوام ندارد. واقعاً هم آقای موسوی اردبیلی انسان باصفایی بودند و من گواهی میدهم که در کارها اخلاص داشتند... امام میفرمود اگر دو نفر بودند که یکی عالم بود ولی عقل نداشت و دیگری عاقل بود ولی علم نداشت، کسی که عقل دارد، مقدم است. آقای اردبیلی، هم عاقل هستند و هم عالم. امام از ایشان شناخت داشتند. به همین دلیل در مسئولیتهای مهم مانند عضویت در شورای انقلاب، ایشان را منصوب کردند. چند نفر، اوّلین انتخاب امام بودند که یکی از آنها آیة اﷲ موسوی اردبیلی بود. اعتماد امام به ایشان، کاملاً مشهود بود و ما همین را از نشانههای امتیاز علمی و عملی ایشان قلمداد میکردیم. البته خودمان هم شناخت نزدیک و شخصی داشتیم؛ اما اعتماد امام به ایشان، بر اعتقاد ما میافزود. هنوز هم گمان میکنم که باید به منصوبان امام، احترام ویژه گذاشت. امام بدون دلیل یا به دلایل سست، کسی را به کاری نمیگماشت... من فکر میکنم بهترین دورۀ قوۀ قضائیه در تاریخ جمهوری اسلامی، همان دوره بود. اختلاف بود، اما تنش نبود. ملاحظات سیاسی، بسیار کم بود. عدالت و قانون حکم میراند و به همین دلیل، اعتماد مردم هم جلب شده بود. مردم هر جا که عدالت و قانونگرایی ببینند، اعتماد میکنند. قانون، مطمئنترین سرپناه برای ملت است. شهید بهشتی و آیة اﷲ موسوی اردبیلی، در برابر قانون تسلیم بودند. به نظرم آن دوران که این دو بزرگوار با هم در قوۀ قضائیه همکاری میکردند، دورۀ درخشان این بخش از نظام بود. هنوز هم اگر آن دوره را نصب العین کنیم، بسیاری از مشکلاتمان حل میشود. تجربههای نظام در دورههای مختلف، نباید فراموش شود. هر بار که نباید از نو آغاز کنیم. در این کشور چندین دورۀ قضائی بوده است. اگر تجربههای ادوار پیشین را نبینیم یا محل نگذاریم، معنایی ندارد جز سرمایهسوزی و پشت پا زدن به گنجینهای که از گذشته برای ما باقی مانده است. دورهای که شهید بهشتی و آیة اﷲ موسوی اردبیلی، زمام امور قضائی کشور را در دست داشتند، دوران طلایی قوۀ قضائیه در جمهوری اسلامی ایران بود... ایشان با دانشگاهیان هم ارتباط خوبی داشتند. به دانشگاهها میرفتند و گاهی در بیرون از دانشگاه برای دانشجویان و استادان جلساتی میگذاشتند. مجامع دانشگاهی را با عقاید انقلابی و افکار امام آشنا میکردند... آیة اﷲ موسوی اردبیلی در دوران فقاهت، با مردم سروکار داشتند، منبر میرفتند، نماز جماعت میخواندند، مردم با ایشان رفت و آمد داشتند و مسئله میپرسیدند. قبل از اینکه وارد سیاست بشوند، وارد قوۀ قضائیه بشوند، وارد حزب بشوند، وارد قدرت و صاحبمنصب بشوند، یک فقیه بودند، یک تحصیلکردۀ حوزۀ علمیۀ قم، شاگرد مراجع بزرگ، شاگرد امام بودند. به همین دلیل وقتی در مصدر امور قرار گرفتند، مردم را فراموش نکردند. در هر گامی که برمیداشتند و در هر تصمیمی که میگرفتند و در هر قانونی که تصویب میکردند، دو نکته را در نظر داشتند: دین خدا و سعادت دنیوی و اخروی مردم. فقیه اخلاقی، این گونه است؛ نه خدا را فراموش میکند و نه مردم را. فقیه اخلاقی، فقیه مردمی است؛ اگرچه پیرو مردم نیست. تودهگرایی غیر از مردمی بودن است. ایشان دچار تودهگرایی و عوامزدگی نشد؛ اما ارتباطاتی گسترده با مردم داشت... این را هم بیفزایم که ایشان گنجینهای از خاطراتاند. اگر روزی لب به سخن بگشایند، خیلی از مسائل روشن میشود. به هر حال، حدود ده سال در یکی از عالیترین مقامات کشوری خدمت کردهاند و با همۀ بزرگان کشور، حشر و نشر داشتهاند. علاقۀ ایشان به انقلاب و امام و بقای نظام، باعث شده است که در بعضی زمینهها سکوت کنند؛ اما من مطمئنم که ناگفتههای ایشان صدها بار بیشتر از گفتههایشان است... ایشان در تمام مسائل اصلی کشور حضور داشتند؛ مثلاً از کسانی بود که باید دربارۀ انتخاب قائممقام رهبری نظر دهند و اگر بنا بود شورایی برای قائممقامی رهبری در نظر گرفته شود، یکی از افراد شورا، قطعاً ایشان بود. بنابراین در تمام مراحل و امور مهم کشور حضور داشتند و همراهی کردند. نقش ایشان در ده سال اوّل بعد از پیروزی انقلاب، یعنی از 57 تا 68 در همۀ مواردی که ایشان مسئولیت داشتند، بسیار برجسته بود و کارهای بزرگی انجام دادند، و از همه مهمتر اینکه قوۀ قضائیه را به سامان رساندند... آیة اﷲ موسوی اردبیلی علاوه بر فقه، در رشتههای دیگری هم شاگرد تربیت میکنند. مرجعی است که در حوزه و دانشگاه حضور دارد. اینها کارهای بزرگی است که ایشان بعد از امام انجام دادند؛ اما صد حیف که تقریباً همۀ این مدت بیمار بودند. این مشکل مانع شد اما باز خیلی مهم است که کسی با مشکلات جسمی اینهمه تلاش کرده و اینهمه کار را به سامان رسانده است. انتشار کتاب، شاگردپروری، ادارۀ دانشگاه، همه را پی گرفتند و همت بالا و مقاومت ایشان در برابر موانع سبب شد با اراده کارها را تا اینجا به پیش ببرند. اگر ضعف و مشکل جسمی نبود، کارهای بیشتری میکردند و ثمرات بالایی از وجودشان نصیب جامعه میشد.
در سال 1352 یا 1353 من دانشجوی دانشگاه تهران بودم و در دانشکدۀ ادبیات تحصیل میکردم. شنیدم حضرت آیة اﷲ اردبیلی، در محلی نزدیک دانشگاه نماز جماعت میخوانَد و سخنرانی میکند. بین نماز ظهر و عصر، دربارۀ ماه مبارک رمضان و حوادثی که بعد از کشته شدن خلیفۀ سوم پدید آمد و نقش امیرالمؤمنین (ع)، تحلیل تاریخی میکردند. ما از دانشگاه تهران میرفتیم آنجا و پشت سر ایشان نماز میخواندیم و بین نماز هم از سخنانشان استفاده میکردیم. از آن موقع ما جذب ایشان شدیم. با یکی از دوستانمان، آقای محمّدعلی بهرامیان که هماکنون در استان همدان دبیر هستند، پای درسشان میرفتیم و این اوّلین ملاقات ما بود. تحلیلی که آن زمان از تاریخ اسلام میداد، از جهت روشنبینی، روزآمدی و روزآگاهی و توجه دقیقی که به مسائل جهانی داشتند، کمنظیر بود. در حقیقت بعد از حسینیۀ ارشاد، کانون توحید برای دانشجویان مرکزیت علمی داشت. دانشجویان از سخنرانیهای کانون استقبال میکردند. خانمهای محجّبه هم در میان مستمعان بودند. ایشان واقعاً تحولّی ایجاد کردند. کانون توحید محل تجمّع باورمندان به امام و حرکت امام و انقلاب اسلامی بود که میخواستند پاسخ سؤالاتشان را بگیرند. باید بگویم که واقعاً عِدل حسینیۀ ارشاد بود. بزرگانی اینجا سخنرانی و بحث کردند که بعد از انقلاب مشهورتر شدند، همچنین جزوهها و منشورات کانون در سطح جامعه اثرگذار بود... ایشان از روحانیون معتمد حضرت امام (ره) بودند. روزآمدی و سویۀ کاربردی در سخنرانی ایشان کاملاً مشهود بود. جوانان را درک میکرد. برنامهریز و عملیاتی بود. خیلی فعّال و پرتحرک بود. ایشان کانونهای فعالیت و مناطق مختلفی برای تجمّع جوانان تأسیس کردند؛ جوانانی که هیچ چیز قانعشان نمیکرد. در دانشگاه غالباً قانع نمیشدیم، در حوزه هم غیر از شاگردان امام کسی ما را جذب نمیکرد. در حقیقت این بزرگواران بودند که با کمک و راهنمایی امام از قم به تهران آمدند؛ امثال حضرت آیة اﷲ موسوی اردبیلی، استاد شهید مطهری، شهید مفتّح و شهید بهشتی در کانون توجه بودند و حوزه را به دانشگاه آوردند؛ با همان زبان دانشگاهی با ما گفتوگو کردند و موجب تحولی بزرگ در دانشگاهها شدند... با اینکه موقعیت و شأن والایی در تهران داشتند، نسبت به ما که دانشجوی 21-22 ساله بودیم، با احترام و روی خوش برخورد میکرد و جواب سؤالهایمان را میداد. ابهت ساختگی استاد در ذهنیت ما فروریخت و با دست پر ما را فرستاد. برخورد یک روحانی در شأن و حدّ ایشان، برای ما مهم بود و جوانان را جذب میکرد. مطالعات بسیاری در زمینههای مختلف داشت که آنها را عملیاتی هم میکرد؛ یعنی ایدههایش کاربردی بود. روحانیون یا استادان دانشگاه یا شخصیتهای دیگری بودند که فقط بحث میکردند؛ اما ایشان آنچه را لازم میدانست، فراهم میکرد. مسجد و کانون و سالن مهیا میکرد؛ حتی میخواست نظیر این دانشگاه مفید را که دانشگاه بزرگ و معتبری است، قبل از انقلاب تأسیس کند. این ویژگیها در همۀ افراد نبود. ایشان شخصیتی مجتهد و مورد تأیید امام بود. تعداد انسانهایی چنین عالم و وارسته و انقلابی کم بود... کتابی از ایشان دربارۀ فقه القضا دیدم؛ واقعاً نهایت اجتهاد شیعه در حوزۀ قضا است. قوّت، قدرت استدلال، توانمندی و نوآوری در کتاب ایشان نمایان است. به نظر من همین کتاب نشان میدهد که نویسندهاش در تشکیلات قضائی بوده است؛ چون نکتههای تجربی و کمیاب در آن زیاد است. تحوّل و تطوّر نظام قضا را در اسلام و انقلاب، خوب بیان کردهاند. این قویترین کتابی است که من دربارۀ قضا در فقه شیعه دیدم. همین بهترین دلیل است که بگوییم ایشان یک مجتهد برجسته است.
ایشان واقعاً پشت و پناه ما بودند. نامهای را با امضای اسقف ارامنۀ تهران به دفتر ایشان فرستادیم و خواهش کردیم جهت ملاقات به ما وقت بدهند. باور کنید که بیست و چهار ساعت نگذشت که به ما وقت دادند و ما خدمتشان رفتیم. آنچه را که اتفاق افتاده بود، شرح دادیم و مدارک و نامهها را به همراهِ بخشنامۀ بیست و یک مادهای مدیرکل آموزش و پرورش، به رؤیتشان رساندیم. اسقفِ ما به مواد قانون اساسی احتجاج میکردند. آیة اﷲ موسوی نگاهی به بخشنامه کرد و سخنی گفت که هرگز فراموش نمیکنم. گفت: اینها فکر میکنند که دارند به اسلام خدمت میکنند، ولی با این کارهایشان در واقع به این نظام ضربههای مهلک میزنند. نه اسلام موافق این تندرویها است و نه قانون اساسی... من بابتِ وجود چنین مردان بزرگی در این مملکت به شما تبریک میگویم. نام اینها در تاریخ میماند. شکلگیری انقلابها همه برای این است که شرایط بهبود یابد و آنچه بدتر بوده است، بهتر شود. شنیدهام که ایشان مؤسّس دانشگاه مفید بودهاند. وکیلی داریم به نام آقای بهبو. یک روز که با هم صحبت میکردیم گفت من فارغالتحصیل آنجا هستم. بعد هم شروع کرد به تعریف و تمجید از دانشکدۀ حقوق دانشگاه مفید. من اصلاً نمیدانستم در قم چنین دانشکدهای وجود دارد. اینها همه گواهِ بزرگواری ایشان است... در آن مقطع زمانی، آیة اﷲ موسوی اردبیلی از حقوق قانونی ارامنه و برخی دیگر از اقلیتهای دینی دفاع کرد. حتی در مقابل گروههای تندرو ایستاد و کوتاه نیامد. من کتابی نوشتهام و این ماجراها را به تفصیل در آن شرح دادهام... هرگز کمکها و همدلیهای آن بزرگمرد را فراموش نمیکنم.
از همان نظر اوّل علاقۀ عجیبی به ایشان پیدا کردم. بهقدری این انسان، خوشخلق، بزرگوار و وارسته بود که مجذوبشان شدم... بزرگواریهایی دارند که هر کس با ایشان مدتی نشست و برخاست کند، مریدشان میشود. یک دلیل آن، شاید این باشد که خیلی زلال و مهرباناند و همیشه حالت طلبگی را حفظ کردهاند... برادرم آقا شکراﷲ همیشه از آیة اﷲ اردبیلی به عنوان استادی مبرّز و خوشخو به نیکی یاد میکرد... ایشان بسیار شوخ طبع بود. غیر ممکن بود پیش ایشان بنشینید و دو سه مَثَل و مَتَل نگوید و خنده را بر لب شما ننشاند. چهرهشان همیشه متبسّم بود. امثال و حکایات زیادی را از بَر داشت. مسائل علمی یا اجتماعی را همیشه با یک مثال توضیح میداد. بیان بسیار خوبی هم داشت. به سبب سیادت، تقوا، نجابت و حرّیت، محبوب مردم بود. این فضایل اخلاقی بعداً در دادگستری و شورای عالی قضائی برای من بیشتر روشن شد. در دستگاه قضا، انسانی آزاده و حقطلب بود. چون معمولاً آدمها وقتی به قدرت میرسند، حق و عدالت را فراموش میکنند. شخصیتی که ما از ایشان دیده بودیم، روحانی حقیقتگو و مبارز بود. اما بعد از انقلاب، ایشان دیگر یک روحانی ساده نبود. در این دوران هم اگر همان روحیه را داشت، مهم بود که این طور هم بود. آیة اﷲ موسوی اردبیلی را اگر بخواهم در یک جمله تعریف کنم: یک مجتهد اصولیِ تمام عیار بود. اندیشۀ بسیار روشنی داشت. عرض کردم در سالهای 52، 53 و 54 مسجد امیرالمؤمنین(ع) به صورت یک دژ مبارزاتی و اجتماعی درآمده بود و این خیلی مهم است. جالب اینکه رویکرد اصولی- اجتهادی یکی از مؤلّفههای ثابتِ اندیشۀ آیة اﷲ موسوی اردبیلی است. ایشان در کتاب فقه الحدود بحثی را مطرح کردهاند که من در کتابم به آن اشاره کردم. آن بحث مربوط به مجازات است. قرآن میفرماید هر گاه کسی فلان جرم را مرتکب شد، مثلاً او را به صلیب بکشید یا دست و پایش را به صورتِ خلاف قطع کنید یا از بلندی به پایین بیفکنید و... آیة اﷲ موسوی اردبیلی از واژه (أو= یا) در این آیات، استفادۀ جالبی میکند. میگوید درست است که «أو» ناظر به «تخییر» است و قاضی در تعیین نوع مجازات مخیّر است، اما اختیار قاضی هم حدّ معیّنی دارد! عقل و حکمت ایجاب میکند که به مجرمی که وحشیتر و جرمش بزرگتر است، مجازات سنگینتری داده شود و در جایی که جرم سبکتر است، مجازات سبکتر باشد. چرا میگوید عقل و کرامتِ انسان این را ایجاب میکند؟ برای اینکه بتوانید در بین مجازاتها، ترتیب را مراعات کنید؛ یعنی اگر جرم خشنتر است، مجازات نیز خشنتر خواهد بود. ترتیب یعنی چه؟ یعنی منِ قاضی آزاد نیستم که هر طور دلم خواست مجازات کنم. هم باید به میزان جرم نگاه کنم و هم به شرایط اجتماعی و هم به زمینههای جرم و به چندین مسئلۀ دیگر. اگر کسی این تیزبینیها را نداشته باشد، گمان میکند چون این جریمهها در قرآن آمده است، دست او هم باز است که هر کدام را خواست، اجرا کند. همین روشها موجب شد که برخی اعتراضهایی بکنند و ما هم در مقابل گاهی مجبور شدیم که عقبنشینی بکنیم... من از کتابِ فقه القصاص ایشان هم خیلی بهره بردهام، در نگارش کتاب عدالت و عقلانیت، از کتاب دیگرشان به نام فقه الحدود استفاده کردهام... در صفحه 146 کتاب عدالت و عقلانیت، نظر حضرت آیة اﷲ موسوی اردبیلی را دربارۀ آیۀ 33 سورۀ مائده آوردهام. کسی که خودش اهل علم باشد، میداند که استنباط ایشان از کلمۀ «أو» در این آیه، تا چه اندازه مهم و راهگشا است... اقبال گستردۀ دانشجویان به کتابهای ایشان از اندیشۀ اصولی - اجتهادیِ پیشرو ایشان حکایت میکند که در تمام این سالها تداوم داشته است. در انقلاب هم که مشخص بود چه خدماتی کردند. وقتی ایشان منتخب امام در اوّلین شورای عالی قضائی باشد، معلوم است که نزد امام چه مقامی داشتند. چون شرط این منصب و نیز عضویت در شورای عالی قضایی، اجتهاد بود. معلوم بود که امام به تقوا، علم و اجتهاد ایشان اعتماد دارد. به عقیدۀ من، بارزترین ویژگی آیة اﷲ موسوی اردبیلی، حرّیتشان است. مجتهدی عادل، عالم، نویسنده، واعظ و خوشبیان بود، ولی حرّیتی در این آدم است که من نظیرش را کم دیدهام. حتی برای مجرم و دشمن احترام قائل بود و محبت میکرد و مراقب بود که حقوق او را ضایع نکند... من یادم است که گاهی سی چهل تن از مدیران درجۀ اوّل نظام و وزیران و مشاوران وزرا به محل مسکونی آیة اﷲ موسوی اردبیلی میآمدند؛ یعنی همان محلّی که الان ساختمانِ ریاست جمهوری است. ایشان در گوشهای از آن ساختمان مقیم بود. در آنجا هفتهای یک بار جلسه تشکیل میشد و آیة اﷲ موسوی اردبیلی ضمن راهنمایی و اظهار نظر در مسائل مختلف کشوری، ارائۀ طریق مینمود و به سؤالات وزرا جواب میداد. مدتی هم در زمان نخستوزیری مهندس موسوی در شورای عالی اقتصاد حضور داشتند. آقایان آذری قمی و حسین نوری هم مدّتی در شورا بودند. پس از آن، چنانکه عرض کردم، به سببِ داشتنِ اندیشۀ اصولی، در نهایت، هیئت دولت از ایشان تقاضا کرد که به شورای اقتصاد بیایند. آیة اﷲ موسوی اردبیلی هم در شورا حضور مییافت و گرههای سخت اقتصادی را که به فتوا نیاز داشت، میگشود و نظرات فقهی خود را بیان مینمود... آیة اﷲ موسوی اردبیلی، مسائل زیادی را حل و فصل کردند. نظام در آن سالها واقعاً نیاز به یک مجتهد مسلم و انقلابی نیاز داشت که فتوا بدهد و مشکلات را از سر راه بردارد... ویژگی دیگر ایشان، جامعنگری است. دوردستها را هم میدید. آنچه نمیدید، خودش بود. چون خودش را نمیدید، حرّ و آزاده بود و چون آیندهنگر بود، گاهی هشدارهایی میداد که شما از کسی دیگر نمیشنیدید. خلاصه، به قول شاعر: آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری... یک نکتۀ دیگر که دربارۀ ایشان مغفول مانده است، تیزبینیشان در شناخت افراد است. با کسی درگیر نمیشدند، اما آدمها را خوب میشناختند. در انتخاب قاضی از این تواناییِ خودشان خیلی استفاده میکردند. الان هم در بعضی ادارات مرسوم شده است که برای گزینشِ نیروی انسانی، از یک روانشناس هم مشورت میگیرند؛ یعنی تعادل روحی کارمند را مهم میشمارند. ما به تخصّص و تعهد اهمیت میدهیم ولی به نظرم علاوه بر تعهد و تخصّص، تعادل را هم باید به شاخصها اضافه کنیم. یک آدم روانپریش و نامیزان و نامتعادل، ممکن است کشور را به هم بریزد و خرابیهایی به بار بیاورد که تا چند دهه نتوانیم جبران کنیم. آقای موسوی اردبیلی، بنیانگذار این توجه در میان مسئولان جمهوری اسلامی است. وقتی کسی میآمد که امتحان بدهد، همه به سواد او توجه میکردند، به مهارت او در متنخوانی نگاه میکردند، به تجربه او حسّاس بودند. آقای اردبیلی، افزون بر همۀ اینها، به رفتار او هم توجه داشت که مبادا نامتعادل باشد. آدمها را خوب میشناخت. میفرمودند: قاضی نباید در برابر تملقها و چاپلوسیها ضعیف باشد؛ نباید اجازه بدهد که دستش را ببوسند؛ وگرنه نمیتواند عادلانه حکم کند. کسی که مدتی مثل خانها زندگی کرده و دستش را بوسیدهاند، نباید قاضی بشود. این خیلی حرف مهم و بزرگی است. این اندیشۀ یک مجتهد فلسفهخواندۀ جامعه دیدۀ انسانشناس است. من به عنوان دانشجوی 30 سالۀ دانشگاه تهران و شاگرد اوّل دانشکدۀ حقوق، این را نفهمیده بودم و از ایشان آموختم.
آقای موسوی اردبیلی اهل تشریفات نبود. یادم است که یکی از دوستانشان ماشین ژیان داشت. ایشان هم ژیان سوار میشد و با همان ماشین گاهی به جلسات مهم میرفت... قبل از پیروزی انقلاب، برای هدایت تظاهرات و نوشتن قطعنامهها یا اعلامیهها، روحانیت مبارز شمیران شکل گرفت و بعد به تدریج گسترش پیدا کرد و شد روحانیت مبارز تهران و آقای موسوی اردبیلی به عنوان یکی از اعضای روحانیت مبارز تهران که تازه در حال شکلگیری بود، در جلسات حضور داشتند و آنجا هم با ایشان آشنا شدیم... ما از ایشان استفادههای علمی هم میکردیم. قبل از این جریانات در همین دهۀ پنجاه، پیش از بالا گرفتنِ موجِ انقلاب، یکی از عواملی که موجبِ آشنایی بیشتر ما با آقای موسوی اردبیلی شد، طرح پژوهشیای بود که در مسجد امیرالمؤمنین(ع) در باب علم اصول به صورتِ گروهی در دست انجام بود. آقای موسوی اردبیلی و مرحوم بهشتی پایههای اصلی بودند. بعضی آقایان از جمله مرحوم آقای مطهری و آقای امامی کاشانی به صورت پارهوقت همکاری میکردند. فیشبرداری مفصّلی در زمینۀ علم اصول انجام شده بود. بنا بود مباحث علم اصول بازبینی شود. لذا به سراغ مبانی علم اصول رفته و بر کتاب، سنّت، اجماع و عقل متمرکز شده بودند. مرحوم بهشتی هم بخش اوّل کتاب تاریخ قرآن نُلدِکه را از آلمانی به فارسی ترجمه کرده بود. الان که در خدمت شما هستم، ویرایش و تطبیق مجدّد آن به اتمام رسیده و امیدوارم به زودی منتشر شود. کار نولدکه از جهت آنکه فردی بیرون از دایرۀ اسلام و اعتقاد دینی به قرآن بود، جالب توجّه است و جزو اوّلین نوشتهها در تاریخ قرآن است و به رغم عمق علمی، حاوی مطالب و مواضعی است که ممکن است مورد پسند کسانی نباشد که به قرآن به عنوان یک کتاب دینی و وحیانی مینگرند... ایشان به من گفتند: من از هیچکس اجازۀ اجتهاد یا نقل روایت یا مصرف سهم نخواستم و تقاضای حکمی نکردم. هر چه دادند، خود آقایان دادند؛ از جمله آقای خویی. ایشان مدتی در نجف بودند و آقای خویی ظاهراً به لحاظِ درسی به ایشان توجّه داشتند. آقای موسوی اردبیلی گفت خود ایشان برای من اجازۀ اجتهاد نوشت؛ وگرنه معمول این است که تا کسی درخواست اجازه ندهد، برای او اجازه نمینویسد؛ اما آقای خویی بدون درخواستِ من این اجازهنامه را نوشت و به من داد. این تنها مورد از این قبیل بود. یک مورد هم حکمی بود که امام برای دادستانی و بعد هم برای ریاست قوۀ قضائیه صادر نمود.
بسیاری از همنسلهای من در اردبیل در جلسات آیة اﷲ موسوی اردبیلی به بلوغ فکری رسیدند و شخصیتشان شکل گرفت. منبرهای ایشان الحقوالانصاف کمنظیر بود. منابر ماه مبارک رمضان و محرم حاجآقا روی برنامه بود، حسابشده و با برنامه منبر را شروع میکردند، موضوع منابر به هم مرتبط بود، مسائل مذهبی و اجتماعی مورد نیاز جامعه را میگفتند. مبنا و بنیان فکری و مذهبی ما در پای همین منبرها شکل گرفت. مسجدی که آقای اردبیلی در آن سخنرانی میکرد، معمولاً پر میشد. منابر ماه مبارک که تا دم افطار ادامه داشت و مسجد مملو از جوان و طبقات مختلف اردبیل میشد. ایشان اگر در جایی میخواست سی شب سخنرانی کند، برای هر سی شب برنامه داشت. یک عنوان کلی انتخاب میکردند و هر شب یکی از شقوق مسئله را میگفتند؛ به طوری که مخاطب احساس میکرد اگر یک شب غیبت کند، رشتۀ بحث از دستش درمیرود. طوری برنامه میریختند که هر شب یک گام به سوی هدفشان نزدیک میشدند. پراکندهگویی نداشتند. اصولاً نسل جوان در آن دوره، از حرفهای تکراری و بیهدف، استقبال نمیکرد و ایشان چون هم فن بیان داشتند و هم مطالعاتشان عمیق بود، میدانستند که چه و چگونه بگویند... گاهی سطح سخنرانیها بالا میرفت؛ حتی از درک و فهم دانشجویان هم بیشتر میشد. بعضی اوقات، چند سال بعد منظور ایشان را میفهمیدیم. مطالب، هم علمی و مستدل، هم عمیق و مطالعهشده، و هم نسبت به اوضاع آن زمان مؤثّر بود... حالت خاص خطابهاش جذبۀ مخصوصی داشت؛ از درخشش چشمش بگیر تا حرکات دستش؛ آن هم با چه موسیقی و متانت و موزونیت خاصی! روح آدم را در اختیار میگرفت. وقتی صحبت میکرد، چنان سکوتی حکمفرما میشد که صدای بال مگس را میتوانستی بشنوی. واقعاً از لحاظ فکری، علمی، ارتقای ایمانی، از منبرهایشان بهره و لذت میبردیم. نیازهای روحیمان را برطرف میکرد. موزونیِ رفتار و حرکات، شعرخوانیها، موسیقیِ کلام و... روح ما را مجذوب خود میکرد. ایشان حتی در انتخاب کلمات هم سبک خاصی داشتند. شعر و لطیفه و ضربالمثلهای نغز هم در گفتارشان زیاد بود. همۀ اینها که با هم ترکیب میشد، تصویر زیبایی به ذهن ما میداد؛ همان حالی که از شنیدن یک موسیقی واقعی، مثل صدای آب یا نغمۀ پرندگان حاصل میشود؛ روحت آرامشی پیدا میکرد... دورۀ حضور آیة اﷲ موسوی اردبیلی، از سال 38 تا 47 در اردبیل، دورۀ روشنفکری اردبیل بود. خیلی از انقلابیون اذعان میکنند که فکر انقلاب در اردبیل، در آن دوران شکل گرفت. همانطور که شهید بزرگوار دکتر علی شریعتی در حسینیۀ ارشاد نیروهای انقلابی پرورش داد، آیة اﷲ موسوی اردبیلی نیز با حضور نزدیک به ده سال در اردبیل، نیروهای انقلاب را در این خطّه به میدان آورد. همین نیروها بودند که سال 57 و بعد از دهۀ پنجاه حاضر شدند جانشان را به خاطر انقلاب فدا کنند؛ هم در سالهای مبارزه و هم در جریان جنگ تحمیلی... قوۀ قضائیه افرادی چون آیة اﷲ موسوی اردبیلی را دیگر به خود نخواهد دید. قدرت عجیبی داشت. من بارزترین صفتی که در ایشان در قوۀ قضائیه دیدم، قانونگرایی بود. از قانونگریزی بهشدت میرنجیدند. گاهی به ایشان، سفارش کسانی را میکردند؛ اما آنچه درست بود، انجام میداد... ایکاش، بعد از پیروزی انقلاب میآمدند قم و درس و بحث حوزوی را ادامه میدادند. البته آنموقع احساس تلکیف کردند و در تهران ماندند. به عنوان یک ایرانی و علاقهمند به انقلاب، اگر میدانستم که آینده چگونه رقم میخورد، به ایشان اصرار میکردم که همان سال 57 بروند قم که بر دامنۀ خدمات علمی و اجتهادیشان بیفزایند. سیاست، به نفع ایشان نبود. ایشان قوۀ قضائیه را سر و سامان دادند؛ ولی وقتی رها کردند، اوضاع چگونه شد؟ همۀ زحمات ایشان هدر رفت.
ایشان شخصیتی ذوابعاد دارند و علاوه بر تسلّط به فقه و علوم حوزوی (در حد مرجعیت)، در مطالعات خارج حوزوی هم ید طولایی دارند. شناخت و اشراف ایشان بر کتابهایی که در خارج از حوزههای علمیه به قلم روشنفکران مذهبی و غیرمذهبی منتشر میشد، آن زمان برای من خیلی جالب بود. اطلاعات وسیع اجتماعی و اقتصادی و دانشگاهی نیز داشتند. شخصیتی جامع دارند؛ مثل شهید مفتّح و شهید بهشتی و شهید مطهری. شخصیتهای ذوحیاتین، که هم در حیات حوزوی و هم در حیات دانشگاهی و روشنفکری، حضوری پررنگ داشتند. اگر این ویژگیها نمیبود، تیپ ما دانشجویان جذب امثال ایشان نمیشد. وقتی دیدیم که در عرصۀ مبارزه هم ممتاز هستند، بیشتر جذب ایشان شدیم. همان طور که گفتم مسجد امیرالمؤمنین یکی از پایگاههای مهم مبارزاتی در تهران بود. در کانون توحید هم که حضور داشتند، سخنرانیهای پرشوری میکردند. علاوه بر اینها من احساس کردم که ایشان در ادبیات و هنر و شعر هم صاحبنظرند. حتی شعر (غزل) هم سرودهاند. من از زبان خودشان غزلهای زیادی شنیدهام.
ایشان روحانی روشنفکری بودند که درک خوبی از اوضاع و احوال زمان داشتند و انقلابی هم بودند. صحبتهای ایشان برای بسیاری از دانشجویان مسلمان جذاب بود و به عنوان یکی از روحانیون فعّال و مبارز و انقلابی مورد توجه من و خیلی از دانشجویان دیگر قرار گرفت... ما آقای موسوی اردبیلی را از روحانیون باسوادی میدانستیم که درک درستی از اوضاع و احوال زمانه دارند و میتوانند به سؤالات ما جواب بدهند. ایشان در قضاوت، در تشخیص مسائل و اظهار نظر دربارۀ اشخاص، بسیار معتدل، منصف و محتاط بودند و سنجیده سخن میگفتند. قبل از انقلاب خیلی از روحانیون با دکتر شریعتی بهشدت مخالف بودند و بعضاً ایشان را مسلمان نمیدانستند یا میگفتند سنّی است یا نسبتهای ناروای دیگر به ایشان میدادند؛ تا اتهام وهابیت و بهائیت هم پیش رفته بودند! بعضی هم از آن طرف بام افتاده بودند. ما روحانیونی را میشناختیم که بسیار شیفته و مرید دکتر شریعتی شده بودند؛ به طوری هیچ انتقادی را از ایشان تحمّل نمیکردند. بعضی هم درک درستی از شریعتی داشتند و راجع به ایشان، افراط و تفریط نمیکردند و میدانستند شخصیت باارزشی است، اما بدون اشکال هم نیست. به نظر من و دانشجویان انقلابی، یکی از کسانی که تشخیص و درک بسیار دقیق و درستی از شخصیت شریعتی داشتند، حضرت آیة اﷲ موسوی اردبیلی بود. به همین دلیل معمولاً داوریهای ایشان، به دلها مینشست و دانشجویان را از سردرگمی بیرون میآورد... آقای موسوی اردبیلی علاوه بر اینکه اکنون از مراجع تقلید بزرگ هستند، درک و اشراف بسیار درست و دقیقی نسبت به مسائل اقتصادی دارند، و نظرات و تئوریهای اقتصادی که در صحبتهایشان مطرح میکردند بسیار مبرّز بود. برای دانشجویان، نظرات اقتصاد مارکسیستی، سوسیالیستی، اقتصاد سرمایهداری مطرح بود و خیلی علاقهمند بودند که نظرات مختلف را در این زمینهها بشنوند. میخواستند بدانند که نظام اقتصادی اسلام به کدام یک از این نظامها مایل است و آیا اسلام، نظام اقتصادی مستقل دارد؟ آیة اﷲ موسوی اردبیلی به این مسائل اشراف داشتند و خیلی خوب و ماهرانه راجع به این مکاتب اقتصادی سخن میگفت؛ چون مطالعه کرده بودند و وقتی توضیح میدادند و آن را نسبت به وضعیت موجود، همراه مسائل اسلامی بیان میکردند، برای دانشجویان خیلی قابل استفاده بود. معلوم بود نظراتشان از روی مطالعه است؛ حتی دربارۀ مسائل جاری اقتصادی بعد از انقلاب، مسائل بانکها یا بیمهها، مسائلی مثل تورم و روابط اقتصادی بینالمللی، نظراتشان شاید برای خیلی از تصمیمگیران اقتصادی مملکت مفید و محل استفاده بود. گاهی اوقات تعدادی از مسئولان بانکهای کشور خدمتشان میرسیدند و نظرات ایشان را راجع به بانکداری اسلامی، معاملات ربوی و مسائل مختلفی که در سیاستهای پولی و مالی مملکت مطرح بود، میشنیدند و استفاده میکرند؛ حتی از نظرات ایشان برای تدوین قوانین و آییننامههای پولی و اقتصادی کشور استفاده میشد. برای یک روحانی که درسهای حوزوی خوانده است، این اندازه اشراف به مسائل اقتصادی روز امتیاز مهمی است. از سال 57 که با ایشان ارتباط داشتم و به بهانههای مختلف خدمتشان میرسیدم، در زمینههای اقتصادی و سیاسی همیشه نظرات دقیقی داشتند. ایشان اهل افراط و تفریط نیست. از اشخاص، نه جانبداری متعصبانه میکند، نه انتقادهای بیمنطق. به نظر من ایشان همیشه راجع به افراد، خیلی خوب واقعیت را میبیند. در طول حدود 35 سال آشنایی که با ایشان دارم، متوجه شدهام که دربارۀ مسائل مختلف جامعه، اشراف و دقت دارند و خیلی خوب آنها را درک و بیان میکنند. گاهی راجع به اشخاص و مسائل و مشکلاتی که در مملکت پیش آمده و میآید، نظر ایشان خیلی به دلم نمینشست و فکر میکردم درست نیست، ولی پس از یکیدو سال میدیدم که حق با ایشان بوده است. شما گاهی نزد عالمی میروید و پس از گفتوگو دربارۀ برخی مسائل، متوجه میشوید که این عالم فقط در یک رشته عالم است و در بقیه رشتهها، فرقی با عوام ندارد. آیة اﷲ موسوی اردبیلی این طور نیست. در چندین رشته، صاحبنظرند و اگر در موضوعی، سررشته ندارند، سکوت میکنند.
آقای موسوی تا جایی که از دستش برمیآمد، به مردم کمک میکرد. سعۀ صدر داشت. با اخلاق خوش، انسان را طوری جذب میکرد که متوجّه گذشتِ زمان نمیشدی. گاهی ناراحت میشدم و به ایشان میگفتم: از بس که با شما بودم، یادم رفت که برای خانه نان بخرم... سخنرانیهای ایشان خیلی برانگیزاننده بود. به مستمع انرژی میداد؛ چون خودشان پر از انگیزه و انرژی بودند... آقای موسوی اردبیلی حتی آثار چپیها را مطالعه میکرد. آقای ناصر مکارم شیرازی، کتابِ فیلسوفنماها را با همکاری آقای موسوی اردبیلی نوشت... آقای موسوی اردبیلی در تهران به اقامۀ نماز در مسجد قناعت نمیکرد و به امور دیگر، از جمله توسعۀ زیرساختهای مذهبی هم میپرداخت... فردی روزآمد، سختکوش و خستگیناپذیر بودند. به سببِ ذهنِ روشنی که داشتند، هنگامی که به تهران آمدند گسترۀ فعالیتشان وسیعتر و بهتر شد و امکانات زیادی را فراهم کردند. مؤسّسان حزب جمهوری اسلامی که گروهی از روحانیان همفکر آقای اردبیلی بودند، در کانون توحید تشکیل حزب را اعلان نمودند. از میان آنها آقای باهنر رابطۀ نزدیکی با آقای موسوی داشت. ایشان فرد بسیار مخلصی بود و پینشهادهای کاریِ آقای موسوی را با روی گشاده میپذیرفت. آقای موسوی اردبیلی میگفتند: وقتی خودم را با آقای رفسنجانی مقایسه میکردم میدیدم که ایشان در شرایط دشوار به راحتی تصمیم میگیرد، ولی من از فرط احتیاط و بیم بروز اشتباه، بهسختی تصمیم میگرفتم.
لازم میدانم از برادران و خواهران و سروران و از عموم طبقات مردم همیشه در صحنۀ ایران که در مراسم تدفین حضرت آیة اللّٰه العظمی گلپایگانی -رحمة اللّٰه علیه- شرکت کردند، تقدیر و تشکر کنم. این کار شایسته و بسیار بجا و خوب، مورد رضای خداوند، مورد رضای رسول اللّٰه -صلّی اللّٰه علیه و آله- و وظیفۀ ایمانی ما بود. این تشییع جنازه نشان داد که مردم ما بهرغم همۀ مشکلات، روحانیت شیعه را دوست دارند و قدردان زحمات آنان هستند و اعتنایی به جوسازیها و شایعات نمیکنند... کسانی که سنّ و سالی دارند، وفات مرحومِ مغفور آیة اللّٰه العظمی آقای سیّد ابوالحسن اصفهانی را به یاد دارند. آن موقع هم عدهای میگفتند حوزههای علمیه به آخر خط رسیدهاند. تبلیغات میکردند و در روزنامههایشان مینوشتند که مردم دیگر به روحانیت اعتقاد ندارند. راجع به روحانیت، راجع به دین، راجع به مسجد، تبلیغات میکردند و کمکم خودشان هم باورشان شده بود. گمان میکردند که تبلیغاتشان روی مردم ایران اثر گذاشته است. فکر میکردند دیگر حوزه، اسلام و قرآن، رو به فنا است. در چنین موقعیتی، مرجع عالیقدرِ آن روز شیعه مرحوم آیةاللّٰه العظمی اصفهانی از دنیا رفت. جهان دید که مردم چه کردند. مسلمان، غیر مسلمان، شیعه، سنّی، اقلیتهای مذهبی، کلیساها، کنیسهها، بازار، مساجد، حوزههای ایران و همه عزادار شدند. همه فهمیدند که آن تبلیغات و آن نقشهها، اثری نداشته است. مردم، تشییح جنازهای کردند که خط بطلان بر همۀ آن نقشهها کشید. من وقتی تشییع جنازه و مراسم تدفین آیة اللّٰه العظمی گلپایگانی را در قم دیدم، باورم شد که مردم وفادارند؛ مردم به روحانیت علاقه دارند...
وقتی آیة اللّٰه بروجردی از دنیا رفت، دوباره مرجعیت تقسیم شد میان آقایان: حکیم، شیرازی، سیّد محمود شاهرودی و آقای آل یاسین. آنها که رحلت کردند، نوبت به حضرت امام و آقای گلپایگانی و چند مرجع بزرگوار دیگر رسید. بعد از ارتحال امام، پرچم مرجعیت به دست آقای خویی و آقای گلپایگانی افتاد. آقای خویی هم که به رحمت خدا رفت، چشمها بیشتر به سوی آقای گلپایگانی بود. حالا که ایشان هم از میان ما رفتهاند، عدهای نگراناند که این پرچم به دست چه کسی میافتد. من خدمت همۀ مردم عزیزمان میگویم که ( اللّٰه أعْلَمُ حیثُ یجْعَلُ رِسالَتَه)؛[194] خدا خودش حافظ است، خداوند خودش ناظر است، خودش تعیین میکند. روش تعیین مرجعیت در شیعه، طوری است که ما هیچ وقت به بن بست نمیرسیم. این گونه نگرانیها در زمان امامان هم بود. هر امامی که شهید میشد، مردم نگران میشدند که جای ایشان را چه کسی پر خواهد کرد. درست است که هیچ مرجعی، مرجع پس از خودش را تعیین نمیکند، اما دروس و ساختار علمی حوزه به گونهای است که بهترینها بالا میآیند و مردم آنها را میبینند. نباید نگران بود. افتخار حوزه همین است که مدرک نمیدهد، تحکّم نمیکند، اما در آن، بهترینها بیشترین موقعیت را مییابند. این روش، آزادترین روش انتخاباتی است. در هیچ کجای دنیا شما انتخاباتی نمیبینید که اینقدر سالم و درست باشد. سالمترین، صحیحترین، بیعیبترین انتخاب، انتخاب مرجعیت در مذهب شیعه است. تمام مراجعی که تا کنون به مرجعیت رسیدهاند، با همین روش به این مقام رسیدهاند و همیشه هم بهترین انتخاب بودهاند. استعمار در هر جایی دخالت کرده است، در اینجا نتوانسته کاری بکند؛ چون روش انتخاب مرجع در حوزه، کاملاً بر اساس انگیزههای الهی و شایستگیهای واقعی است. شما بینید شیخ انصاری چگونه مرجع شد؟ کسی مردم را مجبور کرد؟ کسی از بیرون دخالت کرد؟ نه! ایشان از همه عالمتر و متقیتر بودند و مردم هم از راه نشانهها به ایشان رسیدند. پس انتخاب مرجعیت در شیعه، افتخار ما در دنیاست. یک نفر از میان مراجعی که تا امروز انتخاب شدهاند، نالایق نبوده است؛ یعنی شما نمیتوانید یک مرجع را نشان بدهید که بگویید ایشان شایستگی مرجعیت را نداشت و بر اثر دخالتها یا عوامل کاذب، به مرجعیت رسید. کدام انتخابات در دنیا، این قدر به نتایج درست رسیده است؟ مرحوم شیخ حسن مامقانی - رحمة اللّٰه علیه- فضلای نجف را جمع میکند و میگوید: من احتمال میدهم که نسیان بر من عارض شده است. اگر این طور باشد، جایز نیست که مردم از من تقلید کنند. شما بیایید مرا امتحان کنید. اگر دیدید من هوش و حافظهام را از دست دادهام، به مردم اعلام کنید که از من عدول کنند. از ایشان سؤالاتی میکنند و میبینند که هوش و حافظۀ ایشان ضعیف نشده است. کدام رئیس در دنیا میگوید بیایید من را امتحان کنید؟
توصیۀ من این است که بگذاریم روال انتخاب مرجع به شیوۀ سابق ادامه پیدا کند و از روی دلسوزی کاری نکنیم که آن افتخار و آن شیوۀ عالی، مخدوش شود.
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم.
امروز آخرین جلسۀ بحث ما در این سال تحصیلی است و آقایان فرصتی در پیش دارند تا سال آینده، که معلوم نیست مقدرات الهی چه باشد و آیا بتوانیم باز هم به درس و بحث مشغول شویم یا نه. بنده میخواستم در این جلسه، نکاتی را خدمت آقایان عرض کنم. البته مدتی است این مسائل ذهن مرا مشغول کرده است و این فرصت را برای طرح آنها مناسب دیدم. اوّلاً میخواستم عرض کنم تعطیلی دروس حوزوی در گرمای تابستان، به معنای تعطیل تحصیل و تحقیق نیست. به کار علمی نباید، مثل کار اداری نگاه کرد. باید مسائل علمی به دغدغههای ذهنی ما تبدیل شود تا بتوانیم آنها را بهخوبی پیگیری کنیم و به جایی برسانیم. روزهای تعطیل، فرصت خوبی است برای مطالعه در زمینههایی که در ضمن دروسِ مرسوم کمتر مطرح می شود: از تاریخ و سیره و عقاید و تفسیر و اخلاق تا اقتصاد و حقوق و روانشناسی و جامعهشناسی و اقتصاد و... البته هر کس به فراخور زمینهای که در آن کار میکند و علایقی که دارد. بالأخره روزگار عوض شده است. مخاطبان ما مردمی هستند که غالباً تحصیلکرده و آگاهند. مردم نباید فکر کنند که علمای دین از دنیا بیخبرند. مرادم فقط اطلاع از مسائل جاری و سیاسی دنیا نیست، بلکه مسائل عمیقتری است که در فکر و دیانت مردم و زندگی آنها تأثیر دارد.
مسئلۀ دیگر این است که اگر روحانیت اعتباری دارد، مقبولیتی دارد، این اعتبار، بدون ریشه نیست، مال من و شما هم نیست؛ متعلق به دین است، از جانب پیامبر خدا(ص) و اهل بیت(ع) است. اگر مردم به روحانیت ارادت میورزند، برای این است که ما را شاگرد مکتب امام صادق(ع) میدانند. ما باید به لوازم این انتساب ملتزم باشیم. لازمۀ انتساب به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) این است که پاک باشیم، خودخواهی و خودمحوری را کنار بگذاریم. اگر رفتاری خارج از تقوا و اصول اخلاقیِ اسلام از ما سر بزند، در عقاید مردم، در اخلاق مردم و در زندگی آنها اثر سوء میگذارد و مسئولیت آن بسیار سنگین است. مردم از من و شما توقّع ندارند که ما خلاف تقوا و اخلاق عمل کنیم و حق هم دارند. اگر ببینند که ما مبلّغ خودمان هستیم؛ اسلام را وسیله کردهایم تا امور خودمان بگذرد، به همه چیز شک میکنند. اهل بیت(ع) استیکال از راه دین را مذمّت کردهاند؛ استیکال از راه دین، این است که من دین را و ارادت مردم را به دین و اعتقادات مردم را نردبان ترقّی خودم بکنم. این وجوه شرعیهای که مردم در اختیار ما میگذارند، ارث پدریِ ما نیست. این را میدهند که به اسلام خدمت کنیم. صاحب حقیقی این مال، حضرت حجّت -عجّل اللّٰه تعالی فرجه الشریف- است. ایشان وقتی به ارادۀ خداوند متعال، تشریف بیاورند، این اموال را صرف تقویت اسلام میکنند، صرف اعتلای مسلمین میکنند. مردم تشخیص دادهاند که اگر طلاب علوم دینی تقویت مالی بشوند، بیشتر میتوانند درس بخوانند و به اسلام خدمت کنند. البته وجوه شرعیهای که به طلاب میرسد ناچیز است؛ ولی همین هم به اعتبار خدمت به اسلام توزیع میشود. لذا آقایان محترم باید توجّه داشته باشند که ما در مقابل ولی اللّٰه الاعظم - عجّل اللّٰه تعالی فرجه الشریف- مسئول هستیم. اگر درس خواندن ما به درد تقویت اسلام نخورد، به درد دینداری مردم نخورد، معلوم نیست چه وجهی پیدا میکند. از این جهت، واقعاً باید نگران بود. ما اگر در لباس روحانیت هم نبودیم، در برابر دین خدا وظیفه داشتیم، در مقابل همین نعمتهای الهی موظف و مسئول بودیم، تا چه رسد به اینکه زندگی ما و اعتبار ما با خدمت به دین عجین شده است.
الان، روزگار دیگری است. در دورۀ طاغوت مسئولیت حوزهها کمتر بود. امکانات نبود. فشارها زیاد بود. زندگی طلاب با عسرت میگذشت. صدای ما به مردم نمیرسید. در مقدرات زندگی مردم تأثیر چندانی نداشتیم. خون دلها میخوردیم تا یک مجله راه بیفتد، تا یک کلاس در یک مسجد دائر شود، تا چهار تا جوان را بتوانیم جمع کنیم. به برکت انقلاب اسلامی فضا عوض شد. مردم به علما اقبال کردند، به حوزهها اقبال کردند. مردم از مرحوم امام -اعلی اللّٰه مقامه- صداقت دیدند. مردم دیدند که ایشان برای دین کار میکند، برای خدا کار میکند، لذا به او رو آوردند، جوانهایشان را به میدان فرستادند و خودشان هم از هیچ کمکی دریغ نکردند. همۀ اینها به برکت صداقتها و اخلاصهایی بود که مردم در روحانیت دیدند. خدا را هم شاکریم که این نعمت را به ما ارزانی داشته است. البته نگران هم هستیم! مبادا با سوء عمل خودمان این فرصت طلایی را از دست بدهیم. اگر این انقلاب ضایع شود، علاوه بر فرصتهایی که از یک ملت ضایع شده است، آبرو و اعتبار روحانیتِ شیعه هم مخدوش میشود. امروز ما از آبرو و اعتباری بهره میبریم که طی قرنها و با خون دلها و مرارتها فراهم آمده است. خودخواهی یا کوتاهی یا بیتدبیری ما این سرمایۀ تاریخی را به باد میدهد، خسارتهای سنگینی به بار میآورد. البته سنگاندازی دشمنان و بدخواهان این انقلاب را هم نباید نادیده گرفت؛ ولی اگر خود ما درست عمل کنیم، هیچ عامل خارجی نمیتواند رابطۀ ما را با خدای تعالی و با مردم خراب کند. آنچه نگرانکننده است، کارهایی است که عنایت حق تعالی را از ما برمیگرداند. خدای سبحان میفرماید: ( ذَٰلِکِ بِأَنَّ اللّٰه لَمْ یک مُغَیّرًا نِّعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلَیٰ قَوْمٍ حَتَّیٰ یغَیّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ).[196] اگر عنایت خدا از ما برگشت، مردم هم از ما میبُرند. شخص من و جنابعالی مطرح نیستیم. ممکن است مردم با رفتار من و شما از دین رویگردان شوند. البته حق این است که عمل ما و قصور و تقصیرهای ما ربطی به مکتب نورانی اسلام و تشیّع ندارد، ولی معالاسف مردم این طور قضاوت نمیکنند. اگر از ما بدی ببینند، به پای دین میگذارند. واقع این است که با همۀ برکاتی که این انقلاب و نظام داشته است و مرهون فداکاریها و خونهای پاک است، قصور و تقصیرها هم زیاد است. گاهی کارهایی میکنیم که موجب یأس و بدگمانی مردم میشود. امروز جوانهای زیادی اعتماد و علاقهشان سست شده است. ایمانهایی در معرض خطر است. اینها تلفات سنگینی است که باید جدی گرفته شود. اگر رفتار من، گفتار من، اخلاق و منش من، کوتاهی من، تزلزلی در ایمانِ حتی یک نفر ایجاد کرده باشد، کافی است که خواب به چشمم نیاید. بنده از روزی که با هزار سختی و مشقّت و با هزار تهدید و فشار که در دورۀ رضاخان و پسرش وجود داشت، وارد عالم طلبگی شدم، تا وقتی که وارد فعالیتهای اجتماعی و سیاسی شدم و مدارس مفید را در تهران راهاندازی کردم، کانون توحید را ساختم، دانشگاه مفید را در قم تأسیس کردم و خواسته یا ناخواسته زیر بار مسئولیتهای کشوری رفتم و تا امروز که در درس و بحث حوزوی ممحض شدهام، چشمم و امیدم به فضل و عنایت الهی بوده است. خواستهام به اسلام خدمتی کرده باشم. فعالیتهای حوزوی به همین نیّت بوده است؛ کارهای اجتماعی و سیاسی به همین نیّت بوده است؛ همراهی با مرحوم امام -قدّس سرّه- و انقلاب به همین نیّت بوده است؛ اما حالا بعضی کارها و نتایج را که میبینم، نگران میشوم که نکند ما در وظایفمان قصور یا تقصیری داشتهایم. آن روز که دوستان ما مبارزه میکردند؛ آن روز که فداکاری میکردند، اوضاعی بهتر از این را توقع داشتند. نکند فردا در مقابل خدای تعالی، در مقابل صاحبان حق در این مسیر، در برابر این ملت، شرمنده باشیم! دنیا زود میگذرد و من در سنّ و سال و وضع و حالی هستم که باید بیش از شما به فکر آخرت باشم. میخواهم از این فرصت استفاده کنم و خطاب به ملت شریف ایران، به خانوادههای شهدا، به جانبازان، به همۀ کسانی که زحمت کشیدهاند، عرض کنم ما خیرخواهانه پا در این راه گذاشتیم، اما شاید کوتاهی کردهایم، شاید غفلت کردهایم. اگر مشکلات و نارساییهایی که هست به من مستند است، از همه عذر میخواهم. ما دلمان میخواست و میخواهد که ملت ما سربلند باشد؛ اخلاق و ایمان در جامعه رونق داشته باشد؛ ملت ما خوب زندگی کنند. اگر بنده کاری کردهام که نباید میکردم یا فعلی را مرتکب شدهام که نباید میشدم، از همه عذر میخواهم، از همه حلالیت میطلبم. من از طرف خودم حرف میزنم، به دیگران کاری ندارم. من از کارهای کرده و ناکردۀ خودم نگرانم. اگر همۀ ما درست عمل کرده بودیم، وضع این نبود. ولی گمان میکنم همۀ ما، همۀ مسئولین، از سابق تا اکنون، باید از مردم عذرخواهی کنیم. ضرورت این کار البته برای مسئولینی که در لباس روحانیتاند، بیشتر است. عذرخواهی و حلالیتطلبی از ذویالحقوق، سنّت و سیرۀ حسنه است. مردم ما میبینند که ما خطاهای خودمان را و قصور و تقصیرهای سنگین خودمان را به روی خودمان نمیآوریم و حتی گاهی طلبکار میشویم! اما رئیس فلان کشور یا وزیر بهمان مملکت به خاطر یک اشکال که ممکن است به نظر ما مهم هم نباشد، عذرخواهی میکند. وقتی ما چنین عمل میکنیم، مردم از کجا بفهمند که این سنّت حسنه، دستور اولیای معصومین(ع) است. حضرت امیرالمؤمنین(ع) به حاکم منصوبش دستور میدهد که اگر مردم گمان خطا و ظلم بر تو داشتند، به ایشان توضیح بده، عذر خود را برای آنان بیان کن. رسول خدا(ص) با آن عظمتش، بنا به نقل مشهور، از مردم حلالیت طلبید و در مقابل ادعای یک آدم عادی، برای قصاص آماده شد. همه میدانیم که به نصّ قرآن کریم، پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) معصومند و از آنها گناه یا خطایی سر نمیزند. اینکه آن حضرت چنین کاری کرده است، شاید میخواسته است به ما یاد بدهد که در برابر مردم چگونه عمل کنیم.
بگذارید مردم اینها را از ما هم ببینند؛ در ما حس مسئولیت ببینند. بگذارید ببینند که ما خود را در برابر آنان مسئول میدانیم، آنها را واقعاً ولینعمت خود میدانیم. مگر امام نمیفرمود این مردم ولینعمت ما هستند؟ مگر ما از پیامبر خدا(ص) و ائمه(ع) بالاتریم؟ آنها پاک و معصوم بودند و ما خطاکار و گنهکاریم. این چیزهایی که در سیرۀ پیامبر(ص) و ائمه(ع) آمده است، برای این نیست که آنها را فقط در منابر یا سخنرانیها برای مردم بگوییم؛ بلکه باید پیش و بیش از همه، خودمان به آنها عمل کنیم. پس صادقانه به اشکالات اقرار کنیم و از خطاها عذر بخواهیم، تا صداقت ما مردم را امیدوار کند. از این نترسیم که ما را متهم به عوامفریبی کنند. مردم از کلام ما، لحن صداقت را میفهمند. اگر صادقانه عذرخواهی کنیم و درصدد تدارک مافات باشیم، مردم میفهمند، خدای تعالی هم یاری میکند. مبادا از این همه تلاش و فداکاری، نتیجۀ مطلوب نگیریم! نکند فردای قیامت پشیمانی و شرمندگی بر ما عارض شود! نکند آیندگان از ما به بدی یاد کنند! ذکر خیر بندگان أمارۀ صلاح و سدادِ حکمرانان است.
نکتهای نیز باید در اینجا عرض کنم و آن این است که متأسّفانه برخی از افراد، کورکورانه با تقلید از برخی اعمالی که در کشورهای غربی مد شده است، برای اینکه خود را متمدن و پیشرو نشان دهند، مرتکب رفتارهایی میشوند که هیچ گونه توجیه عقلی و منطقی ندارد. اگر کسی اعتقادات ما را قبول ندارد، خوب نداشته باشد، ولی این مجوّز اهانت و هتک حرمت نیست. آزادی بیان در هیچ منطق و فرهنگی به معنای آزادی اهانت نیست. در کشورهایی هم که خود را داعیهدار آزادی میدانند، گاهی اوقات برای اهانت به افراد، مجازاتهایی را در نظر میگیرند که شاید اگر فرد اهانتکننده به جای اهانت صدمهای جسمی و جانی وارد کرده بود، به آن مقدار مجازات نمیشد. مگر میتوان گفت که اهانت به یک انسان مجاز نیست، ولی اهانت به اعتقادات ملیونها انسان مجاز و بیاشکال است؟! کدام عقل و منطقی این را قبول می کند؟! البته این به معنای مجاز نبودن نقد عقاید ما نیست. ما از اینکه کسی بیاید و با بیان منطقی بخواهد با ما دربارۀ عقایدمان بحث و گفتوگو کند، استقبال میکنیم و سیرۀ ائمۀ اطهار(ع) و علمای امامیه، همواره بر همین منوال بوده است؛ اما فاصلۀ میان نقد علمی و اهانت زیاد است و مردم خود بهراحتی میتوانند فرق بین این دو را تشخیص دهند. به مردم عزیز هم عرض میکنم: این اشکالات و نارساییهایی که میبینید، همه از ماست و مسئولیت آن هم با ماست. اینها ربطی به خدا و اسلام و تشیّع و اهل بیت عصمت و طهارت(ع) ندارد. اگر مردم به خاطر این مشکلات به من و امثال من تندی کردند، جای گله ندارد؛ اما اگر خدای ناکرده به دین و پیامبر(ص) و ائمه(ع) جسارت شد، پذیرفته نیست و باید پاسخگوی آن در پیشگاه خدا و رسولش باشند. ان شاء اللّٰه، همۀ شما موفق باشید و اگر به فعالیت ترویجی و تبلیغی مشغول شدید، با کلامتان و بهخصوص با عملتان این مردم شریف را به دین و ایمان نزدیکتر کنید. والسلام علیکم و رحمة اللّٰه و برکاته.
... درست است که تعداد زیادی از مساجد در شهرها از اقامۀ نماز جماعت و امام جماعت محروم هستند و این مایۀ تأسّف است، اما باید در حل این مشکل و دیگر معضلات فرهنگی کوشید و باید ریشهیابی بکنیم که چه عامل یا عواملی باعث بروز چنین مشکلاتی شده است. در این مملکت، زمانهایی بر روحانیت گذشته است که کار دینی و لباس روحانیت، جرم به حساب میآمد و آن را به تمسخر میگرفتند؛ لکن با یاری و فضل الهی، روحانیت در اذهان مردم قرب و منزلت پیدا کرد و جایگاه واقعی خود را به دست آورد. حال پس از سی و چهار سال که از انقلاب میگذرد، چه شده است که یکی از مسئولان حکومتی در دیدار با من، از عدم برخورداری خیلی از مساجد در شهرها از امام جماعت و نماز جماعت شکایت میکند و آمار نگرانکنندهای میدهد؟ به نظر میرسد یکی از مهمترین عواملی که در این زمینه مؤثّر است، دخالت بیش از حد دستگاههای وابسته به حکومت در امر تبلیغ و امور دینی است و این همان چیزی است که مرحوم امام هم آن را نمی پسندید. اگر بخواهیم مسائل مربوط به امور دینیِ مردم، جای اصلی خودش را پیدا کند، باید این مسائل به مردم سپرده شود و دولت و دستگاههای حکومتی دخالت خود را از تبلیغات دینی و مساجد و دیگر مراکز دینی بردارند.
نکتۀ دومی که باید گفت، این است که متأسّفانه در بسیاری از مراکز، به جای استفاده از روحانیون فاضل و باسواد، از افرادی استفاده می شود که فضل و سواد کافی ندارند و این گروه چون که نمیتوانند به خوبی دین را معرفی کنند، باعث سرخوردگی مردم یا حتی بدبینی آنها به دین و آموزههای دینی میشود؛ در صورتی که باید از افراد فرهیخته و باسواد و متّقی استفاده بشود، بدون اینکه از آنان درخواستهای جانبی و توقّعات بیمورد داشته باشند. باید از چنین مبلّغانی فقط بخواهند که از دین و آموزههای دینی سخن بگویند. در نتیجۀ معرفی خوب از دین، علاقۀ مردم به دین زیادتر خواهد شد. متأسّفانه از بعضی شهرها و مناطق، اخبار نگرانکنندهای به گوش میرسد. مثلاً میشنویم که روحانی و امام جماعتی که مورد علاقۀ مردم است، بدون هیچ دلیلی کنار گذاشته میشود و یک روحانی بیسواد یا کمسواد جایگزین او میکنند و همین امر باعث دلسردی مردم میشود. اگر روحانی باسواد و باتقوا حضور نداشته باشد تا احکام و اخلاقیات را با زبان و با عمل خود برای مردم تبیین کند، دیگر نباید توقّع داشت که فرهنگ جامعه درست بشود؛ به هر حال راهحل این مشکل این است که دیگران در امور روحانیت و دین و مساجد دخالت نکنند و امور روحانیت و دین به دست خود آنها و مردم سپرده شود. اگر به تشخیص مردم احترام گذاشته شود و این کارها به خود مردم سپرده شود، مردم به خوبی از دین و مراکز دینی حمایت میکنند. در طول تاریخ هر جا که کار دین و روحانیت از دخالت دولتها دور بوده است، موفقتر عمل کردهاند. در قدم بعد، وظیفۀ روحانیت است که هر جا نیاز به حضور آنان بود، بدون وابستگی به دولت و دستگاههای حکومتی حضور پیدا کنند و ارشاد و تبلیغ بپردازند. در این صورت است که بدون هیچ گونه نقصانی کارها به پیش میرود و مشکلات مرتفع میگردد.
آقای رئیس، برادران و خواهران!
به یکایک شما درود میفرستم و موفقیت جملگی را در راه تعالی بشریت از خدای بزرگ مسئلت دارم. تلاش برای توجّه دادن ملتها و دولتها به حقوق کودکان، امری بس خطیر است که شما برای انجام آن پیشگام شدهاید تا مجریان این فرمان الهی باشید که ( فاستبقوا الخیرات) [198]. اینجانب دو سخن دارم: یکی خطاب به علمای اعلام و پیشوایان امت اسلامی که در جلسه حاضرند و دیگری برای سایر فعالان در راه اعتلای حقوق کودکان جهان. البته این دو سخن همسو است و در یک جهت.
سخنم با شما علمای اسلام و بزرگان دین آن است که نیک میدانید در فرهنگ انسانساز اسلام، انسان به عنوان خلیفۀ الهی در زمین، جایگاهی بسیار والا دارد. قرآن کریم، قتل یک تن را مِن غیرِ حقٍ، همچون قتل تمام نفوس بشری دانسته و آن را گناهی نابخشودنی شمرده است و روایات ما هدایت حتی یک نفر را مستوجب پاداشی عظیم میداند. شرع انور برای سعادت اینجهانی و آنجهانیِ یکیک آدمیان احکام و توصیههای حکیمانه دارد. آدمی، حتی پیش از آنکه پای در این جهان نهد و از مادر زاده شود، مورد توجّه شریعت است. شما خود میدانید برای آنکه نطفۀ آدمی با سعادت و میمنت منعقد گردد، برای سلامت جسمی و معنوی جنین، برای بهروزی کودک در دوران شیرخوارگی، سالهای طفولیت و نوجوانی و برای سپری کردن دورۀ حسّاس بلوغ، اسلام چه توصیههای راهگشایی به والدین دارد، اما دریغ که در اثر قصور یا تقصیر ما، بسیاری از مسلمانان و غیر آنان از این احکام و آداب سعادتآفرین بیاطلاعاند. صمیمانه از شما تمنّا دارم تلاش کنید این احکام و معارف را به نسل جوان امت اسلامی و نیز سایر خیراندیشان جهان و فعالان در باب حقوق کودک بشناسانید و این حقیقت تاریخی را به آنان یادآوری کنید. این احکام در زمان و مکانی از سوی پیامبر اکرم -صلّی اللّٰه علیه و آله- تشریع شد و به وسیلۀ خاندان معصوم وی -علیهم السلام- تبیین گشت و توسط اصحاب گرامی او تبلیغ گردید که دیگران به این گونه مطالب عنایتی نداشتند. از شما استدعا دارم به امت اسلامی و همۀ مصلحان جهان آگاهی دهید که شریعت اسلام، ظرفیت و ابزارهای لازم را در اختیار دارد تا همۀ نیازهای ابنای بشر را پاسخ درخور و شایسته دهد. اگر ظاهر روایاتی چند با احکام قطعی عقل و یافتههای خردمندان عالم ناسازگار است، آن را چاره سازد. و این مقتضای جهانشمول و فرا مکان بودن اسلام و لازمه خاتمیت نبی مکرم ما است.
و اما آنچه میخواهم بهفروتنی با سایر میهمانان گرامی این گردهماییِ پر ارج عرضه بدارم، این است که تا آنجا که این برادر شما پس از عمری مطالعه و تحصیل و تدریس، دریافته، اسلام از هر قیام و اقدام که به سعادت ابنای بشر یاری رساند، حمایت میکند. آنچه در کنوانسیون حقوق کودک گرد آمده، از وظیفهمند کردن دولتها برای گسترش آموزش و پرورش کودکان گرفته تا تشویق آنها برای ارتقای بهداشت و سلامت کودکان، از تأمین صلح و زندگانی همراه با آرامش و رفاه برای آنان گرفته تا زمینهسازی برای رشد شخصیت و شکوفایی معنوی کودکان و نوجوانان، همگی مورد قبول ما است. اینک که خوشبختانه تقریبا همۀ دولتهای عالم این سند را امضا کردهاند، همصدا با همۀ مصلحان و خیراندیشان از آنان میخواهیم تمام توان خود را به کار گیرند تا تعهدات خود را اجرا کنند. به مقامات سازمان ملل، از جمله صندوق حمایت از کودکان، متواضعانه یادآوری میکنم از نقش سازندۀ ادیان و نفوذ معنوی رهبران دینی غافل نمانند و همسویی آنان را فرصتی بس بزرگ بدانند برای نیل به آرمانهای مشترک انساندوستانه. به وسوسههای تفرقهافکنان نباید وقعی نهاد. باید برای ایجاد همدلی میان پیشوایان مذاهب و سایر خیرخواهان، تلاش روزافزون کرد. می دانم این امر در بعضی موارد صعوبتهایی دارد، اما ساختن دنیایی بهتر برای کودکان و نوجوانان که تن و روح آنان را تعالی دهد و برای زندگی مسئولانه مهیایشان کند، امری است که مورد توافق و آرزوی همۀ نیکمردان و آزادۀ زنان جهان است و این میدان، برای همکاری رهبران اسلام و سایر مصلحان جهان بسی آماده است و فراخ.
اینجانب آمادگی خویش و همفکران خود در حوزۀ علمیۀ قم و دانشگاه مفید را برای همکاری در این باره با همۀ صاحبنظران اعلان میدارم. از فرصت، استفاده نموده علاقهمندی خود را برای انجام تحقیقات و مطالعات مشترک میان دانشگاه الازهر و دانشگاه مفید درباره حقوق کودکان در اسلام و سایر موضوعات مشابه اعلام میکنم.
بار دیگر به یکیک حاضران درود میگویم و کامیابی همگان را از خداوند منّان تمنّا دارم. امید دارم این اجلاس، ارمغانهای فراوان برای کودکان و نوجوانان دنیا داشته باشد.
عبدالکریم موسوی اردبیلی
8/9/1384شمسی
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم.
همایش علمی «امام موسی صدر، سرشار از مفاهیم راهشگا» فرصت خجسته و مناسبی است برای بررسی، و نقد و تحلیل آثار فکری و شیوه اخلاقی و روش عملی یکی از مصلحان تاریخ معاصرِ جهان اسلام که در شرایط بحرانی منطقۀ خاورمیانه، رهبری جامعۀ شیعۀ لبنان را به عهده گرفته است و به برکت اخلاص و توکّل خاص خود و بهرهمندی از معارف حوزههای علمیه و علوم و یافتههای دانش جدید و نیز شجاعت و خلاقیت و تواضع و تحمّل خویش و با تکیه بر میراث سیادت و فقاهت و استقامت و حرّیت خانوادگی خود در این مسیر با موفقیت گام زده است. امام موسی صدر طی دو دهه زعامت شیعیان لبنان، نه تنها طایفۀ شیعه را از حضیض محرومیت و فقر و استضعاف تا اوج اقتدار و توان مشارکت در معادلات لبنان و منطقه ارتقاء داده است، بلکه به عنوان رمز و نماد همزیستی و تعامل همۀ ادیان در لبنان شناخته میشود.
تفکر دینی در جهان پر تحوّلِ امروز به طور عام و حرکت اندیشۀ اسلامی در جهان اسلام به طور خاص و بالأخص در ایران عزیز ما، بیش از پیش به مفاهیم راهگشا و پاسخگو به نیازها و مقتضیات زمان محتاج است و جامعۀ جهانی و دارالاسلام، تشنه و مشتاق استماع و پذیرش راهحلهای عملیِ مبتنی بر وحی و آموزههای آسمانی است، و امام موسی صدر، یکی از منابع پرنشاط و سرشار از پاسخها و راهحلها و پیشنهادهای عملی است؛ از این رو شایسته است که صاحبنظران دلسوز و کارشناسان مؤمن چه در مجال خجستۀ این همایش و چه در حوزهها و دانشگاهها، در داخل ایران و یا در مؤسّسات تحقیقاتی بینالمللی، به مطالعه و بررسی سیرۀ علمی و عملی او بپردازند و از خلال اندیشهها و فعالیتهای متعدد و متنوّع اما منسجم و یکپارچۀ او مبانی فکری او را کشف کنند تا مفیدِ شرایط امروز باشند. شخصیت استثنایی امام موسی صدر و محرومیت جهان اسلام و حتی جهان بشریت از تعامل و همفکری با او، جرم بزرگی است که ربایندگان آن بزرگمرد باید پاسخگوی آن باشند. ربودن امام موسی صدر، تجاوز به حریم اندیشه و آزادگی است. جهت پاسداشت این حریم، هیچگاه نباید از پیگیری آزادی و نجات وی خسته و ناامید شد.
در خاتمه، نجات و آزادی برادر عزیزمان امام موسی صدر و نیز موفقیت شما را در شناخت درست و معرفی مبانی اندیشۀ او از خداوند متعال مسئلت دارم.
عبدالکریم موسوی اردبیلی
پنجم اسفند 1386
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم. و الحمد للّٰه ربّ العالمین. السّلامُ عَلَیک یا رسولَ اللّٰه، أشهَدُ أنّک قَد بَلَّغتَ رسالاتِ رَبِّک و نَصَحتَ لاُمَّتِک و جاهَدتَ فی سبیلِ اللّٰه بِالحِکمَةِ و الموعِظَةِ الحَسَنَةِ و أدَّیتَ الّذی عَلَیک مِن الحقِّ. اُصِبنا بک یا حَبیبَ قُلُوبنا فَما أعظَمَ المصیبَة بک حَیثُ انقَطَعَ عَنَّا الوَحیُ و حَیثُ فَقَدناک فَإنّا للّٰه و إنّا إلَیهِ راجِعُونَ. یا سَیدَنا یا رسولَ اللّٰه، صَلَواتُ اللّٰه عَلَیک و عَلی آل بَیتِک الطّاهِرینَ.
روزهای پایانی ماه صفر، یادآور اندوه جانکاه رحلت حضرت ختمی مرتبت، محمّد مصطفی، و شهادت دو مسموم مظلوم، سبط اکبر حسن مجتبی، و شمس الشموس علی بن موسی الرضا -صلوات اللّٰه علیهم اجمعین- است. رخدادهایی که هر یک را باید بازخوانی کرد و از آن رهگذر، راه گشودن گرهِ افتاده در کار بشریت امروز را بازجست. در روزگار ما که بهرغم پیشرفتهای خیرهکنندۀ در علم و فنآوری و نیل به مراتبی از کمالات انسانی، هنوز اکثریت قاطعی از آدمیان در رنج و اندوهند و از ستم و جنگ و ویرانی، زخمهای کاری بر تن دارند، بیش از هر زمانۀ دیگر نیازمند پیغام آسمانی پیامبران و اوصیای ایشان، بهویژه خاتم انبیا -صلّی اللّٰه علیه و آله- و امامان اهل بیت -علیهم السلام- هستیم. خداوندا، از ما که در شناختن و شناساندن آنان قاصر و مقصّریم درگذر و ما را به انجام وظایفمان موفّق بدار!
برادران و خواهران ایمانی، این نیاز اساسی بشریت امروز و رسالت خطیر و تاریخی ما مسلمانان است که پیام زندگیبخش پیامبرمان را با بهرهگیری از حکمت و موعظۀ حسنه و جدال احسن به آگاهی همنوعان خویش برسانیم. به رغم میل بدخواهان و دنیاپرستان، باید با تمام جهد صلا زنیم که جانمایه تعالیم خاتم انبیا، صلح و صفا و معنویت برای کافّه آدمیان است. باید ملتهای عالم را آگاه سازیم که پیامبر ما در روز فتح مکه، در اوج قدرت و محبوبیت، فرمان عفو همگانی میدهد و بر خلاف دیگر سرداران فاتح، نه تنها عموم مردمان که دشمان شناختهشدۀ خویش را نیز امان میدهد. افسوس و صد افسوس که در روزگار ما گروهی نادانِ خاماندیش یا مکّار جیرهستان، به آن الگوی جاودانۀ انسانیت جفا روا میدارند و دریغ و هزاران دریغ که برخی دولتمردان مغربزمین با تمسّکی رسوا به آزادی بیان، از آن دسیسهها حمایت میکنند. چه بسا یکی از اغراض اهانتکنندگان بیشرم به ساحت قدس نبوی و حمایتگران دسیسهجوی آنان، برانگیختن احساسات ملل اسلامی به ویژه جوانان باشد تا از هر ابراز خشم مسلمانان، بهانهای دیگر برای تبلیغات ضد اسلامی خویش بجویند. مسلمانان برای بیاثر کردن این خیانتها و بالاتر از آن، برای ترسیم راه آینده بشریت، باید بکوشند هرچه بیشتر با آن پیامآور رحمت و وحدت آشنا شوند و با گفتار و کردار خویش هرچه بهتر، سیره و منش آن فخر کائنات را به جهانیان بشناسانند. این آگاهی و بینش است که هر دسیسه را بی اثر میکند و هر گمراهی و حیرانی را پایان میدهد. واپسین روزهای صفر که یادآور رحلت جانسوز آن ختم رسل است، روزهای آغازین ربیعالمولود که ایام هجرت تاریخساز آن جناب از مکه به مدینه و تشکیل جامعه اسلامی است، و دهۀ میانی آن ماه که ولادت مسعود آن خواجۀ دو سراست، از بهترین روزهایی است که نویسندگان بیداردل و خطیبان زمانهشناس میتوانند در مسیر پیامبرشناسی گام بردارند. از امت قدرشناس میخواهم مجالسی را که به نام نامیِ حضرت ختمی مرتبت تشکیل میشود، هرچه باشکوهتر برپا دارند و این شعائر الهی را بزرگ دارند. از عموم خطبا و مبلّغان مذهبی نیز خواهانم بیش از هرچیز، سیرۀ فردی و اجتماعی آن اسوۀ حسنۀ بشریت را بیهیچ پیرایه و نقیصه و زیاده، تشریح کنند و در این راه بخصوص از آیات مبارکۀ قرآن کریم الهام گیرند. همانا گفتار و رفتار آن گرامی، چندان دلنشین و آموزنده است که هر کس بشنود و بداند، شیفتۀ آن خواهد شد و به قرب الهی بار خواهد یافت که او و خاندانش همان حبل متین آویخته میان خالق و خلقند.
اللّٰهمّ إنّا نَشکُوا إلیک فَقدَ نَبیّنا - صَلَواتُک عَلَیه وَ آلِه - و غَیبَةَ ولیّنا، و کثرة عَدُوِّنا، و قِلَّةَ عَدَدِنا و شِدَّة الفِتَنِ بِنا، وَ تَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَینا، فَصَلِّ عَلی محمّد و آلِهِ، و أعِنّا عَلی ذلِک بِفَتحٍ مِنک تُعَجِّلُه، و بِضُرٍّ تَکشِفُه، و نَصرٍ تُعِزّه، و سُلطانِ حَقٍ تُظهِرُه، و رَحمَةٍ مِنک تُجَلّلُناها، و عافیةٍ مِنک تُلبِسُناها، بِرَحمَتِک یا أرحَمَالرّاحمین.
عبدالکریم موسوی اردبیلی
24 صفر المظفر 1429
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم. ( یا أیّها الذین آمنوا اتَّقوا اللّٰه ولتنظُر نَفسٌ ما قَدَّمَت لغدٍ واتَّقوا اللّٰه إنّ اللّٰه خبیر بما تعملون).[199]
شور و شوقی که این ایام در کشورهای اسلامی منطقه به چشم میخورد و آزادیخواهی و عدالتطلبی مردمی که در این ممالک پس از رهایی از یوغ استعمار و برخلاف آموزههای اسلامی، در بند حکومتهای جائر و مستبد گرفتار آمده بودند، یادآور خاطرات روزهای نخستین پیروزی انقلاب اسلامی ایران است و مردم کشورمان این رویدادها را آشنا با خود مییابند. به یقین تجربههای ملت بزرگوار ایران در طی بیش از سی سال جمهوری اسلامی، میتواند دستمایهای قوی جهت درسآموزی برای این حرکتهای مردمی باشد.
ولی آنچه باعث نگرانی است، رفتارهایی است که موجب تشویه سیمای نورانی تعالیم متعالی اسلام در پیش دیگران و ابهامآفرینی در اسوه بودن آن میگردد. بسی مایۀ تأسّف و تأثّر است که رفتارهایی که از جانب برخی به نام دفاع از اسلام و حکومت اسلامی انجام میشود، اعمالی بر خلاف شرع، قانون، اخلاق و کرامت انسانی است و روح عدالتطلبی، حقجویی و آزادیخواهیِ هر نظام مبتنی بر تعالیم اسلامی را تهدید مینماید.
بر اساس هیچ یک از ضوابط شرعی، توهین و افترا به هیچ فرد و گروهی حتی در صورت اثبات جرم وی در محکمۀ عادله، جایز نمیباشد، حال آنکه در شرایط امروزِ کشور، ناظر و شاهد تبدیل آن به روندی عادی و فراگیر هستیم و هر شخص مسئول و غیر مسئولی به خود اجازه میدهد که بیپروا به هر فرد و گروهی که خواست اهانت کند و بدون اینکه جرم وی در دادگاه صالحه ثابت شده و مجازات آن تعیین گردیده باشد، وی را متهم کرده و پیشاپیش حکم آن را نیز صادر نماید و خود را از عواقب آن در امان میبیند. بیشک این بلیه، آتشی است که اگر محدود و خاموش نگردد، دامنگیر خرد و کلان شده، و نه تنها اعتماد مردم را به نظام دچار تزلزل مینماید که آشفتگی و هرجومرج اجتماعی را سبب میگردد و چشماندازی تیره و تار در پیش رو به تصویر میکشد. چه بسا که موجب سخط الهی و نزول بلا گردد. ( إن السمع والبصر والفؤاد کلّ اولئک کان عنه مسؤولاً ).[200]
امید است که مسئولان محترم و آحاد ملت شریف ایران با یادآوری ارزشهای گرانقدر اسلامی و با سرلوحه قرار دادن اجرای عدالتِ همراه با رأفت و رحمت و التزام به قانون و توجّه به حقوق شرعی و قانونی افراد، جهت رفع کدورتها بکوشند و دوستان قدیم از در آشتی درآیند و سوابق مجاهدتها و نیکخواهیها از یاد نرود و عرصۀ کشور جولانگاه فرصتطلبان داخلی و خارجی نگردد.
والسلام علیکم و رحمة اللّٰه
عبدالکریم موسوی اردبیلی
12/ 12/ 89 ]13شمسی[
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم. ( شهر رمضان الذی اُنزل فیه القرآن هدیً للناس وبیّنات من الهدی والفرقان). [201]
فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، ماه شناخت و معرفت، ماه توبه و مغفرت، ماه عبادت و بندگی، ماه خدا، ماه قرآن، ماه پیامبر(ص) و ماه امیرالمؤمنین(ع) را به همۀ برادران و خواهران مسلمان، خصوصاً شیعیان مؤمنی که با استفاده از فرصتهای نورانی ماه رجب و شعبان، خود را مهیای ضیافت الهی نمودهاند؛ تبریک عرض مینمایم و از خداوند متعال مزید توفیق جهت اطاعت از فرامین الهی را برای آنان آرزو میکنم. ضیافت الهی در این ماه پرعظمت، دعوتی است برای پیراستن و پاک شدن و کنار زدن حجابهایی که فطرت پاک آدمی را نازیبا میسازند و زمینهساز این است که با مهار تمایلات شهوانی، جان پاکیزه گردیده و پذیرای انوار هدایت خداوند رحمان شود. حضور در مساجد و محافل دینی و جلسات تفسیر قرآن و نهج البلاغه و احادیث آل رسول -صلوات اللّٰه علیهم اجمعین- در این ماه پر فیض، فرصت مغتنمی است که راه سلوک الی اللّٰه را هموار میسازد و قرب او را موجب میشود و از همه مهمتر، باعث تعلیم عقاید و آموزههای صحیح دینی با تکیه بر منابع اصیل آنها میگردد و چه بسا شبههها و عقاید باطلی که توسط دشمنان آگاه و یا دوستان ناآگاه در جامعۀ ما رشد و نمو یافته و نسل جوان و بالندۀ ما را تهدید مینماید، به برکت همین مجالس و محافل و با عنایات حضرت حق جلّ و علا مرتفع گردیده و یا کماثر گردد. البته پر واضح است که تأثیر این مجالس، منوط به این است که گویندگان آنها خود از زمره کسانی باشند که هم در عرصۀ علم و دانش و هم در عرصۀ ایمان و عمل، از شایستگی لازم برخوردارند تا با درک عمیق از دین و ارائۀ آموزههای دینی به روشی صحیح و تأثیرگذار، مخاطبین و بهخصوص جوانانِ جستوجوگر را با معارف ناب اسلامی و شریعت حقّه محمّدی و ولایت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام آشنا سازند. نکتهای که تذکر آن ضروری است، این است که آن ایمانی میتواند چون سپری مستحکم، حافظ روح و جان ما باشد که برخاسته و مبتنی بر تعالیم پیامبر گرامی اسلام و ائمۀ هدی -صلوات اللّٰه علیهم اجمعین- باشد؛ لذا بر ماست که پاسدار ایمان و عقاید اصیل اسلامی و شیعی باشیم که بی مبالاتی در این وظیفۀ دینی و الهی، صدمات گاه جبرانناپذیری به بار میآورد و چه بسا منشأ بدعتهای گمراه کننده، انحرافات و کجرویهایی شود که عاقبتی خطرناک و زیانبار را برای جامعۀ اسلامی و باورهای خالصانه و پاک مردم مسلمان و خداجو رقم میزند. آنچه مایۀ تأسّف فراوان است این است که مدتی است مطالبِ بیاساس و خرافی و جعلیات، به نحو بیسابقهای در جامعه رواج یافته است و مصیبت بزرگتر آن است که کسانی که باید خود با بدعتها مبارزه کنند، گاهی که مصالح گروهی و منافع فردی ایجاب میکند، به آنها دامن نیز میزنند. از همان روزهای نخستین بعثت پیامبر گرامی اسلام(ص) که حضرت ایشان در حضور بستگان و عشیرۀ خود، امیرالمؤمنین علی(ع) را به عنوان وصیّ و جانشین خود معرفی کردند و در طول قرنهای پس از آن تا به امروز، شیعیان راستین همواره بر این عقیده و باور بودهاند که جایگاه بینظیر ائمۀ اهل بیت -علیهم السلام- که اوصیا و خلفای برحق پیامبر رحمتاند، موهبتی ویژه و طریق آنها شاهراه سعادتی است که خداوند منّان با فضل و رحمتش آن را مسیر هدایت و نجات امت قرار داده است. جایگاهی که احدی را از گذشتگان و آیندگان، در آن شراکت و سهمی نیست و طریقی که یگانه راه وصول به سعادت دنیوی و اخروی است. چنین مرتبت ویژهای، نه آن گونه که برخی تصوّر کردهاند، ساخته و پرداختۀ شیعیان است، و نه بر خلاف توهم گروهی دیگر، دیگران را به آن راهی است. از جمله مهمترینِ این ویژگیها، عصمت از هر گونه گناه و خطا، بهرهمندی از علم لدنّی و نصب خاص از سوی خداوند متعال به عنوان امام و ولیّ است. غیر از آن معصومین برگزیده، همۀ انسانها در معرض خطای فهم و لغزش قدماند و همۀ امت با همۀ اختلاف مراتبشان، رهرو و تابعاند و امامت و پیشواییِ مطلق، صرفاً از آنِ برگزیدگان خاص خداوند است. در طول تاریخ نیز علمای شیعه همواره خطاپذیری فهم و فتوای همۀ فقهای طراز اوّل را از اصول مسلّم و بدیهی دانستهاند و احدی برای خود یا دیگری، ادعای عصمت از خطا نکرده است. علم متصل به خزائن رحمت ربّ العالمین و عصمت در فهم و عمل، ویژۀ کسانی است که با برگزیدگی و تربیتی ویژه از سوی خداوند و برای هدایت امت، مأموریت یافتهاند و به منصب امامت نصب شدهاند. این مصطفون الأخیار، جز پیامبر رحمت و صدّیقۀ زهرا و دوازده امام همام از اهل بیت آن حضرت -صلوات اللّٰه علیهم اجمعین- هیچ کس دیگری نیست. اگر کسانی ولو به جهت خیرخواهیهای خام و نسنجیده، گمان میکنند که میتوانند اختصاصات آن ذوات مقدّسه را تعمیم دهند، بدانند که نه تنها خدمتی نمیکنند، بلکه دانسته یا ندانسته، ضربهای مهلک به عقاید اصیل مردم مؤمن میزنند و سبب تنزّل جایگاه رفیع و قیاسناپذیر معصومین -علیهم السلام- در اذهان عامۀ مردم میگردند. نمونۀ تأسّفآور دیگر این گونه انحرافات فکری، استفاده ابزاری و برداشت سوء از اندیشۀ ناب انتظار و مقام قدسی ولیّ اعظمِ خداوند است. جعل و وضع اخبار، تمسّک به احادیث ضعیف، تحریف اخبار مأثوره و تطبیقات نابجا و ناروا، حتی به ارائۀ جدول زمانی برای ظهور و تعیین مهلت برای انتظار و امثال این امور منجر شده است و این در حالی است که طبق احادیث صحیح، چنین اعمالی کذب و انحراف است. حجم رواج این مطالب و دامن زدن به چنین فضای مسمومی، چنان گسترده است که گمان میرود دسیسه و توطئهای در کار باشد. از سویی گروهی به نشر و رواج اینگونه مطالب سخیف مشغولاند و از سوی دیگر، کسانی با بهانه کردن این امور، تمامی عقاید شیعه را به سُخره میگیرند و این دو فرقه مانند دو لبۀ یک قیچی به جان عقاید اصیل اسلامی و ایمان ملت مسلمان افتادهاند.
خطر بزرگتر آن است که اگر این مطالب بیاساس، مقبول گروهی خاماندیش و سادهلوح واقع شود، این نقطۀ آغازی خواهد بود برای بدعتها و انحرافات خطرناکی که امثال آن در گذشته کم نبوده است و فرقههایی چون بابیت و بهاییت، زاییده همینگونه عوامفریبیها است. این جانب از علمای اعلام و سخنگویان مذهبی استدعا دارم به وظیفۀ خود عمل کرده و در ارائۀ عقاید صحیح به مردم غفلت نورزند. از قاطبۀ مردم شریف نیز انتظار میرود با رجوع به کتب اصیل و عالمان فرهیخته و آگاهی که نشان دادهاند در مسیر مستقیم عقاید اسلامی حرکت میکنند، عقاید خود را فرا گرفته و پاس بدارند و ایمانی را که در روایات، حفظ آن چون نگه داشتن پارۀ آتش در کف دست دانسته شده است، از صدمه در برابر انحرافات مصون بدارند. از مسئولین محترم نیز میخواهم که آنانی که تخصّصی در امور دینی ندارند، به جای ورود به این حوزهها، به دنبال حل مشکلات مردم بوده و سعی بلیغ در حل این مشکلات، بهخصوص برطرف کردن معضلات اقتصادی داشته باشند.
در پایان، از خداوند بزرگ نیز مسئلت دارم که در این ماه مبارک، دعای عموم برادران و خواهران ایمانی را استجابت فرموده و با تحکیم عقاید و ایمان همۀ ما، شر دوستان نادان و دشمنان دانا را مرتفع نماید و مشکلات و مصائبی را که مسلمانان در سراسر جهان با آن دست به گریبانند، برطرف کند. در ظهور امام عصر(عج) تعجیل فرموده، وعدۀ حکمفرمایی و جانشینی صالحین بر زمین و سرافرازی اسلام و مسلمین را هر چه زودتر عملی سازد.
والسلام علیکم و رحمة اللّٰه و برکاته
عبدالکریم موسوی اردبیلی
28 شعبان المعظّم 1432
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم.
إنّا للّٰه وإنّا إلیه راجعون. بار دیگر حادثهای تلخ، وجدانهای بیدار بشریت را آزرد و حرکتی زشت، دل حقخواهان را به درد آورد. عملی شنیع صورت گرفت که مقصد و مقصود از آن جنایتی زیانبار است. تهیه و پخش فیلمی زشت و موهن به ساحت قدس رسول اکرم(ص)، بزرگشخصیتی که وجود نورانی و مبارکش چراغ هدایت انسانها و نور درخشان رسالت ختمیه است و سنّت و سیرۀ او آکنده از ارزشهای متعالی و نجاتبخشی است و هیچ جستوجوگر سعادتی از آن بینیاز نیست، تنها اهانت به یک فرد نیست، بلکه به منزلۀ آزار و تعذیب بیش از یک و نیم میلیارد انسان مؤمن و دلباخته به آن حضرت است که هر صبح و شام، نام او را بر سرِ منارهها به بزرگی میبرند. این عمل شنیع، جسارت به همۀ انسانهای حقطلب و کرامتخواهی است که حتی اگر او را به رسالت نشناختهاند، به عنوان قهرمان اصلاح اخلاقی و اجتماعی در تاریخ بشری میشناسند. اهانت به رسول خدا (ص) اهانت به انسانیت است. بسیار بعید است که چنین جسارتی صرفاً برای آزار و اذیت مسلمانان و هتک حرمت آنان صورت پذیرفته باشد. جنگافروزی و فتنهگری از چنین رفتارهایی نمایان است و در اینجاست که میتوان دست جنایتکار صهیونیسم را مشاهده کرد. همان کسانی که این فضای پر تشنّج و خصومت را به نفع خود میپندارند و سابقۀ چنین روشهایی را در پروندۀ سیاه خود دارند. از دولتهای غربی خصوصاً آمریکا باید پرسید که آیا بهراستی نمیفهمند که این گونه رفتارها چه لطماتی بر صلح و امنیت جهانی و حتی منافع آنان وارد میکند؟ چرا سیاستهای خود را در جهت پیشگیری از وقوع چنین فجایعی سامان نمیدهند، بلکه متأسّفانه شاهدیم که در تحریک اذهان عمومی علیه مسلمانان و ایجاد فضای عداوت و تنش میکوشند؟ سران این دول و عقلای آنان باید بدانند که اگر با تکرار چنین اتفاقاتی، خشونت و خصومت تشدید شود، بیشترین خسارت، متوجّه منافع آنان خواهد شد. هر چند لطمات جبرانناپذیری نیز به وجدان بشری و اخلاق انسانی و روح و روان مؤمنان و فضیلتخواهان عالم وارد میآید. بر امت بزرگ اسلام است که در عین اعلان رسای انزجار از چنین رفتارهای نابخردانه و اظهار نفرت از دسیسهگران تاریکدل و محکوم کردن این اقدامات زشت، آرامش و متانت خود را حفظ کرده، دشمنان کوردل را در نیل به مقاصد پلیدشان ناکام نمایند. بر دولتهای اسلامی است که با اتخاذ موضع رسمی و پیگیری بینالمللی، تمام تلاش خود را برای ممانعت از تکرار چنین وقایعی و سنگین کردن هزینۀ چنین اقداماتی به کار برند. اینجانب، این مصیبت را به پیشگاه ولی اللّٰه اعظم(عج) و همۀ امت اسلام و حقخواهان عالم تسلیت عرض نموده و به ساحت مقدّس پیامبر رحمت و درود میفرستم.
والسلام علیکم و رحمة اللّٰه و برکاته
عبدالکریم موسوی اردبیلی
28 شوال المکرّم 1433
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم. الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد وآله الطاهرین.
آغاز پاییز و برگریز مهر، بهار اهل دانش و زمان حضور در بوستان تحصیل است. هر سال این ایام ارزشمند، شور و حرکتی گسترده را در همۀ جامعه به ارمغان میآورد که میتوان آن را عید تعلیم و تربیت نامید.
گشوده شدن مراکز علمی و شروع فعالیت آموزشی، پژوهشی و پرورشی در آموزشگاهها و مدارس حوزوی و دانشگاهها و مراکز تحقیقی از سویی نویدبخش است و امیدآفرین؛ پدیدۀ مبارکی است که در همین فرصت، آن را به همۀ عالمان، معلمان، پژوهشگران، دانشجویان، طلاب و محصّلان تبریک عرض میکنم؛ و از سوی دیگر عنایت و التفات به ظرایف امر تعلیم و تربیت و دقایق پیگیری رشد علمی جامعه و کشور را طلب میکند. تردیدی نیست که رشد و ارتقای دانش، ابزار توفیق و تعالی انسان در امر دنیا و آخرت است و عالیترین مراتب کامیابی دنیا و سعادت آخرت، منوط و موکول به معرفت و بهکارگیری آن است. ارزش و نجاتبخشیِ معرفت و نقش آن در نیل به قرب الهی و سعادت جاودان، امری است که از سطور نورانی کلام وحیانی و کلمات اهل عصمت -علیهم السلام- چنان آشکار شده است که احدی را در آن تردید نیست. نقش بیبدیل دانش در زندگیِ اینجهانی نیز جای انکار و تردید ندارد. اگر جامعۀ امروز بخواهد بر مشکلات و موانع فائق آید و مسیر پیشرفت را بپیماید، باید فرهنگ، سیاست، اقتصاد، مدیریت و در یک کلام، همۀ ابعاد و شئون آن، دانشبنیان و معرفتمحور شود. بر این اساس، مراکز علمی و آموزشی، قلب تپنده و موتور محرّک همۀ جامعه خواهد بود. پیداست که این منزلت، اهتمام ویژه در همه شئون تعلیم و تربیت را مقتضی است؛ امری که با همۀ تلاشها و پیشرفتها، هنوز در کشور ما به نقطۀ رضایتبخشی نرسیده است. نکتۀ بسیار مهم دیگری که در این مجال باید به عرض برسانم تأکید و اصرار بر لزوم حاکمیت و سیادت ارزشهای اخلاقی بر همۀ جامعه، خصوصاً بر جامعۀ علمی، حوزوی و دانشگاهی است. همۀ خیر و برکتی که در دانش و معرفت میجوییم و میخواهیم، در دانشِ اخلاقمدار یافت میشود و اگر دانش از تزکیۀ نفس و اخلاق جدا افتد، نه تنها عامل نجات و نیکبختیِ جامعه نخواهد بود که میتواند به ابزاری برای سقوط و انحطاط جامعه تبدیل شود. دانشگاه، حوزه و مدرسۀ اسلامی و خداپسندانه، محیطی است که علاوه بر تلاش بیوقفۀ علمی برای کشف و درک حقایق، محیط فضیلت نیز باشد؛ محیطی که در آن صدق و صفا حاکم است؛ محیطی که در آن حرمت و کرامت آدمیان و رضایت حق تعالی مراعات میشود؛ محیطی که در آن روابط سالم و انسانی میان استاد و شاگرد و میان محصّلان و دانشجویان و میان کادرهای اداری و اجرایی و دیگران برقرار است؛ محیط دوستی، اعتماد، احترام و همکاریِ متقابل و پایدار. مراکز علمی نه تنها باید ارزشهای عمومی اخلاقی را پاس بدارند و تقویت کنند و در جامعه ترویج نمایند، بلکه باید اهتمام ویژه به اخلاقِ تعلیم و تحقیق داشته باشند؛ امری که با کمال تأسّف گاهی با بیاعتنایی مواجه میشود و افت تحصیلی و کممایگی مقالات، پایاننامهها و رسالهها و سرقت علمی و ادبی و رونق بازار پایاننامهفروشی و ضعف کلاسهای درس از عوارض و نشانههای آن است. دانشگاهها، حوزههای علمیه و مراکز پژوهشی، آینۀ تمامنمای سعادت و شقاوت ملت است. اگر در دانشگاهها رونق علمی و تعالیِ اخلاقی پدید آید، میتوان آیندۀ ملت را کامیاب دانست و هر خلل و خطایی در این مراکز به معنای تباهی و انحطاط در جامعه است.
در آخر باید این نکته را بیافزایم که هر چند مسائل جاری و اجرایی و مدیریتی و سیاسی جامعه، اموری بسیار مهم و سرنوشتساز هستند که دانشگاهیان باید از آنها اطلاع و حتی در آنها حضور و مداخله داشته باشند و مسائل را به دقت مورد بررسی و مراقبت قرار دهند، اما شأن دانشگاهیان، ورود در منازعات و دستهبندیهای غوغاسالارانه سیاسی و کشمکش بر سر قدرت نیست. محیط علمی باید عرصۀ همکاری همۀ علاقهمندانِ به سعادت و اعتلای این مردم و مرز و بوم باشد و چالشها و مخالفتها در محیط علمی باید فقط بر سر نظریهها و دیدگاههای علمی و مبتنی بر روش و نگرش علمیِ درست باشد و بس. از همۀ کسانی که در این مؤسّسات علمی و در مراکز بالادستی آنها به توفیق و رشد و سلامت علم و پژوهش در ایران عزیز اهتمام داشته و دارند، قدردانی میکنم و چنانچه در مواردی زحمات خدمتگزاران مورد بیمهری واقع شده یا بشود، یادآور میشوم که خداوند حکیم و علیم بر همۀ اعمال و نیّات ما احاطه دارد و چیزی از ساحت آگاهی حضرتش دور نیست. ملت شریف و همۀ اهل تحقیق و تحصیل هم، قدر و ارزش خدمتگزاران خود را میدانند. چه باک اگر اغراض سیاسی یا مطامع گروهی در شرایطی خاص، امور را به گونهای دیگر رقم بزند.
از خداوند عزیز و حکیم، سعادت همگان و توفیق و تعالی تمامی حوزویان و دانشگاهیان را مسئلت دارم.
والسلام علیکم ورحمة اللّٰه
عبدالکریم موسوی اردبیلی
شهر مقدّس قم 31/6/1393شمسی
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم. وَالحَمْدُ للّٰه الَّذِی حَبَانَا بِدِینِه وَاخْتَصَّنَا بِمِلَّتِهِ وَسَبَّلَنَا فِی سُبُلِ إحْسَانِهِ، لِنَسْلُکهَا بِمَنَّهِ إلَی رِضْوَانِهِ، حَمْدَاً یتَقَبَّلُهُ مِنَّا، وَیرْضَی بهِ عَنَّا. وَالحَمْدُ اللّٰه الَّذِی جَعَلَ مِنْ تِلْکݠ السُّبُلِ شَهْرَهُ شَهْرَ رَمَضَانَ شَهْرَ الصَّیامِ وَشَهْرَ الاِسْلاَم وَشَهْرَ الطَّهُورِ وَشَهْرَ التَّمْحِیصِ وَشَهْرَ القِیامِ، (... الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ القُرْآنُ هُدی لِلنَّاسِ وَبَینَّاتٍ مِنَ الهُدی وَالفُرْقَانِ...) (بخشی از دعای سیّد الساجدین در آغاز ماه مبارک رمضان).
سلام و صلوات الهی بر نبیّ رحمت و رسول هدایت و شفیع امت محمّد مصطفی (ص) و بر خاندان پاک و اهل بیت معصوم و مهدی و هادی او. برادران و خواهران مسلمان، سلام بر شما که بار دیگر به میهمانی الهی دعوت شدهاید و در آستانۀ ماهی قرار گرفتهاید که فرصت تجدید قوای معنوی و سرزندگی ایمانی را در اختیار همگان قرار میدهد. زندگی روزمره و منازعه برای حیات دنیوی که مع الأسف روزبهروز پر زرق و برقتر و در عین حال پیچیدهتر و دشوارتر میشود، روح لطیف انسانی را خسته میکند و نفحۀ زندگیبخش رحمانی را بیرمق میگرداند و انسانِ گرفتار در این ورطه را به ناامیدی و سرگردانی و پوچی میکشد. فرصتهای معنوی که در زندگیِ روز و ماه و سال و عمر انسان فراهم آمده است، دریچههایی برای بازگشت به فضای معنویت است و از همۀ آنها مغتنمتر و کارسازتر، ماه مباک رمضان است. ماهی که با عبادت مستمر در همۀ ساعات روز و توجّه به مبدأ و تحمّل گرسنگی و تشنگی و یادآوری معاد همراه است. ماهی که درهای آسمان بر زمین گشوده میگردد. از آسمان بر زمین، قرآن فرو میریزد و از زمین به آسمان، دعا فرا میرود. جدا شدن نظمِ خور و خواب از عادت مألوف و محور شدن نظم عبادی، فرصتی است برای بازسازی روحی و محاسبۀ سود و زیان اقدامات یک ساله و بررسی میزان موفقیتها و شکستها در طی مسیر انسانیت و نیل به اهداف الهی، با خود بیاندیشیم که در این عالم از پیِ کدام کار آورده شدهایم و مراد خالقمان از زندگی چه بوده است و باید به چه نتایجی برسیم تا زندگی گرانبها و فرصت منحصر به فردِ عمر را نباخته باشیم. از فرصت بینظیر این ماه استفاده کنیم و با ذکر دعا و تلاوت قرآن با خدای خود سخن بگوییم و از او سخن بشنوییم و یاد او را در دل زنده کنیم و غبار مهجوریت از آن دوست حقیقی را از چهرۀ جان بشوییم و بدانیم بسیاری از دردها و ناکامیها و نابسامانیها در زندگی فردی و جمعی ما، معلول فراموش کردن خداست و با یاد و نام اوست که زندگی رنگ دیگری میگیرد. ماه مبارک رمضان فرصت بینظیر برای بازسازی اخلاقی و تهذیب نفس نیز هست. مانند یک اردوی آموزشی است که در حین انجام وظیفه، فرصتی برای بازآموزی و توانمند شدن فراهم میآورد. تشنگی و گرسنگی که به اختیار و با هدف قرب خداوند حاصل میشود، دل و جان را نرم و آمادۀ موعظهپذیری میکند. با مطالعۀ کتب اخلاقی و رجوع به سیرۀ پیامبر خدا(ص) و ائمۀ هدی(ع) و با حضور در مجالس وعظ و محافل قرآنی و دینی به ترمیم اخلاق و تقویت شخصیت انسانی خود کمک کنیم. در این ماه به یاد آوریم و به هوش باشیم که شرط سعادت جاودانه، یاد خدا و نیل به قرب اوست و شرط زنده بودن یاد او در دل، سلامت دل است. دلی که آکنده از کینه و حقد و حسد و بخل و آزمندی است، ظرف نزول یاد خداوندی نیست. عرش الهی، دلی است که محبت خدا و بندگانش در آن موج میزند، رأفت و رحمت بر خلق خدا آن را آکنده است، و آرامش و اطمینان به سرانجام نیک نیکخواهان و داوری حقِ پروردگار آن را فرا گرفته است. زبانی به نام مقدّس او معطر میشود که به دروغ و دشنام و تهمت و غیبت آلوده نباشد. مباد که ماه مبارک رمضان بگذرد و از آثار گناه بر دل و زبان چیزی باقی مانده باشد. مباد که رمضانها بر ما و جامعۀ ما بگذرد و جامعۀ اسلامی ما و کشور مفتخر به نام نامیِ اهل بیت پیامبر(ص) شاهد بداخلاقی و اتهامزنی و دروغپراکنی باشد. شکمهای گرسنه و دهانهای تشنه در ماه مبارک رمضان ما را به یاد روزی میاندازد که تمام وجودمان را فقر و نیاز فرا خواهد گرفت و غیر از رحمت واسعۀ پروردگار، چشم امید به جایی نخواهیم داشت. افزون بر آن باید به یاد گرسنگان از اهل شهر و دیار و ملک و سرزمینمان هم باشیم. هر چند مسئولان امر موظفاند برای اوضاع نگرانکنندۀ اقتصادی فکری بکنند و موارد دردناک و تلخ فقر و ناتوانی و مشکلات معیشتی مردم را از بیکاری و نداری و بیماری و بدهکاری که قاعدتاً از آنها بیخبر نیستند، چاره کنند و مایۀ تأسّف است که پس از سه دهه از انقلاب اسلامی که با آرزوی فقرزدایی و برقراری عدالت اجتماعی بر پا شد، هنوز شاهد چنین مسائلی باشیم؛ اما وظیفۀ دولت و حکومت، چه به آن عمل کند و چه نکند، وظیفۀ عمومی و مردمی را نفی نمیکند؛ بلکه اگر مسئولان امر در انجام وظیفه قصور یا تقصیری داشته باشند، وظیفۀ ما سنگینتر میشود. نکند در ماه مبارک رمضان از همسایگان و اطرافیان خود بیخبر باشیم! نکند بر سر سفرههای رنگین بنشینیم و در کنارمان افرادی از گرسنگی رنج ببرند! بیایید در این ماه رحمت که خداوند کریم ما را مورد عنایت خود قرار میدهد، به بندگان او کریمانه رحمت بورزیم و چه با ابتکار عمل فردی و شخصی و چه با همکاری و اقدامات جمعی تا حد مقدور به درماندگان و نیازمندان رسیدگی کنیم. این ماه عزیز، ماه تقویت روحیۀ برادری و دوستی نیز هست. مؤمنان در این ماه بیش از هر ماه دیگری در مساجد و محافل دینی گرد میآیند، به منازل یکدیگر رفت و آمد و سرکشی میکنند و پیوندهای دوستی و محبت تحکیم میشود. جامعۀ ما چه در سطح ملی و به عنوان مردم ایران عزیز، و چه در سطح جهانی و به عنوان امت اسلامی، به دوستی و الفت سخت محتاج است. حوادثی که در این مختصر مجال شرحشان نیست، مع الأسف در میان ملت ما کدورتهایی را پدید آورده است. یک ملت مسلمان و سرزنده باید بسیار بیش از این متحد و همراه و همدل باشند. امید میرود که مسئولان امر و مقامات مملکتی و فعالان سیاسی از در عفو و رأفت و رحمت درآیند و به آرامش و دوستی و آسایش عمومی بیندیشند و از عموم مردم شریف توقّع میرود که در سطح خانوادهها و اقوام و خویشان و همسایگان و همشهریان تا برسد به سطح ملی و کلّ جامعۀ ایرانی تمام تلاش خود را برای وحدت و دوستی و رفع کدورتها و سوء تفاهمات بکار گیرند. جامعۀ ما در کوران مشکلاتی که بینیاز از توصیف است، بیش از همه چیز به همدلی و برادری و وحدت نیاز دارد. در سطح جهانی نیز مع الأسف شاهد درگیریها و مواجهههای ویرانگر هستیم. امروز در قلمرو امت اسلام هر چند شاهد شور و نشاط و حرکتهای مردمی خصوصاً در کشورهای عربی هستیم، متأسّفانه درگیریها و خونریزیها و جنایات دردناکی را نیز شاهدیم. مایۀ دریغ و اسف است که در دنیای پرحادثهای که فرصتهای طلایی از سویی و تهدیدات نابودکننده از سوی دیگر متوجّه عالم اسلام و ملتهای مسلمان شده است، درگیری و تفرقه میان دولتها و ملتهای مسلمان و منازعات داخلی و ظلم و ستم بر مردم بیدفاع و خودکامگی و زیادهخواهی برخی سران بیتعهد، فرصتها را بر باد میدهد و تهدیدها را به فاجعه تبدیل میکند و این در حالی است که رقبا در تلاشاند و دشمنان در کار توطئه؛ خصوصاً دشمن استعمارگر و زیادهخواه و کیان صهیونیزم اشغالگر و متجاوز از نقاط ضعف امت اسلامی بهره میبرند.
امید است که ماه مبارک رمضان که علاوه بر همۀ مزایای معنوی و برکات الهیاش، یادآور پیروزی مسلمانان در جنگ بدر نیز هست، ما را به خود آورد و امت اسلام و سران دول اسلامی را به وحدت و برادری و توجّه به حقوق مردم و دست برداشتن از تفرقه و نزاع با یکدیگر و تعدّی و ستم بر ملتها وادار سازد. از خداوند رحمان و رحیم برای همۀ امت اسلام خصوصاً ملت شریف ایران در این ماه مبارک، رحمت و مغفرت و حسن عاقبت مسئلت دارم.
خداوندا، بر امت پیامبر خاتم(ص) در این ماه برکات خود را فرو ریز و امور مسلمین را اصلاح فرما! وحدت و برادری را بر تفرقه و دشمنی و حقمداری و رعایت حقوق ملت را بر زورگویی و خودکامگی و آسایش و آرامش را بر فقر و فاقه و پریشانحالی چیرگی بخش! خداوندا، این ماه را بر همۀ ما مبارک گردان و در شب قدر برای ما طاعت و مغفرت و حسن عاقبت و سلامت و عافیت مقدر فرما! خداوندا، به ما توفیق تهذیب نفس و ارتقای روح و همدلی با دردمندان و رسیدگی به نیازمندان و عبادت و بندگی و قرب خودت را کرامت فرما! از همۀ برادران و خواهران ایمانی، ملتمس دعای خیر در مظان اجابت هستم. والسلام علیکم ورحمة اللّٰه وبرکاته.
عبدالکریم موسوی اردبیلی
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم. ( لقد منّ اللّٰه علی المؤمنین إذ بَعث فیهم رسولاً مِن أنفسهم).[202] (عزیز علیه ما عَنتّم حریص علیکم بالمؤمنین رؤوف رحیم) . [203]
سلام و صلوات حق بر سراج منیر و بشیر نذیری که نور هدایتش آفاق حرکت بشریت را روشن نموده است و پیام سعادتش تا ابد درس زندگیِ انسان کمالجوست و بر خاندان مطهرش، اولیاء نِعم و راهنمایان اُمم، ائمۀ اطهار و مقتدایان ابرار. ولادت با سعادت خاتم المرسلین که درهای آسمان را بر شیاطین بست و نشانههای زمینی، بدخواهان و کجروان را بیاعتبار ساخت، ظهور موهبتی الهی و آسمانی در این خاکدان بود که بعثتش کاملترین و آخرین نسخۀ شفابخش آلام بشر را در اختیار گذاشت. نسخهای که انسان حقطلب و هدایتجو را از ظلمت به نور میبرد. از شرک به توحید فرا میخواند، قید و بندها، زنجیر خرافات و اباطیل را از بشریت برمیدارد پاکیها و خوبی را روا میشمارد و از زشتیها و پلیدیها باز میدارد. از بارزترین نشانههای هدایت آن رسول حق و عالیترین مواهب الهی که وجود مبارک او به ارمغان آورده است، تبدیل جامعهای جنگزده و آسیبدیده از عداوتها و خصومتها به گروهی همراه و همدل بود که از حضیض بندگیِ قدرتهای جهانی به اوج فرمانروایی بر جهان متمدن آن روز رسیدند. ( و اذکروا نعمت اللّٰه علیکم اذ کنتم أعداء فألّف بین قلوبکم فأصبحتم بنعمته اخواناً).[204] آن میراث گرانقدر امروز در دست ماست و آن راه روشن فرا روی ما. امروز درد امت اسلام و آفت جهان انسانیت رقابتهای خصمانه و عداوتهای کور است. درمان نیز همان است که در تعالیم رسول خدا(ص) و امامانِ هادی ]و[ مهدی از اهل بیتش(ع) مییابیم. امت اسلام امروز گرفتار تندرویها و نزاعهای درونی بیحاصلی است که تمام توان و بنیان آن را از میان میبرد و تهدید میکند. اجتماع حول کلمۀ توحید و همراهی در شاهراه سعادتی که پیامبر خدا (ص) بدان دعوت فرموده است، راه برونرفت از شرایط أسفبار کنونی است. تلاش برای اتحاد و برادری میان مسلمانان و عبور از اختلافات مذهبی در نیل به اهداف مشترک و استفاده از مبانی مورد اتفاق و فائق آمدن بر ناملایماتی که محصول ناکامیهای داخلی امت و دسایس دشمنان بیرونی است، حرکت مبارکی است که عالمان بزرگ و مصلحان خیراندیش، سالهای درازی است که بدان پرداختهاند و هنوز هم مطمح نظر حقجویان است. از برگزارکنندگان این مجلس پرقدر تشکر میکنم و در این فرصت برای همۀ عالمان و خیرخواهانی که وحدت اسلامی را توصیه و تعقیب فرمودهاند، رحمت و سرافرازی و توفیق الهی طلب میکنم.
از خداوند کریم مسئلت دارم برادری و دوستی و اجتماع بر محور حق و تمسک به رشته مستحکم هدایت الهی را نصیب امت اسلام، دشمنان و بدخواهان امت را ناکام، و غافلان و بیخردان را بیدار فرماید!
عبدالکریم موسوی اردبیلی
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم.
حمد بیکران و ثنای بیپایان خدای رحمان را سزاست که انسان را در نیکوترین ترکیب بیافرید و از موهبت اندیشه و بیان برخوردار ساخت و تاج کرامت بر سر او نهاد. درود و سلام و رحمت و برکت حق بر انسانهای گزین و آورندگان دین که سلسلۀ هدایت را سرآغازند و قافلۀ سعادت را امیر. خصوصاً بر امیر آنان، فخر بشر و مهتر اولاد آدم (ع)، نبی خاتم(ص) که با عمل و سیرت خود پایۀ رفعت انسان را از سپهر برین فراتر برد و بر ساقۀ عرش الهی رساند و با آیین و شریعت خود، راه روشن تعالی و نیل به اعلا درجات کرامت انسانی را گشود، و بر خاندان مطهرش که کرایم هستی و ذخائر فضل الهیاند.
سلام و درود بر همه عزیزان اهل فکر و تحقیق که با انگیزۀ پیگیری مقاصد سامی و آرمانهای گرامی دین مبین، در این محفل گرانسنگ گرد آمدهاند تا کرامت انسان را پاس بدارند و بر موهبتهای خدادادی او گواهی دهند و نقش والای شریعت خاتم المرسلین(ص) را در ارتقای کرامت انسان و حقوق او به اهل عالم اعلام کنند. توجّه و تأکید بر حقوق انسان به عنوان اشرف مخلوقات و تنها موجودی که در دنیای مشهود و شناخته شدۀ ما از موهبت آگاهی و خرد و قدرت اظهار مکنونات خود و انتقال یافتههای خود به دیگران برخوردار است، حقیقتی است که هرچند پس از قرنها فراز و نشیب خوشبختانه در قرن گذشته در قالب اعلامیهای جهانی رسمیت و در ادامه تفصیل یافت و تعقیب شد و اینک به صورت مطالبهای عالمگیر مورد توجّه همۀ جهان است، در اصل میتوان ردّ و نشان آن را مانند بسیاری دیگر از معارف و دستاوردهای بشر در تعالیم انبیای الهی یافت. اگر در حقوق بشرِ امروز از برادری و برابری و آزادی و آزادگی و انسان سخن میرود؛ اگر به حقوق زن و کودک و کارگر و شهروند توجّه میشود؛ اگر حق آزادی عقیده، آزادی سکونت، آزادی شغل و مانند اینها در مواثیق بینالمللی مورد تأکید قرار میگیرد، این دستاوردهای ارزشمند را که موهبت الهی است، پیشتر در شرایع آسمانی خصوصاً شریعت ختمیه میتوان دید.
شریعت اسلام، انسانها را برادر و برابر میداند. رسول خدا(ص) انسانها را در مساوات به دندانههای شانه مانند میکند و فخرفروشی و برتریجویی را در هر شکل و به هر بهانهای مردود میداند. امیرمؤمنان(ع) حفظ حرمت و حقوق انسانها و تساوی آنان در برخورداری از رفتار دوستانه و محترمانه را به مساوات آنها از حیث انسان بودن و برخورداری از خلقت یکسان، مستند میفرماید. امروز نیز نامۀ بلند حضرت امیر(ع) به مالک اشتر و رسالۀ حقوق امام سجاد(ع) منادی کرامت انسان و راهنمای بزرگ بشر است. هرچند دین، گرامیترین موهبت الهی است و اعراض از آن خسارتی عظیم و شقاوتی بیمانند است، آیات نورانی الهی، دینداری را از حیطۀ اکراه و اجبار خارج دانسته و اقبال اختیاری را به دین از دل و جان طلب میکند. اگر فضیلتی را قائل است برای پرهیزگاری و تقوا میپسندد که خود ارزشی بر ارزش ذاتی انسان میافزاید. اگر کمتر از یک قرن است که مالکیت زن بر اموالش و تسلّط او بر سرنوشتش در مغربزمین به رسمیت شناخته شده است، شریعت غرّای محمّدی(ص) چهارده قرن پیش کرامت، منزلت، حقوق مالی و توازن حقوق و تکالیف زن را در آیات نورانی قرآن و سنّت و سیره آن نبی اکرم و اهل بیت شریفش آموخته است. توجّه به حقوق کودک و تأکید بر رعایت مصلحت و غبطۀ او و اهتمام در تعلیم و تربیت و رفاه و آسایش او، تأکید بر منزلت کارگر و حمایت از حقوق او، التفات به تکالیف حاکم در برابر رعایا و حقوق رعایا بر حاکمان، التزام به حق انسانها بر تعیین سرنوشت، بر تملیک دستاوردها، بر تصرّف در مایملک، در انتخاب مکان و شیوۀ زندگی و تحصیل و شغل و مانند اینها، همه و همه، نشاندهندۀ التفات اسلام به حقوق انسان است و چرا چنین نباشد که در قرآن کریم، انسان، امانتدار خداوند، میراثبر زمین، خلیفۀ برنهادۀ حق، مخلوقی تام و اعتدالیافته خوانده شده است که آفرینش او آینۀ «احسن الخالقین» است. توجّه هوشمندانۀ حقوق بشرِ امروز بر این نکته که مرکز ثقل حقوق انسان و مبنای استوار آن کرامت انسان است نیز بازتابی از التفات متون قدسی به کرامت انسان است. قرآن کریم موهبت کرامت الهی را تنها از آنِ مؤمنان نمیخواند، بلکه کرامت الهی را در حق همۀ فرزندان آدم(ع) برمیشمرد و دیگر نعمتهای خدا از قبیل سلطۀ انسان بر خشک و تر عالم و برخورداری او از مواهب پاکیزۀ طبیعت را هم فرعِ همین تکریم جهانشمول میشمرد. البته مؤمنان را به واسطۀ حسن اختیارشان تکریم فزونتری هست و چه کسی تردید دارد که حسن انتخاب و اختیار و تحقق در عرصه اندیشه و عقیده و اخلاق و عمل، کرامتآفرین و تحسینبرانگیز است. اما مهم این است که انسان همین انسانی که با آفرینش او ملایک نگران کجروی اویند، همین انسانی که در مظانّ ستمکاری و نادانی است، همین انسان عجول کمطاقت و زیادهخواه، همین انسان واقعی خارجی که روی زمین راه میرود، مورد تکریم خداوند است، برای او حقوقی است و بر او تکالیفی، و شریعت الهی حقوق او را برای آسایش، آرامش، رفاه، شادی، فراغت، برخورداری و داشتن فرصت برای نیل به هدف آفرینش خواسته است و تکالیف او را برای حفظ حریمها و تلاش برای نیل به عالیترین درجه کمال و تعالی مقرر فرموده است. خطاکاری انسان و مرزشکنی او البته هم نزد همه عقلای عالم و هم در قانون دین، ملامتبرانگیز و مجازاتخیز است؛ ولی حتی اگر کسی به بالاترین درجه مجازات محکوم شود، نباید با او رفتاری صورت گیرد که موجب نقض حرمت انسانی و کرامت ذاتی الهی او گردد. و این حکم نورانی شریعت اسلام است.
سروران گرامی، امروز بحث از کرامت انسان و حقوق او و مشارکت در شکلگیری، توسعه و ترویج حقوق بشر جهانشمول و احیاناً مناقشه در جزئیات تأملبرانگیز و مباحثه برای گشودن گرهها و مطالبه اجرای عادلانه و فارغ از تبعیض حقوق حقّه بشر، حق عالمان دین، وظیفه آنان و رسالت ایمانی آنان است؛ چراکه بهحق، پیروان شریعت خاتم میراثداران سرچشمههای زلال حقوق بشرند. دریغ است که بیتوجهی ما، یا سوء عمل و رفتار ما، یا اظهارات حسابنشده و غیر متّکی به تحقیق ما موجب پیدایش این توهّم شود که علما و متفکرین مسلمان به حقوق بشر بیاعتنایند؛ بالاتر از آن، قوانین اسلام با حقوق بشر ناسازگار است. البته بحث بر سر همۀ جزئیات و مصادیق نیست که مناقشه در آنها حتی در درون خود منظومۀ حقوق بشرِ موجود طبیعی است. آنچه مهم است هماهنگی کلی تعالیم نورانی دین با عدالت، رحمت، آزادی و کرامت انسان است و توجّه به همین امر موجب التفات به این است که دین نه تنها مانعی بر سر راه حقوق بشر نیست، بلکه پشتیبان آن، ضامن اجرای آن، عمقدهنده و تعالیبخش آن و احیاناً تصحیحکنندۀ آن است. امروز بر علمای اسلام است که با بحث و تحقیق و طرح مباحث حقوق بشری در مذاکرات علمی خود، اجتهاد و تفقّه را در قلمرو مسائل آن توسعه دهند و از این طریق به یاری انسان معاصر برخیزند. بر گویندگان و نویسندگان و مبلّغان دینی است که با فهم و بیان درست مسائلِ حقوق بشری در حوزۀ دین، نه تنها شبهۀ تعارض را مرتفع کنند که نقش عظیم دین را در ارتقای همه جانبۀ حقوق بشر نشان دهند. بر رهبران افکار عمومی است که مسائل حق و پذیرفتۀ حقوق بشر را در میان جامعه اسلامی رواج دهند تا هم به صورت ارزشهای متداول درآید و هم مطالبۀ جدّی جوامع اسلامی شود. بر حاکمان و ادارهکنندگان جوامع اسلامی است که با رعایت قوانین و موازین پذیرفتۀ حقوق بشری و پاسداشت جدّی عملی و به دور از شعار کرامت انسان هم دنیای بهتری را برای امت اسلام رقم زنند و هم چهرۀ جوامع و حکومتهای اسلامی را در دید جهانیان زیبا سازند. باور کنیم که ارزشهای حقوق بشری، نه تنها وارداتی و تحمیلی نیست که میراث موالی عظام ماست و عمل به حقوق بشر را نه برای تقابل و دفع خوردهگیریها و اسکات خصم که برای برخورداری از برکات آن و در نهایت جلب رحمت و رضوان حق تعالی سر لوحۀ خود قرار دهیم. البته این بدان معنا نیست که پروندۀ منادیان حقوق بشر در دنیای امروز هیچگونه نقطۀ سیاهی ندارد، مع الأسف حقوق بشر هم مانند بسیاری دیگر از ارزشهای انسانی و حتی الهی، ابزار و دستآویز زیادهخواهی و غلبهجویی شده است. برخورد گزینشی و تبعیضآمیز با موضوعات و اصول حقوق بشری تلخ است و دردآور. هر انسانی حق دارد در هر جای سرزمین خود که مایل است، زندگی کند و از حقوق اوّلیۀ معیشتی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی برخوردار باشد اما بیش از نیم قرن است که مردم فلسطین از خانه و کاشانۀ خود رانده شدهاند و در بسیاری از موارد در مناطقی نامناسب و گاه با عدم برخورداری از حداقل امکانات زندگی، روزگار را سپری میکنند. رژیمی زیادهخواه، غاصب و افزونطلب، به هیچ انضباط جهانی منضبط نیست. قطعنامههای شورای امنیت را نادیده میگیرد؛ رسماً و علناً تهدید به ترور میکند و آن را عملی میسازد؛ به خاک کشورهای مجاور تجاوز میکند و کشورهایی را در دوردست تهدید میکند. گروگان میگیرد، میکشد، میکوبد، جنایت میکند و حقوق بشر را نقض میکند، چنانکه نه تنها مجامع آزاد و افکار عمومی جهان، بلکه حتی گزارشگران حقوق بشر و شورای حقوق بشر بارها او را محکوم میکنند، اما مدعیان جهانی حقوق بشر در میان کشورهای قدرتمند و سلطهطلب، نه تنها برنامهای برای برخورد با این جرثومۀ فساد ندارند، بلکه رعایت امنیت و اقتدار آن را از مسلّمات برنامهها و وظایف خود تلقّی میکنند. آزادی بیان ارزشمند است و گرامی، بر آن تأکید میشود و به نفع آن شعار میدهند و در واهمۀ نقض آن سوگواری میکنند، اما در عین حال در کشوری که منادی آزادی و حقوق بشر است، در مورد یک مسئلۀ تاریخی نباید بحث و گفتوگویی صورت گیرد؛ چرا که موجب آزرده شدن عواطف یک قوم یا برخی از پیروان یک دین میشود و میتواند موجب یهودیستیزی شود و اسباب شرمندگی مجدّد غربیان را فراهم آورد؛ اما در عین حال بیخردانی سیاهدل از سر حماقت یا خباثت یا با نقشه و مأموریتی شوم، مشتی دروغ را در زشتترین و اشمئزازآورترین شکل در قالب تصاویر ثابت یا متحرّک منتشر میکنند و به نشر آن مباهات میکنند و از آزادی بیان برای آن مایه میگذارند، در حالی که این عمل، موجب آزار و اذیت جمعیتی میلیاردی در عالم میشود و بر آتش اسلامستیزی نفت میریزد و خصومت و تنش را در جهان افزایش میدهد.
در قلب جهان اسلام، مناطقی اشغال نظامی میشود؛ مناطق دیگری مورد تعدّی و تجاوز واقع میشود؛ ممالکی با تهدید و تحریم دست و پنجه نرم میکنند، ممالکی محکوم به فرمانبرداریاند. این برخوردها موجب مرگ و جرح و گرسنگی و بیماری و فقر و عقبماندگی و حرمان بخش قابل توجهی از ابنای بشر است، اما مورد التفات آنان که از کرامت انسان سخن میگویند و برای حقوق بشر و عدالت جنگ میافروزند، قرار نمیگیرد. بهراستی حقوق بشر، حقوق همه بشر است؟ اگر حقوق بشر جهانشمول است، همۀ جهانیان هم باید از آن برخوردار باشند. توهین به گرامیترین فرزند آدم که محبوب میلیاردها انسان، اعم از مسلمان و غیر مسلمان است، در کجای کرامت انسان قرار دارد؟ تبعیض در مطالبۀ التزام و عمل به حقوق بشر چگونه توجیه میشود؟ اگر دولتها یا حکومتها حق دارند در همۀ جهان اظهار نظر و اعمال قدرت کنند، در برابر فجایع و عواقب سوء رفتارشان نیز در سطح جهان مسئولاند. امیدوارم همه دست از خودمحوری و تکروی و سلطهجویی بردارند تا جهانی آباد و آزاد در صلح و دوستی و برادری، زیستگاه بشر صاحب حق باشد.
بار دیگر خدای کریم را شکر میکنم و از همۀ ساعیان این حرکت ارزشمند، سپاسگزاری نموده، از بارگاه حضرت حق توفیق آنان را مسئلت دارم.
عبدالکریم موسوی اردبیلی
بسمه تعالی
فقیه و عالم بزرگوار، مرحوم مغفور آیة اللّٰه آقای حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی -رحمة اللّٰه علیه- دار فانی را وداع گفته و به لقاء اللّٰه پیوستند. این ضایعه را به خاندان گرامی و فرزندان محترم و همۀ شاگردان و ارادتمندان و مقلّدان ایشان تسلیت عرض میکنم. ایشان علاوه بر تلاشهای علمی و فقهی، در دورهای دشوار مسئولیت سنگین ریاست قوۀ قضائیۀ جمهوری اسلامی را بر دوش داشتند و در همۀ حوادث و قضایای مهم دوران حیات مبارک امام راحل، در شمار فعالان و خدمتگزاران برجستۀ کشور به شمار میرفتند. فعالیتهای فرهنگی و تأسیس دبیرستان و دانشگاه نیز صفحات مهمّی از زندگی پربار این عالم بزرگوار را تشکیل میدهد.
متضرّعانه از خداوند متعال مسئلت میکنم که روح ایشان را مشمول رحمت و فضل خود قرار دهد و عمل صالح ایشان را مقرون اجر جزیل سازد و با اجداد طاهرینش محشور فرماید.
سیّد علی خامنهای
3/9/1395
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
إنّا للّٰه وإنّا إلیه راجعون.
ارتحال عالم ربّانی، فقیه عالیمقام حضرت آیة اللّٰه آقای حاج سیّد عبد الکریم موسوی اردبیلی -رضوان اللّٰه تعالی علیه- موجب تأسّف و تاثّر گردید. آن فقیه بزرگوار، سالیان طولانی در اعلای کلمة اللّٰه، و ترویج و نشر معارف نورانی اهل البیت -علیهم السلام- تربیت فضلا و تألیف کتابهای ارزندۀ فقهی، خدمات شایانی نمود، و مراکز علمی و دینی از آن بهرهمند میباشند.
اینجانب این ضایعۀ مؤلمه را به حضرات علمای اعلام، حوزههای علمیه، و بیت مکرم و آقازادگان محترم، و دوستداران و مقلّدان ایشان تسلیت گفته، از خداوند متعال، علوّ درجات برای آن فقید سعید، و صبر و اجر برای بازماندگان محترم مسئلت دارم.
لطف اللّٰه صافی
۲۳صفر المظفر ۱۴۳۸ ه.ق
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
إنّا للّٰه وإنّا إلیه راجعون.
جناب حجه الاسلام آقای حاج سیّد علی موسوی اردبیلی دامت تأییداته
السلام علیکم و رحمة اللّٰه و برکاته
خبر ارتحال والد معظّم، جناب آیة اللّٰه آقای حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی -طاب ثراه- موجب تألّم و تأسّف گردید.
به این وسیله، فقدان آن بزرگوار را به جنابعالی و دیگر افراد خاندان محترم و به عموم علاقهمندان آن مرحوم تسلیت عرض مینمایم. از خداوند متعال برای آن فقید سعید علوّ درجات، و برای بازماندگان، صبر جمیل و اجر جزیل مسألت دارم.
ولا حول و لا قوة إلّا باللّٰه العلیّ العظیم
23 صفر 1438 ﮪ
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
فقدان اسفناک حضرت آیة اللّٰه اردبیلی -رحمة اللّٰه علیه- موجی از غم و اندوه در حوزه های علمیه و جامعۀ روحانیت شیعه و قلوب علاقهمندان ایشان ایجاد کرد. آن فقید سعید، عالمی بزرگوار و فقیهی نامدار بود که عمر خود را در خدمت به اسلام و مکتب اهل بیت(علیهم السلام) و همچنین خدمت به انقلاب اسلامی در سطوح عالی سپری نمود و آثار گرانبهایی از خود به یادگار گذاشت. تقارن رحلت ایشان با ایام سوگواری آخر صفر، نشانۀ دیگری از شمول رحمت واسعۀ الهی نسبت به آن فقید سعید است.
اینجانب، فقدان ایشان را به همۀ حوزههای علمیه و علما و سایر شیعیان، مخصوصاً بیت شریف ایشان تسلیت عرض میکنم و علوّ درجات آن فقید سعید، و صبر و اجر جزیل برای بیت ایشان از خداوند متعال مسئلت دارم.
5/9/1395
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
أَوَلَمْ یَرَوْاْ أَنَّا نَأْتِی الأَرْضَ نَنقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا.
خبر ارتحال عالم ربّانی و مجاهد و فقیه اهل بیت عصمت و طهارت -علیهم السلام- حضرت آیة اللّٰه آقای حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی موجب تأسّف و تأثّر عمیق اینجانب گردید.
معظّم له عمر پربرکت خود را در تعلیم و ترویج فرهنگ اهل بیت -علیهم السلام- سپری کرد و به عنوان یک فقیه مبرّز و متخصّص در علوم اسلامی به عرصۀ اجتماع قدم نهاد. از آن لحظهای که انقلاب اسلامی به پرچمداری امام راحل -رضوان اللّٰه علیه- آغاز شد، همواره در کنار بنیانگذار نظام اسلامی در همۀ صحنههای انقلاب و مبارزه و جهاد و قضاء و در عرصۀ امامت جمعه و در اواخر عمر در حوزه علمیه قم با تدریس و تربیت شاگردان متخصّص، خدمات بسیار ارزندهای را به عالم اسلام و انقلاب ارائه نمود. طوبی له و حسن مآب. وَ سَلَامٌ عَلَیْهِ یَوْمَ وُلِدَ وَ یَوْمَ یَمُوتُ وَ یَوْمَ یُبْعَثُ حَیًّا.
اینجانب این مصیبت را به پیشگاه حضرت بقیة اللّٰه الاعظم -عجّل اللّٰه- و حوزههای علمیه و خاندان محترم و عموم شیعیان بالأخص اهالی محترم استان عالمپرور اردبیل تسلیت عرض نموده و علوّ مقام برای فقید سعید از خداوند متعال مسئلت مینمایم.
إنّا للّٰه وإنّا إلیه راجعون.
ارتحال فقیه اهل بیت -علیهم السلام- حضرت آیة اللّٰه العظمی موسوی اردبیلی را به حوزه های علمیه، بیت معظّم له، ارادتمندان بزرگوار استان اردبیل، شاگردان و مقلّدان ایشان، تسلیت عرض می کنیم.
علوّ درجات این فقید سعید و صبر جمیل و اجر جزیل بازماندگان وآقازادگان گرامی، به ویژه حجّت الاسلام جناب آقای حاج سیّد علی موسوی اردبیلی را از ذات اقدس اله مسئلت می نماییم.
جوادی آملی
بسمه تعالی
إذا مات المؤمن الفقیه ثلم فی الاسلام ثلمة لایسدّها شیء.
رحلت عالم فقیه بقیة السلف مجاهدان راه حق، حضرت آیة اللّٰه العظمی حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی -قدّس سرّه الشریف- موجب تأثر و تأسّف عمیق گردید. آن عالم وارسته و ژرفنگر از یاران باوفا و مورد اطمینان سیّدنا الاستاد حضرت امام خمینی -سلام اللّٰه علیه- بود که لحظهای، چه در دوران مبارزه و چه بعد از پیروزی نهضت، در پشتیبانی از اهداف و آرمانهای مراد خویش که همانا طریق اسلام راستین بود، به خود تردید راه نداد.
آن فقیه ریشهیاب، پس از عمری خدمت صادقانه در مناصب قضائی به همراه دوست و رفیق گرامیاش حضرت آیة اللّٰه شهید دکتر بهشتی –نوّر اللّٰه مضجعه-به قم مراجعت نمود و شاگردان زیادی از تحقیقات علمی ایشان در باب قضاء و غیره بهرهمند گردیدند.
اینجانب، این مصیبت بزرگ را به پیشگاه حضرت ولیعصر امام زمان -روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء- و حوزههای علمیه مخصوصاً حوزۀ علمیۀ قم، و تمامی وابستگان سببی و نسبیَش، بالاخص جناب حجة الاسلام والمسلمین آقای حاج سیّد علی موسوی اردبیلی تسلیت عرض نموده و برای آنان صبر جمیل و اجر جزیل را از خداوند متعال مسئلت دارم
امید آنکه خداوند بزرگ و مهربان، آن مرحوم را با اجداد طاهرینش -سلام اللّٰه علیهم اجمعین- محشور گرداند.
مشهد مقدّس
یوسف صانعی
23 صفر المظفّر 1438؛ 3/8/1395
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
ضایعۀ ارتحال فقیه مجاهد و عالم عالیمقام حضرت آیة اللّٰه آقای حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی -قدّس سرّه- موجب تأسّف و تأثّر گردید. این مرجع بزرگوار، علاوه بر مراتب عالیۀ علمی، یکی از پیشتازان نهضت اسلامی و از زمرۀ یاران صدیق امام راحل عظیم الشأن -أعلی اللّٰه مقامه الشریف- بودند و همواره یکی از شخصیتهای مبرّز انقلاب و نظام جمهوری اسلامی محسوب میشدند. سعی مشکور این عالم روشنبین در تأسیس مجامع علمی و دانشگاهی به منظور ارتقای سطح علمی و معرفت دینی نسل جوان نیز از جملۀ آثار وجودی ایشان است.
فقدان این فقیه گرانقدر را به همۀ شاگردان و مقلّدان و ارادتمندان ایشان و خصوصاً به بازماندگان و خاندان مکرم و آقازادگان محترمشان بالأخص به جناب مستطاب حجّت الاسلام آقای حاج سیّد علی موسوی اردبیلی -دامت تأییداته- صمیمانه تسلیت عرض میکنم و صبر و اجر و سعادت آنان و علوّ درجات آن عالم ربّانی را از خداوند تعالی مسئلت مینمایم.
والسلام علیه و علیهم و رحمة اللّٰه و برکاته
حسین المظاهری
24 صفر المظفّر 1438
4 آذر 1395
بسمه تعالی
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
حضرت حجة الاسلام والمسلمین حاج سیّد علی آقا موسوی اردبیلی، دامت افاضاته
رحلت پدر بزرگوارتان ، مرجع عالیقدر و روحانی مستقل و آزاده، حضرت آیة اللّٰه العظمی موسوی اردبیلی -قدّس سرّه- را به محضر ولیِ امرعالمِ امکان، حضرت ولی عصر -ارواحنا فداه- و عموم حوزههای علمیه و همۀ اقشار و بهویژه خاندان مکرم، تسلیت عرض نموده، صبر و اجر برای همگان خواستارم. به راستی که فقدان این عالم فرهیخته، ثلمهای در اسلام و مکتب تشیّع می باشد، از درگاه احدیت استدعا داریم که جبران فرماید .
قم، محمّدعلی گرامی
قال اللّٰه تعالی: ( إنّما یخشی اللّٰه من عباده العلماء).
درگذشت عالم ربّانی، مرجع عالیقدر حضرت آیة اللّٰه العظمی حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی -رحمه اللّٰه- موجب حزن و اندوه اینجانب گردید.
ایشان در اوائل انقلاب و در دوران سخت آغاز انقلاب با در دست گرفتن سکان قوۀ قضائیه و مدیریت این قوه به انقلاب و اسلام خدمت کردند و پس از آن هم با تربیت شاگردان خوب و تألیف کتب متعدد و مفید، مرجع امید مقلّدین و دوستداران روحانیت بودند.
اینجانب این ضایعۀ مؤلمه را در درجۀ اوّل به ساحت قدسی امام عصر، امام زمان -عجّل اللّٰه تعالی فرجه الشریف- و سپس به مقام معظّم رهبری و مراجع عظام تقلید و حوزۀ علمیۀ قم و حوزات علمیۀ سراسر کشور، همچنین به بازماندگان مخصوصاً آقازاده گرامی ایشان حضرت حجّت الاسلام والمسلمین آقای سیّد علی موسوی اردبیلی تسلیت گفته علوّ درجات را برای آن مرحوم از خداوند مسئلت مینمایم.
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
ارتحال تأسّفبار عالم ربّانی، فقیه صمدانی، حضرت آیة اللّٰه العظمی حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی -قدّس سرّه- موجب تأثر و تأسّف شدید اینجانب گردید. ایشان از روحانیون مبارز انقلابی اصیل که در نهضت حضرت امام همواره پیشرو و بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، منشأ خدمات زیادی بوده و فقیه مجاهد خدوم و شجاع که عمر خویش را در راه ترویج مذهب حقۀ اثنی عشریه و کمک به محرومان و مستضعفان سپری نمود.
اکنون که روح آن بزرگوار به عالم جاوید انتقال پیدا کرده است، از خداوند قادر متعال برای روح آن مرحوم که مایۀ مباهات و افتخار روحانیت اصیل تشیّع بودند، غفران الهی و علوّ درجات، و برای خانوادۀ آن مرحوم و فرزندان گرامیشان و عموم بازماندگان، صبر جمیل و اجر جزیل آرزومندم.
والسلام علیکم و رحمة اللّٰه و برکاته
عباس محفوظی
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
إذا مات المؤمن الفقیه ثلم فی الإسلام ثلمة لا یسدّها شیء.
ارتحال عالم جلیل القدر، حضرت آیة اللّٰه آقای حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی -طاب ثراه- از مراجع تقلید و نمایندۀ دورۀ اوّل مجلس خبرگان رهبری، موجب تأثّر و تأسّف گردید. آن عالم و فقیه معظّم که از پیشگامان انقلاب اسلامی ایران و یکی از نزدیکترین یاران امام خمینی -قدّس سرّه الشریف- بود، پس از پیروزی انقلاب اسلامی در عرصههای گوناگون همچون عضویت در شورای انقلاب، عضویت در مجلس خبرگان قانون اساسی، ریاست شورای عالی قضائی، نمایندگی مردم تهران در مجلس خبرگان رهبری، عضویت در شورای بازنگری قانون اساسی، امامت جمعۀ تهران و فعالیتهای علمی، در استحکام مبانی انقلاب و نشر معارف اسلامی، همواره تلاش و جدّیت داشته و منشأ خدمات ارزشمندی برای نظام جمهوری اسلامی بودند.
مجلس خبرگان رهبری، رحلت آن فقیه مبارز را به محضر مقدّس حضرت ولی عصر -ارواحنا فداه-، رهبر معظّم انقلاب حضرت آیة اللّٰه خامنهای –مدّ ظلّه العالی-، مراجع عظام تقلید، علمای اعلام و حوزههای علمیه، اعضای محترم مجلس خبرگان و بیت معزّز و محترم ایشان تسلیت میگوید و از درگاه خداوند منان علوّ درجات آن فقید سعید را مسئلت دارد.
احمد جنّتی
رئیس مجلس خبرگان رهبری
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
رحلت همسنگر سالهای مبارزه و همکار در مسئولیتهای خطیر پس از پیروزی انقلاب، شادروان حضرت آیة اللّٰه سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی، باعث تأسّف و تألّم شدید خاطر گردید. شخصیتی که از بدو ورود به حوزۀ علمیۀ قم در سال 1327 هجری شمسی، او را به حُسن سلوک و اخلاق شناختم که به عنوان طلبهای فاضل از حوزۀ علمیۀ نجف برای ادامه تحصیل، تدریس و تبلیغ تعالیم متعالی دین اسلام و مکتب تشیّع به قم آمده بود و از همان نخستین سالهای حضور در حوزۀ علمیه، مشغول کارهای سیاسی و فرهنگی مهم شده بود. احساسات جوانی و شور انقلابی و درک و ایمان به حقانیت راه امام راحل در نهضت روحانیت، هر دو ما را از نخستین روزهای شروع مبارزه در یک مسیر قرار داده بود.
این عالم وارسته، از سال 1347 که به خاطر شرایط سخت سیاسی و امنیتی مجبور به مهاجرت به تهران شده بود، با همکاریهای خود وارد مرحلۀ نوینی شد که تا آخرین روزهای مبارزه نیز ادامه داشت؛ به گونهای که روز ورود امام عزیز به کشور، وقتی ماجرای ناپیدایی امام(ره) از بهشت زهرا در خبرها آمد، به همراه شهید دکتر بهشتی و شهید دکتر باهنر، به منزل ایشان در حوالی میدان توحید رفته بودیم و از آنجا مسائل را بررسی میکردیم.
روحیۀ خیرخواهی آیة اللّٰه اردبیلی، که ریشه در روحیات آباء و اجدادیشان مخصوصاً پدر بزرگوارشان، مرحوم سیّد عبدالرحیم داشت، ایشان را به سوی تأسیس مؤسّسۀ خیریۀ مکتب امیرالمومنین(ع) هدایت کرد که مساجد، مراکز فرهنگی، مدارس، دبیرستانها و حتی تأسیس و مدیریت دانشگاه دارالعلم مفید، نتیجۀ آن روحیه است.
با پیروزی انقلاب، با همۀ علاقه و تواناییهایی که برای تدریس و آفرینش آثار فقهی و دینی داشت، به خاطر نیاز انقلاب و مردم، مشتاقانه در سنگرهای حسّاس و مهم سیاسی و قضائی و تقنینی گوناگون خدمت کرد که اوج حضور مؤثّرشان، بعد از شهادت آیة اللّٰه دکتر بهشتی، در قوه قضائیه بود که تا سالها از جایگاه این قوه دفاع میکرد و به آن اعتبار میبخشید. پس از رحلت امام(ره)، وقتی تصمیم به مراجعت به حوزۀ علمیۀ قم گرفت، به تربیت شاگردان، مخصوصاً در سطوح عالی حوزه، و تربیت دانشجویان در دانشگاه مفید همت گماشت و همزمان به خلق آثار ارزندهای پرداخت که یکی از سرمایههای ارزشمند فقه شیعه خواهند بود.
دلسوزی ایشان نسبت به انقلاب و دفاع و حمایتشان از مردم، به گونهای بود که در تمام سالهای پس از رحلت امام، به عنوان ناظری امین، از هیچ راهنمایی و هدایتی دریغ نمیکرد و همیشه تفکرات و گفتار و رفتارشان، چراغ راه مسئولان در سطوح مختلف بود.
اینجانب با تسلیت این مصیبت به مردم ایران، مردم خطۀ آذربایجان، مردم استان اردبیل، رهبر معظّم انقلاب، علما، مراجع، فضلا، طلبههای حوزههای علمیه و دانشجویان دانشگاه مفید، به ویژه خانواده و خاندان محترم، با فرزندان مکرّم ایشان ابراز همدردی کرده و علوّ درجات آن سیّد بزرگوار و همسنگر و مبارز قدیمی را از درگاه احدیت مسئلت مینمایم.
اکبر هاشمی رفسنجانی
رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
إذا ماتَ المؤمن الفقیه ثلُمَ فی الإسلام ثُلمة لا یَسُدّها شَیء.
ارتحال مرجع گرانقدر عالم تشیّع، عابد مجاهد و فقیه فرزانه، عالم عامل و معلّم پرنفوذ نسلهای حوزه و دانشگاه، حضرت آیة اللّٰه حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی، فقدانی بزرگ برای همۀ پویندگان راه علم و عمل و فقاهت و ولایت است. آن یار ثابتقدم نهضت اسلامی و همراه صادق حضرت امام خمینی(ره) و مقام معظّم رهبری، از مراجع زمانآگاه و ارکان علمی عرصۀ فقاهت و سیاست بود که عمر پر برکت خود را با قبول مسئولیتهای خطیر سیاسی، اجتماعی و قضائی در قبل و پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، در مسیر ترویج آموزههای ناب دین مبین اسلام و استحکام نظام اسلامی گذراند و با مشی اعتدالی خود، دلهای بسیاری از جوانان و حقجویان جامعه را به بینش و منش اسلامی جذب کرد، و ضمن تألیف آثار ارزشمند، شاگردان فراوانی را نیز در مسیر تحکیم مبانی دینی و رشد علمی و تربیتی پرورش داد.
اینجانب این ضایعۀ بزرگ را به محضر حضرت ولی عصر(عج)، رهبر معظّم انقلاب، مراجع عظام و علمای اعلام، حوزههای علمیه، شاگردان ایشان در حوزه و دانشگاه، مردم قدرشناس ایران اسلامی، بهویژه به مردم غیور استان اردبیل و بیت مکرّم آن فقید سعید بهخصوص فرزندان فاضل و خدوم ایشان تسلیت میگویم و به مناسبت فقدان این سرمایۀ بزرگ علمی و معنوی، پنجشنبه و جمعه را عزای عمومی در کشور اعلام مینمایم. و از درگاه خداوند متعال برای ایشان، علوّ درجات و تنعّم در جوار ائمه معصومین -علیهم السلام- و برای عموم بازماندگان صبر و اجر مسئلت دارم.
حسن روحانی
3/8/1395
بسماللّٰه الرحمن الرحیم
إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِی الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا یسُدُّهَا شَیءٌ إِلَی یوْمِ الْقِیامَةِ.
ارتحال حضرت آیة اللّٰه حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی که در زمرۀ علمای طراز اوّل دوره معاصر و انقلاب اسلامی بودند، موجب تأسّف و تأثر گردید. این شخصیت بزرگ از مبارزانی بود که همراهی با حضرت امام در نهضت اسلامی را لحظهای رها نکرد و با همۀ مشکلات، پرصلابت و استوار تا پیروزی انقلاب دست از مجاهدتهای خویش برنداشت و پس از پیروزی انقلاب نیز همواره یار و یاور حضرت امام و مقام معظّم رهبری بودند.
اینجانب، ضمن عرض تسلیت ضایعۀ ارتحال حضرت آیة اللّٰه العظمی سیّد عبدالکریم موسویاردبیلی به پیشگاه حضرت بقیةاللّٰه الاعظم -ارواحنا له الفداء- مقام معظّم رهبری، مراجع عظام، حوزههای علمیه به ویژه حوزۀ مقدّسۀ قم، ملت شریف ایران به خصوص اهالی استان اردبیل و بیت مکرّم معظّم له بالأخص برادر ارجمند جناب حجّتالاسلام والمسلمین سیّد علی موسویاردبیلی برای روح بلند آن مرحوم، علوّ درجات و برای بازماندگان و مقلّدان، صبر و اجر از درگاه خداوند متعال مسئلت میکنم.
علی لاریجانی
رئیس مجلس شورای اسلامی
03/09/1395
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
خبر درگذشت عالم ربّانی و مجاهد جلیل القدر حضرت آیة اللّٰه سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی از یاران باوفای امام راحل و انقلاب اسلامی که نقشی سازنده و مؤثّر در پی ریزی و مدیریت نظام قضائی جمهوری اسلامی داشت، موجب تأثر و تألّم اینجانب گردید.
رحلت این فقیه بزرگوار و مدیر ارزشمند را به محضرمقام معظّم رهبری -مدّظلّهالعالی-، بیت محترم ایشان، خانوادۀ بزرگ دستگاه قضائی کشور و دلسوزان نظام مقدّس اسلامی تسلیت و تعزیت عرض مینمایم و علوّ درجات ایشان را از درگاه خداوند متعال مسئلت دارم.
صادق آملی لاریجانی
رئیس قوۀ قضائیه
04/09/1395
بسماللّٰه الرحمن الرحیم
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
درگذشت فقیه و عالم فرهیخته، حضرت آیة اللّٰه سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی موجب تاثر و تألّم فراوان گردید. حضرت آیة اللّٰه موسوی اردبیلی از شاگردان حضرت امام خمینی(ره) و از یاران ایشان و از مبارزان علیه نظام طاغوتی پهلوی بود. ایشان پس از پیروزی انقلاب نیز با پذیرفتن مسئولیتهای متعدد از جمله عضویت در مجلس خبرگان قانون اساسی و مجلس خبرگان رهبری، ریاست دیوان عالی کشور، دادستانی کل کشور و نیز تربیت شاگردان مؤمن در دانشگاه مفید قم، خدمات شایانی به نظام مقدّس جمهوری اسلامی ارائه کردند.
شورای نگهبان، ضایعۀ درگذشت این فقیه گرانقدر را به محضر مقام معظّم رهبری -مدظله العالی-، حوزههای علمیه، تمام ارادتمندان و بیت شریف ایشان تسلیت عرض نموده و برای آن عالم فقید از بارگاه خداوند متعال علوّ درجات را مسئلت دارد.
7/9/1395
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
با کمال تأثر و تأسّف، خبر رحلت عالم گرانقدر آیة اللّٰه آقای حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی-رحمة اللّٰه علیه- را دریافت نمودیم. مجاهدتهای علمی و عملی ایشان در سالهای پیش و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و خصوصاً تصدّی دستگاه قضائی جمهوری اسلامی ایران و هدایت مراکز علمی و فرهنگی متعدد همچون کانون توحید و مجموعۀ مفید، برگهای زرینی است که در کارنامه درخشان آن فقیه مجاهد به ثبت رسیده است.
اینجانب این ضایعۀ مؤلمه را به پیشگاه حضرت ولیّ اللّٰه الاعظم -عجّل اللّٰه تعالی فرجه الشریف- و مقام معظّم رهبری و خصوصاً بازماندگان و بیت محترم ایشان تسلیت عرض نموده، علوّ درجات و حشر با اجداد طاهرینش و صبر و اجر برای بیت معزّی را از خداوند متعال مسئلت دارم.
سیّد محمود هاشمی شاهرودی
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
ضایعۀ ارتحال مرجع عالیقدر، مرحوم مغفور آیة اللّٰه موسوی اردبیلی-طاب ثراه- را در ایام سوگواری و عزاداری ماه صفر المظفر، به خانواده و بازماندگان ایشان تسلیت عرض مینمایم. این فقیه والا مقام، در طول عمر بابرکت خود، منشأ خدمات بسیاری در حوزۀ علمیه، دستگاه قضائی و جامعۀ علمی کشور بودند. این عالم جلیل القدر دارای کارنامۀ درخشانی در دوران مبارزۀ مردم شریف ایران علیه استبداد خودکامۀ رژیم منحوس پهلوی بوده و خدمات ارزشمندی را در دوران شکوهمند انقلاب اسلامی به دستگاه قضائی ارائه نمودند.
اینجانب در جوار مضجع منوّر رضوی -علیه آلاف التحیّه و الثناء- علوّ درجات و مغفرت و رضوان الهی برای آن مرحوم، و صبر و اجر برای بیت شریف و وابستگان ایشان مسئلت مینمایم.
تولیت آستان قدس رضوی
سیّد ابراهیم رئیسی
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
رحلت عالم ربّانی و فقیه سیاستمدارِ روشنبین و مرجع بزرگوار، حضرت آیة اللّٰه العظمی موسوی اردبیلی که از پیشگامان انقلاب اسلامی و از یاران وفادار امام و خدمتگزار صدّیق مردم بودند، خسارتی است سنگین برای انقلاب و ایران و حوزۀ علمیۀ قم که تنها لطف ویژۀ الهی میتواند آن را جبران کند. این مصیبت بزرگ را به همۀ دوستداران فضیلت و به ملت شریف ایران و بهخصوص حوزههای علمیه تسلیت عرض میکنم و برای خاندان شریف موسوی اردبیلی، به خصوص آقازادگان بزرگوار، پسران و دختران آن بزرگوار از درگاه حضرت حق، طلب صبر و اجر و سلامتی میکنم.
یاد آن بزرگ، گرامی و جان پاکش متنعّم به نعمت غفران و فضل الهی باد.
سیّد محمّد خاتمی
سوم آذر 1395
آیة اللّٰه سیّد علیمحمّد دستغیب
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
خبر تأسّف بار درگذشت فقیه عالیقدر حضرت آیة اللّٰه العظمی حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی واصل شد و موجب تأثّر گردید.
ایشان از یاران فاضل و با وفای حضرت امام خمینی (ره) بوده و عمری در خدمت به اسلام و مسلمین و یاری و همراهی امام و انقلاب اسلامی تلاش نمود.
خداوند متعال ایشان را با اجداد طاهرینش، حضرت ختمی مرتبت (ص) و أئمّه طاهرین(ع) محشور فرماید و به خانواده و وابستگان ایشان صبر و أجر عنایت فرماید.
سیّد علی محمّد دستغیب
4/9/95
باسمه تعالی
حضرت مستطاب حجة الاسلام والمسلمین حاج سیّد علی موسوی اردبیلی، دامت برکاته.
خبر درگذشت مرجع مجاهد مرحوم آیة اللّٰه العظمی حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی -رحمة اللّٰه علیه - موجب تأسّف گردید.
اینجانب، ضمن عرض تسلیت و تعزیت به جنابعالی و خاندان معظّم، برای آن فقید سعید رحمت و غفران الهی و برای بازماندگان ایشان صبر و اجر مسئلت مینمایم. بمنّه و کرمه.
مشهد الرضا -علیه آلاف التحیة و الثناء-
محمّد الحسینی الموسوی الزنجانی
3/9/1395
هو الباقی بعد فناء کل شیئ
ضمن عرض تسلیت رحلت اسفبار آیة اللّٰه العظمی حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی -طاب ثراه- به بیت معظّم له و باز ماندگان سوگوار و جامعۀ فقاهت و اجتهاد و طلب درجات اعلی و رضوان واسعۀ حق متعال برای روح آن بزرگوار، بدینوسیله به اطلاع میرساند، مجلس ترحیم روز چهارشنبه ٣٠ صفر الخیر ١٤٣٨، مطابق با ١٠ آذرماه ١٣٩٥، در مسجد امیرالمؤمنین(ع) تهران، واقع در خیابان كارگر شمالى، خیابان نصرت از ساعت ٣ تا ٥ عصر برگزار میگردد . شرکت عموم موجب نزول برکات الهی و تکریم مقام فقاهت ، مرجعیت و تعلیم و تربیت خواهد بود.
سیّد مصطفی محقق داماد
جناب حجة الاسلام والمسلمین سیّد علی موسوی اردبیلی
با کمال تأسّف، باخبر شدیم که استاد معظّم، مرجع عظیم الشأن حضرت آیة اللّٰه العظمی موسوی اردبیلی -طاب ثراه- دعوت حق را لبیک گفته و به جوار رحمت حق شتافتند. بیشک درگذشت این فقیه والامقام، ضایغهای أسفانگیز و ثلمهای جبرانناپدیر بر حوزههای علمیه و نظام اسلامی است.
مرحوم آیة اللّٰه العظمی اردبیلی از آغازین روزهای پیروزی انقلاب، به حرکت امام خمینی(س) پیوست و تا پایان عمر شریف امام در مناصب حسّاس به ایفای مسئولیت پرداخت است. مسئولیتهایی که نشان از اعتماد امام به ایشان داشت و دلالت بر همراهی و همدلی ایشان با نهضت اسلامی مینمود. پس از رحلت امام، حضور پر قدرت ایشان در قم و در کسوت مرجعیت شیعیان، همواره مایۀ آرامش برای دوستان امام و ارادتمندان ایشان بود. نگاه بلند آن مرحوم به نیازهای جامعه و همت والایشان در اقدام به آنها و دلسوزی ایشان نسبت به امروز و فردای جامعۀ اسلامی برای هر کسی که با ایشان آشنایی داشت، مشهود بود.
اینجانب، ضمن عرض تسلیت درگذشت این فقیه مجاهد به جنابعالی که بحمداللّٰه خلف شایستهای برای ایشان هستید و خود از دانشمندان و عالمان امروز حوزه میباشید و به برادران بزرگوارتان و همۀ خانوادۀ آن عزیز سفرکرده، از خداوند متعال علوّ درجات ایشان را مسئلت نموده و بر ایشان حشر با اولیاء و انبیاء را آرزومندم.
سیّد حسن خمینی
3/9/1395
بسمه تعالی
خبر درگذشت عالم ربّانی و مجاهد جلیل القدر، حضرت آیة اللّٰه العظمی سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی موجب تأسّف و تأثر اینجانب گردید. ارتحال ایشان فقدانی بزرگ برای همۀ پویندگان راه علم و عمل، فقاهت و ولایت است. ایشان شخص مبارز و انقلابی بود که با نهضت حضرت امام خمینی (ره) همراهی کرد و همواره در طول دوران مبارزه و پس از پیروزی انقلاب در کنار امام و رهبری حضور داشت و در این مسیر ایستادگی کرد.
رحلت این فقید بزرگوار را به مقام معظّم رهبری و بیت محترم، دوستان و وابستگان ایشان تعزیت عرض مینماییم و از خداوند متعال برای آن فقید سعید علوّ درجات، و برای بازماندگان صبر جمیل و اجر عظیم مسألت داریم.
والسلام
سیّد ساجد علی نقوی
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
رحلت عالم ربّانی و مرجع عظیم الشأن تقلید، حضرت آیة اللّٰه العظمی موسوی اردبیلی، یار دیرین انقلاب و امام، ضایعهای بزرگ برای ملت و نظام و جهان علم و تفكر است. آن عالمِ عامل در عمر پربار خویش به اجتهاد و جهاد مداوم و مستمر معنا داد و با بنیان گذاری نهادها و مؤسّسات دینی و علمی و آموزشی و پشتیبانی از اندیشهها، رویكردها و راهبردهای نوآورانه و راهگشا، افقهایی نو در عرصه نظر و عمل گشود.
آن عالم گرانقدر، هم در مقام یك مرجع دینی و هم در مقام یكی از مسئولان بلندپایه در نظام جمهوری اسلامی ایران، تصویری ماندگار در انصاف، عدالت، اعتدال، شرح صدر و گشادهرویی از خود به جا گذاشت، باپروا زیست و سربلند از دنیا رفت.
این مصیبت بزرگ را به مقام معظّم رهبری، مراجع عظام تقلید، حوزه های علمیه، دانشگاهیان ارجمند، فرزندان و بازماندگان محترم و عموم ملت قدرشناس ایران صمیمانه تسلیت می گویم.
اسحاق جهانگیری
معاون اوّل رئیس جمهور
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
ضایعه ارتحال عالم جلیلالقدر، فقیه مجاهد و مرجع عظیم الشأن حضرت آیة اللّٰه العظمی سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی -طاب ثراه- را به محضر حضرت بقیة اللّٰه الاعظم -عجل اللّٰه تعالی فرجه الشریف-، مقام معظّم رهبری -مدّ ظلّه العالی-، مراجع عظام تقلید - دامت برکاتهم-، ملت شریف ایران و حوزههای علمیه و بیت محترم ایشان تسلیت عرض میکنم.
بیشک فقدان این عالم مجاهد و یار دیرین حضرت امام خمینی(ره) و رهبری معظّم انقلاب که در طول عمر پربرکت خود از هیچ کوششی برای به ثمر نشستن و استحکام شجرۀ طیّبه انقلاب اسلامی دریغ نورزیدند و کشور و حوزههای علمیه را از فیوضات روحانی و علمی و توان مسئولیتی خویش بهرهمند ساختند، ضایعهای اسفبار و ثلمهای جبرانناپذیر برای کشور، حوزههای علمیه و نظام اسلامی محسوب میشود.
اینجانب، ضمن آرزوی صبر و اجر جزیل برای بازماندگان آن مرحوم، علوّ درجات را برای ایشان در جوار رحمت حق از خداوند متعال مسئلت میکنم.
محمّدجواد ظریف
وزیر امور خارجه
3/9/1395
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
إِذَا ماتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِی الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا یسُدُّهَا شَیءٌ إِلَی یوْمِ الْقِیامَةِ؛ هرگاه عالمی بمیرد، رخنهای جبرانناپذیر در اسلام ایجاد میشود.
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون. با دریغ و افسوس فراوان عالم ربّانی، فقیه روشنضمیر و مرجع نستوه حضرت آیة اللّٰه آقای حاج سیّد عبدالكریم موسوی اردبیلی -قدس اللّٰه نفسه الزكیه- دعوت حق را لبیك گفته و در جوار رحمت ربوبی آرمید. بدون تردید فقدان این فقیه ارزشمند و مرجع عالیقدر و پیشرو كه از مهمترین دغدغههای دوران پر بركت زندگیشان اعتلای نظام تعلیم و تربیت، رعایت حقوق انسانها و تكریم شأن آدمیان بوده، برای جامعۀ انسانی و شیعیان آل اللّٰه، بهویژه فرهنگیان فرهیخته، مصیبتی سنگین و ضایعهای جبرانناپذیر است. تلاش آن بزرگوار و اهتمام ارادتمندان و پیروانش در راهاندازی مجموعههای آموزشی و دانشگاه مفید، نمونهای از همت بیبدیل ایشان در امر تعلیم و تربیت بود. اهتمام ارزشمند این پارسای پرهیزگار مبنی بر وحدت حوزه و دانشگاه، منشأ بركات فراوان در تعامل این دو نهاد مهم علمی و آموزشی و زمینهساز حضور علمی بسیاری از فقها و طلاب علمیه در پرداختن به مسائل نوین و روزآمد بود.
اینجانب این ضایعۀ بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیة اللّٰه -ارواحنا فداه-، رهبر معظّم انقلاب، مراجع عظام، حضرات علمای اعلام، شاگردان، ارادتمندان و بهرهمندان از نَفَس گرم او، بهویژه به خاندان مكرّم و بیت شریف ایشان تسلیت عرض میكنم و برای داغداران و علاقهمندان به ایشان، از خداوند متعال تسلیخاطر و برای روح مطهر آن بزرگوار، علوّ درجات را مسئلت دارم.
فخرالدین دانش آشتیانی
3/9/95
إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِی الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا یَسُدُّهَا شَیْ ءٌ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ.
خبر ارتحال فقیه و مرجع عالیقدر، عالم ربّانی حضرت آیة اللّٰه العظمی سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی موجب تأسّف و تأثّر عمیق گردید. آن عالم زاهد، از سابقون انقلاب اسلامی و از یاران و همراهان دیرین بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی بود که در روزها و سالهای نخست انقلاب و استقرار نظام جمهوری اسلامی، با مجاهدت و ایفای نقش مؤثّر در مناصب و مسئولیتهای مهم، از هیچ تلاشی برای خدمت به نظام و انقلاب فروگذار نکرد. ایشان که در جهت تبیین و اعتلای فقه شیعه و پاسداشت حریم امامت و ولایت، با تدریس، تبلیغ و فعالیتهای علمی منشأ خدمات فراوانی شد، با شناخت عمیق در این عرصه و بینش آیندهنگرانه نسبت به وضعیت جامعه، به تأسیس دانشگاه علوم انسانی(دارالعلم مفید) همت گمارد تا حوزه نسبت به نیازهای جامعۀ امروز پاسخگو باشد.
اینجانب این ضایعۀ مؤلمه را به حضرت ولیعصر-ارواحنا له الفداء-، مقام معظّم رهبری –مدّ ظلّه العالی-، حوزههای علمیه، علاقهمندان و شاگردان و بالاخص خاندان محترم موسوی اردبیلی تسلیت عرض نموده و از درگاه ایزدی برای جمیع بازماندگان صبر جمیل و برای آن مرحوم، غفران و رحمت واسعه الهی و همنشینی با محمّد و آل محمّد -صلوات اللّٰه علیهم اجمعین- را مسئلت مینمایم.
سیّد رضا صالحی امیری
4/9/1395
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
خبر دردناك ارتحال فقیه اهل بیت عصمت و طهارت (ع)، مرجع عالیقدر حضرت آیة اللّٰه حاج سیّد عبدالكریم موسوی اردبیلی -قدّس سرّه- موجب تأسّف مقلّدان، علاقهمندان و شاگردان آن بزرگوار گردید؛ شخصیت برجستهای كه سالهای طولانی به ترویج معارف حقّۀ اهلبیت -علیهم السلام- و خدمت به اعتلای حوزههای علمیه پرداخته و منشأ خیرات و برکات فراوانی شدند. ایشان همچنین از مبارزان خستگیناپذیر و یاران صدیق امام خمینی بودند كه علاوه بر خدمات ارزشمند به انقلاب و ایران در كسوت عالمی عامل و خدمتگزاری صادق، تا پایان عمر پربركتشان به آرمانهای بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و شهدای گرانقدر این دیار وفادار ماندند.
این ضایعۀ بزرگ را به بیت مكرّم آن مرجع بزرگوار و ملت شریف ایران تسلیت عرض میكنم و از درگاه پروردگار یگانه مسئلت مینمایم آن فقیه فقید را با سرور و سالارش حسین بن علی(ع) محشور گرداند.
دكتر سیّد حسن هاشمی
وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشكی
4/9/1395
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
ضایعۀ اسفبار رحلت عالم ربّانی حضرت آیة اللّٰه العظمی شیخ عبدالكریم موسوی اردبیلی(ره) موجب تأثر و تألّم شد.
حضرت آیة اللّٰه العظمی موسوی اردبیلی(ره) عمر پربركت خویش را در مسیر اعتلای دین و دانش و پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی سپری كردند و میراث ماندگاری را در سنگر حوزه و دانشگاه از خود به یادگار گذاشتند.
اینجانب، ارتحال ملكوتی این عالم ربّانی، فقیه و مرجع عالیقدر شیعیان را به محضر مقام معظّم رهبری، بیت شریف ایشان، مراجع و علمای عظام و مردم خداجوی كشور تسلیت گفته و از درگاه حضرت سبحان، علوّ درجات ایشان را مسئلت دارم. خداوند ایشان را با اولیاء اللّٰه محشور بگرداند.
محمّد فرهادی
وزیر علوم، تحقیقات و فناوری
6/9/1395
بسمه تعالی
بیت محترم و معزّز حضرت آیة اللّٰه موسوی اردبیلی
سلام علیکم
با نهایت تأسّف و تأثّر ضایعۀ درگذشت روحانی جلیلالقدر حضرت آیة اللّٰه موسوی اردبیلی یار دلسوز و وفادار حضرت امام(ره) را که بخش زیادی از عمر گرانبهای خود را در راه تحکیم پایههای انقلاب اسلامی و اعتلای حوزههای علمیه سپری کردند و بحمداللّٰه منشأ اثر و خدمات فراوانی در این مسیر شدند، صمیمانه تسلیت و تعزیت عرض نموده، از درگاه حضرت باریتعالی در این واپسین روزهای ماه صفر که آمیخته با نام نبی مکرّم اسلام حضرت محمّد مصطفی(ص) و امامان همام، کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی(ع) و امام رئوف و مهربانیها حضرت امام رضا(ع) میباشد، برای آن عالم گرانقدر رحمت و علوّ درجات، و برای بیت گرامی، صبر جمیل و اجر جزیل مسئلت دارم.
«إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِی الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا یسُدُّهَا شَیءٌ إِلَی یوْمِ الْقِیامَةِ». رحلت فقیه و عالم بزرگوار حضرت آیة اللّٰه سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی، یاور همیشگی حضرت امام (ره) و مقام معظّم رهبری –مدّ ظلّه العالی- را تسلیت عرض نموده، از خداوند متعال برای بیت مکرم ایشان صبر و اجر و برای آن عالم ربّانی و مجاهد، علوّ درجات مسألت مینمایم.
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
إنّا للّٰه و إنّا إلیه راجعون.
خبر درگذشت مرجع عالیقدر، آیةاللّٰه العظمی حاج سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی رحمة اللّٰه علیه موجب تأثر و اندوه گردید.
آن عالم ربّانی علاوه بر جایگاه فقهی و علمی، مجاهدتها و خدمات شایان و برجسته ای در مبارزات انقلابی داشت و بی شک همراهی با امام (ره) در ابعاد مختلف در قبل و بعد از پیروزی انقلاب و خدمت در مناصب قضائی نظام مقدّس جمهوری اسلامی ایران از افتخارات زندگی پر برکت ایشان است.
جامعۀ مدرّسین حوزۀ علمیۀ قم ارتحال آن عالم مجاهد را به حوزههای علمیه، مقام معظّم رهبری، مراجع معظّم تقلید -دامت برکاتهم- و بهویژه بازماندگان و فرزندان محترم آن مرحوم تسلیت میگوید و برای آن مرحوم غفران و رحمت الهی و برای خاندان مصاب، صبر و توفیق از خداوند متعال مسألت می نماید.
والسلام علیکم و رحمة اللّٰه و برکاته
محمّد یزدی
رئیس شورای عالی جامعۀ مدرسین حوزۀ علمیۀ قم
إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِی الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا یسُدُّهَا شَی ءٌ إِلَی یوْمِ الْقِیامَةِ.
رحلت فقیه فرزانه، عالم آگاه و مرجع بزرگوار شیعه حضرت آیة اللّٰه العظمی موسوی اردبیلی ضایعهای است بس بزرگ و دردناک. فقیهی که بیش از 70 سال در کنار تعلم، تعلیم، تحقیق و تألیف در علوم الهی -اسلامی، کارهای بزرگ فرهنگی و خدمات اجتماعی را نیز عهدهدار بود. از دستاوردهای این عالم آگاه به زمان، تأسیس مدارس مفید، دانشگاه مفید و مؤسسۀ خیریۀ مکتب امیرالمومنین(ع) است که گامی بزرگ در اعتلای فرهنگ کشور است. این مرجع فقید در دوران انقلاب از یاران نزدیک مرحوم امام خمینی بود. حضور ایشان در شورای انقلاب، خبرگان قانون اساسی و نقش مؤثّر در ساماندهی قوۀ قضائیه از کارهای مهم و خدمات بزرگی بود که ایشان برای انقلاب و میهن عزیز و مردم بزرگوار انجام داد.
این ضایعۀ بزرگ را به حضرت ولیعصر(عج) و حوزههای علمیه و مراکز علمی و دانشگاهی و خانوادۀ معزّز آن بزرگوار بهویژه فرزند فاضل ایشان حضرت حجة الاسلام والمسلمین آقای حاج سیّد علی موسوی اردبیلی تسلیت میگوییم. از خداوند، رحمت و مغفرت برای آن مرحوم مسئلت میکنیم.
مجمع محقّقین و مدرّسین حوزۀ علمیۀ قم
3/9/1395
بسمهتعالی
إِنَّا للّٰه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ.
إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِی الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا یسُدُّهَا شَی ءٌ إِلَی یوْمِ الْقِیامَةِ.
ارتحال عالم ربّانی، آیة اللّٰه سیّد عبدالکریم موسوی اردبیلی، موجب تأسّف و تأثّر عمیق گردید. این عالم خستگیناپذیر یکی از همراهان امام راحل – رحمة اللّٰه تعالی علیه -در قبل و بعد از انقلاب و از عالمان ولایتمدار و یاوران رهبر معظّم انقلاب بود. حضور بارز ایشان در صحنههای مبارزه با حکومت طاغوت، جنگ تحمیلی و پذیرش مسئولیتهای حسّاس نظام بهعنوان دادستان کل کشور، ریاست دیوان عالی، ریاست قوه قضائیه و همراهی صمیمانه با مقام معظّم رهبری -حفظه اللّٰه- در طول این سالها کاملاً مشهود بود.
عمر شریف این خدمتگزار نظام و انقلاب كه در اشاعۀ فرهنگ و ترویج معارف غنی اهل&zwn