")
حجت الاسلام والمسلمین محمد مهدی احمدی میانجی
ابتدا از سابقۀ آشناییتان با آیة اﷲ موسوی اردبیلی بفرمایید.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم. آشنایی خانوادگی ما با مرحوم آیة اﷲ العظمی موسوی اردبیلی به قبل از تولد من برمیگردد؛چون پدرم و مرحوم آقای موسوی اردبیلی از اوایل نوجوانی با هم رفیق بودند. اوّلینبار پدرم و ایشان همدیگر را در تبریز ملاقات کردند و بعد، هر دو ظاهراً همزمان آمدند قم و در جلسات بحث و درس با هم بودند. از همان موقع طبعاً خانوادهها مرتّبط بودند.
مسائلی هست که من سنّم قد نمیدهد؛ اما از مرحوم پدرم چیزهایی شنیدهام که نقل میکنم. مرحوم آقای موسوی اردبیلی ظاهراً اوّل منزلشان، روبهروی منزل ما در خیابان خاکفرج بوده است، در کوچهای به نام خیام. یک حاج رضا یزدی بود که دو باب خانه کنار هم داشت: یکی را ما اجاره کرده بودیم، و در خانۀ دیگر، خود حاج رضا یزدی مینشست. مرحوم آقای منتظری هم با فاصلۀ یک ساختمان، همسایۀ حاج رضا یزدی بود؛ یعنی خانۀ ما با مرحوم آقای منتظری یک خانه فاصله داشت. لذا ما از بچگی با خانوادۀ مرحوم آیة اﷲ منتظری ارتباط داشتیم. مثلاً با محمد آقا از دوران بچگی مرتّبط بودیم. البته سن ایشان از من بیشتر بود. مرحوم آیة اﷲ منتظری تا آخر، من را با اسم کوچک صدا میزد. میگفت آشیخ مهدی. این اواخر هم احمد آقا من را دید و گفت که مادر سراغ شما را میگرفت.
روبهروی خانهای که ما مینشستیم، خانهای بود که ظاهراً مرحوم آقای موسوی اردبیلی آنجا مستأجر بودند. آقای موسوی، خواهر زیاد داشتند و خودشان تنها پسر خانواده بودند. من که به دنیا آمدم، خواهرهایش با من بازی و گاهی هم اذیتم میکردند. مرحوم پدر آقای موسوی اردبیلی، معمم و دارای ویژگیهای خاص خود بودند که اگر وقت بود، اشاره میکنم. یک روز ایشان از پنجرۀ خانه میبینند که بچهها مرا که بچۀ کوچکی بودم، گرفتهاند و میخواهند داخل حوض بیندازند. ایشان داد میزنند و مرا از دست بچهها نجات میدهند!
ساکن قم بودند؟
یا ساکن قم بودند یا مسافر بودند. درست نمیدانم؛ الآن یادم نیست. ولی آنجا زندگی میکردند. مرحوم پدرم این طور نقل میکردند. از آن موقع طبعاً ما مأنوس بودیم. بعد از انقلاب، مرحوم آقای موسوی اردبیلی یک روز به من فرمودند شما برای من، مثل محمد(پسرم) هستید.
مرحوم پدرم نقل میکرد که پدر مرحوم آقای موسوی اردبیلی خیلی اهل بحث بود و میگفت هرچه من میگویم حق است. هرکس میگفت دلیلت چیست، به شوخی میگفت: عجب آدم خری هستی تو! وقتی من میگویم این طور است، از من دلیل نخواه! بعد میخندید. مرحوم حاجآقا نقل میکرد که ما با آقای موسوی اردبیلی هم که بحث میکردیم، ایشان هم تقریباً همان طور مثل پدرش جواب میداد. حاجآقا میفرمود که من دل پدرش را به دست آورده بودم و گاهی تأییدش میکردم؛ لذا از من خیلی خوشش میآمد و تعریف میکرد.
آن موقع که آقای موسوی اردبیلی در اردبیل بود، مرحوم والد ما و آیة اﷲ میرمحمدی و آقای شبیری زنجانی و دوستان دیگر به میانه سفر میکنند و از میانه به تبریز میروند و از آنجا به اردبیل. آقای موسوی به احترام این آقایان، مهمانی ترتیب داده، چند نفر از محترمین اردبیل را هم دعوت میکند. آقای موسوی در این مهمانی میگوید: من بعد از هفت خواهر به دنیا آمدم. پدرم برای تولد هر کدام از فرزندانش، سجدۀ شکر میکرده و به کسی هم که خبر تولد را میآورد، مژدگانی میداده است. وقتی من به دنیا آمدم و به او خبر میدهند، سجده میکند و بعد میگوید: خدایا اگر این پسر صالح و ناصر دین تو نمیشود، از من بگیر! همانجا آقای میرمحمدی به شوخی میگوید: نمیدانم چرا خدا دعای پدرت را مستجاب نکرد! از این گونه شوخیها زیاد داشتند.
دو قضیه از آقای موسوی اردبیلی نقل میکنم که شاید از دیگران هم شنیده باشید. ایشان میفرمودند در سفر عمره، همراه دوستان در یکی از هتلهای نزدیک مسجدالحرام اتاقی گرفتیم. یک شب تا ساعت یازده گفتیم و خندیدیم و یکیدو جمله هم با خدا شوخی کردیم. میگفت من بلند شدم وضو گرفتم که بروم حرم. وارد آسانسور که شدم، دگمۀ طبقۀ همکف را زدم. آسانسور به طبقۀ همکف رسید، ولی در باز نشد و آسانسور برگشت و رفت طبقۀ بیستودوم. در باز شد، ولی روبهرویش دیوار بود. دوباره دگمۀ همکف را زدم؛ به همکف که رسید، مجدداً برگشت و رفت همانجا. با خودم گفتم لابد طبقۀ همکف خراب است. دگمۀ طبقۀ اوّل را زدم. آسانسور به طبقۀ اوّل رسید اما دوباره برگشت رفت همان طبقۀ آخر! طبقۀ دوم را زدم، همینطور... با خودم گفتم: مثل اینکه خداوند متعال میخواهد من را گوشمالی بدهد که اینجا جای آن حرفها نبود. چون دگمۀ هر طبقهای را زدم، در آسانسور باز نشد و برگشت به بالا. گفتم خدایا غلط کردم، شوخی کردم. این دفعه زدم همکف، آسانسور در همکف ایستاد و در باز شد».
دیگر اینکه میگفتند: با چند نفر از دوستان رفتیم مدینه که چند روز بمانیم و بعد برویم مکّه. پشت قبرستان بقیع بودیم که تعدادی سیاهپوست آمدند. من یکدفعه به ذهنم آمد و به زبان آوردم: اینکه میگویند پیغمبر خیلی خوشگل بود، لابد در مقابل اینها خوشگل بوده است! همان وقت، کلیهدرد بسیار شدیدی گرفتم؛ قبل از آن در تهران سنگ کلیه داشتم و قرار بود بعد از سفر، عمل کنم. اوضاعم به هم ریخت؛ طوریکه دوستان به فکر افتادند که من را به ایران برگردانند. بلیت هم گرفتند که برگردم. گفتم نه، خودم میدانم این چه دردی است و درمانش چیست! خلاصه با زحمت خودم را رساندم به حرم نبوی. آنجا عرض کردم: یا رسول اﷲ، من فرزند شما هستم. یک غلطی کردم، من را ببخشید. من اگر برگردم ایران، هم برای شما بد است، هم برای من؛ برای شما بد است، چون مردم میگویند پیغمبر تحمّل یک شوخی نوهاش را نداشت. برای من هم بد است، چون میگویند پیغمبر او را برگرداند. اینها را که گفتم، دردم آرام گرفت. همۀ مراسم و مناسک حج در مکّه را هم انجام دادم و آمدیم ایران. در ایران رفتم پیش دکتر. دکتر گفت: شما الآن اصلا سنگ کلیه نداری. در صورتی که قبل از سفر گفتند سنگ داری و بعد از حج بیا عمل کن.
مرحوم آیة اﷲ موسوی اردبیلی آدم صریحی بودند و در عین حال، دلرحم و عاطفی. شوخطبعی ایشان هم که زبانزد است. داستانی برای شما از شوخطبعی ایشان نقل کنم: قدیم درمیان آذریها مرسوم بود که اگر بچۀ یکسالۀ کسی میمُرد، در خانه برایش مجلس ختم برگزار میکردند و آشنایان برای فاتحهخوانی و تسلیت میآمدند؛ منتها برای آباء و اجدادش فاتحه میخواندند. منطقۀ ما این طور بود. از برادرها و خواهرهای ما هم در همان سنوسال از دنیا رفته بودند. مرحوم والد میگفت: آقای موسوی در این گونه مجالس، گاهی شوخی هم میکرد که حال و هوای مجلس عوض بشود. یکبار که نوزادی در خانۀ ما مرحوم شده بود، ایشان هم برای تسلیت آمدند؛ اما با شوخیهایی که کردند، غم را از دل همه برداشتند. در آن جلسه، آقای اثناعشریِ شاعر، از دوستان آقای موسوی اردبیلی هم حضور داشت. ایشان هم داستانی نقل کرد و همه را به خنده واداشت. گفت: امروز داشتم رادیو دهلی نو را گوش میکردم که یکمرتّبه برنامه را قطع کردند و مجری با حالت بغض گفت: نوزاد میرزاعلی احمدی درگذشت! همه خندیدند.
از روابط عاطفی ایشان و مرحوم والدم هم خاطرهای به یاد دارم: وقتی آقای موسوی اردبیلی دچار عارضۀ سکته شدند، مرحوم پدرم عمره مشرّف بود. از عمره که آمدند، گفتند، برویم دیدن آقای موسوی اردبیلی. آن موقع ایشان در خانه بستری بود. رفتیم دیدنشان. مرحوم والد ما خم شد صورت آقای موسوی اردبیلی را بوسید. همدیگر را بغل کردند و هر دو گریستند. آقای موسوی اردبیلی، بهویژه بسیار احساساتی شده بود. بعد که کمی آرام شدند، گفتند: آقا میرزا علی، در آن حال که احساس کردم رفتنی شدهام، به یاد شما افتادم که بگویم مرا دعا کنید؛ اما گفتند شما نیستی. بعد گفت: داشتند مرا میبردند و فکر کردم که به خدا چه بگویم. بعد هفتاد سال من چه آوردهام! هیچچیز به ذهنم نیامد، غیر از اینکه محبت اهل بیت(ع) در دل من هست. داد زدم، فریاد کشیدم که خدایا من دارم میآیم و در قلبم محبت اهل بیت(ع) است، که ناگهان سنگینی را از روی سینهام برداشتند؛ چشمم را باز کردم، دیدم آقا سیّد علی یا آقا سیّد مسعود بالای سرم گریه میکند. پرسیدم آیا شما صدایی شنیدید؟ گفتند نه، شما آرام خوابیده بودید.
خیلی عاطفی بودند. من گاهی در جلسات میدیدم که وقتی صحبت گرفتاری کسی میشد، آقای موسوی اردبیلی اشک در چشمش میآمد.
دربارۀ محبت اهل بیت(ع) اگر خاطرۀ دیگری از ایشان دارید، بفرمایید.
آقای موسوی اردبیلی ـ رحمة اﷲ علیه ـ به کتاب ارشاد شیخ مفید، خیلی اعتقاد داشت. اگر کسی روضهای خارج از مطالب آن کتاب میخواند، آهسته و گاهی هم با صدای بلند میگفت: دهانت بشکند ای دروغگو! روضۀ حضرت اباالفضل سلام اﷲ علیه در ایشان خیلی اثر میکرد. شدید گریه میکردند. میگویند دلیل علاقۀ خاص ایشان به حضرت عباس(ع) این بود که ظاهراً یکبار پدر ایشان با عدهای، از جمله برادرشان برای زیارت میروند کربلا. ایشان معمم و بقیه شخصی بودهاند. آنها میگویند برای حضرت اباالفضل العباس ـ سلام اﷲ علیه ـ مقداری نذر داریم. ایشان میگوید داخل ضریح نریزید، این گردنکلفتها میخورند؛ آن را بدهید به طلبههایی که مستحق هستند. میفرمودند وقتی خواستیم وارد صحن حرم حضرت اباالفضل بشویم، من هر کاری کردم، نتوانستم اذن دخول بخوانم، زبانم بند آمده بود. بدون اذن دخول وارد شدم؛ بعد دیدم نه، خیلی جدی زبانم گرفته و نمیتوانم تکلم کنم. به برادرم اشاره کردم، پول را بریزید داخل ضریح. او متوجّه نمیشد من چه میگویم. بالأخره هر طور بود، متوجّهش کردم. پول را انداخت داخل ضریح و زبان من هم باز شد. بعد به آنها قضیه را گفتم. از آن به بعد، ایشان در روضۀ حضرت اباالفضل ـ سلام اﷲ علیه ـ هم گریه میکردند و هم این مطلب را میگفتند.
زمانی من هم دربارۀ پول ریختن داخل ضریح شبهه داشتم. زمان صدام با مرحوم پدرم مشرّف شدیم برای زیارت. بعضیها میآمدند مسئله میپرسیدند. وقتی مرحوم والد میگفتند وجوهات را داخل ضریح بریزید، بعضیها اعتراض میکردند، پدر میفرمود: با همین پولها است که احترام اینجا را نگه داشتهاند.
وقتی ایشان رفتند تهران، ارتباط خانوادگی قطع نشد؟
نه. موقعیکه آقای موسوی اردبیلی آمدند تهران و در خیابان ستارخان فعلی(تاج سابق) ساکن شدند، ما گاهی از قم میآمدیم و در خانۀ ایشان مهمان میشدیم. ایشان هم خیلی اظهار محبت میکردند. ما بچهسال بودیم. یادم هست که قبل از انقلاب، یک شب که مهمان ایشان بودیم، صبح زود با حاجآقا و آقای موسوی اردبیلی و آقای موسوی زنجانی، رفتیم دربند. اوایل اردیبهشتماه بود و هوا به سردی میزد. آن سفر و آن گردش مفرّح را فراموش نمیکنم. از مطالب آقای موسوی در این سفرِ تفریحی، فهمیدم که ایشان هر هفته برای ورزش به اینجا میآید.
بعد از پیروزی انقلاب، آقای موسوی اردبیلی ـ رحمة اﷲ علیه ـ که به دستگاه قضائی رفتند، به من اظهار محبت کردند که بیا در دستگاه قضائی مشغول کار شو. من قبول نکردم. از کار قضائی هراس داشتم. رفتم رشت، استان گیلان، دو سال آنجا بودم و سال 59 سمینار ولایت فقیه را برگزار کردم. فکر کنم پاییز یا اوایل زمستان بود. بزرگان را دعوت کردیم، آقای جوادی آملی، آقای جنتی، آقای موسوی اردبیلی، آقای صانعی، آقای شهید صدوقی هم آمدند و سخنرانی کردند. همایش جالبی بود؛ ولی متأسفانه سخنرانیها را ندارم. یکیاز کسانیکه آمد، آقای موسوی اردبیلی بود. آمدند و در آنجا دوباره اظهار محبت کردند که شما بیایید تهران و من باز قبول نکردم.
در گیلان کار تبلیغی میکردید؟
بله، با مرحوم آقای جابریان فعالیت میکردیم. آنجا دفتر تبلیغات راه انداختیم. آقای جابریان، طلبۀ خیلی عجیبی بود. منبع انرژی بود و مخلص. متأسفانه تصادف کرد و مرحوم شد. من کارشان را ادامه دادم. آقای موسوی که آمدند و فعالیتهای ما را دیدند، خیلی تشویق کردند. اما اعتقاد داشتند که در قوۀ قضائیه بیشتر میتوانیم خدمت کنیم. من خدمتشان عرض کردم که تبلیغ در میان مردم را بیشتر دوست دارم و باید بمانم. واقعاً هم اگر خداوند متعال بخواهد به من مزدی بدهد، برای همین دو سالی است که در گیلان بودم. آنجا خالص کار میکردیم. حداقل، توهّم خلوص داشتیم. الآن توهّم خلوص را هم نداریم!
در استان گیلان، کلاسهای متعددی داشتیم. میرفتیم شهرستانها، کلاس برگزار میکردیم و برمیگشتیم. روزی هنگام غروب برمیگشتم که گفتند آقای موسوی اردبیلی تا به حال سهبار زنگ زده و شما را خواستهاند. دنبال شما است. آن موقع، ایشان دادستان کل بود. خدمتشان زنگ زدم. گفت شما نمیخواهی بیایی تهران؟ گفتم هفتۀ آینده خدمتتان میرسم. گفت دیر است. گفتم کی بیام؟ فرمود همین الآن. گفتم الآن غروب است؛ وسیله نیست. گفت من نمیدانم. همین الآن راه بیفت. من تازه یک پیکان نو خریده بودم اما نمیتوانستم در جاده رانندگی کنم. از یکی از دوستان خواستم که من را تا تهران همراهی کند و ماشین را هم براند. ایشان رانندگی کرد و نیمهشب رسیدیم تهران و رفتیم خانۀ آقای موسوی؛ همین خانهای که بغل مسجد امیرالمؤمنین بود. راهنمایی کردند و رفتیم در یک اتاق خوابیدیم. بعد از نماز صبح، آقای موسوی از من پرسید: شما فلانگروه را در استان گیلان میشناسید؟ از آنها اطلاعاتی دارید؟ گفتم نه. گفت: شما با آنها ارتباطی ندارید؟ گفتم نه. مطمئن شد که من با قضیه ارتباطی ندارم. بعد گفت شما از آنهایی که کمونیستها را میگیرند، میبرند، به کمرشان سنگ میبندند، داخل سدِّ سنگر میاندازند، خبر ندارید؟ گفتم نه. معلوم شد که شهربانی رشت به بنیصدر گزارش داده است که عدهای حزباﷲی چنین کارهایی میکنند. آقای موسوی هم برای اینکه بنیصدر افشاگری نکند و علیه حزب استفاده نکند، اطلاعیهای آماده کرده بودند که آن را منتشر کنند. گفت شما فلان شخص را میشناسی؟ گفتم فقط اسمش را شنیدم. در گیلان آدم مشهوری است. گفت ما او را دستگیر کردیم. الآن زندان است. او یک حزباﷲی نادان است که گویا دست به کارهای این چنینی زده است. من گفتم: منافقین در گیلان میخواستند ترورش کنند که او با کلت آنها را کشته است. خیلی قوی است. اما اگر چنین چیزی باشد، من مطلع میشدم. من مرتّبط هستم، اینها دروغ است و اگر هم باشد مخفیانه است. در میان مردم شایع نیست. گفتههای من باعث شد که آقای موسوی اردبیلی آن اطلاعیه را منتشر نکنند. بعد من برگشتم رشت.
چه شد که بیشتر از دو سال در گیلان نماندید؟
جناب آقای احسانبخش ـ رحمة اﷲ علیه ـ کمی میانهاش با ما شکرآب شد. آقای ربانی املشی ـ رحمة اﷲ علیه ـ و آقای محفوظی، سعی کردند که ما را آشتی بدهند، اما نشد و من هم در گیلان نماندم. بچههای حزب اﷲ با آقای احسانبخش مخالف بودند. من دیدم اگر بمانم، یا باید با امام جمعه درگیر بشوم یا با حزباﷲیها. رها کردم و آمدم تهران. در تهران، یک روز به من گفتند آقای موسوی اردبیلی دنبال شما میگردد. رفتم خدمتشان. گفت من از اوّل به شما گفتم که بیا در قوۀ قضائیه خدمت کن. گفتم چشم، بروم دربارهاش فکر کنم. اما باز میلی به کار قضائی نداشتم. در مجموع، خدمت در سپاه را ترجیح میدادم. به همین خاطر، حدود دو سال در سپاه بهعنوان مسئول واحد تبلیغات و انتشارات مشغول شدم. ولی بالأخره به اصرار ایشان رفتم قوۀ قضائیه. آقای موسوی اردبیلی، روز اوّل کاغذی گذاشت مقابل من و فرمود از این دوازده کار، هر کدام را که میپسندی یا بلدی، انتخاب کن. من هم دست گذاشتم روی آموزش. گفتم من به آموزش علاقهمندم. ایشان هم موافقت کردند و من شدم مدیرکل آموزش قوۀ قضائیه.
آقای موسوی اردبیلی به ما اعتماد داشت و انصافاً من هم میتوانم بهجد بگویم که در هشت سالی که گزینش و آموزش قضات در دست من بود، حتی یکبار از قانون تخطّی نکردم و آبروی ایشان را آبروی خودم میدانستم. به همین دلیل، ایشان هم گاهی مأموریتهای خاصی را به من میدادند. یادم است که اواخر عمر امام ـ رحمة اﷲ علیه ـ قضایایی اتفاق افتاد که امام مستقیماً به بعضی از آقایان قضات مأموریت داده بودند که اقدام کنند. این مسئله برای آقای موسوی اردبیلی قدری سنگین بود. به ایشان برخورد. کلا ایشان از اینکه اتفاقی در حوزۀ قضائی بیفتد و از آن بیخبر باشند، ناراحت میشد. روزی من را احضار کرد. من آن موقع مدیرکلّ آموزش و گزینش و استخدام قضات بودم؛ اما کمتر خدمتشان میرسیدم. دأب و اخلاق من طوری است که خودم را خیلی به بزرگان و مقامات نمیچسبانم؛ حتی به آقای موسوی اردبیلی. با همۀ ارادتی که به ایشان داشتم و لطفی که به من داشت و نزدیک هم بودیم، گاهی چند ماه به دفتر ایشان نمیرفتم. گاهی احساس میکردم که باید به ایشان سر بزنم که اسائۀ ادب نکرده باشم. به هر حال، یک روز به من گفتند که آقای موسوی با شما کار دارد. رفتم خدمتشان. جناب آقای اشراقی هم بود. دیدم رنگ آقای موسوی پریده است. بسیار متأثّر شدم. فرمودند میخواهم یک دفترِ پیگیری ویژه راه بیندازم. مسئولیتش را شما قبول کنید! آقای اشراقی گفت این کار از من برنمیآید؛ فلانی قبول کند! من کمکش میکنم. من دیدم با توجّه به قضایای پیش آمده، خیلی نامردی است که من هم بگویم نه. میفهمیدم که این دفتر، عواقبی هم دارد. اینطور نیست که بدون عاقبت باشد. آقای اشراقی که از گردنش باز کرد، من گفتم چشم حاجآقا. ما در مقابل هجمههایی که بود، یک دفتر پیگیری ویژه راه انداختیم؛ بخشنامه فرستادیم که دادستانها مکلفاند که همۀ وقایع کشور را در اوّلین فرصت، به این دفتر اطلاعرسانی کنند. در قدم اوّل، از نخستوزیر، آقای میرحسین موسوی خواستیم که 24 افایکس به ما بدهند که با 24 استان خط مستقیم داشته باشیم. چون با تلفنهای آن موقع، گاهی شماره گرفتن وقت میگرفت. آقای نخستوزیر موافقت کرد، اما آقای موسوی اردبیلی اجازه نداد. گفت آقا مهدی، امکانات ارتباطی کشور کم است. اگر بنا باشد 24 خط مستقیم به ما بدهند، مردم بیچاره چه کار کنند؟ چنین روحیهای داشت. در اوج گرفتاری هم به فکر مردم و کشور بود.
دفتر پیگیری برای اخبار مربوط به قضات بود؟
نه. برای آگاهی از اتفاقاتی بود که در کشور روی میداد. گاهی خبرهایی به آقای موسوی میرسید که ایشان ناراحت میشد. میگفت چرا من که در رأس قوۀ قضائیه هستم باید دیرتر از دیگران بشنوم؟ اطلاعات رئیس قوۀ قضائیه باید دستاوّل باشد؛ حتی زودتر از وزارت اطلاعات. اگر مطلبی در شورای امنیت ملی یا جای دیگر مطرح شد و مثلاً وزارت اطلاعات نخواست زیر بار برود، دلیل داشته باشیم. میخواستیم اخبار کشور را از مجاری مختلف بگیریم. من اعتقاد داشتم که باید به استانها و شهرستانها سفر کنیم و اوضاع را از نزدیک ببینیم و با افراد محترم و مورد اعتماد صحبت کنیم.
ما دفتر پیگیری را خیلی جدی و شبانهروزی فعّال کردیم و شبها هم کشیک داشتیم که تماسهای شبانه و نیمهشب را جواب بدهند. بعضی بولتنهای خبری هم گاهی خبرهایی مینوشتند، ما با آنها مقابله کردیم و سروصدایشان خوابید. برای پیشرفت بهتر امور، آقای احد باقرزاده را هم به معاونت منصوب کردم و گفتم شما این کار را مدیریت کن. بالأخره با تلاش شبانهروزی همکاران، جوّ ملتهب آرام شد.
جایگاه علمی و حوزوی آیة اﷲ موسوی اردبیلی، چگونه ارزیابی میشد؟
ایشان در زمان امام، مسئولیت قوۀ قضائیه را داشتند که جایگاهی مهم و معنادار بود. رئیس قوۀ قضائیه، باید از مقامات عالی حوزه و دارای اجتهاد مسلّم باشد. میان اقران و افراد همدوره هم، ایشان ممتاز بود. در شورای عالی قضائی، علمایی که امام انتخاب کرده بود، همه آیة اﷲ بودند؛ ولی آقای موسوی اردبیلی یک سر و گردن از همۀ آنها در امور قضائی بالاتر بود. دربارۀ هر موضوع علمی که بحث میشد، ایشان فائق بود. دو نفر خیلی اهل بحث بودند: یکی مرحوم آقای مرعشی ـ رحمة اﷲ علیه ـ که آدم درسخوانده و بحّاثی بود، و یکی هم آقای بجنوردی. این دو نفر، اهل بحث بودند؛ ولی معمولاً آقای موسوی اردبیلی در بحثها تفوّق داشت.
آقای موسوی اردبیلی از حافظۀ فوق العادهای برخوردار بود. یادم است که در سال 66 در تهران، برای طلبهها حاشیۀ ملا عبداﷲ میگفتم. این کتاب، دومین متن درسی حوزویان در موضوع منطق است[2] و حاشیهای است بر رسالهای از ملا سعد تفتازانی. همان زمان، یکی از طلبهها آمده بود خانۀ ما. از قضا آقای موسوی اردبیلی هم تشریف آورده بودند. آقای موسوی از آن طلبه پرسید شما چه میخوانید؟ گفت منطق. پرسید کدام کتاب منطق را میخوانید؟ گفت حاشیۀ ملاعبداﷲ. من با اینکه تازه آن کتاب را درس داده بودم، بیشتر عبارات کتاب را در خاطر نداشتم؛ اما آقای موسوی اردبیلی متن سعد الدین تفتازانی را بهتفصیل و از بر خواند. حداقل سی سال فاصله افتاده بود؛ ولی ایشان متن را خواند و با آن طلبه بحث کرد. من متحیّر ماندم که آقای موسوی با این همه مشغله، انقلاب، دوران جنگ، قوۀ قضائیه، چطور آن بحثهای خشک علمی را فراموش نکردند. از این جهت عالی بود.
آیة اﷲ سیّد محمد روحانی و آقای موسوی اردبیلی، شخصیتهایی بودهاند که آقای خویی به آنها عنایت داشت. سال 56 یا 57 از خودشان شنیدم که ایشان یک سفر به کربلا مشرّف میشود. میفرمود: یکروز رفتم منزل آیة اﷲ خویی. با توجّه به اینکه قبلاً در نجف، جزو شاگردان آقای خویی بودم، به آقای خویی عرض کردم شما یادتان هست که من مدتی خدمت شما درس خواندم؟ ظاهراً شما گفتهاید که برای موسوی اردبیلی متأسفم که رفت به ایران. ما رفتیم، ولی شما هم حالی از ما نپرسیدید. اگر ما هم در نجف میماندیم و مثلاً مرجع هم میشدیم، الآن باید با یک دست پول میگرفتیم و با یک دست پول میدادیم. ولی من راه دیگری را انتخاب کردم.
مرحوم آیة اﷲ خویی با آن همه عظمت علمی در حوزۀ نجف، به آیة اﷲ موسوی اردبیلی عنایت خاصی داشت. منتها بعد از اینکه ایشان به اردبیل رفتند، طبعاً از قضایا دور شدند. در عین حال به دلیل حافظۀ قوی و اهتمامشان به درس و بحث حوزوی، به تهران هم که آمدند، از مجتهدان شاخص بودند.
آقای اشراقی میگفتند: قبل از انقلاب، ایشان در تهران اسفار هم میگفتهاند و من در درس اسفار ایشان شرکت میکردم.
من نمیدانم. گاهی مقام و موقعیت بعضی آدمها به آنها شخصیت میدهد؛ مثلاً چون رئیس قوۀ قضائیه شده است، موقعیت و شخصیت پیدا کرده است؛ چون دادستان شده، شخصیتی پیدا کرده است؛ اما شخصیت بعضی آدمها تثبیتشده است و آنها هستند که به مقامها و موقعیتها اعتبار میبخشند. آقای موسوی اردبیلی از این گروه دوم بود. طبیعتاً کسی بود که شخصیت علمی و شخصیت اجتماعی و شخصیت انقلابیاش، در کشور جاافتاده بود و او بود که به دادستانی کل یا به ریاست قوۀ قضائیه اعتبار میداد؛ نه اینکه از آنجا اعتباری بگیرد. آدمهایی که از مقامشان بالاترند، وقتی به مقام میرسند، مقام آنها را مست نمیکند؛ مقام آنها را از راه بهدر نمیبرد؛ مقام باعث نمیشود متکبّر شوند. حالات طلبگی و اخلاقی خودشان را حفظ میکنند. آقای موسوی اردبیلی تا زمانیکه در قوۀ قضائیه بودند، گاهی یکیدو نفر از مسئولین دستگاه قضائی، سر ظهر موقع ناهار میآمدند سر سفره، شریک ناهارش میشدند؛ هم ناهار میخوردند و هم حرفشان را میزدند و کارهایشان را انجام میدادند. یعنی اینقدر ارتباط، صمیمی و خوب و طلبگی بود. این طور نبود که حتماً باید وقت قبلی بگیرند، آنهم از چند ماه قبل. به قول خودشان ما برای ایشان مثل پسرشان بودیم. به من فرمودند شما مثل بچۀ خود من هستی. ما که هیچ، دیگران هم که میآمدند، ارتباطها خیلی صمیمی و طلبگی بود. این هم یک ویژگی آقای موسوی اردبیلی.
مقام، ایشان را مجذوب نکرد. آن موقع هم که رئیس یکی از سه قوۀ کشور بود، همانگونه بود که وقتی در قم زندگیِ طلبگی داشت. حتی همان شوخطبعی و ذوق لطیف را داشت. در قم آقایی به نام اثناعشری، از دوستان آقای موسوی، شاعر بود؛ ایشان با آقا شهاب اشراقی و آقای شبیری و حاجآقای ما در آن گعدههای دوستانه بودند. آقای موسوی اردبیلی گاهی که میآمد قم، تا میرسید، میگفت به آقای اثناعشری زنگ بزنید که بیاید. آقای اثناعشری میآمد و با هم مینشستند. عمدتاً در شعر، حال خوبی داشتند. او شعری میخواند، ایشان هم شعری میخواند. واقعاً خستگی یک هفتۀ تهران، با این شعر خواندنها زایل میشد.
ارتباط آقای اثناعشری با آقای موسوی اردبیلی چگونه بود؟
آقای اثناعشری، محضردار بود. دفتر اسناد داشت؛ ولی ارتباطش با آقا نزدیک بود. با هم شوخی داشتند. با پدر ما هم خیلی صمیمی بودند. شوخیهایی میکردند که واقعاً خندهدار بود. آقای اثناعشری میگفت: اگر روزی کار آخوندیتان نگرفت، بیایید تعزیه بخوانیم. به پدر ما گفت شما نقش علیاصغر باش. پدر ما قدری چاق بود و این نقش به ایشان نمیآمد. برای خنده میگفت. مرحوم پدر ما گفت: تو شبیه کدام شخصیت را بازی میکنی؟ گفت: معلوم است دیگر، قمر بنیهاشم. گفتند چه تناسبی بین تو و قمر بنیهاشم هست؟ گفت این آقای سیّد ابوالفضل میرمحمدی از ذهنش گذشت که بگوید حرمله؛ من پیشدستی کردم.
دربارۀ اخلاق کاری و قضائی آیة اﷲ موسوی اردبیلی فرمودید. اگر مطلب جدیدی هست، بفرمایید. همچنین قاعدتاً راجع به رابطۀ ایشان با پدر شما باید مطالب بیشتری باشد.
رابطۀ آیة اﷲ موسوی اردبیلی با مرحوم پدرم، به دوران نوجوانی یا اوایل جوانی آنان برمیگردد و ایشان نسبت به مرحوم والد ما اعتقاد معنوی داشت. جالب این بود که از نظر تفکر اجتماعی، شبیه هم نبودند. این نکتۀ مهمّی است. من از مرحوم پدرم چندبار شنیدم که میفرمود ما از نظر نحوۀ تفکر با آقای موسوی آبمان به یک جوی نمیرود. مثلاً آنها طرفدار بند جیم[3] بودند، حاجآقای ما مخالف بند جیم بود. حاجآقا دربارۀ بند جیم میفرمود به آقای مشکینی گفتم، من در ردّ نظریۀ شما کتابی نوشتم، پول چاپش را ندارم، پولش را بده من چاپ کنم. حاجآقا کتابی دارند به نام «مالکیت خصوصی در اسلام». در میانه در انجمن دین و دانش، سخنرانی میکردند. بعد آن سخنرانیها به صورت کتاب منتشر شد. آن زمان حاجآقا میگفت به آقای مشکینی گفتم در ردّ شما چیزی نوشتم. با وجود این اختلافات، رفاقتشان کاملاً محفوظ بود و همدیگر را قبول داشتند. نه اینکه در ظاهر یکدیگر را بپذیرند؛ نه. واقعاً حاجآقای ما از صمیم قلب، آقای موسوی اردبیلی را به پاکی، صداقت، بزرگی و آقایی قبول داشت. آقای موسوی نیز نسبت به حاجآقای ما اینچنین بود. اختلافات فکری هم سر جای خودش بود. من گاهی به طلبههای جوان میگویم بنا نیست که همه یک جور فکر کنند، همه یکجور درک داشته باشند. درکها و فکرها مختلف است. برداشتها مختلف است. شما از یک موضوع یک برداشت میکنی، من برداشت دیگری میکنم. هر کس برداشتش برای خودش محترم است. معنایش این نیست که من با شما دشمن باشم، شما با من دشمن باشی. خوشبختانه آنها به دلیل بزرگی روحشان، پنجاه سال، شصت سال، با کمال صفا و صمیمیت رفاقتشان ادامه پیدا کرد و اختلافات فکری یا علمی و حتی سیاسی، مانع دوستیشان نشد.
دربارۀ نوع ارتباط آیة اﷲ موسوی اردبیلی با مرحوم امام و رؤسای قوا بفرمایید. شنیدهایم که ایشان هنگام قبول مسئولیت، با امام شرط کرده بودند که به چیزی عمل میکنم که قبول دارم. گاهی هم روی نظر خودشان ایستادگی میکردند.
بله. همین طور بود. یک مورد خاصی بود که امام چیزی فرموده بودند و آقای موسوی گفته بودند که با این نظر موافق نیستم. من نظر خودم را عمل میکنم؛ مگر اینکه خود امام مستقیم وارد شود. واقعاً این مسئله به نظر من خیلی مهم است که مسئولین، مخصوصاً در دستگاه قضائی، اینقدر شخصیت مستقل فکری داشته باشند که اگر با رهبر انقلاب هم در موضوعی اختلاف برداشت پیدا کردند، حرفشان را بزنند و روی آن بایستند. البته اگر رهبر اراده و حکم کند، مطاع است. آقای سلیمی، دادستان ویژۀ روحانیت میگفت: روزی از دفتر مقام معظّم رهبری به من زنگ زدند و گفتند: آقا، راجع به فلان پرونده نظرشان این است. من زنگ زدم به آقای حجازی گفتم از دفتر چنین تلفنی به من شده است. شما به آقا سلام برسانید و بگویید من در این پرونده نظرم این نیست؛ اگر آقا در نظرشان است که طوری دیگر عمل بشود، پرونده را از من بگیرند و بدهند به شخص دیگری. آقای حجازی بعد از ده دقیقه، به من زنگ زد گفت آقا فرمودند من نظر خاصی ندارم. میگویم در مسائل دقت شود که یکوقت ظلمی واقع نشود، همین. این خیلی مهم است. به این میگویند قاضی مستقل که بتواند حرفش را بزند. آقای موسوی اردبیلی انصافاً در این قضایا، به سبب شخصیت علمیاش، مثل یک کوه، مثل یک سد بود. ایشان میگفت: در زمان اختلافات میان بنیصدر و شهید بهشتی، امام همۀ ما را احضار کرد. همراه آقای هاشمی رفسنجانی و شهید بهشتی و آقای خامنهای رفتیم خدمتشان. بنیصدر زودتر از همه رفت داخل. امام روی تخت نشسته بود. بنیصدر در کنار همان تخت، روی زمین نشست. من وقتی دیدم بنیصدر اینطور عمل کرد، رفتم وسط امام و بنیصدر نشستم. از مجلس که بیرون آمدیم، آقای هاشمی به من گفت: خدا پدرت را بیامرزد که این عقده را از دل ما درآوردی.
نقل شده است که یک وقت ایشان برای سرکشی به اوین رفته و صحنههایی دیدهاند که متأثّرشان کرده است. آقای اشراقی هم نقل میکردند که ایشان روحیۀ خیلی حساسی داشتند. دربارۀ موضوع تظلّمات، اگر مطلبی هست، بفرمایید.
آقای موسوی اردبیلی، در سالهای آخر، حسّاس شده بود و جاهایی که برایش مسلم میشد ظلمی شده است، واقعاً حساسیت داشت. منتها واقعش این است که در دستگاه قضائی، امکان و ظرفیت دخالت مسئول بالا، خیلی کم است؛ چون دعوا است، اختلاف است؛ تا آدم خودش پرونده را نخواند، محاکمه را نبیند، حرف طرفین را نشنود، نمیتواند قضاوت کند. معمولاً هم کسی هنگام تظلّم، نمیگوید حق با دیگری است؛ برعکس، خودش را خیلی مظلوم جلوه میدهد. ممکن است ابتدا آدم یکدفعه احساساتی شود؛ ولی دوسه مورد که خلافش ثابت میشود، بعد از آن احتیاط میکند؛ یعنی آن حالت، دیگر دست نمیدهد. بله، اگر واقعاً جایی مشخص میشد که ظلمی شده است، ایشان حسّاس بود. دعوای ایشان با لاجوردی بر سر همین مسائل بود.
در اختلافاتی که دو طرف دارد، بله؛ ولی وقتی یک طرف، دولت و حکومت است یا در مسائل سیاسی، نمودش خیلی بیشتر است.
من و آقای اشراقی، هر دو قاضی دیوان عدالت اداری بودیم؛ منتها من اصلاً نرفتم کار کنم و از اوّل در مدیریت بودم؛ ولی ایشان رفت آنجا و ماند و تا الآن هم هست. یکی از مسائل این بود که اینجا طرف، دولت است؛ مثلاً من قاضی هستم؛ اگر اشتباه هم بکنم و به نفع این فرد رأی بدهم، مشکلی نیست. اصلاً دو جور روحیه هست؛ روحیۀ بعضیها طوری است که گویی دولت ظالم است. در نظر این گروه، اصل بر آن است که هرکس قدرت و ثروت دارد، زور میگوید. من جزو این دستهام. ولی بعضیها اینطور اعتقاد ندارند. آنها معتقدند که مردم زور میگویند و حق دولت تضییع میشود، دولت هم بیتالمال است و حساسیتهای اینشکلی نسبت به قضیه دارند و لذا موقع غش کردن، به طرف مردم غش نمیکنند. بعضی دوستان ما اینگونه بودند. اعتقاد من برعکس است. زمانی برای مخابرات، شورای حل اختلاف راه انداختیم. مدیر مخابرات صحبتی کرد. من گفتم خیلی خوشحالم از اینکه داریم شورای حل اختلاف راه میاندازیم؛ نه از باب اینکه حق شما را از مردم بگیریم، شما هم زور دارید، هم قدرت دارید؛ ما خوشحالیم از اینکه شاید کمی حق مردم را از شما بگیریم؛ چون زور دست شما است. آقای موسوی اردبیلی هم مطمئناً نسبت به قضایا حسّاس بود؛ خصوصاً به مظالم.
اختلافاتی از این نوع که فرمودید، بهخصوص در سالهای اخیر، سطح وسیعترش در حوزههای سیاسی بود. گویا امام در بعضی کارها مستقیم مداخله میکردند. میگفتند آقای موسوی اردبیلی دیگر حرف ما را گوش نمیکند. مثلاً آقای موسوی اردبیلی میگفتند از قضایای سال 67 بیخبر بودند.
من همینقدر میدانم که آقای موسوی اردبیلی آدم تندی نبود. با اینکه انقلابی بود، اما تند نبود. اما افرادی بودند که تندروی میکردند. طبعاً میان این دو تفکر، اختلاف وجود داشت. اینکه در اواخر، گاهی امام دخالت مستقیم میفرمودند، در مسائل اجتماعی بود. دستگاه قضائی گاهی نمیتواند سریع عمل کند. مسائل حاد اجتماعی، واکنشهای سریع میطلبد که از عهدۀ دستگاه قضا برنمیآید. در همین سالهای گذشته، در پارسآباد و پاکدشت، اتفاقاتی افتاد که بازتاب اجتماعی داشت و باید سریع به آن رسیدگی میشد. قوۀ قضائیه نمیتواند خودش را دور بزند. مراحل را مراعات میکند؛ اما در بعضی مسائل باید ضربتی عمل کرد. آقای موسوی اردبیلی رئیس دیوان عالی کشور بود و مسئولیت دستگاه را داشت؛ ولی چون شورایی بود، دستش باز نبود که بخواهد فوق العاده اقدام کند. لذا گاهی آنطور که توقع بود، کارها پیش نمیرفت. امام ـ رحمة اﷲ علیه ـ چند مورد را به آقای نیّری و دیگران حکم داد که رسیدگی کنند که آقای موسوی اردبیلی دلخور شدند.
آن سالها، عدهای تندرو، علیه آقای موسوی اردبیلی هیاهو راه انداختند. آقای موسوی اردبیلی مخالف تندروی بود. آنقدر اعتدال داشت که در مسئلۀ بنیصدر او را حکَم کردند. وقتی حزب جمهوری اسلامی، آقای حبیبی را نامزد ریاست جمهوری کرد، آقای موسوی اردبیلی گفت من رأی ندادم. این رفتارها نشان میداد که ایشان مستقل بود. دفتر پیگیری را هم که قبلاً گفتم، برای همین پیشنهاد کردند. میخواستند خودشان در جریان قرار بگیرند و چشمبسته دستوری ندهند. من بابت این دفتر پیگیری، هزینه هم دادم. بعد از اینکه آقای موسوی اردبیلی رفتند و آقای یزدی آمدند، من رفتم خدمتشان و کار این دفتر را توضیح دادم. خیلی استقبال کردند؛ اما همان فردای گفتوگوی ما، دفتر را منحل کردند. بعد از مدتی خواستند دفتر را احیا کنند و به آقای باقرزاده مأموریت دادند، اما دیگر راه نیفتاد؛ چون انگیزۀ واقعی در کار نبود. دفتر پیگیری باید خیلی مستقل و صریح و شجاع میبود و همۀ خبرها را از همه جا میگرفت و به رئیس دستگاه میداد. بنابراین، دشمنان زیادی هم داشت. معمولاً کسانی که نمیخواهند خیلی پاسخگو باشند، از این دفتر استقبال نمیکردند.
این را هم بگویم که اعتدال آیة اﷲ اردبیلی، از روی عقل و درایت بود؛ نه از روی جبن و مداهنه. امام ـ رحمة اﷲ علیه ـ هم همین گونه بودند. آقای موسوی اردبیلی میفرمود: «یک شب حاج احمد آقا به من زنگ زد و گفت به امام خبر رسیده است که فردا میخواهند آقای شریعتمداری را پشت وانت سوار کنند و در شهر قم بگردانند. امام خیلی ناراحت است و میگویند حتماً جلو اینکار را بگیرید. من گفتم: این موقع شب من از کجا مسئول مربوطه را پیدا کنم؟ گفت من نمیدانم، امام گفتند که به شما بگویم. ده دقیقه بعد، احمد آقا دوباره زنگ زدند که امام میفرمایند چه شد؟ خواستم با دادستان وقت صحبت کنم، هرچه زنگ میزدم، گوشی را برنمیداشت. ظاهراً نمیخواست جواب بدهد. بالأخره یک نفر را فرستادم و پیدایش کردم. به ایشان گفتم چنین خبری هست؟ گفت بله، ما فردا میخواهیم اینکار را بکنیم. گفتم این کار را نکنید. گفت نه، ما انجام میدهیم. گفتم به خدا میآیم آنجا و خودت را سوار وانت میکنم و در شهر میگردانم.
از این خاطرات، فراوان است. من یکبار خدمتشان عرض کردم چرا خاطراتتان را نمینویسید؟ فرمودند: من حدود دوازده فیلم ویدئویی پر کردهام؛ ولی وصیت کردم که تا زنده هستم، پخش نشود.
از ایام سکونت ایشان در قم و در زمان مرجعیتشان خاطرهای دارید؟
همانطور که گفتم، من عادت ندارم خودم را به بزرگان، ملصق کنم. در حد ضرورت تصدیع میدهم. ایشان در قم هم که بودند، من کمتر خدمتشان میرسیدم. هم ایشان گرفتاری داشت، و هم من گرفتار بودم. فقط یادم است که در سال 88 که خدمتشان رسیدم، دیدم خیلی متأثّرند. بهشدت عصبانی بودند. یکبار هم آمدند تهران و با رهبر معظم انقلاب گفتوگو کردند. نمیدانم نتیجهای داشت یا نه.
پس از آنکه ایشان به قم آمدند، موقعیت شما در قوۀ قضائیه چگونه رقم خورد؟
آقای یزدی که آمدند، ما دیگر مطلوب نبودیم. دفتر پیگیری را که سریع منحل کردند. مقداری هم دربارۀ من تحقیق شد که چیزی پیدا کنند که پیدا نشد؛ چون من غیر از حقوق، هیچ دریافتی نداشتم؛ حتی حق مأموریت و اضافهکار و این چیزها نمیگرفتم. بعد از آقای اردبیلی، منتظر بودند که من خودم از مدیر کلّی آموزش استعفا بدهم؛ اما من دلیلی نمیدیدم که بروم. یک روز آقای محمدرضا عباسیفرد در جلسهای به من گفت: از کجا میخواهی کاندیدا بشوی؟ (منظورش، نامزدیِ مجلس شورای اسلامی بود). گفتم من جایی کاندیدا نمیشوم. گفت نمیخواهی کاندیدا بشوی؟ گفتم نه. گفت ما فکر میکردیم شما کاندیدا میشوی و میروی. بعد که مطمئن شدند من کاندیدا نمیشوم، یک روز به من اعلام کردند آقای یزدی دوست دارند شما از اینجا منتقل شوید. گفتند خودت کجا مایلی که بروی؟ گفتم فرق نمیکنـد. هرجـا بگویید میروم؛ برای مـن اهمیتی ندارد کجا باشد. آن موقع آقای رازینی به سازمان قضائی نیروهای مسلح رفته بود. به من گفتند میروی معاون اداری ـ مالی ایشان بشوی؟ پذیرفتم. خیلیها به من اعتراض کردند که شما چه تناسبی با امور اداری ـ مالی دارید؟ گفتم این هم در دوران زندگی، یک تجربه است. بعد به شخصی که خیلی به آقای یزدی نزدیک بود، گفتم از قول من به آقای یزدی بگویید من به آقای موسوی اردبیلی خدمت کردم و از خدمتم به ایشان پشیمان نیستم. به آقای موسوی اردبیلی هم به خاطر شخص خودش و هم بهسبب مقامش خدمت کردم. رئیس دستگاه قضائی کشور حرمتی دارد و باید آن حرمت حفظ شود. اگر شما هم روزی به کمک من احتیاج داشته باشید، دریغ ندارم.
خلاصه اینکه کار با آقای موسوی اردبیلی، تجربههای خوبی برای من داشت. خدا ایشان را با اولیای گرامیاش محشور کند. واقعاً برای انقلاب و نظام زحمت کشیدند و تا آخرین روز حیاتشان نسبت به نظام و انقلاب، حس پدری را داشتند که باید مراقب فرزندشان باشند و برای توفیقات بیشتر آن بکوشند.
[1] . ایشان در حال حاضر، معاون رئیس قوۀ قضائیه و رئیس شورای حل اختلاف کشور است. این گفت وگو طی دو جلسه در تاریخ 16/1/96 و 6/6/96 توسط مهدی مهریزی در محل ساختمان قوۀ قضائیه، واقع در تهران، نبش خیابان حجاب انجام شده است.
[2]. پیش از این کتاب، رسالۀ «الکبری فی المنطق» را میخوانند که در ضمن جامع المقدمات چاپ شده است.
[3]. بند جیم، یکی از بندهای لایحۀ اصلاح و واگذاری اراضی بود که به فقیه اجازۀ نحوهای خاص از تصرّف را در زمین دیگران میداد.
حجت الاسلام والمسلمین مرتضی اشراقی
سابقۀ آشنایی شما با آیة اﷲ موسوی اردبیلی از کی و چطور بوده است؟
بسم اﷲ الرحمن الرحیم. سابقۀ آشنایی من با آقای موسوی اردبیلی به قبلاز انقلاب برمیگردد؛ به مناسبت اینکه ایشان با آیة اﷲ احمدی میانجی ـ رضوان اﷲ تعالی علیه ـ رفیق بودند و ما هم همشهری آقای احمدی بودیم. مهر سال 1343 خورشیدی که وارد قم شدم، ارتباطم با آیة اﷲ احمدی میانجی خیلی قوی بود؛ یعنی واقعاً علاقۀ مفرط به ایشان داشتم؛ جوری که اگر هر روز یکیدوبار ایشان را نمیدیدم، احساس کمبود میکردم؛ استاد من بود، خدمتشان درس میخواندیم، نمازشان میرفتیم، گاهی شبها به منزلشان میرفتیم تا توشهای از دانش و معنویت ایشان برگیریم. آقای احمدی معمولاً در سخنانش از آقای موسوی اردبیلی یاد میکردند. چند سال قبل از انقلاب، آقای موسوی اردبیلی دربارۀ بهائیت مطالعاتی داشت و میخواست کتابی بنویسد، که بالأخره نوشتند و به نام جمال ابهی چاپ شد. ایشان آن موقع هنوز ایقان را ندیده بود و در جلسهای حاجآقا مهدی، آقازادۀ آقای احمدی گفته بود من این کتاب را دارم و بنا بود آن را به دست ایشان برسانند. روزی من میرفتم تهران، آقای احمدی گفت، این کتاب را هم بدهید به آقای موسوی اردبیلی. رفتم مسجد ایشان و کتاب را تقدیم کردم. بعد از نماز، ایشان از من پرسید ناهار کجا میخواهید بروید؟ گفتم آقای احمدی از شما نقل قول کردهاند که من اگر جایی بروم، صاحبخانه بگوید بمان، خجالت میکشم رد کنم؛ اما اگر برای ما مهمان بیاید و بخواهد برود و بگوید من میخواهم بروم، خجالت میکشم اصرار کنم که بماند! خندید و گفت: بله من چنین چیزی گفتم؛ بعد فرمود بسیار خوب! برویم منزل ما. گفتم، من به استناد همان فرمایش حضرتِ عالی، خجالت میکشم رد کنم. سرانجام رفتیم منزل ایشان. آن اوّلین ملاقات ما بود و ناهار منزلشان بودیم.
خاطرتان هست حدود چه سالی بود؟
قبل از سال پنجاه بود. بعد از این آشنایی، ارتباط ما با ایشان ادامه پیدا کرد. همیشه در سفر به تهران، میرفتم مسجد ایشان و طبق روال، میگفت ناهار برویم منزل؛ من هم میرفتم منزلشان و سهچهار ساعت با ایشان بودیم. در این ملاقاتها متوجّه شدم آقای شیخ حسن روحانی، رئیس جمهور محترم کنونی، آقای اکرمی و چند طلبۀ دیگر، روزهای شنبه در درس فلسفۀ ایشان حاضر میشوند. عدهای از همشهریها هیئتی داشتند، من به آنها گفتم حاضرم جمعهشبها هئیت شما را اداره کنم، که در واقع، بهانهای برای رفتن به جلسۀ شنبههای آقای موسوی بود؛ لذا درس ایشان میرفتم و ارتباط ما به این صورت و قوی بود.
سال 54 که درسهای حوزه شروع شد، آقای مطهری هم آمد قم. من کلاسهای ایشان را شرکت میکردم. آقای مطهری با چهرۀ من آشنا بود. یادم هست، یکروز منزل آقای موسوی اردبیلی بودیم، بنا بود با آقای مطهری جایی بروند و با هم از منزل بیرون رفتیم. آقای مطهری از آقای موسوی اردبیلی پرسیده بود: ایشان را میشناسید؟ بعداً آقای اردبیلی میگفت که آقای مطهری پرسیدند و من چیزهایی از شما گفتم.
در درس فلسفه، متن خاصی را تدریس میکردند؟
اسفار بود. دوسه تا درس بود؛ ایشان یک جلسه که قبل از ظهر میآمدند، سهچهار ساعت آنجا بودند؛ چهارپنج نفر در درس فلسفه شرکت میکردند، من هم میرفتم.
قبلاز انقلاب، ارتباط ما با آقای موسوی اردبیلی به این صورت بود؛ آشنا بودیم و مرتّب به منزلشان میرفتیم. نزدیک پیروزی انقلاب، هرکسی در گوشهای مشغول خدمت شد و از حال همدیگر خبر نداشتیم. ما آذربایجان در شهرمان میانه، خدمت آیة اﷲ احمدی میانجی ـ رضوان اﷲ علیه ـ بودیم؛ گاهی برای تبلیغ به شهرهای مراغه، اردبیل، تبریز، سراب، یک دهه منبر میرفتیم و سخنرانی میکردیم و مجلس داشتیم.
بعد از پیروزی انقلاب، آقای موسوی اردبیلی به شورای انقلاب رفتند. تدوین قانون اساسی، و خبرگان تا مرحلهای رسید که امام ـ رضوان اﷲ علیه ـ دستور فرموده بودند که آقای بهشتی و آقای موسوی اردبیلی برای ادارۀ دادگستری، رئیس دیوان عالی کشور و دادستان کلّ کشور باشند. آن وقت آقای بهشتی و آقای موسوی اردبیلی جهت تدوین و اصلاح قانون، جلساتی برای قضات گذاشته بودند. دو نفر از علمای قم و سه نفر از قضات عالیرتبۀ تهران بودند. یکروز آقای احمدی میانجی گفت ما را پیش آقای موسوی اردبیلی ببرید. من ماشین داشتم؛ آقای احمدی و آقای میرمحمدی و حاج میرآقای زنجانی ـ رحمة اﷲ علیه ـ و آقای روحانی را آوردم تهران و رفتیم کاخ دادگستری. بعد از انقلاب اوّلینبار بود که آقای موسوی اردبیلی را آنجا دیدیم؛ قبلاً هم در جاهای دیگر دیده بودیم، ولی هم ملاقاتها بیشتر شد و رفتوآمد من به کاخ دادگستری. آنجا آقای موسوی اردبیلی من را دید و گفت کجا هستی؟ من با شما و آقازادۀ آقای احمدی، آقا مهدی کار دارم. کار روی سر من ریخته است. کجا هستید؟ چرا نمیآیید به ما کمک کنید؟ بعد جلسات را تدوین کردند. آقای احمدی و آقای روحانی در جلسهای با سهنفر از قضات، قانون مدنی، و حاج میرآقای زنجانی، امام جمعۀ اسبق زنجان و آقای میرمحمدی هم قانون کیفری و جزائی را بررسی میکردند. برادران، آقا سیّد علی محقّق داماد و آقا سیّد مصطفی محقّق داماد بنا شد آیین دادرسی مدنی را بررسی کنند. آقای موسوی اردبیلی به من اصرار کرد که شما کجا میروید؟ گفتم من از طرف سازمان تبلیغات و آیة اﷲ منتظری برای تبلیغات به خارج از کشور میروم. میرفتم آلمان؛ چون آنجا تُرکزبان خیلی زیاد بود. هر سال دوبار میرفتم و هر بار هم یکماه آنجا میماندم. گفت آن کار خوبی است؛ در عین حال کار دائم نیست. بیایید یک کار دائم بپذیرید؛ بیایید پیش ما. اواخر سال 61 بود؛ گفتم الآن عازم سفرم. از آلمان که برگشتم خدمتتان میرسم. وقتی برگشتم، رفتم خدمت آقا. چند کار به من پیشنهاد داد و پذیرفتم که در دیوان عالی کشور در خدمتشان باشم. 25 فروردین 62 به من ابلاغ دادند و در دفتر خود ایشان در دیوانعالی کشور، چند سال همکار مستقیم بودیم. بعد از آن منتقل شدم به دیوان عدالت اداری که قبل از ظهرها میرفتم آنجا و بعد ازظهر هم در دفتر خدمت ایشان بودم. تا مدتیکه در تهران بودند، از 62 تا 68، شش سال در خدمت ایشان بودیم.
نحوۀ تعامل ایشان با ارباب رجوع، مردم و مشکلات آنان چگونه بود؟ دربارۀ امور قضائی نیز مطالبی بفرمایید.
بعداز شهادت مرحوم آقای بهشتی ـ رحمة اﷲ علیه ـ ایشان رئیس دیوان عالی کشور شد. در آن زمان یکبار میخواستند آقای موسوی اردبیلی را ترور کنند و خداوند ایشان را از آن ترور ناجوانمردانه نجات داده بود. زیر پل، بمب گذاشته بودند که دقیقاً وقتی ماشین به آنجا رسید، آن را منفجر کنند؛ منتها گویا ماشین به دلیل عبور و مرور مردم یا به دلیل دیگری، نرسیده به پل، متوقف و پل منفجر میشود. به این ترتیب، به ایشان آسیبی نمیرسد. این ماجرا باعث شد که حفاظت از آقای موسوی اردبیلی، بیشتر، و انس و رفتوآمد ایشان با مردم، و ملاقاتها خیلی محدود شود. اتفاقاً من به دوستانشان، از جمله آقای میرمحمدی گفتم آقای موسوی اردبیلی خسته شده است. گاهی از قیافۀ ایشان ناامیدی و خستگی پیدا است. گویا خیلی اذیت شدهاند. آقای میرمحمدی گفت من ایشان را میشناسم، اگر شما بتوانید یک کاری انجام بدهید، سرحال میشود و نشاط پیدا میکند. گفتم چه کاری؟ گفت ایشان اهل درس و بحث است؛ یک کلاس درس برایشان ترتیب دهید؛ اگر پنجشش نفر از علما دورشان باشند، ایشان یک درس بگوید، نشاطش را بازمییابد. دیدم حرف خوبی است. همان سال 62 بود، من هم تازه آمده بودم. رفتم خدمت آقای موسوی اردبیلی و گفتم ما این چند سال قبل و بعد از پیروزی انقلاب، این طرف و آن طرف رفتیم، از درس ماندیم. خواهشی از شما داریم. اجازه بدهید یک کلاس درس تشکیل دهیم و شما تدریس بفرمایید. گفت خوب است. هفتهشت نفر از دوستان را دعوت کردیم، آقای احمدی و دوستان ما و چند تن دیگر در دفترشان جمع شدیم، ایشان مدتی درس شروع کرد. ما احساس کردیم نشاطشان زیاد شد؛ مطالعه میکند، مینویسد، حتی یکنفر میخواست آن درس را به عربی ترجمه کند. اما محافظانی که آنجا بودند، به دلایل امنیتی، خیلی احتیاط میکردند؛ میگفتند ماشین اینجا پارک نکنید، ما را میگشتند. خلاصه برای برخی دوستان آزاردهنده بود. اما برای من مسئلهای نبود؛ ولی آقای فلاحیان را که معاون کلّ کمیتهها بود، میگشتند، به ایشان برمیخورد. یکروز به آقای موسوی اردبیلی گفتم بیایید یک کار دیگر انجام بدهیم. فرمود چی؟ گفتم روش کنونی، هم برای شما مشکلات دارد، هم برای ما. شما اوّل صبح بیایید دیوان عالی کشور؛ هر روز مثلاً یکنفر راننده، دو نفر کارمند، دهبیست بغل پرونده از آنجا جمع میکنیم، میآوریم اینجا، شما خودتان ارجاع میدهید. رئیس دیوان عالی کشور باید پروندهها را خودش ارجاع بدهد. البته بعداً قانون را عوض کردند و معاونش ارجاع میداد. گفتم شما قدری زودتر بیایید دیوان عالی کشور، همانجا درس را منعقد کنیم. بعد از درس هم به کارمان برسیم. قبول کردند. پس از آن ساعت هفت میآمدند دیوان عالی کشور. قضاتی که از قم میآمدند در دادگاههای کیفری یک و کیفری دو، در اتاقی در کاخ دادگستری بیتوته میکردند. آنها هم باخبر شدند که آقای موسوی اردبیلی درس میگوید، در درس حاضر شدند و کلاس خیلی پررونق شد. حدود بیست نفر یا بیشتر میآمدند و آقای موسوی اردبیلی درس قضا شروع کرد.
پس کتاب القضا مربوط به همان زمان است؟
بله. کتاب القضای آقای موسوی اردبیلی مربوط به همان جلسات است. متن جواهر را مطرح میکرد، چهل دقیقه یا کمتر توضیح میداد، بعد متن را میخواند. بسیار جالب بود. برای ما خیلی مفید بود. وقتی مردم متوجّه شدند که آقای موسوی اردبیلی روزها اوّل صبح میآید دادگستری، یک عده بیرون سالن میایستادند و خواهان ملاقات با حاجآقا بودند، پرونده داشتند، گرفتار بودند. لذا ارتباطات مردمی ایشان هم بیشتر شد. گاهی مردم میآمدند، گلایهها و مشکلاتشان را میگفتند، به رأی دادگاهها اعتراض میکردند و... خلاصه آقای موسوی اردبیلی با مردم هم ملاقات میکرد. بنابراین، هر سه مسئله حل شد: هم ارجاع پروندهها در همانجا حل شد، هم ما برای درس به جایی نمیرفتیم که اذیتمان کنند، هم مراجعات مردم بیشتر شد و آقای موسوی اردبیلی آن اندازه که از دستش برمیآمد، به داد مردم میرسید. بخشی از ارتباطات مردمی این بود که به ما مراجعه میکردند. آقای دکتر حسین مهرپور رئیس دفتر بود و من معاون ایشان بودم. چون آقای مهدیپور جزو حقوقدانهای شورای نگهبان هم بود و اصلاً آنجا نمیآمد، قهراً کار بهعهدۀ من بود و عدهای به ما مراجعه میکردند. ما هم آن قدر که از دستمان برمیآمد و میتوانستیم، راهنمایی میکردیم؛ اگر نمیدانستیم، میگفتیم فردا صبح بیا با آقای موسوی اردبیلی ملاقات کن، دردت را به ایشان بگو.
از نظر شما سطح علمی ایشان در فقه یا فلسفه، نسبت به استادان دیگر چگونه بود؟
من در قم خدمت مرحوم آقا شیخ مرتضی حائری ـ رضوان اﷲ علیه ـ اصول خوانده بودم. مدتی هم، درس آیة اﷲ منتظری ـ رحمة اﷲ علیه ـ رفته بودم، مدتی هم در درس آقای مکارم شیرازی شرکت کردم. آقای مکارم، درس خارج را که شروع کرد، ما جزو اوّلین شاگردان ایشان بودیم. آقای موسوی اردبیلی بخشهایی که در بحث قضا توضیح میداد، ما احساس نمیکردیم که سطح علمی ایشان کمتر از آن آقایان باشد. خیلی پخته و قوی بود، و خصوصاً بعداً نسبت به مسائل بیشتر مطالعه میکرد. خصوصیت مهم ایشان، این بود که از مطالعه خسته نمیشد. همیشه چند کتاب همراهشان بود و از هر فرصتی برای مطالعه استفاده میکردند
در فلسفه چطور؟
در فلسفه هم قوی بودند؛ ولی ما نزد ایشان که کم فلسفه خواندیم. قبل از انقلاب، قدری فلسفه پیش مرحوم آقای مطهری ـ رضوان اﷲ علیه ـ و قدری هم نزد آیة اﷲ جوادی آملی و آقای محمدی خوانده بودیم. اشارات را هم پیش آقای حسنزاده آملی درس گرفتیم.
نگاهشان به سازمان قوۀ قضائیه، به قوانین، به کارهای قضائی یا مجرم چگونه بود؟
آقای موسوی اردبیلی چون خودش در این مسائل صاحبنظر بود، اگر احیاناً با دیگران هم اختلافنظر داشتند، هم افکار خودش و هم افکار دیگران را در نظر میگرفت. در مسائل قضائی، راهحل خوب ارائه میداد. ما میدانستیم که راهنماییهای آقای موسوی اردبیلی در حوزۀ مسائل قضائی بهتر و کارامدتر است؛ چون از دور دستی بر آتش نداشت. وسط میدان بود. بعضیها مخالف ایشان بودند. بعد از فوت امام ـ رضوان اﷲ تعالی علیه ـ وقتی آقای موسوی اردبیلی از تشکیلات قضا جدا شد و رفت قم، حتی افرادی که احیاناً با ایشان مخالف یا از بعضی کارهایشان ناراضی بودند، تأسف میخوردند که ایشان را از دست دادند. حاج آقا مهدی احمدی میگفتند واقعاً حیف شد که آقای موسوی اردبیلی رفت. ایشان در تشکیلات قضائی، مشخصههایی داشت که یکی از آنها قاطعیت بود؛ خیلی قاطع برخورد میکردند. طوری نبود که از قضات بهناحق طرفداری کنند؛ اگر تشخیص میداد حق است، دفاع میکرد؛ اجازه نمیداد قضات تحقیر بشوند، یا به زحمت بیفتند یا دیگران نسبت به ایشان بیحرمتی کنند.
خوب است اینجا قصهای خدمت شما نقل کنم: روزی دفتر ایشان بودیم، دیدیم مرحوم آیة اﷲ سیّد جلال طاهری اصفهانی، امام جمعۀ اصفهان با آقای کرباسچی استاندار آنجا آمدند خدمت آقای موسوی اردبیلی. آنها داخل اتاق و ما بیرون نشسته بودیم؛ دیدیم صدا قدری بلند شد، از حالت عادی خارج شد؛ بعد آنها بلند شدند و رفتند. بعد از رفتنشان، گفتم حاجآقا چی شده است؟ مثل اینکه جرّوبحث بود. گفت حاج احمد آقا زنگ زد به من گفت امام میگوید مشکلات اینها را رسیدگی کنید. این آقایان آمدند و گفتند که رئیس دادگستری اصفهان را عوض کنید. من گفتم مشکلات را بگویید، من حل کنم. با عوض کردن رئیس دادگستری که مشکلات حل نمیشود. رئیس دادگستری بعدی هم شاید با شما تضاد داشته باشد، آن را هم عوض کنم؟! شما بگویید مشکلات چیست. اگر ببینم از نظر قانونی رئیس دادگستری کوتاهی کرده است، من حل میکنم. آنها اصرار کردند و گفتند حتماً باید عوض کنی. دوباره من این مسائل را به همین صورت گفتم، آنها گفتند ما رفتیم به امام گفتیم، امام دستور دادهاند بیاییم پیش شما. بعد میگفت من به آقای طاهری گفتم من با شما رفیق بودم و هستم؛ آن هم سیچهل سال. شما عادت و اخلاق من را میدانید؛ شما به امام هم بگویید که من را از این سِمت بردارد، تا مدتی که من در این سِمت هستم، آن رئیس دادگستری را عوض نمیکنم. کدام رئیس قوۀ قضائیه چنین قاطعیتی دارد؟ در زمان امام ـ رضوان اﷲ علیه ـ آقا سیّد جلال طاهری از امام جمعههای ارشد کشور بود و یا مقام استاندار. هیچکس این کار را نمیکند که در برابر چنین شخصیتهایی مخالفت کند. ایشان این رشادت و مناعت را داشتند که در برابر دیگران بایستند؛ اما اگر تشخیص میداد که قاضی خلاف کرده است، با او هم برخورد میکرد.
یک روز به من تلفنی گفتند که فردا سهنفر میآیند دفترشان؛ یک آقایی را که از مشاهیر تهران بود، برده بودند دادگاه انقلاب و میخواستند بازداشتش کنند. ساعت ده شب به ایشان خبر داده بودند که فلانی را بردند دادگاه انقلاب، میخواهند نگه دارند. آقای موسوی اردبیلی دستور داده بود که ایشان را آزاد کنید، فردا خودش میآید؛ قاضی کشیک اطاعت امر کرده بود. آقای مرتضی اشراقی، همنام من، دادستان انقلاب بود. فردا صبح دیدم آقای اشراقی با دونفر جوانتر از خودش که معلوم شد بازجو بودند، بعد از درس ما آمدند داخل. آقای موسوی اردبیلی به آنها پرخاش کرد و گفت بازداشت مفهومش این است که او میخواهد از حوزۀ قضائی فرار کند. واقعاً هدف شما این است که آدم محترمی را ببرید، شب آنجا زندانی کنید؟ این چه روحیهای است که شماها دارید؟ خلاصه قدری موعظه کرد، قدری با آنها تند برخورد کرد؛ طوریکه واقعاً از برخورد آقای موسوی اردبیلی ترسیدند.
بنابراین، اگر قاضی متخلفی میدید، برخورد میکرد. اگر یک قاضی میخواست کار مثبتی انجام دهد و دیگران دخالت میکردند، حتیالمقدور جلو دخالتها را میگرفت. این کارهای خوبی بود که شاید بعد از زمان آقای موسوی اردبیلی، کمتر به این برجستگی ادامه یافت.
خاطرۀ دیگری که مناسب است بگویم، این است که در زمان نخستوزیری مهندس میرحسن موسوی، معاون وزارت بهداشت، متهم شد که برای ورود دارو به ایران، مبلغ خیلی زیادی پول ردّوبدل کرده، و سوءاستفاده و حیفومیل شده است. این آقا را گرفتند، زندانش کردند که باید توضیح بدهی. آن وقت آقای مهندس موسوی به عنوان نخستوزیر میدانستند که او مقصر نیست؛ چون ما در تحریم بودیم و کارخانهای که دارو تولید میکرد، به ما دارو نمیداد، آنها مجبور بودند با دلالی و وساطت دیگران دارو را تهیه کنند. طبیعی است که واسطهها هم گران میفروختند. قیمت داروی کارخانه مشخص بود؛ ولی آنچه اینها میخریدند، بیشتر پول میدادند؛ لذا حیفومیل نبود. دولت این را میدانست. هرچه دفاع کردند، قاضی اعتنا نکرد. اینها رفته بودند خدمت امام ـ رضوان اﷲ علیه ـ و گفته بودند که این آقا بیگناه است و ما میدانیم؛ ولی تشکیلات قضائی او را زندانی کرده است. امام به حاج احمد آقا فرموده بود که با آقای موسوی اردبیلی تماس بگیرید و مشکلات اینها را حل کنید. حاج احمد آقا با آقای موسوی اردبیلی و ایشان هم با قاضی صحبت کردند؛ قاضی گفت یا وثیقۀ پولی بگذارد یا چند نفر از هیئت دولت بیایند اینجا ضمانت کنند تا ما این شخص را آزاد کنیم. وزرا هم نمیآمدند. مدتی گذشت، دوباره خدمت امام گلهمند شده بودند که فلانی آزاد نشد. امام دوباره به حاج احمد آقا فرموده بود و حاج احمد آقا هم به آقای موسوی اردبیلی منتقل کردند. آقای موسوی اردبیلی گفته بود قاضی میگوید چند نفر از وزرا بیایند اینجا ضمانت کنند، وزرا نمیآیند؛ میگویند ما برویم زندان اوین؟! برگه را بیاورند دفترِ خودمان امضا کنیم. اگر زندان اوین بدنام است، چطور من علما را از قم جمع میکنم، میآورم آنجا؟ اگر خوشنام است چرا این آقایان نمیروند آنجا! این آقایان حتماً باید بروند زندان اوین و ضمانتنامه را امضا کنند و لذا هفت یا هشت نفر از وزرای ارشد کابینه رفتند زندان اوین و ضمانتنامه را پر کردند تا او آزاد شد. آقای داوودینامی در دادگاه انقلاب رئیس دادگاه بود. آقای موسوی اردبیلی او را خواست. خود آقای داوودی که در حال حاضر از قضات خوشنام دیوان عالی کشور است، از قضات دفعاتی این را نقل کرده است: آقای موسوی اردبیلی گفت من آبروی شما را خریدم؛ شما حرفی زده بودید، من نخواستم آبروی شما را ببرم که قاضی بیخود میگوید؛ آنها را وادار کردم، آمدند؛ ولی شما هم بیذوقی کردی؛ نباید اینکار را میکردی. هیئت دولت میگوید همکار ما بیتالمال را ضایع نکرده است، یک نفر بیاید ضمانت کند، ضمانتنامه برود دفترشان. آقای موسوی اردبیلی خیلی اینها را ملاحظه میکرد؛ هم آبروی قضات را مراعات میکرد، هم اگر قاضی متخلف بود، برخورد میکرد.
چون سازمان زندانها زیرمجموعۀ قوۀ قضائیه است، گاهی موارد خاصی پیش میآید. اگر دربارۀ زندانیها و رسیدگیها و سختگیریها خاطراتی دارید، بفرمایید.
سال 63، سازمان زندانها تغییر شکل داد و آمد زیر نظر تشکیلات قضائی. ما گاهی در استانها با آقای موسوی اردبیلی همسفر میشدیم. یادم هست به شیراز رفته بودیم و ایشان با زندانیها ملاقاتی داشت. رفتیم داخل زندان، در جای خیلی بزرگی مانند آمفیتئاتر زندانیان را جمع کرده بودند. سیصدچهارصد نفر، شاید هم بیشتر آنجا نشسته بودند، و همگی جوان. آقای موسوی اردبیلی قدری موعظه کرد، پند و اندرز داد و گفت: از میان شما کسانیکه در سال 62 به منافقین پیوستند، برخیزند؛ هفتهشت نفر بلند شدند. بعد گفت کسانیکه در سال 61 جذب منافقین شدند، برخیزند؛ حدود بیست نفر بلند شدند. گفت کسانیکه 58 و 59 جذب شدند، برخیزند؛ همه بلند شدند. گفت ببینید بچهها، ما غفلت کردیم. دو سال متوجّه نشدیم، شما را رها کردیم و لذا دیدیم شما بیراهه رفتید. شروع کرد به گریه کردن. همۀ آنهایی که آنجا بودند، گریه کردند، متأثّر شدند. گفت شما مثل بچههای ما هستید. اشتباه از ما بود. شماها ما را ببخشید، ما متوجّه نشدیم که باید حتماً درکنار شما باشیم، دو سال شما را رها کردیم، دزدها آمدند شما را از راه راست بهدر کردند. در آن زندان میان زندانیها و آقای موسوی اردبیلی صفای خوبی بود. برخوردشان با زندانیها پدرانه بود. برخورد تحکمی و زورگویی نبود؛ دستور و بگیروببند نبود و لذا نتیجه میگرفت.
با هم اصفهان رفتیم، با زندانیها ملاقات کردیم؛ شیراز رفتیم؛ در این ملاقاتها صفا و صمیمیت دیدیم؛ اثر صحبت ایشان را در زندانیها احساس کردیم. آقای موسوی اردبیلی شخصیت خوبی بود. باصفا بود. آنچه میگفت، از ته دلش بود. برای همه دلسوز بود. نمیگفت همۀ این زندانیها را باید بکشند؛ اینطور نبود. میگفت ما مقصریم، ما دو سال از شما غافل شدیم، این بلا بر سر شما آمد. به عبارت دیگر، ایشان با وجود اینکه سمت قضائی داشت، گاهی مسائل را از دریچۀ انسانی نگاه میکرد. خیلی مهم بود و هنوز هم باید به آن اهمیت داد. درست است که مجرم، مجرم است؛ اما انسان هم هست. از راههای انسانی هم میشود با او گفتوگو کرد.
یعنی اهل سختگیری نبودند؟
اگر لازم بود، چرا؛ برخورد میکرد. یکی از اختلافات ایشان با آقای لاجوردی همین بود. ایشان معتقد بود که آقای لاجوردی در سختگیری افراط میکند. اختلافشان طولانی هم بود. سرانجام هم آقای لاجوردی را از تشکیلات قضائی، به یک معنا بیرون کرد.
اگر مطلبی از نوع ارتباط ایشان با امام در ذهن شریفتان هست، بفرمایید.
مثل دیگر مریدهای امام، به ایشان خیلی علاقهمند بودند. خودشان ادعا میکردند که در مواردی که شورای انقلاب میخواست با امام چانه بزنند، من را میفرستادند؛ چون از رابطۀ عاطفی من با امام خبر داشتند. یک مورد هم خیلی جالب بود. میگفتند در شورای انقلاب دربارۀ موضوعی با امام اختلافنظر پیدا کردیم. من را فرستادند با ایشان صحبت کنم. به امام گفتم آقا تا به حال در همۀ مواردی که با شما اختلاف نظر پیدا کردیم، بعد معلوم شد که شما ذیحق هستید؛ ولی این موضوع از آنها نیست. اینجا ما ذیحق هستیم. میگفت امام فرمود: اتفاقاً این هم از آن موارد است؛ بعد از مدتی خواهی دانست که حق با من است. به امام بسیار علاقهمند بودند. در عین حال که اصلاً دلش نمیخواست در تشکیلات قضائی بماند، طبق دستور امام ماند؛ بهخصوص اوایل که من آمده بودم، خسته شده بود، هرکس از هر کجا علیه قوۀ قضائیه حرف میزد؛ اوضاع بدی بود. ایشان روح لطیفی داشت، تحمّل نمیکرد. نمایندگان یکطور، دیگران یکطور، هر کسی یکطور؛ ولی چون امام خواسته بود، ماند و تا امام زنده بود، خدمت ایشان بود.
سال 64 گفتم حاجآقا میخواهم از تشکیلات قضائی بروم. گفت چرا؟ گفتم خسته شدم، کار اجرایی است و خیلی از اینکار خوشم نمیآید. گفت چند ماه صبر کن، وقت من هم تمام میشود، با هم میرویم. من هم نمیخواهم بمانم. ماندم. روزی از دفترشان به من زنگ زدند که حاجآقا با شما کار دارد. خانهام به دفترشان نزدیک بود. رفتم خدمتشان، فرمود، حاج احمد آقا الآن زنگ زد گفت امام فرمودند حکم آقای موسوی اردبیلی را تمدید کنید. حاج احمد به امام گفتهاند که ایشان راضی نیست. امام فرمودهاند چرا راضی نیست؟ اگر بنا باشد کسی خسته شود و کنار برود، من از او پیرترم، باید من کنار بروم. نه؛ ایشان حتماً باید بماند. آن زمان برنامه این بود که از قضات دیوان عالی کشور استمزاج و سؤال میشد. نامه مینوشتند به امام، ایشان امضا میکردند که مثلاً این آقا بماند یا نماند. امام در مجموع به این نتیجه رسیده بودند که ایشان بمانند و ادامه بدهند. به من هم مأموریت داد که کارم را ادامه بدهم. خلاصه تسلیم امام بود. من هرگز جایی نشنیدم که با امام مخالفت کرده باشد و نوعاً امام را مقتدای خودشان میدانستند و عمل میکردند.
دربارۀ ارتباط ایشان با سران قوا در آن دوره، مثل رئیس مجلس، رئیس دولت یا رئیس جمهور، اگر مطلبی هست، بفرمایید.
در سال 62 که من به تشکیلات قضائی آمدم، مقام معظّم رهبری رئیس جمهور بودند و آقای موسوی اردبیلی رئیس قوۀ قضائیه، و آقای هاشمی رفسنجانی ـ رضوان اﷲ علیه ـ رئیس مجلس و مهندس میرحسین موسوی رئیس دولت. حاج احمد آقا هم رابط بین امام و سران بود. هر هفته یکروز جلسه داشتند، یک هفته دفتر آقای موسوی اردبیلی بود، یک هفته دفتر مقام معظّم رهبری، یک هفته هم در دفتر آقای هاشمی و یک هفته در دفتر نخستوزیری. در این جلساتِ مرتّب، مسائل عمده مطرح میشد؛ مسائل عمدۀ مملکت که مربوط به کلّ نظام بود. حاج احمد آقا هم شرکت میفرمودند و مسائل را با امام مطرح میکردند و پیام امام را به آقایان میرساندند. صفا و صمیمیت بر جلسات حاکم بود؛ اگرچه گاهی اختلافنظر داشتند. مثلاً مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی و آقای موسوی اردبیلی در بعضی مسائل با مقام معظّم رهبری اختلاف نظر داشتند؛ اما در عین حال با همۀ اختلافنظرها، صفا و صمیمیت بینشان حاکم بود. یادم است آقای مهندس موسوی، مرحلۀ دوم ریاستجمهوری مقام معظّم رهبری، نخستوزیر بود. ایشان 21 وزیر معرفی کرد و مقام معظّم رهبری، اگر اشتباه نکنم، هجده نفر از آنان را نپذیرفت. بعد خدمت امام مطرح شد، امام، آقای موسوی اردبیلی، آقای هاشمی و حاج احمد آقا را به عنوان حکَم تعیین کردند و آقایان طبق اختیاری که امام داده بودند، وزرا را تأیید کردند و هیچ مسئلۀ خاصی پیش نیامد. از طرف مقام معظّم رهبری هم اعتراضی نشد. در مراسم تحلیف ریاست جمهوری آیة اﷲ خامنهای، ما هم دعوت شده بودیم. مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی آنجا نقل کرد شبی که امام ما را به عنوان حکَم تعیین کرد، آقای خامنهای به من زنگ زد و گفت من فارغ البال شدم، تکلیف از گردنم برداشته شد، امشب احساس راحتی میکنم. آقای هاشمی هم به شوخی گفت پس لابد ما مشغولالبال شدیم. به این صورت صفا و صمیمیت بین آنها حاکم بود. اگر اختلافنظر هم بود، تنشزا نبود.
بعد از اینکه آیة اﷲ موسوی اردبیلی از تشکیلات قضائی رفتند، شما با ایشان ارتباط داشتید؟
بله، مرتّب ارتباط داشتیم. زودبهزود میرفتم قم و خدمتشان میرسیدم. اصلاً نشاط من در قم دو چیز بود: یکی زیارت آیة اﷲ احمدی ـ رضوان اﷲ علیه ـ که خیلی مرید ایشان بودم و یکی هم دیدار آقای موسوی اردبیلی. هیچ وقت نشد قم بروم و آقای موسوی اردبیلی را نبینم. ارتباط داشتیم. وقتی خدمتشان میرسیدم، میدیدم که از اینکه در درس و بحث ممحّض شدهاند، خیلی راضیاند. این شادابی که در این دوران من در ایشان دیدم، در ایام مسئولیتشان ندیده بودم. آقای اردبیلی، عاشق کارهای علمی بودند و به همین دلیل وقتی آمدند قم، وقتشان را هدر ندادند.
اگر چیزی از آن دوره یادتان هست، بفرمایید.
مدتی پیش، از بنیاد شهید آمده بودند اینجا، دربارۀ آقای موسوی اردبیلی دو ساعتی با من صحبت کردند. خاطراتی از ایشان نقل کردم، بد نیست این خاطره را هم برای شما بگویم. یک روز بعد از ظهر رفتم قم، دفتر آقای موسوی اردبیلی. نمیدانم مجلس ششم بود یا هفتم. آنجا یکیدو نفر از آقایان گفتند که اگر آزادی باشد، رأیگیری آزاد باشد، دخالت نکنند، افراد نهضت آزادی رأی میآورند؟ از نهضت آزادی هم کاندیدا شده بودند. خیلی برخورد کردم که این چه حرفی است؟! بعد دیدم نه، کسی اعتراض نکرد. بار دوم آن آقا یا رفیقش مطرح کرد. من گفتم از شما تعجب میکنم، شما در جوّ ایران زندگی نمیکنید؟! خیال میکنید مردم به نهضت آزادی رأی میدهند؟! چه حرفی است شما میزنید؟! خیلی تند با اینها برخورد کردم. بعد جرّ و بحث کردیم، دعوا شروع شد؛ من وسط دعوا ترسیدم آقای موسوی اردبیلی آنها را تأیید کند و من این میان بیپناه بمانم و سنگ روی یخ بشوم. گفتم من از این آقای موسوی اردبیلی نقل میکنم. ایشان میگفت امام با نهضت آزادی قرار گذاشت که حزبی کار نکنند، آزاد کار کنند. نهضت آزادی به فرمایش امام عمل نکرد، حزبی کار کرد، کلّ هیئت دولت حزبی بود، یا از جبهۀ ملی بود یا از نهضت آزادی. حتی اگر برای منصبی، از خودشان کسی را نداشتند، از کسانی میآوردند که شبیه خودشان بود. بانک مرکزی را مثال زدم. گفتم آنها برای بانک مرکزی، متخصّص اقتصادی نداشتند، دکتر مولوینامی را آوردند که مثل خودشان بود. خلاصه جرّ و بحث کردیم. بعد گفتم آقای مهندس بازرگان، آدم خوبی بود، خدا رحمتش کند؛ اما تا به حال در بین شیعه کسی وصیت نکرده بود که بعد از مرگم رفیق کلاهیام بر بدنم نماز بخواند و روحانی نماز نخواند، غیر از مهندس بازرگان. ایشان وصیت کرد بعد از مرگ من، دکتر یداﷲ سحابی نماز من را بخواند. یکی از آنها گفت آخوندها را قبول ندارد. گفتم ماها را قبول ندارد، یوسفی اشکوری را که قبول داشت، از خودشان بود، طرفدار نهضت آزادی بود؛ میگفت اشکوری نماز من را بخواند؛ میگفت حاج ابوالفضل موسوی زنجانی نماز من را بخواند. آن روز گذشت. فردا دوباره آمدم دفتر آقای موسوی اردبیلی، همان ساعت دیدم همان افراد باز هم هستند. وقتیکه من نشستم، آقای موسوی اردبیلی گفت جای شما خالی! گفتم چطور؟ گفت امروز دانشگاه مفید بودم، هفتهشت خبرنگار خارجی را از وزارت ارشاد راهنمایی کرده بودند که با من مصاحبه کنند. وقتی شروع کردند، من احساس کردم اینها دنبال غرض خاصی هستند که آمدند سراغ من؛ افراد در تهران خیلی زیاد بودند، چرا سراغ من آمدند؟! بعد دیدم سؤالاتشان یکطوری است؛ مثلاً میگویند امام فلان وقت این حرف را زده، آقای خامنهای آن حرف را زده است، اینها با هم تعارض دارد؛ حق با امام بوده است یا آقای خامنهای؟ میخواهند بین گفتهها، تعارض ایجاد کنند. گفتم نه، تعارض نیست. امام در آن برهه از زمان که نیاز بوده، آن را گفته، ایشان هم در این برهه از زمان، این را گفته است. زمان فرق کرده، حرف یکی است، فرق نمیکند. هر قدر تلاش کردند از من علیه آقای خامنهای یک حرف دربیاورند، نتوانستند. ایشان اگر نقدی یا اعتراضی هم داشتند، علنی نمیکردند. مصالح کلّی را میدیدند و خیلی سنجیده رفتار میکردند. من کمتر کسی را میشناسم که به اندازۀ ایشان اهل مراعات و احتیاط باشند و زمام زبان داشته باشند.
دربارۀ ویژگیهای اخلاقی، بهطور خاص از خصلتهای اخلاقی، فردی، اجتماعی ایشان بفرمایید.
در این مدتی که با آقای موسوی اردبیلی مأنوس بودم، فهمیدم ایشان خیلی عاطفی است. دورانی که ایشان رئیس دیوان عالی کشور بود، یک روز رفتم خدمتشان فرمود: من با یک هیئت میخواهم به آذربایجان شوروی بروم، شما هم بیا؛ آنجا تازه استقلال یافته و ایاز مطلّباف رئیسجمهور بود. با هم در خدمتشان رفتیم. چند روزی که آنجا بودیم، جلساتی داشتیم، منبری میگذاشتند، مسجدی میرفتند، میخواستند صحبت کنند، یکطوری با گریه شروع میکرد، با عاطفه شروع میکرد که همۀ کسانی را که آنجا نشسته بودند، تکان میداد. دستمال کاغذی برای گریههای ایشان کافی نبود. یکروز که منبر میرفت، به من گفت دستمال پارچهای داری؟ به ایشان دستمال پارچهای دادم.
چند روز قبل در تلویزیون دیدم رئیس دیانت آنجا، با همان نخستوزیر آذربایجان برای مراسم تحلیف رئیسجمهور آمده بود ایران. آن زمان ایشان هم پای منبر نشسته بود. به آقای اردبیلی نگاه میکرد و مرتّب اشک میریخت. میگفت این حاجآقا چه میکند! آتش میزند به دلهای ما! خلاصه آقای موسوی اردبیلی آدم عاطفی و نسبت به مسلمانان و انسانهای دردمند، علاقهمند بود. هم درد دین داشت و هم دردِ انسان. انصافا هم از هیچ کمکی به دیگران دریغ نداشت.
وقتی مرحوم آیة اﷲ احمدی فوت کرده بود، ایشان عمره بودند. به ایران که برگشتند، در مجلس ترحیم آقای احمدی شرکت کردند و طوری گریه میکردند که کلّ مجلس متوجّه شد. انسانی اخلاقی بود. هرگز کسی را نمیرنجاند، کسی را اذیت نمیکرد. ما غیر از صفا و صمیمیت و اخلاقِ خوب و پسندیده، چیزی از او ندیدیم.
اگر مطلب دیگری هست که در گفتوگو مطرح نشده است، بفرمایید.
من هشت سال با ایشان حشرونشر داشتم. دنیایی خاطره دارم. چند سال، قبل از ظهر و بعد از ظهر، سهچهار سال هم مرتّب بعد از ظهر میرفتم دفتر ایشان، در مسافرتها با هم بودیم؛ حتی زمانیکه دفترشان نبودم. در دیوان عدالت اداری که بودم، همراه ایشان به تبریز، سمنان، اصفهان و شیراز رفتم؛ خیلی خاطره دارم؛ در عین حال اینهایی که عرض کردم، جزئی از خاطرات ایشان بود. چند روز پیش شخصی اصرار میکرد که شما بیایید از اوّل، اطلاعاتتان را دربارۀ آقای موسوی اردبیلی و آقای احمدی ـ رحمة اﷲ علیه ـ بگویید، ثبت کنیم. من راجع به آقای احمدی هم خیلی خاطرات دارم، یک دنیا؛ در هر مجلسی بنشینیم، مجلس علما صحبت بشود، صحبتهای آقای موسوی اردبیلی و آقای احمدی را به تناسب نقل میکنم.
به یاد دارم در دوران قبل از انقلاب، روزی آمدم تهران خدمت آیة اﷲ موسوی اردبیلی. بعد از برنامۀ مسجد گفت برویم ناهار. پیاده راه افتادیم طرف خانه. بین راه گفت چه خبر؟ گفتم مجلۀ مکتب اسلام در قم، اسلامشناسی دکتر شریعتی را نقد کرده است. دکتر شریعتی، دو تا اسلامشناسی دارد: درسهایی که در حسینیۀ ارشاد تهران گفته بود (یازده جلسه) و اسلامشناسی مشهد. مکتب اسلام دومی را نقد کرده بود. گفتم قضیه این است. کمی توضیح دادم که بعضی با نقد موافقند و میگویند حرف بیربط باید نقد بشود؛ بعضیها مخالفند و میگویند مکتب اسلام نباید اینکار را میکرد؛ با دکتر شریعتی در یک سنگر هستیم، در یک طیف و زندان هستیم، نباید او را خراب کنیم و چنین و چنان. آقای موسوی اردبیلی هیچ نگفتند. تعجب کردم. قدری جلوتر آمدیم، دوباره من سر صحبت را باز کردم، گفتم بله، متأسفانه اختلاف است و طلبهها دو دسته شدهاند. دعوا به طلاب فیضیه هم کشیده شده است. بگومگوی عجیبی است. به این صورت مطرح کردم که شاید از زبانشان چیزی بشنوم. باز هم چیزی نگفتند. تا رسیدیم نزدیک خانه. گفتم حاجآقا چرا شما در اینباره هیچ نمیگویید؟ شما اهل نظر هستید، چرا در اینباره سکوت میکنید؟ برگشت به من نگاهی کرد و گفت: اشراقی، چرا من را وادار میکنی حرف بزنم؟ گفتم چرا حرف نزنید؟ گفت: دکتر شریعتی از زندان آزاد شده است، الآن دربارۀ مارکسیسم مطالبی نوشته و روزنامه چاپ میکند. در جامعه، این سؤال هست که چرا آقای دکتر شریعتی با دولت همکاری میکند. آیا به ساواک قول همکاری داده است؟ ساواک بهزور این مقاله را پخش کرده است؟ قضیه چیست؟ گفت فعلاً ما هم منتظریم ببینیم قضیه چیست. من یادم هست که دومین بخش مقالۀ دکتر بود که آن روز، روزنامه چاپ کرده بود. ظاهراً در دست من هم بود. ایشان گفت اگر دکتر شریعتی بریده باشد و با دولت همکاری کرده باشد، همۀ دنیا هم بیایند از دکتر شریعتی دفاع کنند، فایده ندارد؛ بهخودیخود سقوط میکند؛ اما اگر ثابت بشود دکتر شریعتی با دولت ساختوپاختی نداشته است و این مقالات را بدون میل او چاپ میکنند، و او همان استقلال فکری قبلی را دارد، آن وقت نه تنها مکتب اسلام، بلکه همۀ حوزه هم علیه ایشان نامه بنویسند، به جایی نمیرسد. دکتر شریعتی سر جای خودش هست.
بهتازگی مطلبی از آقای موسوی خوئینیها در سایتی دیدم که ایشان گفته است: در جلسهای، آقای بهشتی از دکتر شریعتی میپرسد که این عمل شما (نوشتن مقاله برای روزنامۀ رژیم) چگونه قابل توجیه است؟ شریعتی همان حرف آقای موسوی اردبیلی را میگوید.
بهرهمند شدیم. بسیار ممنون و سپاسگزاریم از شما. خداوند به شما خیر و سلامت دهد.
1.ایشان یکی از قضات با سابقۀ قوۀ قضائیهاند و اکنون یکی از معاونان دیوان عدالت اداری هستند. این گفتوگو توسط مهدی مهریزی در تاریخ 16/5/1396 در دفتر جناب اشراقی، در ساختمان دیوان عدالت اداری، واقع در تهران، خیابان شهید ستاری ضبط شده است.
در مراسم چهلم آیت الله العظمی موسوی اردبیلی
بسم الله الرحمن الرحیم
لا حول و لا قوّة الّا بالله العلی العظیم. حسبنا الله و نعم الوکیل، نعم المولی و نعم النصیر. ثم الصلوة و السلام علی أشرف الأنبیاء و المرسلین الذی سمّی فی السماء بأحمد و فی الأرضین بأبی القاسم المصطفی محمّد صلّی الله علیه و آله، لاسیّما علی بقیة الله روحی و أرواح العالمین لتراب مقدمه الفـداء. قـال الله العظیـم فی کتابـه: ( یرْفَعِ الله الَّـذِینَ آمَنُـوا مِنْکݠمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ وَالله بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ.)[2]
مجلس و محفلی باعظمت و نورانی در این مکان مقدس و شریف، به مناسبت چهلمین روز ارتحال عالم ربانی، مرجع عظیمالشأن تقلید، مرحوم آیة اﷲ العظمی موسوی اردبیلی از سوی بیت معزّز امام(ره)، حضرت آیة اﷲ حاج سیّد حسن خمینی، و با حضور علمای اعلام، فضلای گرامی، شخصیتهای برجستۀ انقلاب اسلامی، وزیران محترم و اعضای هیئت دولت و جمع کثیری از برادران و خواهران متعهد و علاقهمندِ راه و مکتب امام برپا گردیده است. در ابتدا از خستگی و گرفتگی حنجره و صدا پوزش میطلبم که طبعاً تحمّل مضاعفِ شما را میطلبد. نخست تقاضا دارم هدیه به روح باعظمت امام، بنیانگذار همۀ مجدها و عظمتها، معمار بزرگ انقلاب اسلامی و مؤسّس نظام جمهوری اسلامی ایران، یادگاران گرانسنگ امام، همسر مکرّمۀ ایشان، ارواح طیّبۀ همۀ شهیدانِ راه آزادی و انقلاب اسلامی و همۀ عالمان بزرگِ به حق پیوسته، علیالخصوص این مرجع عظیمالشأن، صلوات بلندی بفرستید.
طبعاً در مجلس یادبود یک عالم بزرگ، سخن از جایگاه علم و نقش عالمان دینی، متناسب با موضوع جلسه است. ما مفتخر هستیم به دین اسلام و قرآن کریم و مکتب پاک اهل بیت ـ علیهم السلام ـ که مشعل علم و آگاهی را در تاریکترین مقاطع تاریخ زندگی بشر برافروختند، و در کانون جهالت و ظلمت جزیرة العرب، آخرین آیین، با فرمان ( إقرأ )، بر نبیّ مکرّم اسلام آغاز شد و برخلاف شیوۀ انبیای پیشین که معجزاتی از خرق عادات و خلاف جریان طبیعی تکوین و طبیعت برای اثبات حقانیت خویش ارائه میکردند، پیامبر ما معجزهاش از جنس علم بود. حقیقتاً در آن فضایی که علم، جایگاهی نداشت و دانش، ارزش چندانی در میان مردم نداشت، دریا و بلکه اقیانوس عظیم روایات ما و آیات شریفۀ قرآن در جلالت و منزلت علم و عالمان، شگفتانگیز است.
گرچه اصل علم به عنوان نور در برابر نادانی و ظلمت، ارزشی ذاتی دارد، پر واضح است که بسیاری از آیات شریفۀ قرآن، از جمله آیهای که تلاوت کردم و روایات بیشمار پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) دربارۀ ارزش علم و علوّ جایگاه عالمان، معطوف به علم الهی و علومی است از جنس معارف قرآن و مکتب اهل بیت(ع). این دانشها است که هدایت انسانهای وارسته و متّقی را بر عهده دارد و سعادت انسان را موضوع خود قرار داده است و موضوعش انسان و پیچیدگیهای آن و مسیر آیندۀ جامعۀ بشری است. این علوم، همه در خدمت انسان الهی و در مسیر اهداف انبیا و کمال انسانی است. طبعاً هر علمی بهتنهایی منشأ این همه ارزش نیست؛ بلکه باید نسبتی با رسالت پیامبران و اهداف الهی داشته باشد تا واجد ارزش گردد. پیامبران در کنار علمشان عصمت داشتند، در کنار علمشان بعثت و رسالت داشتند؛ عالمانی بودند که در کنار اندوختههای علمی و بلکه پیش از آن و بیش از آن، به اندوختههای اخلاقی و معنوی و طیّ مدارج عرفانی، همّت گماشته و به مرزهایی از عصمت رسیدهاند که حدّاقل آن، عدالتِ معروف و مصطلح در فقه است. هر جا مسئولیتی از مسئولیتهای عالمان، تعریف فقهی شده است، مثل مرجعیت، افتا، حکم و قضا، حتی اقامۀ نماز و امامت جمعه و منصبهایی از این دست، در کنار اجتهاد، در کنار دانش، عدالت هم آمده است. عالمِ دور از عدالت، عالمِ دور از خویشتنداری، عالم فاقد قوۀ کنترل نفس و عالمی که زمانهاش را نشناسد، نمیتواند رسالت انبیا را بر دوش بکشد. اینجا وارد حوزۀ روایات عدیدهای میشویم که بیشتر به ذمّ عالمانی میپردازد که در حوزههای دیگر، دارای نقصان و یا فاقد شرایط هستند، و ذکر آن، خارج از حوصلۀ مجلس است. در اینباره تصوّر نمیکنم در قرآن کریم تمثیلی تندتر و با ادبیاتی هشداردهندهتر از سورۀ جمعه وجود داشته باشد: ( مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یحْمِلُوهَا کمَثَلِ الْحِمَارِ.)[3]و تعابیری دیگر که همه در اذهان خود داریم. بنابراین، وقتی صحبت از ارزش عالمان میشود، که «اذا مات المؤمن الفقیه ثلم فی الإسلام...» و «اذا مات العالم، ثلم فی الإسلام ثلمة لایسدّها شیء.»، مراد، عالمی است که از جنس پیغمبران و در مسیر پیامبران است. چنین عالمی است که هیچ چیز خلأ وجودی او را پر و جبران نمیکند. این عالم است که همچون عدد، به صفرها معنا میدهد. هزاران صفر، بدون عدد یک، صفر است؛ اما هر صفری وقتی در سایۀ عالمی متألّه قرار میگیرد، عددی جدید میآفریند.
در تاریخ انبیا، تنها کسانی معدود بودند از سلسلۀ انبیا که موفق شدند برای اجرای آیین خداوند، نظام اجرایی و حتی ساختار سیاسی ایجاد کنند. البته هر یک از پیامبران، اگر چنین تمکّن و امکانی را پیدا میکردند، به آن همّت میگماشتند و از آن، شانه خالی نمیکردند. حضرت داوود (ع) و حضرت سلیمان (ع) و حضرت یوسف (ع)، انگشتشمار بودند و آخرین آنان، پیامبر عظیمالشأن اسلام، حضرت محمّد مصطفی _ صلّی اﷲ علیه و آله و سلّم _ و در ادامه، امیر مؤمنان ـ علیه الصلوة و السلام ـ و چند صباحی هم امام مجتبی ـ علیه السلام ـ موفق شدند به تأسیس و ادارۀ نظام سیاسی در قالب حکومت الهی برای اجرای احکام خداوند. روحانیت شیعه که ادامهدهندگان راه انبیا و وارثان پیامبر هستند، در طول تاریخِ هزاروچندصد سالۀ حیات پربرکت خویش، همچون انبیا، تلاشها و مجاهدتهای ارزشمندی کردهاند؛ راه فقاهت و آگاهیبخشی به مردم، راه هدایت و نجات ملت، راه ارائۀ احکام خدا و فقه، تفسیر، عرفان، فلسفه و کلام را ازمیان سنگلاخهای دشوار و مسیرهای پرخطر پیمودند. چه بسیار عالمانی که به جرم بیان احکام الهی، خونینچهره به ملاقات خدا رفتند؛ همچون شهید اوّلها و شهید ثانیها و دیگر بزرگان. چه بسیار عالمانی که بر بالای دار رفتند. چه بسیار عالمانی که زندانها را تحمّل کردند، شکنجهها را تحمّل کردند. فقه ما و آئین علمی تشیّع، از میان راههای دشوار عبور کرد؛ اما آزمونی دشوار، دشوارتر از آزمونهای سخت، در قرن بیستم فراروی روحانیون قرار گرفت و آن آزمون، تشکیل حکومت برای اجرای اهداف فقه بود که به تعبیر امام راحل ـ سلام اﷲ علیه ـ فقه، فلسفه و برنامۀ زندگی از گهواره تا گور است؛ حکومتی که به زحمتِ هزاروچندصد سالۀ فقها و علما، جامۀ عمل بپوشاند و در میدان عمل، احکام خدا را بهاجرا درآورد. در این میدان که میدانی دشوار بود، خداوند متعال ابزاری را فراهم کرد، عللی را پی در پی آورد، که مرجعی بزرگوار در قامت یک پیشوای مردمی و بزرگ، یک مفسّر بصیر، یک عالم ربانی به معنای اتمّ کلمه و در حقیقت تالیتلو پیامبران، این فرصت را پیدا کند که انقلاب اسلامی را بنیان بگذارد و آن را از گردنههای بسیار عبور دهد و به دست آیندگان بسپارد.
مقام معظّم رهبری دربارۀ امام، تعبیر زیبایی دارند. میفرمودند: امام، معصوم نبود؛ اما تا مرزهای عصمت پیش رفت. و حقیقتاً امام در مرز خویشتنداری و اخلاق و عصمت و دانش و بینش و توان مدیریت، با همۀ شرایط لازم برای ادارۀ یک جامعه، آن هم نه یک قریه و نه یک منطقۀ محدود، بلکه کشوری بزرگ، همانند ایران، نه در دوران هزار سال قبل، بدون ابزار ارتباطات، بلکه در قرن بیستم، در عصر اطلاعات و ارتباطات، در عصر پیوند قدرتهای جهانی با یکدیگر، در میانۀ شیطنتها و زورها و ظلمتهای پیچیده، آهنگ نجات ملت را کرد و پا در راهی دشوار گذاشت؛ راهی که پیمودن آن به نظر محال میرسید. همۀ عوامل ظاهری، مأیوسکننده بود. احدی احتمال پیروزی انقلاب را نمیداد؛ اما مگر پیامبران با اطمینان از پیروزی به میدان میآمدند؟ ( وَ کݡݡأَینْ مِنْ نَبِی قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّیونَ کثِیرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِی سَبِیلِ الله وَ مَا ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَکانُوا وَ الله یحِبُّ الصَّابِرِینَ.)[4] امام پیامبرگونه به میدان آمد.
در مسیر انقلاب، مردان و یارانی از جنس عالمان متعهد، در این مسیر امام را یاری کردند. یکی از افرادی که مشخصاً در دوران تأسیس نظام جمهوری اسلامی ایران، باید نام او را جزو مؤسّسین قلمداد کرد، مرحوم آیة اﷲ العظمی موسوی اردبیلی بود؛ شخصیت بزرگی که همۀ عمر پربرکت 91 سالۀ او، بعد از طیّ دوران کودکی، در مسیر کسب علم، در مسیر کسب فضیلت، در مسیر هدایت مردم، در خدمت مردم، در خدمت جامعه بود؛ فقیهی بزرگ، عالمی توانا و در عین حال متواضع و در خدمت مردم. شما زندگی سراسر تلاش و مجاهدت این فقیه بزرگوار را در عرصۀ علم، برجسته میبینید. هجرتهای مکرّر، از زادگاهش به قم، از قم به نجف، از نجف به قم، از قم به زادگاهش، از زادگاهش به تهران... . در این مسیرها و در همۀ مراحل زندگی، همواره در پی کسب علم از محضر اساتید و مراجع بزرگ، فقیهان عالیمقام، مدرّسان عظیمالشأنی همچون آیة اﷲ العظمی بروجردی، آیة اﷲ العظمی حکیم، آیة اﷲ العظمی خویی، آیة اﷲ العظمی گلپایگانی بود و من فکر میکنم خمیرمایۀ اصلی شخصیت اخلاقی آیة اﷲ موسوی اردبیلی، در درس اخلاق امام خمینی(ره) شکل گرفت. اخلاق، این گمشدۀ دوران ما و این علم مهجور در حوزههای ما، بنیان هر حرکتی است که هدف الهی دارد. بدون اخلاق و بدون مایههای معنوی، هر راهی ناتمام است، بلکه عین گمراهی است. همانطور که در روایات وارد شده است که هر امر مهمّی بدون نام خدا ابتر است، هر حرکتی که در آن اخلاق و معنویت نباشد، یا به فرجام نمیرسد، یا بدفرجام است. اگر امام، امام شد، چون اخلاقمدار بود. اگر امام، امام شد، چون عرفانمدارِ متعهد بود. درسهای اخلاق امام با مطلع «ربّ هب لی کمال الانقطاع إلیک» آغاز میشد و با توصیه به توکّل و توسّل پایان میگرفت. این درسهای نورانی، چنان فضایی از نورانیت و انوار معرفت بر حوزه میگستراند که تا هفتۀ بعد، حوزه در نور بود. طلاب در اندیشۀ خدا بودند، در عمق اقیانوس اخلاق و معارف الهی غوص میکردند و آیین دلباختگی به معنای هستی را میآموختند.
آیة اﷲ العظمی موسوی اردبیلی ـ رضوان اﷲ تعالی علیه ـ این شخصیت علمی، تنها برای کسب دانش به حوزه نیامد. او در مدار بستۀ مدرسه و حجره و احیاناً مسجد، و بعد در مدار بستۀ تدریس و تحقیق و افتا محصور نشد. او همچون امام، همچون دیگر عالمان دینمدار و دردمند و متألّه، در مدار کسب علم و تحقیق بود برای هدایت مردم، برای نجات جامعه، برای برونرفت از منجلابِ دنیازدگی و نگونبختی ملتها: «و بذل مهجته فیک لیستنقذ عبادک من الضلالة و حیرة الجهالة.» کاری که سیّدالشهداء ـ علیه السلام ـ کرد؛ یعنی بیرون آوردن مردم از حیرت نادانی، بیرون آوردن مردم از تاریکیها، هدایت مردم از ورطۀ ظلمت به سوی قلۀ نور. لذا آنجا که لازم است، در اردبیل، برای کمک به فقرا، مؤسّسۀ اقتصادی و کارخانه تأسیس میکند؛ در فضای تهران، برای نجات جامعه از بیخبری و گمراهی، مکتب امیرالمؤمنین(ع) تأسیس میکند؛ در فضایی وسیعتر، مدارس مفید را بنیان میگذارد و دانشگاهی راه میاندازد که افتخار کشور است. دبیرستانها و کانون توحید و مفید را برای حلقۀ روشنفکران دینمدار و دینباور تأسیس میکند. خانۀ این مرجع بزرگوار و مردمی، محل رفتوآمد عامۀ مردم بود؛ از کشاورز و روستایی تا دانشگاهی و جوان، در اندیشۀ او جایی داشت. آیة اﷲ موسوی اردبیلی، آن اندازه که از مراوده و همنشینی با جوانان و دانشگاهیان و دانشپژوهان و نواندیشان لذت میبرد و وقت میگذاشت، نسبت به سایر مجالس، چندان اهتمام نداشت. زندگی علمی ایشان، زندگی پرشکوهی است، اندوختههای بزرگی از دانش داشتند. انواع فشارها را از سوی ساواک و عوامل رژیم در اخراج از اردبیل، در تعقیب و مراقبت، در تعطیل کارها، تحمّل کردند؛ اما از پای ننشستند. چرا؟ چون هدفی بزرگ و آرمانی مقدس، روح و اندیشۀ ایشان را چنان جذب خود کرده بود که جدایی از آن ممکن نبود. از عنفوان جوانی تا دوران کهنسالی، هیچ گاه در دام یأس و بیعملی نیفتادند و تا آخرین روز زندگی مبارکشان، روحیۀ طلبگی و خدمتگزاری را در خود زنده نگه داشتند.
در دوران تأسیس نظام جمهوری اسلامی ایران، امام افراد انگشتشماری را برای تشکیل شورای انقلاب انتخاب میکنند که یکی از آن چهرههای درخشان و گوهرهای تابناک، هماکنون در مجلس ما حضور دارند؛ یعنی حضرت آیة اﷲ هاشمی رفسنجانی. از دیگر اعضای شورای انقلاب، آیة اﷲ شهید مطهری و آیة اﷲ شهید بهشتی و آیة اﷲ العظمی موسوی اردبیلی بودند. اینان نخستین اعضای مورد اعتماد و احترام امام بودند که مأمور میشوند شوای انقلاب را راهاندازی کنند و زمام امور کشور را در آن سالهای متلاطم در دست بگیرند. پانزده نفر دیگر را هم از میان عالمان و برجستگان دانشگاه و مبارزه، برای شورای انقلاب معرفی میکنند، و این نشان میدهد که امام چه مقدار به بینش درست و فکر مستقیم، به روحیۀ اعتدال و به دانش متعهد آیة اﷲ موسوی اردبیلی اهتمام و باور داشتند.
آیة اﷲ موسوی اردبیلی، وقتی وارد امور تأسیسی نظام میشوند، نقش برجستهای ایفا میکنند. در تدوین قانون اساسی، در تصویب قانون اساسی و در هر جایی که به عالمی مجاهد و مجتهد و مجرب نیاز بود، امام ایشان را روانۀ میدان میکردند. همان اوایل، بعد از استقرار نظام، وقتی شرارتهایی در آذربایجان غربی، آذربایجان شرقی و حوزۀ مشکینشهر شروع شد و مشکلاتی پیش آمد، امام آنگاه که باید نمایندهای تامالاختیار انتخاب کند، آیة اﷲ موسوی اردبیلی را برمیگزینند و در آن حکم تاریخی، به ایشان اختیار تام میدهند که هرگونه مصلحت میدانید، عمل کنید. این مقدار اعتماد امام به کسی که سابقهای هم در امور اجرایی نداشته است، نشان میدهد که امام - قدّس سرّه - به عقل و درایت آیة اﷲ اردبیلی اعتماد کامل داشتند.
حضور ایشان، همهجا مایۀ آرامش بود، مایۀ پیوند دلها بود، مایۀ انسجام ملی بود. شما هیچ تنشی را در تاریخ انقلاب پیدا نمیکنید که ربطی به ایشان بیابد؛ اما تنشها و منازعات بسیاری را میتوان نام برد که به دست توانا و با عقل و درایت ایشان خاموش شدند؛ چون دنبال نفی این و طرد آن نبودند؛ تا مجبور نمیشدند، کسی را کنار نمیزدند؛ در پی به هم زدن اوضاع و اینگونه امور نبودند. وجودش، سخنش، فکرش، اقدامش برای نظام، آرامشبخش، اعتدالآفرین و راهگشا بود. هنگامیکه نظام مستقر شد، امام، برای سامانبخشی به دشوارترین بخش نظام اسلامی، یعنی قوۀ قضائیه، در کنار شخصیت عظیم، آن کوه بلند و آن سرو تناور، مرحوم آیة اﷲ شهید مظلوم دکتر سیّد محمد بهشتی، آیة اﷲ موسوی اردبیلی را تعیین کردند. ایشان مایل به بازگشت به قم و ادامۀ فعالیتهای علمی خود در قم بودند؛ اما وقتی امام ریاست قوۀ قضائیه را به آیة اﷲ بهشتی پیشنهاد دادند، ایشان خدمت امام عرض کرده بودند که به شرطی این مسئولیت بزرگ و سنگین را میپذیرم که آیة اﷲ موسوی اردبیلی در کنار من مسئولیت بپذیرد. امام هم قبول کردند. بدین ترتیب بود که ایشان وارد قوۀ قضائیه شدند و تا پایان حیات مبارک امام در این مسند خدمت، حضوری گرهگشا داشتند.
من حقیقتاً هیچگاه نمیتوانم این حسرت را کتمان کنم: بعد از امام و شهید مطهری، اگر بخواهیم مصداق اتمّی از «اذا مات المؤمن الفقیه ثلم فی الإسلام ثلمة لایسدّها شیء» در نظام برای آن پیدا کنیم، یکی وجود مبارک شهید آیة اﷲ دکتر بهشتی بود. هرگز خلأ وجودی ایشان در نظام و بهخصوص در قوۀ قضائیه جبران نشد. این آسیب متأسفانه همچنان پابرجا است. یکی هم وجود آیة اﷲ موسوی اردبیلی بود. از سال 67 تا چهار سال بعد، من افتخار داشتم به پیشنهاد آیة اﷲ العظمی موسوی اردبیلی در قوۀ قضائیه باشم. ایشان، برای سازمان دادن به امور زندانها و اصلاح برخی امور، از حقیر دعوت کردند. از دلسوزیهای ایشان، بینش درستشان در آن اوضاع ملتهب، اوضاعی که هر روز تروریستها دست به خونی میآلودند، هر روز شخصیتی را شهید میکردند، آن فضای ملتهب که بعضی از انقلابیون را به کارهای نسبتاً تند وامیداشت، خاطرات فراوانی هست که بیان شمّهای از آنها زمانی طولانی میطلبد و من امیدوارم که خدا به من توفیق بدهد که روزی اینها را مکتوب کنم. دلسوزیهای ایشان نسبت به تکتک زندانیان، توصیههای ایشان دربارۀ خانوادۀ زندانیان، هر آدم منصفی را به ستایش وامیدارد. هر ساعتی از شبانهروز که من زنگ میزدم و میگفتم مشکلی در فلانجا پیش آمده است، خانوادهای دچار مشکل شده است، زندانی مظلومی با مشکلی مواجه شده است، ایشان بیدرنگ وقت میدادند و من خدمتشان میرسیدم؛ گاهی در منزلشان و گاهی در دفتر کار؛ حتی در روزهایی که کسالت داشتند و در بستر بیماری بودند. در آن اوضاع دشوار، تنها مسئولی که هیچ وقت احساس نکردم برای دسترسی به او و گفتن مشکلات و گرهگشایی، مانع و رادعی هست، ایشان بودند. در قوۀ قضائیه کارهای بزرگی کردند، بنیانهای عظیمی گذاشتند. حقیقتاً قوۀ قضائیه اگر چیزی دارد از ساختار، اگر چیزی دارد از نرمافزارهای تقنینی، اگر چیزی دارد از نرمافزارهای حقوق بشر، حقوق شهروندی و دیگر مبانی حقوق، بخش عمدۀ آن رهین زحمات و خوشفکریهای این مرد بزرگ، در کنار بزرگان دیگری همچون شهید آیة اﷲ قدوسی و برخی از شهدای بزرگ قوۀ قضائیه و رجال برجستۀ آن دوران است و امروز هم من فکر میکنم قوۀ قضائیۀ کارآمد، عدالتبنیان، شجاع و انتقادپذیر، از لوازم قهری نظام کارآمد جمهوری اسلامی ایران است که باید مسئولین عالیقدر قوۀ قضائیه، مسیر این بزرگان و اندوختههای تجربی و علمی آنها را مدّ نظر بگیرند. نیاز به اهتمام مضاعف است؛ اگرچه بیاعتنایی نیست.
بعد از ارتحال امام و بعد از 28 سال خدمت و فداکاری، این شخصیت بزرگ به قم رجعت میکنند. اما با وجود کسالت و کهولت، دست از تأسیسات جدید در حوزه و دانشگاه برنمیدارند و خسته نمیشوند. بیت او بیت عالمان است. دانشگاه مفید، این مرکز عالی و مراکز دیگر را بنیان میگذارند که بهحق مایۀ فخر و سرافرازی برای نظام اسلامی است. ردای مرجعیت بر قامت این عالم بزرگ پوشیده میشود؛ در حالیکه رفتار او، منش او، مردمگرایی او، باز بودن درِ خانهاش به روی همۀ نیروها، همۀ جریانات سیاسی، همۀ خدمتگزاران نظام، دلسوزیهای او نسبت به نظام، نصیحتهای مشفقانهاش به مسئولان، راهنماییهایی که میکردند، آشکار بود.
خوشحالیم که خوشبختانه بیت رفیع و شریف ایشان همچنان نورانی و نورافشان است. امیدوارم فرزند گرانقدر ایشان جناب حجة الاسلام و المسلمین حاج سیّد علی آقای موسوی اردبیلی و دیگر فرزندان و شاگردانشان، راه این مرجع بزرگوار را چنانکه بود، همراه با مردم، همراه با نظام، همراه با آرمانهای امام ادامه دهند؛ همچنانکه نوری که از این نقطه، از این حسینیه، از این بیت، از این جماران به عرصۀ جهان تابید، امروز به فضل پروردگار، در چهرۀ بیت امام، در چهرۀ فرزندان امام، از آیة اﷲ حاج سیّد حسن آقا، از حجةالإسلام و المسلمین حاج سیّد یاسر آقا و حجة الاسلام و المسلمین حاج سیّد علی آقا و یاران امام، همچنان تابان است.
جملهای برای جمعبندی و ختم عرایضم تقدیم میکنم. سروران عزیز، روحانیون عالیقدر، شاگردان مکتب امام صادق ـ علیه السلام ـ که در این حسینیۀ جماران گرد آمدهاید؛ آزمون روحانیت، آزمون دشواری است. این نظام به نام روحانیت ثبت شده است. این نظام به نام امام، به نام فقه، به نام امام صادق(ع)، به نام قرآن، ثبت و مشهور شده است. در دورانی که قرآن و سیمای نورانی پیامبر و احکام اسلام در معرض حملۀ تخریبی عوامل استکبار، اندیشههای پلید و تکفیریهای وهّابی است، امروز دفاع از چهرۀ مظلوم اسلام، دفاع از چهرۀ غبارگرفتۀ قرآن، دفاع از جامعیّت اسلام و وحدت مسلمین، رسالت سنگینی است که در درجۀ اوّل متوجّه حوزههای علمیه و علمای بزرگ است. خوشبختانه حوزههای علمیۀ ما بالندهاند. این روزها صحبت از حوزۀ انقلابی میشود، جلساتی هم برگزار شده است، بسیار کار ارزشمندی است؛ اما باید انقلابیگری در کشور، بهخصوص در حوزه، از مسیر انقلابیِ بزرگ معاصر و بنیانگذار انقلاب اسلامی، یعنی امام بگذرد. حوزۀ انقلابی یعنی حوزۀ دارای اخلاق امام، حوزۀ انقلابی یعنی حوزۀ دارای فقه امام که نقش زمان و مکان را در اجتهاد، عنصری کلیدی و راهگشا میداند، پیوند میان دین و سیاست را پیوندی راهبردی میداند؛ امامی که در اوج قدرت و در هنگامۀ توطئۀ گروهکها هم، اخلاق و عدالت را زیر پا نگذاشتند. در همه جای دنیا، همۀ نظامها، در شرایط فورسماژور و استثنایی، حقوق بشر و حقوق شهروندی را کنار میگذارند و اعلان میکنند که شرایط، ویژه است و ما نیز ویژه عمل میکنیم! در امریکا چندین سال است که از حادثۀ یازده سپتامبر میگذرد، اما مقررات ویژه برای استراق سمع، شنود، دخالت در زندگی مردم، حتی برای مداخله در آن سوی کرۀ زمین، موجه جلوه میکند. اما امام خمینی، در اوج خباثت گروهکها، پیام هشتمادهای صادر میکند. ای کاش در حوزههای علمیۀ ما متن پیام هشتمادهای امام، تبیینِ محتوا شود و بنیانهای فقهی آن را تدریس کنند. ای کاش در حوزههای علمیۀ ما برای تربیت طلاب انقلابی، مکتب اخلاقی امام تدریس شود. امام، نامههای مردم، انتقادها، حتی نیش زبانها و نامههای تند و در مواردی شکایت را مانند یک شهروند عادی پذیرفتند. انقلابیگری در حوزه، بدون احترام به انقلابیون میسّر نمیشود. انقلابیون، وجودشان تکرارناپذیر است؛ مگر شهید بهشتی تکرارشدنی است؟ مگر شهید رجایی تکرارشدنی است؟ مگر آیة اﷲ هاشمی رفسنجانی تکرارشدنی است؟ دیگر کجا میتوان مانند آیة اﷲ هاشمی را یافت؟ کسی از جوانی در خدمت ملت باشد، تا پای چوبۀ دار برود، شکنجههای طاقتفرسا را تحمّل کند، درد زندان و شکنجه و دربهدری را به جان بخرد، به پای امام بایستد، به پای ملت بایستد، به پای انقلاب بایستد، ترور شود، بماند، 37 سال تجربه در عالیترین سطوح کسب کند، دورانهای سختتر از دوران ترور گروه فرقان را پشت سر بگذارد، ترور شخصیت، دوران پرمحنت غیبت، دوران پرمحنت تهمت، دوران پرمحنت تخریب، دوران پرمحنت بداخلاقی و همه را تحمّل کند، چنین شخصیتی را کجا میتوان یافت؟ اگر داناییهای ایشان نبود، امروز معلوم نبود که کشور در چه وضعیتی قرار داشت. آیة اﷲ هاشمی، همیشه دورترین افقها را دیدهاند؛ همیشه زودتر از دیگران خطرها را حس کردهاند.
حوزۀ علمیه باید قدر بداند. همچنانکه امروز حسرت دیروز را میخوریم، ممکن است فردا هم حسرت امروز را بخوریم. چرا با امیرکبیر آن گونه رفتار کردند؟ چرا شهید اوّل را به شهادت رساندند؟ چرا با شهید ثانی آنچنان کردند؟ در آیندۀ نهچندان دور، فرزندان ما، نسلهای آینده، آنگاه که این غبارهای کینه و بداخلاقی فرو نشیند، حسرت خواهند خورد که چرا این مردان بزرگ آنگونه که باید، تجلیل نشدند؟ من از صدا و سیما برای زحماتی که میکشند، تشکر میکنم؛ اما صدا و سیمای عزیز! آیا سهم و حق آیة اﷲ موسوی اردبیلی همین مقدار بود که شما انجام دادید؟! گیرم که ایشان ده سال، در دشوارترین سالهای انقلاب، رئیس یکی از قوای کشور نبودند؛ آیا مقام مرجعیت هم نداشتند؟ این بیمهریها به نفع هیچ کس نیست. نامهربانیهای امروز شما، موجب نامهربانیهای دیگران با شما در آینده است. آیة اﷲ موسوی اردبیلی نیازی به تجلیل ندارد. او هماکنون مهمان خدا است. بعد از عارضۀ سکتۀ ایشان، با اخوی بزرگوارم به عیادتشان رفتیم؛ فرمودند وقتی سکته کردم، احساس کردم روحم از جسمم جدا شده است. جسمم را میدیدم. به این نکته متوجّه شدم که هماکنون مرحلۀ سؤال پیش میآید، خودم را آماده میکردم که چیزی عرضه کنم. مروری به همۀ خدماتم کردم، از اوّل درس خواندن، تأسیس مدرسه، تأسیس دانشگاه، قوۀ قضائیه، همۀ این عمر طولانی پرتلاش و پرکوشش را مرور کردم. دیدم چیزی که قابل عرضه به محضر خداوند باشد، ندارم. دچار وحشت و اضطراب شدم. گشتم چیزی قابلعرضه پیدا کنم. ناگهان به این فکر افتادم، به ذهنم خطور کرد که من در اصل محبت خداوند متعال، اصل محبت پیامبر اکرم(ص)، اصل محبت به اهل بیت - علیهم السلام - خالص بودم. هیچ انگیزهای جز دوستی خود آنها را نداشتم. فرمودند وقتی این موضوع به ذهنم خطور کرد، فرحناکی و گشایشی در روحم پیدا شد، احساس کردم راه نجات آمد. بعد فرمودند در همین حین بود که مجدداً برگشتم و دوباره نفس کشیدم.
آیة اﷲ موسوی اردبیلی، اینطور زندگی کردند. در محبت خدا، در محبت اهل بیت(ع) و در خدمت به مردم، خالص بودند. ایشان دوستدار همۀ فضیلتها و عظمتها بودند. جامعۀ ما نیاز دارد که موسوی اردبیلیها را بیشتر بشناسد. واﷲ، باﷲ، جوانان این کشور، نیاز دارند هاشمیها را بهتر بشناسند. بهشتیها را، مطهریها را بشناسند. جوانان حوزۀ ما نیز نیازمندند از اندیشۀ بلند آنها، از زندگی سادۀ آنها، از تلاش آنها آگاه شوند. جامعۀ ما نیازمند شناخت بیشتر امام و یاران امام است. من امیدوارم در کنار کارهای دیگری که رسانههای ما میکنند، در این دوران تخریب و بداخلاقی، به این موضوعات اهتمام ورزند. از سروران عزیز، اعزّۀ بزرگوار، علما و شخصیتهای حاضر در مجلسُ به سبب اطالۀ سخن پوزش میطلبم؛ اما به هر حال خواستم به محضر یک عالم بزرگوار از یاران امام، ادای دین کنم.
همینجا این مصیبت را به محضر همۀ حوزههای علمیه، مراجع عظام تقلید، به محضر مقام معظّم رهبری که خود از یاران همراه و دیرین آیة اﷲ موسوی اردبیلی بودند و به محضر همۀ شما حضّار گرامی، سروران معزّز، بهویژه بیت رفیع آیة اﷲ العظمی موسوی اردبیلی، به آقازادههای بزرگوارشان، بهویژه جناب حجة الاسلام و المسلمین حاج سیّد علی آقای موسوی اردبیلی تسلیت عرض میکنم و از زبان بیت شریف ایشان و از زبان سرور عزیزم آیة اﷲ سیّد حسن آقا و برگزارکنندگان این مجلس، از همۀ شما که از قم، از شهرستانهای دیگر، از تهران، از شخصیتهای عالیقدر که زحمت کشیدید و در این جلسۀ بزرگداشت حضور بههم رساندید، صمیمانه تشکر میکنم و از خداوند برای آن مرحوم و برای همۀ درگذشتگان و روح امام عزیز، علوّ درجات را مسئلت دارم. همچنین برای یار دیرین امام، شناسنامۀ درخشان انقلاب اسلامی و رفیق و همراه مرحوم آیة اﷲ العظمی موسوی اردبیلی، یعنی حضرت آیة اﷲ هاشمی رفسنجانی آرزوی سلامت و توفیقات بیشتر میکنم و امیدوارم سایۀ ایشان همواره بر سر ما مستدام باشد. والسلام علیکم و رحمة اﷲ و برکاته.